زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بنظر من برای سه روز دیگه ی مراسم میگیریم بزرگترای شما و ما جنع بشن هم اشنا بشن هم اینکه قرارمون رو بهشون میگیم بعدم برن برای نوبت گرفتن از محضر و ازمایش
بعد از اینکه یکم نشستن قصد رفتن کردن به محض خروجشون از خونه بابا به مامان گفت
_ چرا مادر این پسره اینجوری بود؟
_ یعنی چی ؟
_ی جور خاصی بود انگار به زور آوردنش اینجا
مامان گنگ نگاهش کرد
_چی بگم مرد والا به نظر من که عادی بودن
_ نه بابا وقتی داشتم حرف میزدم ی لحظه چشمم افتاد بهش از شدت حرص داشت خفه میشد سیاه شده بود ی جوری به خونه نگاه میکرد انگار اومده گدا خونه
_ والا من حواسم بهشون بود خیلی عادی برخورد میکردن
_ نمیدونم شایدم اینجوری به نظر من اومده اما هر چقدر دقت کردم دیدم این زن با حرص به الهام نگاه میکنه
بابام رو کرد سمتم
_ تو مطمئنی میخوای زن این بشی بابا جان، اینی که من دیدم ی پا مادر فولاد زره است نمیذاره زندگی کنیدا
از ادامهدار شدن این بحث میترسیدم
_ نه بابا اونجوری هم نیست شاید از مهریهای چیزی ناراحت بوده وگرنه به نظر آدمای بدی نمیان شایدم ی اختلاف معمولی خانوادگی دارن ی دفعه یادش اومده
بابام هیچی نگفت به اتاقم رفتم تا صبح با حمیدرضا پیام دادیم و از اینده حرف زدیم برام نوشت
_خیلی خوشحالم که تو شدی ملکه قلبم داری میشی خانومم تاج سرم
_ باورم نمیشه که داریم بهم میرسیم
_باورت بشه عزیزم چون ماهی رسیده به دمش و چیز زیادی نمونده که خانوم خونه م بشی
تا دم دمای صبح با حمیدرضا پیام بازی کردیم و اون از اینده ای میگفت که قراره توش حسابی خوشبخت باشیم
بالاخره حمیدرضا رضایت داد بخوابیم صبخ با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم اما دلم نمیخواست سرکارم برم هر چقدر مامان اصرار کرد برم سرکار نرفتم دست اخر بهم گفت
_ببین دخترم بابات همونجور که برای اونا اسون گرفته به توام ی جهیزیه معمولی میده تو هر وسیله ای که بابات نخره یا چیز اضافه ای بخوای خودت باید بخری الان کار کن پول جمع کن تو خیلی دلت میخواد که تو چشم باشی و خودتو بیشتر و بزرگتر نشون بدی پس تلاش کن...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حرفهای مامان درست بود نگاهی به ساعت کردم با اینکه دیر شده ولی فوری لباس پوشیدم و به دفترم رفتم، به محض ورودم ذهنم پر کشید سمت حسین محکم به پیشونیم کوبیدم با خودم گفتم
وای من چقدر خنگم اصلا این مدت حواسم به حسین نبود بچه بیچاره با اون وضع لباس رو چرا باید یادم بره؟
از ته دلم خدارو صدا کردم :
خدایا ازت میخوام دوباره حسین رو سر راهم قرار بدی تا بتونم بهش کمک کنم
صدای باز و بسته شدن در منو از فکر بیرون کشید سرم رو بالا گرفتم، با حمیدرضا روبرو شدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم واقعاً انتظارشو نداشتم که به دیدنم بیاد بپاش بلند شدم
_سلام خیلی خوش اومدی
_سلام عزیزم خسته نباشی ممنون چه خبرا؟
_هیچی منم تازه اومدم دفتر امروز خیلی دل و دماغ کار نداشتم
_ منم هرچی نشستم توی دفترم طاقت نیاوردم گفتم بیام اینجا ی سر بهت بزنم ببینم حالت چطوره
_خوب کاری کردی خیلی خوشحال شدم
_الهام من خیلی خوشحالم که ما داریم به هم میرسیم تو رو خدا انقدر بیخودی به خودت استرس نده
_من خوبم
_ نه رنگ و روت پریده مشخصه که استرس داری
سرم رو پایین انداختم
_ حقیقتش من خیلی میترسم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه و همه چیز بهم بخوره
نگاهش رنگ مهربونی گرفت
_ نمیذارم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه
حرفهای حمیدرضا قوت قلبم بود حضورش در کنارم باعث شد تمام ارامش دنیا به وجودم تزریق شه دلم میخواست زودتر این مراسمات تموم بشن و ما تا ابد متعلق بهم بشیم
بالاخره این چند روز با وجود تمام استرس هام گذشت دقیقا روز جشن بله برون بود و مامان با وسواس خاصی تلاش میکرد همه چیز مطابق میل من باشه ی کت شلوار کرمی مجلسی که خیلی شیک بود و روی کتش با ظرافت خاصی سنگ دوزی شده بود پوشیدم و به سفارش مامان آرایش خیلی کم رنگی انجام دادم در حدی که ظاهر آراستهای داشته باشم، پدر و مادرم فقط بزرگترای فامیل رو گفته بودن که بیان، همگی توی خونه نشسته بودیم و منتظر خانواده حمیدرضا بودیم که صدای در اومد و وقتی مامان درو باز کرد حمیدرضا به همراه اقوامش وارد خونه شدن طبقه پایین خونمون مخصوص مردها و طبقه بالا هم مخصوص خانمها بود.
پدرم سراغم اومد و گفت
_ به من میگن یه صیغه محرمیت بخونم تو راضی هستی؟
سرمو پایین انداختم و با مکث زیادی گفت
_م هرچی صلاح میدونید
گفت بابا وکالت میدی بخونم یا نه؟
_ بله میدم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مادر حمیدرضا زن حساسی بود و خیلی براش مهم بود که همه چیز عالی باشه وسایلی که برای من آورده بودند رو با سلیقه خاصی تزیین کرده بود چادرم رو به شکل ی گل درآورده بود و دور تا دورش رو پر کرده بود از گلهای طبیعی تازه و خشک شده سبد واقعاً زیبا و چشم نوازی بود خودم خیلی ازش خوشم اومد دلم میخواست چند تا عکس بگیرم و یادگاری نگه دارم به محض اینکه سبدو گذاشت روی زمین خواهر زاده م که خیلی شیطونه به سبد چنگ زد چادری که مادر حمیدرضا با زحمت به شکل گل درآورده بود داغون کرد تمام گلهای تازه و خشکی که دور چادر چیده بودن وسط خونه پاشید.
مامان حمیدرضا خیلی بدش اومد اخم غلیظی کرد و به خواهرزاده م چشم غره رفت مامانم فوری چادرو از دست خواهرزادهام گرفت
_ تو نباید دست میزدی مامان جان
رو به خواهرم کرد
_ بیا بچهتو بگیر
به سمت مادر شوهرم چرخید
_ من خیلی معذرت میخوام بچهاس چادرو اونجوری تا کرده بودید براش جالب بوده
اونم هیچی نگفت خواهرزادههای من شیطون هستند ولی اصلاً فحش نمیدادن منتها ی حرف زشتی که خواهرزادهام تازه از توی کوچه یاد گرفته بود بارها بهش گفته بودیم که نگه و حرف زشتیه دقیقاً لحظهای که خواهرم به سمتش رفت تا دستشو بگیره و ببرش توی اتاق، خواهرزاده م اون حرف زشت رو بلند گفت اون لحظه دلم میخواست از خجالت بمیرم که چرا اون حرفو گفت، مادر شوهرم از شدت ناراحتی چهره ش سیاه شد مامانم میخواست اوضاع رو تحت کنترل بگیره اما خندش گرفته بود
_ من واقعاً معذرت میخوام این حرف زشتو از توی کوچه یاد گرفته من نمیدونم باید چیکار کنم ببخشید
مادرشوهرم فقط پشت چشم نازک کرد اما یکی از اقوامشون فوری لب زد
_عیب نداره بچه ن متوجه نیستن
بچههای ما شیطون بودن ولی اون روز انگار شیطنت خیلی خاصی وارد بدنشون شده بود به محض اینکه ولشون میکردیم حمله میکردن به سبد پر از گلی که مادر حمیدرضا خیلی روش حساس بود...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مدام خودشون رو به شکلهای مختلف نزدیک سبد میکردن و ی چنگ به گل ها میزدند این سه تا بچه امشب تمام کارهایی رو که توی عمرشون نکرده بودن انجام دادن تمام گلهای مادر حمیدرضا رو پرپر کردن هر کاری میکردیم نمیتونستیم کنترلشون کنیم،خواهرم نمیدونست پذیرایی کنه یا این دوتا رو بگیره، دلم میخواست توی مراسم آدمای جوونتری هم بودن ولی مامان تاکید داشت که امشب فقط باید بزرگترهای فامیل باشند و بعد از اینکه همه کارها را انجام دادیم بقیه اقوام رو هم دعوت میکنیم
خلاصه مراسم تموم شد و شناسنامه م رو به حمید رضا دادم بره وقت محضر بگیره برای عقدمون، از اعماق وجودم خداروشکر کردم که به این مرحله رسیدیم طبق قرار خانواده ها قرار شد یک روز هم بریم برای خرید عقد اما مدت صیغه ای که بابا خونده برای ۱۰ روز دیگه که جشن عقد بگیریم
صبح اول وقت حمیدرضا بهم پیام داد
_ سلام الهام جان دارم میرم محضر نوبت بگیرم
_سلام ی تاریخ نزدیک بگیر
_وا الهام بابات گفت ده روز دیگه
_برو ی تاریخ نزدیک بگیر به بابام بگو ده روز دیگه وقت نداشت
_الهام جان زشته من نمیتونم دروغ بگم زشت میشه اگر بابات بفهمه خیلی زشت میشه و از طرفی هم نسبت به من اعتمادش از بین میره حق با حمیدرضا بود کنار گذاشتم الهام جان مامان صبحانه چرا میام به حمیدرضا میگم برو وقت بگیر حالا برات ۱۰ روز دیگه هم نه زودتر میگه من پیش بابات خراب میشما اگه بفهمه آبروم میره داره راست میگه دیگه دخترم راست میگه دیگه
مامان جان حق با اونه دستشم درد نکنه که انقدر عاقله به حرف تو گوش نمیکنه این چه حرفیه مامان من دوست دارم زودتر ما عقد کنیم متر زندگی دیگه با مامان بحث نکردم اون روزو کامل با حمیدرضا به همدیگه پیام دادیم و از آیندمون حرف زدیم اصلاً از خانه بیرون نرفتم و تمام مدت پای گوشی نشسته بودم صبح زود با صدای آلارم میشه از خواب پریدم تازه یادم افتاد که باید...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ادامه ندید تروخدا... اگه دوستم دارید ادامه ندید باشه؟
_باشه مادر ... از خوش قلبی و مهربونیته...
بعدم با بغض ادامه داد
_برای همین بود که مهرت تو دل منوچهر نشسته بود ... بمیرم برای بچهم ناکام از دنیا رفت
منصوره هم با بغض گفت
_خدا رحمتش کنه... با اینکه چهارسال باهاش زیر یه سقف بودم ولی انگار سالها میشناختمش... نور به قبرش بباره
توی رختخوابم نشستم
هردو متوجهم شدند و چون همزمان بهم سلام کردند
جواب هرکدومشون رو دادم
ساعت یازده بود برای همین سریع بلند شدم ومشغول جمع کردن رختخواب شدم و همزمان سراغ نیما رو گرفتم
_مادر بزرگ از نیما خبری نشد؟
_نه مادر... انشاالله که تا نهار بر میگرده
یه هفته از رفتن نیما گذشته و هیچ خبری ازش ندارم...
کاری جز گریه ازم بر نمیاد
امروز صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم اونقدر حالم بد بود که تا ظهر نتونستم حتی به سفرهی غذا نگاه کنم...
مادر بزرگ ازم پرسید بارداری؟ و من فقط سکوت کردم... احساس میکنم خبراییه... دقیقا شبیه تجربه بارداری قبلیمه...
ولی این بار اصلا از اینکه دارم مادر میشم خوشحال نیستم...
معلوم نیست نیما کجاست و چه آیندهای در انتظارمه... نمیدونم خطر رفع شده و میتونم به تهران وخونه و زندگیم برگردم یا نه...
معلوم نیست نیما کجاست
چند بار خواستم شمارهی فرشته رو بگیرم اما ترسیدم نکنه دشمنانی که نیما درموردشون حرف زده بود از طریق اونها جامون رو پیدا کنند...
هر آن امکان برگشتن نیما بود ...
روزهای سختی رو پشت سرهم میگذروندم....
پونزدهمین روز از رفتن نیما یهو مادربزرگ حالش بد شد منصوره شمارهی یکی از همسایههارو گرفت با کمک زن همسایه و شوهرش که از اقوام دورشون بودند مادر بزرگ رو به بیمارستان رسوندند... من که جرات رفتن نداشتم طفلکی مادر بزرگ رو خودشون بردند...
شب به گوشی مادر بزرگ که تو خونه جا مونده بود زنگ زدند و گفتند فعلا باید در بخش مراقبتهای ویژه بمونه... وضعیت مادر بزرگ هم به ناراحتی برنگشتن نیما اضافه شده بود...
من منصوره تو خونه تنها بودیم...
همون شب تو حیاط نشسته بودم گریه امونم رو بریده
چند بار صدای منصوره رو شنیدم که صدام میکرد و ازم میخواست توکل کنم و اشک نریزم اما دلم خیلی پر بود برای همین گاهی صدای هقهقم بلند میشد...
روی پلهی کوچیک جلوی در هال نشسته بودم که ناگهان با صدای منصوره از پشت سر از جا پریدم... سریع ایستادم
اخه اون که نمیتونست حرکت کنه... پس الان اینجا چکار میکرد؟
ترسیده به پشت سر نگاه کردم
بادیدنش در اون وضعیت از واکنشی که از خودم بروز داده بودم خجالت کشیدم...
بندهی خدا خودش رو روی زمین کشیده بود تا بهم نزدیک بشه...
بابت اینکه ترسیده بودم ازم عذرخواهی کرد
_ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم
اخه گریههات دلمو ریش میکنه... تروخدا اروم باش... انشاالله که آقا نیما حالش خوبه و به زودی برمیگرده
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
_بد به دلت راه نده دختر... توکلت به خدا باشه
دوباره اشکم سرازیر شد
_من هیچکسیو جز نیما ندارم
اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم؟
اگه واقعا باردار باشم چه خاکی به سرم کنم؟
کمی نفس تازه کرده و ادامه دادم
_یبارم قبلا باردار شدم که سقط شد
اونبار نیما نمیذاشت اب تو دلم تکون بخوره اما الان چی؟ حتی شرایط دکتر رفتن هم ندارم...
_خدا بزرگه عزیزم توکل کن
یهو عصبی داد زدم
_توروخدا شما یکی دست از سرم بردار
توکل توکل توکل تا کی توکل؟ خدا که منو دوست نداره انگار من یکی از بندههای اضافیشم اصلا کاری باهام نداره... کلا ولم کرده
هرچی صداش میکنم هرروز اوضاع زندگیم بدتر میشه...
یهو لبش رو گاز گرفت
_دختر خوب این چه حرفیه؟
یعنی چی که خدا ولم کرده؟
یعنی میخوای بگی الان وضعیتت بدتر از منه؟
با بغض گفت
_هیچ کس جای اون یکی بندهی خدا نیست که بگه وضعیت کی بهتره...
هرکسی تو زندگی یا داره تقاص اشتباه خودشو پس میده یا داره امتحان میشه...
تو هم به این مشکلاتت به چشم امتحان نگاه کن
داد زدم
_تا کی امتحان؟ منکه همه عمرمو امتحان پس دادم... چرا فقط از من امتحان میگیره؟ پس بقیه بندههاش چی؟ اونارو ول کرده چسبیده به من؟ همه امتحانارو تنها از من میگیره؟
_تو که گفتی ولت کرده ... حالا میگی بقیه رو ول کرده چسبیده به تو؟
_ولم کن منصوره خانم... تورو خدا ولم کن... من از خدا شاکیم نمیدونم به کی باید شکایتش رو بکنم
_استغفار کن دختر دیگه داری کفر میگی...
ول کن اصلا نباید باهات حرف میزدم... الان تو حال روحی خوشی نداری اعصابت داغونه با حرفای من حالت بدتر میشه... الان شرایط تحلیل حرفای منو نداری
سریع دمپایی رو از پام در آوردم و خودم رو بهش رسوندم و کنارش نشستم
_تو رو خدا شما یکی باهام قهر نکن
من خیلی تنهام... میترسم از تنها شدن میترسم
_خیلی خب خیلی خب... عزیز دلم چند نفس عمیق بکش... سعی کن به خودت مسلط بشی
_نمیتونم بخدا نمیتونم...
انگار رگ دیوونگیم دوباره گرفته بود دلم نمیخواست ساکت بشم
_شما گفتی امتحان...
پس کی تموم میشه این امتحانا باید چیکار کنم تا تموم بشه؟
_گاهی جز صبر چارهی دیگهای نداری... صبر کن صبر... فکر کن ببین دلیل این اتفاقاتی که تورو این قدر به هم ریخته چیه؟
اگه دلیلش اشتباهات خودته جبرانش کن تا خدا امتحانو ازت برداره...
کمکش کردم و تا سرجاش کشوندمش... وقتی توی رختخواب قرار گرفت هردو نفس نفس میزدیم...
کنارش نشستم
_میشه یه سوال ازتون بپرسم؟
_جانم بفرما
_شما گفتی امتحان
_شما داغ همسر و فرزندت رو باهم تجربه کردی اونا امتحان بود برات؟
یعنی بهشون به چشم امتحان نگاه کردی؟
آه بلندی کشید
_الهی خدا سر هیچ کدوم از بندههاش نیاره...
روزای سختی بود...
اون روزا فکر میکردم امتحانه اما بعدها که بیشتر بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شاید ابتلا باشه...
_ابتلا؟ ابتلا به چی؟ متوجه منظورتون نمیشم
_بعضی وقتا برای اینکه خدا بهمون بفهمونه کجای زندگی نقطه ضعف داریم مارو امتحان میکنه ممکنه متوجه اون نقطه ضعفا بشیم اونوقت سعی میکنیم خیلی زود برطرفشون کنیم اگه بندهی ناسپاسی نباشیم متوجه منظور خدا میشیم
اما اگه ناسپاس باشیم بجای اینکه حواسمون باشه تقلبهایی که خدا بهمون میرسونه متوجه نقطه ضعفا بشیم شروع میکنیم به ناشکری کردن
_بخدا متوجه منظورتون نمیشم
_صبر کن داستان زندگی خودم رو برات تعریف کنم شاید متوجه منظورم بشی
کمی توی جام جابجا شدم
_خوب تا حدودی داستان زندگیتونو میدونم مادربزرگ برام تعریف کرده
_یعنی داستان زمان مجردیم رو هم برات تعریف کردند؟
_نه نه... داستان ازدواجتون با آقا منوچهر و فوت ایشون و پسرتونو رو تعریف کردند اما خیلی دوست دارم در مورد گذشته تو بیشتر بدونم...
اشک توی چشماش جمع شد...
_دلم برای اون دوران پر میکشه... اون زمان پدر و مادرم زنده بودند کاش بیشتر قدرشون رو میدونستم ...
بقول بیبیجان هی روزگار... چه روزهایی خوشی بود که من فکر میکردم ایام ناخوشیمه...
قدر اون روزهارو ندونستم و فقط ناشکری کردم
_سراپا گوشم بفرمایید
یادش بخیر هنوز نوجوون بودم سنم کم بود و توی حیاط خونهمون رو داشتم جارو میکردم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_الهام جان زشته من نمیتونم دروغ بگم زشت میشه اگر بابات بفهمه خیلی زشت میشه و از طرفی هم نسبت به من اعتمادش از بین میره حق با حمیدرضا بود گوشیمو کنار گذاشتم
_ الهام جان مامان صبحانه نمیخوری؟
_ میام مامان گوش کن به حمیدرضا میگم برو برای ی تاریخ زودتر وقت بگیر حالا برا ۱۰ روز دیگه هم نه زودتر میگه من پیش بابات خراب میشم اگه بفهمه آبروم میره
_ داره راست میگه دیگه دخترم مامان جان حق با اونه دستشم درد نکنه که انقدر عاقله به حرف تو گوش نمیکنه
_وا این چه حرفیه مامان من دوست دارم ما زودتر عقد کنیم
_تو متوجه نیستی حق با حمید رضاست
دیگه با مامان بحث نکردم اون روزو کامل با حمیدرضا به همدیگه پیام دادیم و از آیندمون حرف زدیم اصلاً از خونه بیرون نرفتم و تمام مدت پای گوشی نشستم
صبح زود با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم تازه یادم افتاد که باید بریم برای آزمایش سریع به سرویس رفتم و بعد از انجام کارها حاضر و آماده روی مبل نشستم.
شماره حمیدرضا رو گرفتم بلافاصله جواب داد
_سلام خوبی؟
_سلام الهام جان میخواستم الان زنگ بزنم بهت بگم بیای بیرون ی چند دقیقه دیگه در خونتون هستم
خوشحال و سرخوش به سمت در رفتم که با صدای مامان متوقف شدم
_وایسا ببینم کجا میری ؟
_حمیدرضا داره میاد دنبالم بریم آزمایش
ی کارت به سمتم گرفت
_ رمزش ۴ تا صفره بابات داد بهم اگه خواستید برید خرید عقد برای حمیدرضا از این کارت خرید کن ی وقت بچه بازی در نیاری اون بگه قابلی نداره خودم حساب میکنم تو بگی باشه ها تو باید بدی
_ باشه عزیزم خیالت راحت
_راستی ی ساعتم براش بخر بابات سر عقد بهش بده
_ عزیزم خیالت راحت حالا میزاری برم؟
_ آره دخترم برو الان نامزدت میاد منتظرت میمونه زشته الهی که خوشبخت بشید
صبر نکردم جمله مامان کامل بشه فوری از خونه بیرون زدم و وایسادم منتظر حمیدرضا.
چند دقیقه ای میشد که وایساده بودم و به خیابون نگاه میکردم که ماشین حمیدرضا نزدیکم اومد جلوی پام وایساد
_سوار شو بریم
سریع سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم
_صبحانه که نخوردی؟
_نه ناشتا ام
_ خوب کاری کردی یادم رفته بود بهت بگم استرس داشتم که یه وقت چیزی نخورده باشی...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
داشتم حیاط بزرگ خونه مون رو جارو میکردم که صدای زنگ خونه بلند شد.
با خودم گفتم لابد مهمون همیشگیه،
دویدم و درو باز کردم.بله باز هم خاله مریم اومده خونه مون
_سلام،خوش اومدید.
اصلا حوصله خاله رو ندارم.
چقدر بدپیله ست این خاله،،،
با اینکه هربار میاد جواب نه میشنوه بازم فرداش اینجاست.
پوفی کشیدم
و
بی توجه به حضور خاله رفتم توی آشپزخونه ،شعله ی سماور رو زیاد کردم.
نشستم و همون موقع محبوبه با اخم های همیشگی اومد تو و رفت سراغ سماور،
گفتم:
زیادش کردم الانه که جوش بیاد.
برگشت سمتم پشت چشمی نازک کرد و رفت بیرون.
حتما رفت پیش خاله جونش بشینه.
با اونهمه سفارشاتِ مامان و بابا باز هم کار خودش رو میکنه.
رفتم تو فکر خدایا!چرا مشکل من رو حل نمی کنی تا این محبوبه رو هم به آرزوش برسونی؟
یاد حرف خاله افتادم که همیشه میگفت: شما جواب مثبت بدید این دوتا سروسامون بگیرن ان شاالله خدا بخت منصوره رو هم باز می کنه،
بخت من یعنی بسته ست؟
کی بسته؟
چطور بسته؟
اصلا این حرفا یعنی چی؟
صدای مامان بود که خاله رو به نشستن دعوت میکرد اما خاله این بار لحن صداش ناراحت بود و دلخور.
گفت :،ببخشید خواهر اگه این حرفا رو میزنم ولی خودت به اقا کمال بگو که محبوبه مال سعید منه،
سعید من چه گناهی کرده که دلش پیش بچه ی شما گیره ؟خدارو خوش نمیاد اینقدر بچمو اذیت میکنید.
ما که نمیگیم شیپور بگیریم دستمون همه رو خبردار کنیم.
من میگم شما یه جواب مثبت به بچهی من بدید که بچهم خیالش راحت بشه محبوبه اول و اخر قسمت خودشه ،،،
بعدش اصلا یکی دوسال دیگه صبر کنید تا منصوره هم بره خونهی بخت... اون وقت به همه میگیم سعید و محبوبه نامزد هم هستند.
مامان گفت
_حرفا میزنیا خواهر من ،
اخه مریم جان خودت تو همین ده میشینی مردم اینجا رو میشناسی ،
شما چه فقط یه جواب بلهی بقول خودت کوچولو بگیری چه ساز و دهل خبر کنی و سور و سات عقد و عروسی به پا کنی براشون یه معنی داره.
معنیشم این میشه که دختر بزرگه لابد یه عیبی داشته که کوچیکه رو زودتر شوهر دادند.
ما فعلا محبوبه رو شوهر نمیدیم خودتم میدونی باباش لجبازتر از این حرفاست جونش به جون بچههاش وصله ،
به اون سعید ورپریده بگو دوسال دیگه صبر کنه تا منصوره شوهر کنه ، اونوقت هرموقع دوست داشت اون پا پیش بذاره.
اخه مریم تو همچین بچهم بچهم و سعیدم سعیدم میکنی که انگار منصوره بچهی ما نیست،
خوب بچهی منم هنوز سنی نداره که،،، تازه چهارده سالشه ،،،
تو میگی از الان مُهر ترشیدن بزنم به پیشونی بچهم ؟
حرف آقا کمال و من یکیه، یا به پسرت بگو تا شوهر کردن منصوره صبر کنه یا بره سراغ یه دختر دیگه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
خاله با توپ پر گفت:
_مینا تو که میدونی درد سعید من چیه؟
باباش پاشو کرده تو یه کفش که برا اونو مسعود دخترای عموش یا اون عمه ی پاچه ورمالیده شونو بگیره، نه سعید راضی میشه نه مسعود .
برا همینم میخوام زودتر دست سعید رو اینجا بند کنم تا باباش دست از سرش برداره.
اون مسعود زرنگه خودش میتونه حریف باباش بشه ولی سعید نه،،،
مامان گفت ایناهاش اینه که میگم فقط فکر خودتو بچههای خودتی،
بچه های من آدم نیستن نه؟
مشکل بچهی تورو حل کنم اونوقت منصورهی خودمو بندازم تو هچل؟
بشین خواهر بشین اینقدرم منو حرص الکی نده ،
بخدا ازت دلخور میشم اینقدر بچهم بچهم میکنی.
بشین تا بچهها برات چایی بیارن.
محبوبه سریع پرید تو اشپزخونه، لابد دوباره مامان بهش چشم غره رفته .
یادم اومد چایی تازهدم درست نکردم، ولش کن مگه خاله فکر آیندهی من هست که من فکر تازه بودن چاییش باشم؟
رو به محبوبه گفتم قوری چایی داره برا مادر شوهر آیندهت چایی بریز ببر من حوصله ندارم.
با بغض گفت آره نیست که تو و مامان بابا خیلی میذارید؟حالا خاله شد مادرشوهر من؟!
دلم براش سوخت اونو سعید واقعا عاشق هم بودند.
البته اوایلش محبوبه حسی به سعید نداشت و نظری هم نسبت به خواستگاریش نمیداد.
اما اونقدر خاله گفت و گفت تا اینکه اینم دلشو به سعید باخت.
اما تقصیر من چیه که از اون بزرگتر بودم ؟
تقصیر من چیه که توی دهمون مردم معتقد بودند اگه دختر کوچکتر شوهر کنه معنیش اینه که دختر بزرگتر لابد مشکلی داشته که خواستگار نداره یا کسی اونو نپسندیده؟
خدایا خسته شدم از بس توی این خونه حرف از منو بخت بستهی منه.
پس کی تموم میشه؟
خاله یه ساعتی نشست و بقول مامان مخشو خورد تا بالاخره مثل همیشه دلخور پاشد و رفت.
خداروشکر مامان دیگه به خاله اون پیشنهاد مسخره رو نمیده، آخه یبار که خاله از بلاتکلیفی گل پسرش به مامان شکایت کرد مامانم گفت اگه شما خواستگار منصوره بودید همون روز اول جواب مثبت میدادیم ولی چه کنم که تو هم بدتر از غریبه ها یذره بفکر خوشبختی و آینده ی منصورهی من نیستی، فقط پسرت رو درنظر گرفتی، ناسلامتی تو خاله ی این بچهای.
اصلا یبار به سعید گفتی به منصوره هم فکر کنه؟
اون شب وقتی بابا فهمیده بود مامان چی به خاله گفته کلی دعوا راه انداخت و گفت
_ اخه زن تو چرا اینقدر بی عقلی؟
گیرم اون سعید که اینقدر خاطر محبوبه رو میخواد نظرش عوض بشه و بیاد سراغ منصوره، یعنی اونقدر من بیغیرتم که اجازه بدم؟
تو نمیگی اون مهر و علاقه ی سعید به محبوبه پس فردا هزار تا دردسر درست میکنه؟
مگه خواستن و نخواستن دل به همین راحتیه که بهش بگی اگه این نشد اون؟
منصوره رو بدم بهش اونوقت دل محبوبه رو چیکارش کنم که همیشه جلوی چشمشه؟
بندازمش دور؟
اون روز از موقعی که پیشنهاد مامان رو به خاله شنیده بودم خیلی حالم گرفته بود اما با این حرف بابا و حمایت همیشگیش دلم گرم محبت و توجهش شد.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان صدام کرد منصوره مادر برو یکم سبزی از تو باغچه جمع کن تا بابات میاد بشوریم برای نهار آماده باشه.
خودت میدونی که خسته و کوفته از سرکار که میرسه حوصله نداره صبر کنه تا وسایل سفره رو حاضر کنید...
قبل از رفتن به حیاط راه کج کردم سمت تاقچه، توی آینه ی گرد قدیمی جهاز مامان نگاهی به صورتم انداختم با اینکه مامان میگه این لک اصلا به چشم نمیاد اما من مطمینم که خیلی هم توی چشمه.
وگرنه من که از محبوبه خیلی زیباترم،
یادمه مامان همیشه بهم میگفت من به مادرخدابیامرزش کشیدم میگفت مژههای مشکی و پرپشت و فرم بینی و پوست سفیدم شبیه اونه،،،
همیشه میگفت خداکنه بختت هم مثل اون بلند باشه...
منکه هیچوقت ندیدمش ولی همه از زیبایی مادربزرگ و زرنگی و زیرکیش تعریف میکردند.
فعلا که دختر کوچیکهی این خونه بدل پسرخاله کوچیکهی ما نشسته... نه پسرخاله کوتاه میاد که یکی دوسال دیگه صبر کنه نه بابا که به یه جواب ساده و پنهانی رضایت بده.
نمیدونم مردم این ده چه دردی دارن که همیسه سرشون تو زندگی بقیهی مردمه.
مگه خودشون خونه و زندگی ندارن؟
من با این سنم این چیزا رو میفهمم اونوقت اونا با اون همه تجربه نمیفهمند سرک کشیدن تو کار دیگران هم گناهه هم اشتباه؟
مدام در حال پچ پچ کردن دنبال زندگی بقیه هستند.
امان از دست بابا که مثل بقیهی مردم این روستا حرف و حدیثای دیگران براش مهمه.
از بابای من خیلی بعیده،هرچی تو بقیه ی مسایل خیلی امروزی و منطقیه تو این مورد بخصوص زیادی حساسه به حرف مردم.
بغض گلومو اذیت میکرد پا تند کردم و با احتیاط رفتم توی باغچه ی بزرگ حیاط سمت سبزیها،
کمی پیازچه و نعنا و تره جمع کردم بابا عاشق جعفری توی سبزی خوردنه کمی هم جعفری چیدم،،،
رفتم سراغ ریحان عطرشو با عشق به ریه هام دادم.خودم عاشق ریحان بودم،
بابام همیشه منو محبوبه رو ریحانه ی زندگیم صدا میکرد میگفت شما دوتا ریحانههای بهشتی من هستید،
اشکام سرازیر شد و بغضم ترکید،،،
نشستم کنار سبزی ها و هق هق گریه کردم میدونستم از اینجا صدام به خونه نمیرسه،
حیاط خونه مون خیلی بزرگ بود و فاصله ی باغچه تا خونه زیاد،،،
دلم به حال مامان و بابا میسوخت بیچارهها بخاطر ازدواج من خیلی اذیت میشدند،
بقول بابا سه تا پسر رو بوقتش زن داد و فرستاد سر خونه و زندگیشون و حالا هم کلی کمک حالش هستند،
ولی همهی فکر وخیالش الان پی منو محبوبه ست.
خاله چرا مراعات حضور منو نمیکنه؟
چرا بخاطر سعید اینهمه پافشاری میکنه ؟
اگه بلاخره بابا رضایت بده و محبوبه رو به عقد پسرخاله در بیاره دیگه خاستگار برا من نمیاد.
خاله خودش رسم و رسوم و افکارو عقاید مردم اینجا رو که میشناسه
اینهمه ابراز علاقه به منو خواهر برادرام میکنه ولی در عمل یه ذره هم برای آبرو و آینده مون ارزش قایل نیست
وقتی یه دل سیر گریه کردم کنار حوض کوچولوی مخصوص شستشوی ظروف صورتمو شستم.
حالا کمی سبک شده بودم،
رفتم آشپزخونه و کارهای مربوط به نهار رو انجام دادم.
محبوبه هم که طبق معمول از انجام کار خونه فراریه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨