زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از ازمایش حمیدرضا بهم گفت
_بریم صبحانه بخوریم؟ رنگ به روت نمونده
_بریم من خیلی گرسنه م
سوارماشین شدیم یکم که رفت مقابل ی جگرکی ایستاد
_بیا بریم یکم جیگر بخوریم سرحال شیم
همراهش از ماشین پیاده شدم وارد جگرکی شدیم محیط قشنگی داشت تصور میکردم ی جای چرک و کثیف باشه اما برعکس خیلی شیک بود و قشنگ، دور تا دور سالن تخت با پشتی و فرش های سنتی یک شکل چیده بودن و وسط سالن ی گاری قدیمی بود که روش سماور ذغالی گذاشته بودن و استکان کمر باریک با نعلبکی های شیشه ای و قند و نبات انقدر جذاب بود که من حتی از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم.
به پیشنهاد حمیدرضا قرار شد بعد از خوردن کباب، چایی نبات هم بخوریم به گارسون گفت
_برامون دوتا چای نبات بیارید
گارسون رو به حمیدرضا گفت
_ خودتون باید برید بریزید اونجا همه چی هست
حس ریختن اون چایی رو نمیتونم توصیف کنم واقعا زیبا و قشنگ بود بعد از خوردن اون چای دلنواز بالاخره حمیدرضا دستور داد که از اونجا خارج بشیم شونه به شونه هم از اونجا بیرون زدیم
_اگر موافق باشی اول بریم حلقه بخریم بعدم خریدای دیگرو انجام بدیم
_باشه اتفاقاً خیلی هم خوبه منم موافقم
هر دو به سمت ماشین رفتیم سوار شدیم ماشینو به حرکت درآورد و همزمان گفت
_من ی دوستی دارم طلا فروشه اگه بریم از اون بگیریم هزینهاش برامون کمتر در میاد
با سر حرفشو تایید کردم اتفاقاً اینجوری برای منم خوب بود دست های حمیدرضا خیلی بزرگ بود و حلقه ش سنگین میشد ولی اگر طلا فروش آشنای اون بود خب تخفیف میداد و ارزونتر در میومد
_مغازه ش بازار ۱۵ خرداده
با اینکه دور بود اما رفتیم و بالاخره رسیدیم متعجب گفتم
_مطمئنی دوستت اینجا مغازه داره؟
تک خندی زد
_آره پاساژ طلا فروشا مغازه داره خیلی بهش کمک کردم بهم گفت اگه ی روزی زن گرفتی بیا از خودم حلقه بخر
_خب خیلی خوبه آدم همه جا آشنا داشته باشه حالا خدا کنه حلقههاشم قشنگ باشه
_ ببین طلاهاش خیلی عالیه شک نکن ببینی خوشت میاد اگرم پسند نکردی عیبی نداره میریم هر جایی که تو بخوای
حرفهای حمیدرضا و حضورش حسابی بهم ارامش میده دلم میخواد زمان متوقف بشه و ما همین جا همینقدر عاشق بمونیم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
جمعه شده و از صبح داداشهای خوش غیرت و مهربونم اومدن خونهی ما.
بابا منو محبوب و زنداداشها و بچه ها رو فرستاد باغ گفت برید یه چرخی بزنید تا حال و هواتون عوض بشه ولی خودم فهمیدم همهمونو فرستاده پی نخود سیاه تا با داداشهام صحبتهای مردونه داشته باشه.
وقتی برگشتیم دیگه از خوشحالی قبل از رفتنمون تو چهره ی مامان خبری نیست اتفاقا خیلی هم ناراحت و غمگینه.
زنداداش مهین ازش علت ناراحتی شو پرسید که اونم بهونه ی خستگی رو آورد.
نکنه قضیهی خاستگاری منتفی شده؟
همه ی خوشی امروز از سرم پرید.
دیگه طاقت نیاوردم.
موقع خواب که رخت خوابها رو انداختیم آروم به مامان گفتم خواستگاری من بهم خورد؟
مامان نیم نگاهی بهم کرد و گفت بیحیایی محبوبه به تو هم سرایت کرده؟
چه معنی داره دختر تو این مسایل دخالت کنه؟
مامان تروخدا بگو چی شده؟
هیچی مادر. داداش ناصرت گفت اون خونواده رو میشناسه.
گفت که خیلی هم آدمای معتقدی نیستند و حروم و حلال براشون اهمیت نداره.
برای همین قرار شد خودش فردا بره دم حجرهشون و جواب منفی بهشون بده.
ناراحت شدم نه از جواب خونوادهم .
از اینکه دوباره خواستگارم ناحسابی از آب در اومد.
مامانم گفت غصه نخوریا این نشد یکی دیگه، ماشاالله اونقدر تو خوبی که هیچوقت نگران آیندهت نیستم نهایت مهمون امسال و فردای این خونهای.
بعدم گفت دیگه پررو نشو برو دیگه برو زل زدی تو چشمای من و گوش میدی به حرفام.
اینبار واقعا خجالت کشیدم پوفی کردمو رفتم دنبال بقیهی کارم
از حرف مامان واقعا خجالت کشیدم مامان راست میگفت کمال همنشینی با خواهر شیطون سربه هوام و خاله در من هم اثر کرده بود.
من کجا و صحبت با یه بزرگتر در مورد خواستگار کجا؟
اما حالم واقعا گرفته بود
جای خانمها رو تو یکی از اتاقهای بزرگتر انداخته بودیم.
منو محبوبه هم کنار بچه ها تو همون اتاق.
کلی بهمون خوش میگذشت.
برادرزادههام عشقهای منو خواهرم بودند.
تازه بچهها خوابشون برده بود و سروصداها خوابیده بود که صدای پچ پچ زنداداشا حواسم رو به خودشون جمع کرد.
چیزی از حرفاشون نمیفهمیدم پس ترجیح دادم خوابی که به چشمام هجوم آورده بود رو مهمون روح خسته م کنم تا کمی آرامش به وجود خستهم تزریق کنه.
صبح طبق معمول همیشه زودتر از مهمونامون بیدار شدم .
ظهر بعد از نهار داداشها و زن و بچههاشون ازمون خداحافظی کردند و رفتند
پکر و دلتنگ از رفتن اونها توی ایوون نشسته بودم که مامان صدام کرد،
منصوره پاشو بیا این ریخت و پاشای اون وروجکها رو جمع کن حالم گرفتهست حوصله ندارم.
مامان معمولا بعد از رفتن داداشها تا شب دمغ و غمگینه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما چه میشه کرد داداشهای من همگی کارو زندگیشون در شهره و دلمون به همون دومرتبه در ماه اومدنشون خوش بود.
مشغول جمع کردن خونه بودم که با صدای بهم خوردن در حیاط از پنجره نگاهی بهش انداختم خاله بود بالاخره بعد از ده روز از موضع قهر و سرسنگینی کوتاه اومده .
ظاهرا خیلی هم خوشحاله.
به سرعتم افزودم، سریع بالشها و پشتیهای توی هال رو مرتب کردم و وسایل اضافی رو بردم توی اتاق و همزمان هم مامانو صدا کردم، مامان بدو بیا
خاله اومده.
صدای بلند خاله که شادی و حس موفقیت توش موج میزد باعث شد حس کنجکاویمو تحریک کنه پس رفتم توی هال
سلام خاله
علیک سلام عزیز خاله، خوبی عروسم ؟
عروسم رو یه جوری گفت نگاهی به پشت سرم کردم فکر کردم محبوبه رو میگه اما اون که نبود رفته بود خونه ی سمیرا دختر همسایه .
خاله خندید گفت از گرما پختم اون پنکه رو روشن کن برو یه چایی دبش مادرشوهر پسند برام بیار که امروز خیلی کِیفم کوکه.
مامان که تاحالا ساکت بود گفت خواهر دوباره شروع کردی که... بعد از ده روز اومدی
باز چی تو سرته؟
تروخدا ول کن حرف بچه هارو
اوندفعه که گفتم من یه غلطی کردم اسم منصوره رو برای سعید آوردم کلی هم حرف از اقا کمال شنیدم تروخدا ول کن این حرفارو.
بشین برات شربت خاک شیر بیاره .
منصوره مادر توی یخچاله بیار برای خالهت .
اما خاله همونطور پر انرژی یه حرفی زد که از شنیدنش سرجام میخکوب شدم...
برگشتم به سمت خاله و با تعجب نگاهمو به دهنش دوختم
یه لحظه به حرفی که شنیدم شک کردم خاله چی گفت؟
_سعید که نه، اون که فقط میگه محبوبه ...
پس منظور خاله چی بود؟
به مامان نگاه کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.
اما نگاه متعجب مامان هم نشون میداد مثل من تو شوک حرف و رفتار خالهست.
خاله رو به مامان گفت:
خواهر مژدگونی بده که خبرای خوب دارم.
من مونده بودم چکار کنم بمونم تا بفهمم جریان چیه یا برم سراغ کاری که مامان گفته بود .
که خاله گفت منصورهجان دهنم خشک شد،
برو دولیوان شربت برای منو مامانت بیار که خبر خوشمو هم بگم.
شرمنده از بودنم توی اون شرایط زود رفتم آشپزخونه و دوتا لیوان پر از شربت کردم و با همون سینی گذاشتم جلوی پاشون ورفتم اتاق.
به اندازهی کافی سوتی داده بودم.
تخفیف یلدایی🍉 کانال وی آی پی نهال آرزوها ۴٠هزار تومان👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
پشت در فالگوش ایستادم تا حرفاشونو گوش کنم.
مامان گفت:
_ آخه یه جور بگو منم بفهمم داری چی میگی؟
_بله خواهر جان اونقدر که من دوست داشتم بیشتر باهات فامیل بشم شانس بهم رو آورده
امروزم اومدم خواستگاری منصوره برای مسعودم.
وگرنه خواستگاری سعید از محبوبه که هنوز سرجاشه.
شوک زده پشت در ماتم برده بود.
معلوم بود که مامانم از این حرف خاله جا خورده
سکوتش که این رو می گفت.
بعدهم با کلی تپق همون چند تا جمله رو گفت
_یعنی چی؟
مسعود تابحال کجا بود که تازه یادش اومده دختر خاله منصوره داره؟
خودت همیشه میگفتی مسعود گفته حالا حالاها زن نمیخوام.
_چی بگم خواهر
دیشب بچم مسعود اومد پیش باباش و گفت که میخوام زن بگیرم
پرسیدم کی؟
اونم اسم منصورهی شما رو آورد.
گفت میخوام برید خواستگاری دخترخاله...
از صبح که بیدار شدم همون خروس خون میخواستم بیام
ولی کمر مش ولی گرفته بود
و آه و ناله ش به راه بود.
الانم تا نسرین با بچه هاش اومد خونهمون فرصت رو غنیمت دونستم و به دو اومدم اینجا تا خبر خوشم رو بدم
وگرنه مش ولی میگفت تا شب صبر کنم که همهمون با کله قند بیایم...
آخیش نفسم جا اومد خواهر... من پاشم برم تا بچه ها رو نفرستادن دنبالم .
شب منتظرمون باشید... همین امشب باید قال قضیه رو بکنیم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
یعنی من درست شنیدم؟
خاله گفت مسعود گفته بیان خاستگاری من؟
وای خداااا باورم نمی.شه
یعنی مسعود از من خوشش میاد؟
اون که از سعید بزرگتره
پس چرا تاحالا به فکر ازدواج با من نیفتاده بود؟
خاله موقع رفتن گفت سعید از دیشب پاشو کرده تو یه کفش حالا که مسعود هم منصوره رو میخواد باهم بریم خواستگاری برای هردوتایی مون
ما امشب دوتا خاستگاری داریمااا.
مامان گفت آخه به این سرعت که نمیشه
اتفاقا الان پسرها اینجا بودن همین پیش پای تو رفتن.
بمونه برای فردا شب.
تا منم شب با اقا کمال صحبت کنم
صبح هم از مخابرات به پسرا زنگ بزنم تا شبش اینجا باشن.
خاله با بیمیلی گفت باشه یه شبم روش
فردا شب دیگه من جواب بله رو از شما گرفتماااا
پس همه ی بزرگترا رو هم خبر میکنم.
مامانم گفت
_ اخه هنوز آقا کمال هیچی نمیدونه اونوقت من قرارهارو با تو بذارم؟
_ خیلی خب دیگه امشب بهش میگی...
یکم بعد از رفتن خاله محبوبه اومد خونه
وقتی همه چی رو بهش گفتم کلی ذوق کرد
اونقدر که تا چند دقیقه فقط از ته دل شادی می.کرد.
غروب که بابا اومد مامان با ذوق و شوق داستان رو براش گفت
کمی توی فکر رفت بعد هم پاشد رفت حیاط.
من و محبوب که یواشکی داشتیم تماشا میکردیم مامانو دیدیم رفت تو فکر زیر لبی گفت:
_ وا چرا اینجوری کرد؟
فکر کردم خوشحال میشه
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از چند دقیقه دوباره اومد نشست و به مامان گفت بیا بشین ببینم چی داشتی میگفتی؟
اونقدر خسته بودم میخواستم تا اذان مغرب یه چرت بخوابم نمیفهمیدم چی میگی رفتم دست و رومو شستم وضو گرفتم خستگیم بپره ببینم درست میشنیدم؟
مامان دوباره با ذوق گفت
_ آره بابا میگفتم خواهرم گفته میخوان فردا شب بیان خواستگاری منصوره برای مسعود.
محبوبه هم برای سعیو
بابا همینجور که با سبیل هاش بازی میکرد گفت:
_من که حرفی ندارم سعید و مسعود هردوشون بچه های خوبی هستند اگه تابحال روی خوش نشون نمیدادم بخاطر منصوره بود .
ولی حالا که مسعود هم میاد خواستگاری اون دیگه حرفی نمیمونه.
مامان که اشتیاق بابا رو دید با همون تن صدا گفت
_خواهرم گفته: همون فردا شب بزرگتر هامونم دعوت کنیم به گمونم میخوان مراسم بلهبرون هم بگیرن
لابد حاج اقا رسولی رو هم میارن که صیغه محرمیت بخونه.
تا مامان این حرف رو زد
بابا گفت
_ مگه قبلا نگفتم من از صیغه خوشم نمیاد
فعلا نامزد بمونند و عقد و عروسی رو باهم بگیرند منتها هیچ رفت و آمدی بین دختر ما و پسر اونا تا اون موقع نباشه
ولی اگه رفت و آمد میخوان باید عقد محضری کنند، بعدش هر وقت تونستند عروسی رو بگیرند.
سر پسرها هم همین حرف رو زدم پس دیگه بحث نکن .
فردا صبح زود مامان بیدارمون کرد و گفت
_ پاشید که کلی کار داریم
باید با هم دیگه کل خونه و حیاط رو برق بندازید
ظهر هم میرید حموم و برای شب لباسهایی که موقع حنابندون دخترِ عمه زهرا خریده بودید رو میپوشید.
با لحن حرصی و التماسآمیز ادامه داد
ترو خدا محبوبه یه امشب رو به خواهرت نگاه کن و ازش یاد بگیر
یکم خانوم و سرسنگین باش.
محبوبه یه دهن کجی به من کرد
که خنده م گرفت .
دم غروب همه داداشها و عمه و عمو و خانوادههاشون به صرف شام خونه ما دعوت بودند
عمه زهرا اجازه نمیداد من و محبوبه دست به کاری بزنیم همه کارهارو خودش مدیریت میکرد و امورات رو بین زنداداشها و دخترای عمو تقسیم کرد.
همه شادی میکردند و سر به سر هم میذاشتن.
تنها آدم شاد و غمگین امشب فقط منم.
خوشحالم که مسعود میاد خواستگاریم غمگینم به خاطر اینکه اصلا کسی نظر من رو نپرسیده بود
نصف شادی همه ی آدمای توی این خونه بخاطر اینه که سد راه محبوبه و سعید شکسته شده.
حضور من باعث عقب افتادن ازدواج اونا بود و حالا من باید ممنون مسعود باشم که با این تصمیم نابهنگامش کمک بزرگی به عزت نفس من کرده.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
جدای از این افکار و حرفها مسعود پسر خوبیه و آرزوی همهی دخترا،
اونم مثل سعید دیپلم داره و کارش توی شهره،
البته اون درآمدش از سعید بیشتره چون قبلا از خاله شنیده بودم که میگفت مسعود یه خونه توی شهر خریده.
شب شد خانمها توی اتاق نشسته بودیم و اقایان توی هال
نسرین که از امشب دیگه خواهرشوهرم محسوب میشد گزارش لحظه به لحظه از اتفاقات داخل هال بهمون میداد
گفت
_وای عمو کمال با بداخلاقی به
مامانم میگه: من موافق صیغه نیستم.
میگه یا فقط عقد محضری
یا فعلا نامزد بمونند بدون رفت و امد و تا یه سال دیگه عقد و عروسی باهم
برگزار بشه.
نسرین دوباره گفت:
_داداش مسعودم محفوظ به حیاست هیچی به روش نمیاره
اما امان از سعید اتیش پاره
ناراحت و دلخوره و هی میخواد یه چیزی بگه
اما معلومه از ترس بزرگترا چیزی نمیگه.
که کل جمع از خنده ترکید.
منم خنده م گرفته بود اما از خجالت جرات یه لبخند زدن هم نداشتم
ففط عرق شرم میریختم
محبوبه هم دست کمی از من نداشت معلوم بود که توی اون جمع خیلی معذبه
از محبوبه ی شر و شلوغ این خونه واقعا بعیده، لپاشو ببین که سرخ شده.
الهی قربونش بشم بالاخره به آرزوش رسید
یعنی هردومون رسیدیم.
درسته من مثل اون از قبل عاشق مسعود نبودم
ولی مسعود پسر خوش تیپ و مودبیه که مطمینم خیلی بهتر از سعید میتونه زنش رو خوشبخت کنه...
تو همین فکرها بودم که صلوات فرستادن جمع من رو به خودم آورد.
از تبریک گفتن بقیه فهمیدم که حرفهای بزرگترها و قول و قرارهاشون برای ازدواج ما دوتا تموم شده.
از مهمونها با شیرینی های محلی که خاله اینا آورده بودند پذیرایی شد.
یک هفته از مراسم خواستگاری و بله برون ما دوتا خواهر که به تازگی جاری هم شدیم گذشته بود
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
در طول اون دو هفته چندبار سعید برای دیدن محبوبه اومده دم در خونه که هربار هم مامان از پشت در برش گردونده.
مامانم بهش میگفت
_ آخه پسرجان خوبه خودتم شب بلهبرون اینجا بودی و دیدی
خودت شنیدی عمو کمال چه شرطی برای تو و داداشت گذاشته
پس چرا هی میای دم در؟
اونم گفت
_خاله من فقط میخوام دو دقیقه توی حیاط جلوی چشم خودتون با زنم حرف بزنم
مگه جرمه؟
که مامان به شوخی جارو رو برد بالا و گفت
_ پسره ی پررو
بیا برو
برای من شر درست نکن هروقت عقدش کردی بیا بگو زنم.
خاله که دیگه راه به راه خونه ی ما میومد
هربار هم از جلزولز کردن سعید میگفت
دلم میخواست از مسعود بدونم
اما خاله هیچی در موردش نمیگفت
منم که روم نمیشد چیزی بپرسم.
یبار خاله با نسرین و پسر شیطونش اومدن.
یکمی سربه سر منو محبوبه گذاشت
بعد هم گفت سعید پاشو کرده تو یه کفش که هرچه زودتر شناسنامه ها رو ببره بده محضر نوبت آزمایش و محضر رو بگیره.
بابا میگه عجله نکن صبر کن کارهای مسعودم ردیف بشه که باهم برید دنبال کارها تا عقد کنونتون باهم یکی بشه.
مامان گفت مگه الان مسعود چکار داره؟
نسرین ادامه داد و گفت چه میدونم والله
میگه پول ندارم
هرچی داشتم دادم برای خرید خونه
الان حتی انگشترم نمیتونم بخرم
ولی بابا گفته من که دارم به سعید پول قرض میدم به تو هم میدم
اما اون ناراحته و میگه من پول قرضی نمیخوام.
حالا هم اومدیم که،
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
به اینجای حرفش که رسید خاله پرید وسط حرفش و گفت
_ اووو،چه خبرته دختر؟
همه رو که خودت گفتی
قراربود تو مقدمه چینی کنی من اصل حرفارو بگم
نسرین خنده ی با نمکی کرد
و خاله ادامه داد
_ آره دیگه خلاصه اینکه مش ولی گفته
اگه اقا کمال اجازه بده شناسنامههای این دوتا عروس قشنگم رو بدی ببرم بدم به سعید که نوبت هارو بگیره
انشاالله کار مسعودم جور میشه
اونوقت هردوتاییشون رو تو یه روز عقد کنیم و جشن بزرگ بگیریم براشون.
مامان گفت آره خوبیت نداره منصوره و مسعود بزرگتر باشن ولی این دوتا کوچکتر زودتر عقد کنند
اینجوری تو یه روز عقد کنند بهتره.
بابا که اونروز بیرون نرفته بود و تو اتاق خواب بود یا اللهی گفت و اومد پیش بقیه.
گفت
_حرفاتون رو شنیدم
یا اول عروس دوماد بزرگتر یا هیچ کدوم.
چه وضعشه مگه این سعید شما شش ماهه به دنیا اومده که اینقدر عجله میکنه؟
خاله گفت
_بچهم عاشقه مش ولی
قصه ی مجنون رو از بچه ی من نوشتن.
همه خندیدند بجز من و محبوبه.
دلم بحال خودم سوخت خوشبحال محبوبه
سعید خودش رو به آب و آتیش میزنه تا زودتر عقد کنه و کنار محبوبش باشه
اونوقت مسعود میگه فعلا عجله نکنید.
بابا به مامان گفت شناسنامهها رو بیار بده به خواهرت تا ببره بده به پسرا
بعد رو به خاله کرد وتاکیدی گفت
_ ولی حرف من یکیهها...
پس فردا نیاین بگید سعید نوبت گرفته و مسعود وقت نکرده و نتونسته واین حرفا...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند وقت بعد به همراه خونواده ها رفتیم محضر
من با مسعود و محبوبه هم با سعید به عقد هم در اومدیم
طبق برنامه ریزی خاله فردای همون روز من و محبوبه رو برد آرایشگاه توی شهر
تا برای مراسم عقد اون شبمون که در منزل ما برگزار میشد آماده بشیم،
هردو لباس عقد زیبایی پوشیده بودیم
با آرایش و توری که روی سرمون انداخته بودند خودم رو شبیه پرنسسهای زیبای توی کارتونها میدیدم.
مراسم عقد خیلی قشنگ و بی نظیری داشتیم
خاله و عمو ولی خیلی برامون هزینه کرده بودند
از نگاه همه ی دختران فامیل و اهالی ده حسادت و حسرت میبارید.
تنها چیزی که من رو اذیت میکرد رفتارهای سرد مسعود بود.
برعکسِ اون، سعید با نگاهها و رفتارهای عاشقانه و لبخندی که حتی یه لحظه هم از لبهاش جدا نمیشد،
چهرهی مسعود شبیه کسی بود که به زور آوردنش توی مراسم
اما سعید انگار خودِ خود مجنون بود
البته بقول خاله.
اون شب هم با همهی خوبیها و بدیهاش گذشت.
حالا من تو سن چهارده سالگی و محبوبه در سیزده سالگی یعنی سن ایده ال دخترای دهمون نامزد شده بودیم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
دیگه خیال مامانو بابا بابت حرف و حدیثها و خاله زنکبازی زنهای ده راحت شد.
فکر کنم امشب دیگه آسوده سر به بالین بگذارند.
البته این آرامش حق اونها بود
کم برای من و خواهرم زحمت نکشیده بودند.
موقع خواب محبوب بهم گفت: منصوره چرا مسعود اینقدر تو خودشه؟
با ناراحتی گفتم والله منم میخواستم اینو از تو بپرسم که سعید چرا اینقدر شوخ و شنگه؟
انگار نه انگار این دوتا باهم برادر هستند.
مسعود که قبلا این قدر ساکت و کم حرف نبود پس چرا از وقتی اومده خاستگاریم همش تو خودشه؟
شونه ای بالا داد و گفت: یبار اینو از سعید پرسیدم گفت چون مسعود تو این زمینه خجالتیه یکم بگذره خجالتش که بریزه از من شلوغ تر میشه.
از وقتی خطبهی عقد خونده شده وقتی یاد مسعود میفتم ضربان قلبم بالا میره و ناخوداگاه بدون اینکه خودم بخوام لبخند می.شینه کنج لبم.
یاد لبخند مسعود توی مراسم افتادم دلم قنج رفت برای اون لبخند ولی حیف که فقط یه لحظه دووم داشت تنها لبخندی که ازش بخاطرم موند همونه.
دلم نمیخواد با فکرای چرا و ای کاش حال خوشم رو خراب کنم.
درسته من و مسعود با عشق آتشینی مثل محبوب و سعید شروع نکردیم ولی همهی تلاشم رو میکنم تا خوشبختی رو با تمام وجودمون حس کنیم.
یهو یادم افتاد که نسرین میگفت مسعود عاشق نون روغنیه.
خوبه که فردا براش درست کنم تا هر وقت به دیدنم اومد براش بیارم تا بخوره.
صبح زود با خمیری که با مامان برای نون آماده کرده بودیم کمی هم خمیر نون روغنی آماده کردم.
اما تا چند روز هیچ خبری از مسعود نشد هربار سعید میومد و محبوبه رو با خودش به کوه و صحرا میبرد چندبار هم به من اصرار کردند که برم اما من منتظر نامزد خودم بودم..
.
بالاخره اومد .
خیلی آروم و بیصدا.
اون روز وقتی در حیاط زده شد رفتم و بازش کردم مسعود رو دیدم دوباره قلبم به تپش افتاده بود سرخی لپهام و گل انداختنشون رو میفهمیدم.
تعارفش کردم بیاد خونه.
کمی تو حیاط این پا و اون پا کرد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی مامان با صدای بلند تعارفش کرد که بخاطر گرمی هوا بریم توی خونه قبول کرد و بهم گفت باشه بریم خونه باهم حرف بزنیم.
نشست و تکیه داد به پشتی با اشاره ی مامان رفتم که چایی بیارم...
توی آشپزخونه از ذوق اومدند و دیدنش نمیدونستم چیکار باید بکنم
فکرم درست کار نمیکرد
کمی تمرکز کرده و استکانهای مخصوص مهمون رو در آوردم وچای خوشرنگ ریختم
وقتی به هال برگشتم باز هم مامان اشاره کرد بنشینم کنار مسعود
مسعود وقتی نشستنِ من رو کنار خودش دید
انگار توقع این کار رو ازم نداشت
چون یه لحظه لبخند زد و باز همون نگاه.
مامان کمی حال و احوال معمولی کرد
چه عجب بالاخره اومدی...
قبلا که هنوز دامادمون نشده بودی بیشتر بهمون سر میزدی
مسعود نیمنگاهی به مامان کرد و گفت
_شرمنده سرم شلوغه
مامان گفت
من میرم آشپزخونه شام آماده کنم حتما باید شام پیشمون بمونی.
کمی بینمون به سکوت گذشت بعد از چند دقیقه نیم نگاهی بهم انداخت و حالمو پرسید.
خوبی؟
چکار میکردی؟
چکار میکردم؟
یادم نمیومد تو این چند روز کاری به جز انتظار برای اومدن او کاری کرده باشم
اما روم نشد که چیزی در مورد دلتنگیم بگم.
با لبخندی کوتاه گفتم هیچی...
کارهای روزمره.
ِ
یکم دیگه سکوت
دوباره خیلی کوتاه گفت:
میخوای بریم بیرون؟
خوشحال از این پیشنهادش لبم به خنده باز شد لبخندمو که دید چاییش رو برداشت و گفت:
تا من اینو میخورم حاضر شو بریم.
تندی حاضر شدم و اومدم پیشش منو که دید بلند شد و از مامان خداحافظی کرد.
ده ما به خاطر کوهستانی بودنش چشم انداز خوبی داشت.
هوا حسابی گرم بود ولی حضور مسعود باعث شده بود ببشتر از قبل احساس گرما کنم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
بین راه بدون اینکه نگاهم کنه گفت
قرار بود یه موضوع مهمی رو سعید بهت بگه... اما حالا زیرش زده...
بعدا دوباره قول داد از محبوبه خانم بخواد که باهات حرف بزنه اما بازم زیرش زد...
الان موندم چجوری بهت بگم
ایستادم
موضوع مربوط به منه؟
هول شده گفت
_نه نه مربوط به خودمه
_پس راحت حرفتو بزن چرا سعید ومحبوبه؟
میخوای بریم چشمه؟ همونجا در موردش حرف میزنم
با استرس گفتم
_نگرانم کردی
_ولش کن چیز خاصی نیست اصلا شاید نگفتم...
چون گفت مربوط به خودشه روم نشد اصرار کنم وگرنه کنجکاوی یه لحظه هم رهام نمیکرد
با هم کوه رو بالا رفتیم
نزدیکیهای چشمه یاد نون روغنی هایی که چهار روز پیش پخته بودم و حالا توی کیفم گذاشتم افتادم
توفکر بودم که بهش بدم یا نه...
آخه اونا تاوقتی تازه هست میچسبه نه حالا که کاملا بیات شده...
دلم رو به دریا زدم و زیپ کیفم رو باز کردم و اون رو از کیف دستیم بیرون آوردم
به طرفش گرفتم و گفتم:
بفرمایید خودم پختم...
مخصوص شماست
آخه شنیده بودم نون روغنی خیلی دوست داری
ببین خوشت میاد؟
یکم نگاهم کرد و بعد چشم دوخت به دستم
ایستاد نون روغنی خوشرنگ توی دستم رو گرفت
یه تیکه ش رو کند و خورد .
هوووم... خوشمزه ست.
مامانم ازینا زیاد درست میکنه ولی به این خوشمزگی نیست رنگشم یجور دیگهست...
اخه من بجای روغن محلی، روغن نباتی زدم
بجای زردچوبه هم زعفرون،
برای همین بیشتر مزه ی پیراشکی گرفته تا نون روغنی...
_نمیدونم هرچی هست که خیلی خوشمزه ست.
تمامش رو با لذت خورد حتی بهم تعارف هم نکرد...
یهو نگاه به دستم کرد
عه پس خودت چی؟
همش رو که من خوردم؟
لبخندی به مدل حرف زدنش زدم و گفتم
من خورده بودم اون سهم شما بود
فقط حیف که کمی بیات شده.
نه نه خیلی هم خوشمزه بود بهم چسبید.
بریم بریم بالای کوه...
رفتیم و بقیه ی راه در سکوت گذشت.
اما فکر اینکه چی میخواد بهم بگه استرس به جونم انداخته
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
به قلهی کوه که رسیدیم همونجا نشستیم.
از اونجا باغهای اطراف ده کاملا توی دیدمون بود
سکوتِ بینمون رو با یک جمله شکست
_نظرت درمورد به من چیه؟
از سوالش دوباره تپش قلب گرفتم
خجالت کشیدم بگم که این چند روزه شده همهی دنیام
روم نشد بگم شده همه کسم.
روم نشد بگم وقتی مثل الان کنارمی حس خوشبختی دارم
و وقتی نیستی دلتنگی همه وجودمو میگیره
سرمو پایین انداختم راستش چی بگم؟
راستش، راستش، هوم...
مِن مِن من رو که دید
با لحن محکمی گفت
بگو... جوابت خیلی برام مهمه...
تو منو دوست داری؟
این چه سئوالی بود که میپرسید
سعی کردم خجالت روکنار بذارم به روبرو نگاه کردم وگفتم
_بله ... اگه دوستتون نداشتم که بله نمیگفتم.
با خجالت و لبخند بهش نگاه کردم
مات ومبهوت نگاهم میکرد...
انگار منتظر این حرف نبود...
اون موقع نمیدونم دوست داشت چی بشنوه ازم...
رنگ نگاهش خنثی بود...
ولی مطمئن بودم که خوشحال نشده...
یهو نگاهش رو ازم گرفت
_میخواستم یه چیزی بهت بگم
اما ولش کن الان وقتش نیست
شاید به مامانم گفتم تا اون به خودت یا خاله بگه.
حالم گرفته شد .
خوب چرا حرفشو به خودم نمیگه؟
با اینکه خیلی مشتاق بودم بفهمم اما چیزی نگفتم.
بلند شد بهم گفت پاشوبرگردیم خونه
من کار دارم باید برم.
بلند شدم پشت مانتوی بلند و گشادم رو تکاندم و پشت سرش راه افتادم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی دلم میخواست باهم حرف بزنیم اما انگار لبهاشو بهم دوختند. حتی یه کلمه هم باهام صحبت نکرد
تا اون جایی که من یادمه قبلا تو مهمونیها اونقدر زبون می ریخت و بگو بخند میکرد و مزه میریخت که همه به دل درد میافتادند
اونوقت حالا که با منه و باید حرف بزنه سکوت پیشه کرده و بفکر کارهاشه
معلوم بود کلافه ست و میخواد چیزی بگه ولی مدام حرفشو میخوره.
رسیدیم دم در خونه،
سیمی که از سوراخ روی در حیاط رد شده روکشیدم که با صدای تق باز شد.
برگشتم که تعارفش کنم اما دیدم آمادهی رفتنه، نگاه من رو که دید گفت:
من دیگه باید برم
_خودت شنیدی که مامانم گفت شام منتظرته
_ به خاله بگو
یه شب دیگه میام خونهتون.
بعد هم بدون یه خداحافظ گفتن با عجله ازم دور شد.
حتی صبر نکرد تا من خداحافظی کنم.
ایستادم و رفتنش رو نگاه کردم .
بدجوری تو ذوقم خورده بود.
دلم گریه میخواست بغضمو فرو خوردم .
رفتم داخل مامان از سمت لونه ی مرغها اومد به طرفم تخممرغهای توی دستشو نشونم داد.
یکم پشت سر و اطرافمو دید زد
با اخم ریزی که بین ابروهاش نشست گفت پس کو مسعود ؟
دوباره بغضم برگشت
اما قورتش دادم
اونم به سختی.
گفتم
_نیومد خونه... گفت من کار دارم و رفت
بعد هم تندی رفتم توی خونه تا بیشتر از این مجبور به جواب دادن نباشم
سعید و محبوبه مشغول بگو بخند بودند و هندونه میخوردند.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سلام کردم
سعید با دیدنم دستپاچه شد و سریع سرپا ایستاد
هول شده جوابم رو داد و به پشت سرم نگاه کرد
_سلام... با مسعود بودی؟
بدون اینکه نگاهش کنم جوابش رودادم...
_سلام
رو به محبوبه کردم
_تو این هوا فقط هندونهی خنک میچسبه...
با حرص لب زدم
_مسعود رفت گفت کار داره و باید بده... گفت کارم خیلی مهمتر از تویه
مامان که داخل شد حرفم رو شنید
_خودش اینو گفت؟
_با زبون نه... ولی با عمل بهم فهموند
و به طرف اتاق راه کج کردم
توی اتاق لباس عوض کردم برگشتم و پیششون.
اصلا حوصلهشون رو نداشتم اما باید میفهمیدم چه چیزی رو باید سعید بهم میگفته که از گفتنش شونه خالی کرده ...
سعید یکم نگاهم کرد مردد پرسید
_پس مسعود کجا رفت؟
نمیدونم گفت کار داره و رفت.
کمی نگاهم کرد انگار توی صورتم دنبال چیزی میگشت،
با صدای محبوبه نگاهش رو داد به اون
ولی معلوم بود حواسش به منه چون همش زیر چشمی منو میپایید.
این پسره هم مثل داداشش یه چیزیش میشه.
خواستم سئوالم رو بپرسم اما منصرف شدم برای همین ایستادم و به آشپزخونه رفتم
احساس کردم اگه خیلی خودم رو مضطرب یا مشتاق شنیدن حرفاشون نشون بدم برام خوب نباشه
پس برای اینکه جلوی چشمشون نباشم و کمتر فکر و خیال کنم کمی آشپزخونه رو مرتب کردم
هنوز ده دقیقه از اومدن من نگذشته که سعید هم خداحافظی کرد و رفت.
چندروز بعد خاله من و محبوبه رو برای مراسم پاگشا دعوت کرد.
برادرهامم با خونوادههاشون دعوت هستند.
نزدیک غروب همه حاضر و آماده راه افتادیم سمت خونهی خاله.
با تعارف سعید و خاله و عمو ولی همه وارد شدیم، خواهر و برادرهای مسعود هم دعوت بودند.
اطراف رو زیر نظر گرفتم تا مسعود رو پیدا کنم اما انگار نبود.
دلم گرفت مثلا منو بخاطر نامزدی با اون برای پاگشا دعوت کردند ولی خودش نیست.
وقتی همه نشستند بابا سراغ مسعود رو گرفت
خاله کمی هول شد و با اضطراب گفت والا نمیدونم
همیشه تا قبل از غروب آفتاب خونه بود
عمو ولی با دلخوری پرسید
_اصلا بهش گفتی امشب چه خبره؟ چیزی میدونه؟
خاله با حرص جواب داد
_آره به خدا... دوروز پیش بهش گفتم برای امشب خونوادهی خالهت رو دعوت کردم
صبحم که داشت میرفت شهر دوباره یادآوری کردم و گفتم امشب قراره منصوره رو پاگشا کنم همه رو دعوت کردم زود بیا...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیدونم چرا این قدر دیر کرده؟
البته حالا تا شام خیلی مونده کم کم میاد.
عمو ولی چپ چپ نگاه به خاله کرد و حرف اون رو تکرار کرد
آره هنوز سر شبه خیلیم دیر نکرده...
بعد هم رو کرد به بابا
_حالاوقت هست میاد خدمتتون.
دختر خاله و پسراش مَشغول پذیرایی از ما و بقیهی مهمونها شدند.
تا وقت شام سعید مدام دور محبوبه میپلکید.
گاهی هم نیم نگاهی سمت من میکرد و میرفت .
همهی تلاشش رو میکرد که بهم بد نگذره.
دختر خاله نسرین مدام من رو به حرف میگرفت معلوم بود میخوان سرم رو گرم کنند که احساس غریبی نکنم.
اما من اون موقع توی اون جمع با اینکه همه خودی بودند انگار غریبهی غریبه بودم و حسابی احساس غربت داشتم.
انگار حالا که مسعود نبود بقیه برام غریبهی غریبه شده بودند
سعی میکردم خودم رو ناراحت نشون ندم اما اصلا موفق نبودم
چون با هرکی چشم تو چشم میشدم لبخند تحویلم میداد
از اون لبخندای مصنوعی که آدم رو معذب میکنه.
سعید از کنارم که رد میشد خم شد و آروم ازم پرسید اون روز که مسعود تورو برد بیرون در مورد موضوع خاصی باهات حرف نزد؟
سر تکون دادم
_اخه اون موضوع مهم چیه که مسعود منتظر بود تو بهم بگی و تو منتظر اون؟
کلافه سر تکون داد و گفت
_هیچی
همینکه صاف ایستاد
خاله کنارش اومد و با صدای آروم اما با تشر بهش گفت
_واقعا تو نمیدونی مسعود کجاست؟
از وقتی شما دوتا داماد شدید خودم دیدم که مدام تو گوش هم پچپچ میکنید
حالا هر چی الان میپرسم جریان چی بوده تو هِی بگو هیچی نشده...
بخدا اگه بعدا بفهمم چیزی بوده و من نگفتی من میدونم و تو...
سعید با تندی جواب داد
_به من چه آخه...
منِ بدبخت که امروز حتی سرکار نرفتم تا به تو کمک بکنم
اونوقت بابت دیر اومدن مسعود من باید جواب پس بدم؟
بعدم با حرص بیشتر گفت
اون بدبخت که یه هفته بود میخواست باهات حرف بزنه
هر بار اومد سراغت گفتی صبر کن نون پختنم تموم شه صبر کن خونه جارو کردنم تموم شه صبر کن فلان کارم تموم شه...
چطور تا گفت منصوره رو میخوام نشستی جلوش وعدهی خواستگاری فردا شبش رو گرفتی ازش...
اما این یه هفته یه بار نیومدی حرفشو گوش کنی
شاید راجع به امشب بوده...
خاله ناراحت گفت
_والله اون خودش هِی امروز و فردا کرد هربار بهم گفت کارت دارم منم گفتم حرفتو بگو گفت ولش کن بعدا میگم
عمو ولی که مخاطبش خاله و سعید بودند صداش رو کمی بالا برد
_یکم بلندتر بگید ما هم بشنویم...
وقتی هردو عمو رو نگاه کردند
با اشاره به مهمونها گفت
_مهمون نشسته اینجا... زشته آخه دوساعته اونجا ایستادید و پچ پچ میکنید تو گوش هم
سعید ببخشیدی گفت و کنار داداش ناصرم رفت وهمونجا نشست
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
همهی مهمونها توسط بچههای خاله با میوه و شیرینی و چای پذیرایی شده بودیم
کمکم داشت از وقت شام هم میگذشت...
خاله مدام ابراز نگرانی میکرد و میگفت سابقه نداشته تا این وقت شب مسعود خونه نیاد... اونم حالا که مهمون داریم...
دلخوری من هم دیگه جاش رو به دل نگرانی داده بود...
نکنه واقعا اتفاقی براش افتاده و نتونسته بیاد و من بیخودی قضاوتش کرده بودم؟
بابا رو به عمو ولی گفت
_بد نیست پسرا با ماشین برن توی جاده رو بگردن شاید موتورش خراب شده و جایی گیر افتاده
سعید که تازه از حیاط برگشته بود هراسون به طرف در برگشت و گفت
_نه بابا دیگه الاناست که برسه.
و از در خارج شد
داداش نصیر بلند شد ودنبالش رفت
خاله که تا حالا به خاطر نیومدن مسعود دست دست میکرد و میگفت صبر کنیم مسعود بیاد و بعد سفره بندازم به نسرین دستور داد سفره رو بیاره...
چند دقیقه بعد داداش نصیر از حیاط برگشت
و با صدای اهسته گفت
_ برگشته
همه نگاهش کردند
خاله هولزده پرسید
_مسعود؟
نصیر با اینکه اصلا اهل کنایه زدن نبود
با نیشخند گفت
_بله شازده خیلی وقته برگشته منتها قابل نمیدونسته بیاد داخل
_خاله چنگ زد به صورتش
_نکنه بلایی سرش اومده؟
_من که دیدمش از منم سالمتر بود
سعید داره باهاش حرف میزنه
داداش نیم نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد...
نفهمیدم از دستم ناراحته یا داره برام تاسف میخوره.
بالاخره در باز شد و آقا اومد.
اونم با چه سرووضعی مواقع عادی لباسها و وضعیتش مرتبتر بود.
هیچ کدوم از برادرام به پاش بلند که نشدند خیلی هم تحویلش نگرفتند
به پاش بلند شده بودم
اما نه اون سراغ من رو گرفت تا دنبالم بگرده و نه من جلو رفتم که سلام کنم.
مامان اومد کنار گوشم گفت دخترم درسته الان تو مهمون اونی ولی تو هم نامزدشی برو جلو بهش خسته نباشید بگو.
فقط بخاطر حرف مامان، به مسعود نگاه کردم داشت میرفت که بنشینه، به سمتش رفتم بهش رسیدم و سلام کردم.
نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد
و بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد
_خوبی؟
ازم حالم رو پرسیده بود
چه جوابی باید میدادم؟
راستش رو میگفتم؟ یا مثل این چند روز دوباره باید دروغ میگفتم؟
اما این بار زبونم به دروغ نچرخید
جواب دادم
_ نه
خوب نیستم
بعد هم برگشتم و پیش مامان و سر جای قبلم نشستم.
زیر چشمی نگاهش میکردم و زیر نظرش داشتم همش کلافه بود و انگار دلش نمیخواد توی این جمع باشه.
اخرش یه ببخشید گفت و بلند شد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ببخشید من سرم خیلی درد میکنه برم یه قرص بخورم بر میگردم و به طرف حیاط رفت
کم مونده بود اشکم سرازیر بشه...
رو به مامان که نگاهش میکرد به آرومی گفتم
_هه... لابد داروهاشون رو توی باغچه ی حیاط کاشتند که رفت توی حیاط.
مامان لب گزید و آروم گفت
_هیس یوقت میشنون... مرده شاید بیرون اتفاقی افتاده الان اعصابش خورده... اصلا شاید برای همونم دیر رسیده.
مامان راست میگفت نباید به این زودی ناامید میشدم شاید من دارم اشتباه میکنم.
دلم برای دیدنش برای شنیدن صداش برای در کنار هم بودن پر میکشید
ولی اون از من فراری بود.
مامان میگفت بعضی ها اول نامزدی همینجوری هستند... خجالتی اند...
میگفت به سعید نگاه نکن
اون از اولشم نرمال نبود
از بچگی زیادی شیطون و لوده بود
میگفت مسعود فرق داره.
اما من هم معتقد بودم مسعود نرمال نیست... اون زیادی پرت بود
این مهمونی در وهلهی اول به افتخار من و مسعود که پسر و عروس اول هستیم ترتیب داده شده
بعد به خاطر محبوبه و سعید
ولی انگار تنها عروس و داماد پاگشا شدهی امشب اون دونفرند.
منم مثل دخترای مجرد از اول مهمونی تا حالا تنها و افسرده یه گوشه کز کردم.
انگار نه انگار من هم عروسم و نامزد دارم.
دوباره چشمه ی اشکام هوس جوشیدن کرده بود
اما من خوب یاد گرفتم چطور خاموشش کنم.
چند تا نفس عمیق کشیدم بعدهم چشمهام رو تو حدقه چرخوندم
و اشکها برگشت.
همه به تکاپو افتاده بودند و سفرهی شام رو میچیدند.
خاله چه شامی تدارک دیده بود
چه سفره ای...
همه لب به تعریف و تشکر باز کرده بودند
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
خاله و نسرین و عمو ولی مشغول تعارف کردن شدند
و بقیه هم بابت زحمات خاله تشکر میکردند
اما همهی هوش و حواس من توی حیاط بود
یعنی کجا رفت؟
نمیخواست بیاد شام بخوره؟
همون لحظه چشمم به داداش نصیر افتاد هنوز اخماش توی همه
لب زد
_غذات رو بخور
همون لحظه نسرین کنارم جا باز کرد و نشست
_منصورهجان چرا غذا نمیکشی؟
و کمی صداش رو پایینتر آورد
_منتظر مسعودی؟
با لبخند گفت
_صبر کن برم صداش کنم.
تا خواستم جوابشو بدم پاشد و رفت.
اصلا نه حس خوردنم هست و نه احساس گرسنگی میکنم.
چند دقیقه بعد نسرین برگشت توی خونه مسعود هم پشت سرش .
من هم خودم رو زدم به اون راه،
دیگه کاملا اشتهام کور شده بود
حتی با اصرار های خاله و عمو ولی هم نتونستم نصف بشقاب غذا رو هم بخورم.
همونی هم که خوردم نجویده قورت میدادم.
دلم میخواست زودتر این مهمونی تموم بشه و برگردیم خونه
حس حقارت شدیدی بهم دست داده بود
بعد از شام خاله طی مراسمی که جزو رسومات خانوادهی داماد بود
یه پارچه پیراهنیِ کادو شده به مامان و بابا و همه ی داداشهام هدیه داد.
حتما بخاطر اینکه امشب هردوتا عروسش رو پاگشا کرده به داداشها هم کادو داده
چون رسم ما اینه که فقط به مادرو پدر عروس کادو میدن.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨