eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی وقته به بابا گفتم دار قالی توی انباری رو بیاره توی خونه سرپا کنه تا قالی ببافم و سرم رو گرم کنم. فکر کنم از تمام دخترای موجود در ده ما فقط من و محبوبه هستیم که تابحال قالی بافی نکردیم یا گوسفند به چرا نبردیم و حتی سر زمین های کشاورزی برای کمک نرفتیم همیشه فقط نون پختن و کارهای خونه با ما بود. چون هم اوضاع مالی پدرم از اول خوب بود و هم بخاطر حضور برادرهای بزرگم هیچوقت نیازی به کار کردن منو خواهرم نبود و البته بابا هم نسبت به مردای روستامون غیرتی‌تر بود و دلش نمیخواست ما کار کنیم. می‌گفت مگه خودم مُردم که دخترهام خرجی خودشونو در بیارن. دخترهای این ده همه شون فقط تا پنجم ابتدایی درس خوندند، ولی بابا منو محبوبه رو هر روز به‌ همراه یکی از برادرهام با موتور یا نیسان میفرستاد مدرسه‌ی شهر... محبوب هم که امسال سوم راهنمایی رو تموم میکنه. البته اگه سعید و خاله بساط عروسی شو راه نندازن. دوباره بغضم گرفت. خوشبحالش خاطرخواه درست و حسابی داره . سعید پسر خوب و باجنمیه. هم دین و ایمان سرش میشه هم درس خونده ست و دیپلم داره و هم کارو بارش توی شهره اگه باهم ازدواج کنن حتما توی شهر براش خونه میگیره. مامان میگه بخت من از محبوبه بهتره و شوهر بهتر گیرم میاد ولی فعلا که اون بختش زودتر از من داره باز میشه. همیشه عاشق قالی بافی بودم اما مامان می‌گفت: باید افتخار کنید که توی خونه‌ی ما احتیاجی به چندغاز حقوق قالی بافی من و شما دخترا نیست. به بابا کلی اصرار و التماس کردم تا راضی شد دار قالی برام آماده کنه و کلی هم به مامان قول دادم که مراقب دستام باشم چون میدونم خیلی حساسه که دستام مثل بقیه ی دخترای قالیباف روستا پینه بسته نشه. قبلا از دخترای همسایه قالیبافی یاد گرفتم برای همین خیلی مشتاق به شروع کارم هستم. مامان به بابا گفته فعلا دست نگه داره برای آوردن دار قالی. نمیدونم چرا این قدر دست دست میکنه؟ امروز غروب هم با بابا پچ پچ میکرد بابا میگفت به پسرها خبر بده با زن و بچه‌هاشون جمعه بیان خونه‌مون باهم حرف بزنیم و مشورت کنیم هرچی نباشه داداش‌های بزرگترند نظر اون ها هم مهمه. جریان از چه قراره من هنوز نمی‌دونم. فقط هرچی هست فهمیدم مربوط به منه چون همش اسمم رو میاوردند. وای نکنه خواستگاره؟ یعنی کیه؟ نکنه خانم و اقایی که امروز اومده بودند خونه‌مون و مامان گفت خریدار باغ بابا هستن همون خاستگارا باشن؟ وای اگه همونا باشن که عالیه . چون معلوم بود شهری هستند تازه ماشینم داشتند. تازه مفهوم نگاه های خاص اون خانوم به خونه و زندگی و حرکاتم موقع تعارف و پذیرایی فهمیدم اخ جون بالاخره منم عروس می‌شم و از دست خاله و سعید و غرغر‌ها و پشت چشم نازک کردنهای محبوبه راحت می‌شم. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بعد از ازمایش حمیدرضا بهم گفت _بریم صبحانه بخوریم؟ رنگ به روت نمونده _بریم من خیلی گرسنه م سوارماشین شدیم یکم که رفت مقابل ی جگرکی ایستاد _بیا بریم یکم جیگر بخوریم سرحال شیم همراهش از ماشین پیاده شدم وارد جگرکی شدیم محیط قشنگی داشت تصور میکردم ی جای چرک و کثیف باشه اما برعکس خیلی شیک بود و قشنگ، دور تا دور سالن تخت با پشتی و فرش های سنتی یک شکل چیده بودن و وسط سالن ی گاری قدیمی بود که روش سماور ذغالی گذاشته بودن و استکان کمر باریک با نعلبکی های شیشه ای و قند و نبات انقدر جذاب بود که من حتی از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم. به پیشنهاد حمیدرضا قرار شد بعد از خوردن کباب، چایی نبات هم بخوریم به گارسون گفت _برامون دوتا چای نبات بیارید گارسون رو به حمیدرضا گفت _ خودتون باید برید بریزید اونجا همه چی هست حس ریختن اون چایی رو نمی‌تونم توصیف کنم واقعا زیبا و قشنگ بود بعد از خوردن اون چای دلنواز بالاخره حمیدرضا دستور داد که از اونجا خارج بشیم شونه به شونه هم از اونجا بیرون زدیم _اگر موافق باشی اول بریم حلقه بخریم بعدم خریدای دیگرو انجام بدیم _باشه اتفاقاً خیلی هم خوبه منم موافقم هر دو به سمت ماشین رفتیم سوار شدیم ماشینو به حرکت درآورد و همزمان گفت _من ی دوستی دارم طلا فروشه اگه بریم از اون بگیریم هزینه‌اش برامون کمتر در میاد با سر حرفشو تایید کردم اتفاقاً اینجوری برای منم خوب بود دست های حمیدرضا خیلی بزرگ بود و حلقه ش سنگین می‌شد ولی اگر طلا فروش آشنای اون بود خب تخفیف می‌داد و ارزون‌تر در میومد _مغازه ش بازار ۱۵ خرداده با اینکه دور بود اما رفتیم و بالاخره رسیدیم متعجب گفتم _مطمئنی دوستت اینجا مغازه داره؟ تک خندی زد _آره پاساژ طلا فروشا مغازه داره خیلی بهش کمک کردم بهم گفت اگه ی روزی زن گرفتی بیا از خودم حلقه بخر _خب خیلی خوبه آدم همه جا آشنا داشته باشه حالا خدا کنه حلقه‌هاشم قشنگ باشه _ ببین طلاهاش خیلی عالیه شک نکن ببینی خوشت میاد اگرم پسند نکردی عیبی نداره میریم هر جایی که تو بخوای حرفهای حمیدرضا و حضورش حسابی بهم ارامش میده دلم میخواد زمان متوقف بشه و ما همین جا همینقدر عاشق بمونیم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جمعه شده و از صبح داداش‌های خوش غیرت و مهربونم اومدن خونه‌ی ما. بابا منو محبوب و زنداداشها و بچه ها رو فرستاد باغ گفت برید یه چرخی بزنید تا حال و هواتون عوض بشه ولی خودم فهمیدم همه‌مونو فرستاده پی نخود سیاه تا با داداشهام صحبتهای مردونه داشته باشه. وقتی برگشتیم دیگه از خوشحالی قبل از رفتنمون تو چهره ی مامان خبری نیست اتفاقا خیلی هم ناراحت و غمگینه. زنداداش مهین ازش علت ناراحتی شو پرسید که اونم بهونه ی خستگی رو آورد. نکنه قضیه‌ی خاستگاری منتفی شده؟ همه ی خوشی امروز از سرم پرید. دیگه طاقت نیاوردم. موقع خواب که رخت خواب‌ها رو انداختیم آروم به مامان گفتم خواستگاری من بهم خورد؟ مامان نیم‌ نگاهی بهم کرد و گفت بی‌حیایی محبوبه به تو هم سرایت کرده؟ چه معنی داره دختر تو این مسایل دخالت کنه؟ مامان تروخدا بگو چی شده؟ هیچی مادر. داداش ناصرت گفت اون خونواده رو می‌شناسه. گفت که خیلی هم آدمای معتقدی نیستند و حروم و حلال براشون اهمیت نداره. برای همین قرار شد خودش فردا بره دم حجره‌شون و جواب منفی بهشون بده. ناراحت شدم نه از جواب خونواده‌م . از اینکه دوباره خواستگارم ناحسابی از آب در اومد. مامانم گفت غصه نخوریا این نشد یکی دیگه، ماشاالله اونقدر تو خوبی که هیچ‌وقت نگران آینده‌ت نیستم نهایت مهمون امسال و فردای این خونه‌ای. بعدم گفت دیگه پررو نشو برو دیگه برو زل زدی تو چشمای من و گوش میدی به حرفام. اینبار واقعا خجالت کشیدم پوفی کردمو رفتم دنبال بقیه‌ی کارم از حرف مامان واقعا خجالت کشیدم مامان راست میگفت کمال همنشینی با خواهر شیطون سربه هوام و خاله در من هم اثر کرده بود. من کجا و صحبت با یه بزرگتر در مورد خواستگار کجا؟ اما حالم واقعا گرفته بود جای خانمها رو تو یکی از اتاقهای بزرگتر انداخته بودیم. منو محبوبه هم کنار بچه ها تو همون اتاق. کلی بهمون خوش می‌گذشت. برادرزاده‌هام عشقهای منو خواهرم بودند. تازه بچه‌ها خوابشون برده بود و سروصداها خوابیده بود که صدای پچ پچ زنداداشا حواسم رو به خودشون جمع کرد. چیزی از حرفاشون نمی‌فهمیدم پس ترجیح دادم خوابی که به چشمام هجوم آورده بود رو مهمون روح خسته م کنم تا کمی آرامش به وجود خسته‌م تزریق کنه. صبح طبق معمول همیشه زودتر از مهمونامون بیدار شدم . ظهر بعد از نهار داداشها و زن و بچه‌هاشون ازمون خداحافظی کردند و رفتند پکر و دلتنگ از رفتن اونها توی ایوون نشسته بودم که مامان صدام کرد، منصوره پاشو بیا این ریخت و پاشای اون وروجکها رو جمع کن حالم گرفته‌ست حوصله ندارم. مامان معمولا بعد از رفتن داداشها تا شب دمغ و غمگینه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما چه میشه کرد داداش‌های من همگی کارو زندگیشون در شهره و دلمون به همون دومرتبه در ماه اومدن‌شون خوش بود. مشغول جمع کردن خونه بودم که با صدای بهم خوردن در حیاط از پنجره نگاهی بهش انداختم خاله بود بالاخره بعد از ده روز از موضع قهر و سرسنگینی کوتاه اومده . ظاهرا خیلی هم خوشحاله. به سرعتم افزودم، سریع بالشها و پشتی‌های توی هال رو مرتب کردم و وسایل اضافی رو بردم توی اتاق و همزمان هم مامانو صدا کردم، مامان بدو بیا خاله اومده. صدای بلند خاله که شادی و حس موفقیت توش موج میزد باعث شد حس کنجکاوی‌مو تحریک کنه پس رفتم توی هال سلام خاله علیک سلام عزیز خاله، خوبی عروسم ؟ عروسم رو یه جوری گفت نگاهی به پشت سرم کردم فکر کردم محبوبه رو می‌گه اما اون که نبود رفته بود خونه ی سمیرا دختر همسایه . خاله خندید گفت از گرما پختم اون پنکه رو روشن کن برو یه چایی دبش مادرشوهر پسند برام بیار که امروز خیلی کِیفم کوکه. مامان که تاحالا ساکت بود گفت خواهر دوباره شروع کردی که... بعد از ده روز اومدی باز چی تو سرته؟ تروخدا ول کن حرف بچه هارو اوندفعه که گفتم من یه غلطی کردم اسم منصوره رو برای سعید آوردم کلی هم حرف از اقا کمال شنیدم تروخدا ول کن این حرفارو. بشین برات شربت خاک شیر بیاره . منصوره مادر توی یخچاله بیار برای خاله‌ت . اما خاله همونطور پر انرژی یه حرفی زد که از شنیدنش سرجام میخکوب شدم... برگشتم به سمت خاله و با تعجب نگاهمو به دهنش دوختم یه لحظه به حرفی که شنیدم شک کردم خاله چی گفت؟ _سعید که نه، اون که فقط میگه محبوبه ... پس منظور خاله چی بود؟ به مامان نگاه کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه. اما نگاه متعجب مامان هم نشون می‌داد مثل من تو شوک حرف و رفتار خاله‌ست. خاله رو به مامان گفت: خواهر مژدگونی بده که خبرای خوب دارم. من مونده بودم چکار کنم بمونم تا بفهمم جریان چیه یا برم سراغ کاری که مامان گفته بود . که خاله گفت منصوره‌جان دهنم خشک شد، برو دولیوان شربت برای منو مامانت بیار که خبر خوشمو هم بگم. شرمنده از بودنم توی اون شرایط زود رفتم آشپزخونه و دوتا لیوان پر از شربت کردم و با همون سینی گذاشتم جلوی پاشون و‌رفتم اتاق. به اندازه‌ی کافی سوتی داده بودم. تخفیف یلدایی🍉 کانال وی آی پی نهال آرزوها ۴٠هزار تومان👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌸🌸🌸🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پشت در فالگوش ایستادم تا حرفاشونو گوش کنم. مامان گفت: _ آخه یه جور بگو منم بفهمم داری چی می‌گی؟ _بله خواهر جان اون‌قدر که من دوست داشتم بیشتر باهات فامیل بشم شانس بهم رو آورده امروزم اومدم خواستگاری منصوره برای مسعودم. وگرنه خواستگاری سعید از محبوبه که هنوز سرجاشه. شوک زده پشت در ماتم برده بود. معلوم بود که مامانم از این حرف خاله جا خورده سکوتش که این رو می گفت. بعدهم با کلی تپق همون چند تا جمله رو گفت _یعنی چی؟ مسعود تابحال کجا بود که تازه یادش اومده دختر خاله منصوره داره؟ خودت همیشه می‌گفتی مسعود گفته حالا حالاها زن نمی‌خوام. _چی بگم خواهر دیشب بچم مسعود اومد پیش باباش و گفت که می‌خوام زن بگیرم پرسیدم کی؟ اونم اسم منصوره‌ی شما رو آورد. گفت می‌خوام برید خواستگاری دخترخاله... از صبح که بیدار شدم همون خروس خون می‌خواستم بیام ولی کمر مش ولی گرفته بود و آه و ناله ش به راه بود. الانم تا نسرین با بچه هاش اومد خونه‌مون فرصت رو غنیمت دونستم و به دو اومدم اینجا تا خبر خوشم رو بدم وگرنه مش ولی می‌گفت تا شب صبر کنم که همه‌مون با کله قند بیایم... آخیش نفسم جا اومد خواهر... من پاشم برم تا بچه ها رو نفرستادن دنبالم . شب منتظرمون باشید... همین امشب باید قال قضیه رو بکنیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یعنی من درست شنیدم؟ خاله گفت مسعود گفته بیان خاستگاری من؟ وای خداااا باورم نمی.شه یعنی مسعود از من خوشش میاد؟ اون که از سعید بزرگتره پس چرا تاحالا به فکر ازدواج با من نیفتاده بود؟ خاله موقع رفتن گفت سعید از دیشب پاشو کرده تو یه کفش حالا که مسعود هم منصوره رو میخواد باهم بریم خواستگاری برای هردوتا‌یی مون ما امشب دوتا خاستگاری داریمااا. مامان گفت آخه به این سرعت که نمی‌شه اتفاقا الان پسرها اینجا بودن همین پیش پای تو رفتن. بمونه برای فردا شب. تا منم شب با اقا کمال صحبت کنم صبح هم از مخابرات به پسرا زنگ بزنم تا شبش اینجا باشن. خاله با بی‌میلی گفت باشه یه شبم روش فردا شب دیگه من جواب بله رو از شما گرفتماااا پس همه ی بزرگترا رو هم خبر می‌کنم. مامانم گفت _ اخه هنوز آقا کمال هیچی نمی‌دونه اون‌وقت من قرارهارو با تو بذارم؟ _ خیلی خب دیگه امشب بهش میگی... یکم بعد از رفتن خاله محبوبه اومد خونه وقتی همه چی رو بهش گفتم کلی ذوق کرد اونقدر که تا چند دقیقه فقط از ته دل شادی می.کرد. غروب که بابا اومد مامان با ذوق و شوق داستان رو براش گفت کمی توی فکر رفت بعد هم پاشد رفت حیاط. من و محبوب که یواشکی داشتیم تماشا می‌کردیم مامانو دیدیم رفت تو فکر زیر لبی گفت: _ وا چرا اینجوری کرد؟ فکر کردم خوشحال می‌شه برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از چند دقیقه دوباره اومد نشست و به مامان گفت بیا بشین ببینم چی داشتی میگفتی؟ اونقدر خسته بودم می‌خواستم تا اذان مغرب یه چرت بخوابم نمی‌فهمیدم چی می‌گی رفتم دست و رومو شستم وضو گرفتم خستگیم بپره ببینم درست می‌شنیدم؟ مامان دوباره با ذوق گفت _ آره بابا می‌گفتم خواهرم گفته می‌خوان فردا شب بیان خواستگاری منصوره برای مسعود. محبوبه هم برای سعیو بابا همینجور که با سبیل هاش بازی می‌کرد گفت: _من که حرفی ندارم سعید و مسعود هردوشون بچه های خوبی هستند اگه تابحال روی خوش نشون نمی‌دادم بخاطر منصوره بود . ولی حالا که مسعود هم میاد خواستگاری اون دیگه حرفی نمی‌مونه. مامان که اشتیاق بابا رو دید با همون تن صدا گفت _خواهرم گفته: همون فردا شب بزرگتر هامونم دعوت کنیم به گمونم می‌خوان مراسم بله‌برون هم بگیرن لابد حاج اقا رسولی رو هم میارن که صیغه محرمیت بخونه. تا مامان این حرف رو زد بابا گفت _ مگه قبلا نگفتم من از صیغه خوشم نمیاد فعلا نامزد بمونند و عقد و عروسی رو باهم بگیرند منتها هیچ رفت و آمدی بین دختر ما و پسر اونا تا اون موقع نباشه ولی اگه رفت و آمد می‌خوان باید عقد محضری کنند، بعدش هر وقت تونستند عروسی رو بگیرند. سر پسرها هم همین حرف رو زدم پس دیگه بحث نکن . فردا صبح زود مامان بیدارمون کرد و گفت _ پاشید که کلی کار داریم باید با هم دیگه کل خونه و حیاط رو برق بندازید ظهر هم میرید حموم و برای شب لباسهایی که موقع حنابندون دخترِ عمه زهرا خریده بودید رو می‌پوشید. با لحن حرصی و التماس‌آمیز ادامه داد ترو خدا محبوبه یه امشب رو به خواهرت نگاه کن و ازش یاد بگیر یکم خانوم و سرسنگین باش. محبوبه یه دهن کجی به من کرد که خنده م گرفت . دم غروب همه داداشها و عمه و عمو و خانواده‌هاشون به صرف شام خونه ما دعوت بودند عمه زهرا اجازه نمی‌داد من و محبوبه دست به کاری بزنیم همه کارهارو خودش مدیریت می‌کرد و امورات رو بین زنداداش‌ها و دخترای عمو تقسیم کرد. همه شادی می‌کردند و سر به سر هم می‌ذاشتن. تنها آدم شاد و غمگین امشب فقط منم. خوشحالم که مسعود میاد خواستگاریم غمگینم به خاطر اینکه اصلا کسی نظر من رو نپرسیده بود نصف شادی همه ی آدمای توی این خونه بخاطر اینه که سد راه محبوبه و سعید شکسته شده. حضور من باعث عقب افتادن ازدواج اونا بود و حالا من باید ممنون مسعود باشم که با این تصمیم نابهنگامش کمک بزرگی به عزت نفس من کرده. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جدای از این افکار و حرف‌ها مسعود پسر خوبیه و آرزوی همه‌ی دخترا، اونم مثل سعید دیپلم داره و کارش توی شهره، البته اون درآمدش از سعید بیشتره چون قبلا از خاله شنیده بودم که می‌گفت مسعود یه خونه توی شهر خریده. شب شد خانم‌ها توی اتاق نشسته بودیم و اقایان توی هال نسرین که از امشب دیگه خواهرشوهرم محسوب می‌شد گزارش لحظه به لحظه از اتفاقات داخل هال بهمون می‌داد گفت _وای عمو کمال با بداخلاقی به مامانم میگه: من موافق صیغه نیستم. میگه یا فقط عقد محضری یا فعلا نامزد بمونند بدون رفت و امد و تا یه سال دیگه عقد و عروسی باهم برگزار بشه. نسرین دوباره گفت: _داداش مسعودم محفوظ به حیاست هیچی به روش نمیاره اما امان از سعید اتیش پاره ناراحت و دلخوره و هی می‌خواد یه چیزی بگه اما معلومه از ترس بزرگترا چیزی نمی‌گه. که کل جمع از خنده ترکید. منم خنده م گرفته بود اما از خجالت جرات یه لبخند زدن هم نداشتم ففط عرق شرم می‌ریختم محبوبه هم دست کمی از من نداشت معلوم بود که توی اون جمع خیلی معذبه از محبوبه ی شر و شلوغ این خونه واقعا بعیده، لپاشو ببین که سرخ شده. الهی قربونش بشم بالاخره به آرزوش رسید یعنی هردومون رسیدیم. درسته من مثل اون از قبل عاشق مسعود نبودم ولی مسعود پسر خوش تیپ و مودبیه که مطمینم خیلی بهتر از سعید میتونه زنش رو خوشبخت کنه... تو همین فکرها بودم که صلوات فرستادن جمع من رو به خودم آورد. از تبریک گفتن بقیه فهمیدم که حرفهای بزرگترها و قول و قرارهاشون برای ازدواج ما دوتا تموم شده. از مهمونها با شیرینی های محلی که خاله اینا آورده بودند پذیرایی شد. یک هفته از مراسم خواستگاری و بله برون ما دوتا خواهر که به تازگی جاری هم شدیم گذشته بود کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در طول اون دو هفته چندبار سعید برای دیدن محبوبه اومده دم در خونه که هربار هم مامان از پشت در برش گردونده. مامانم بهش می‌گفت _ آخه پسرجان خوبه خودتم شب بله‌برون اینجا بودی و دیدی خودت شنیدی عمو کمال چه شرطی برای تو و داداشت گذاشته پس چرا هی میای دم در؟ اونم گفت _خاله من فقط می‌خوام دو دقیقه توی حیاط جلوی چشم خودتون با زنم حرف بزنم مگه جرمه؟ که مامان به شوخی جارو رو برد بالا و گفت _ پسره ی پررو بیا برو برای من شر درست نکن هروقت عقدش کردی بیا بگو زنم. خاله که دیگه راه به راه خونه ی ما میومد هربار هم از جلزولز کردن سعید میگفت دلم می‌خواست از مسعود بدونم اما خاله هیچی در موردش نمی‌گفت منم که روم نمیشد چیزی بپرسم. یبار خاله با نسرین و پسر شیطونش اومدن. یکمی سربه سر منو محبوبه گذاشت بعد هم گفت سعید پاشو کرده تو یه کفش که هرچه زودتر شناسنامه ها رو ببره بده محضر نوبت آزمایش و محضر رو بگیره. بابا میگه عجله نکن صبر کن کارهای مسعودم ردیف بشه که باهم برید دنبال کارها تا عقد کنون‌تون باهم یکی بشه. مامان گفت مگه الان مسعود چکار داره؟ نسرین ادامه داد و گفت چه می‌دونم والله میگه پول ندارم هرچی داشتم دادم برای خرید خونه الان حتی انگشترم نمی‌تونم بخرم ولی بابا گفته من که دارم به سعید پول قرض می‌دم به تو هم می‌دم اما اون ناراحته و میگه من پول قرضی نمی‌خوام. حالا هم اومدیم که، کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨