زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی فکری کرد و اد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم مریدی با لحن تهدیدآمیزی گفت:
– باشه، ترانه! اگر فقط جریان یه النگو بوده و هیچ مسئله پشت پردهای نداره که هیچ. اما اگه چند روز دیگه مشخص بشه که این النگو از یه جاهای دیگه سر درآورده، اون موقع من تو رو از مدرسه اخراج میکنم.
ترانه خیلی آروم و راحت جواب داد:
– باشه، چرا انقدر به خودتون حرص میدید، خانم مریدی جان؟ اگه از من چیزی دیدید، اخراجم کنید، اما بهتون قول میدم که هیچی نبوده. خاطرتون جَمعه جمع!
خانم مریدی نفس عمیقی کشید.
– خیلی خب! فعلاً برو سر کلاست.
ترانه قبل از اینکه از دفتر خارج بشه، رو کرد به زینب:
– عزیزم، ناراحت نباش، چیزی نیست! بهت گفتم که رو من حساب کن، خودم پشتتم.
نتونستم خودمو کنترل کنم. از روی صندلی بلند شدم و رو کردم بهش:
– وایسا ببینم! دوستی تو با دختر من چه معنی داره؟
لبخندی زد.
– مگه من چمه؟ منم یه بنده خدایی هستم مثل شما!
اخمی کردم و با همون لحن تند گفتم:
– آره، بنده ی خدایی! اما همسن و سال زینب نیستی. تو با همسن و سالای خودت بگرد، دختر منم با همسن و سالای خودش! دیگه هم نبینم با زینب بگردی یا براش پیغامی بدی! همین جا هرچی بین شما بوده، تموم میشه.
لبش رو با زبونش تر کرد.
_بهتر نیست اجازه بدید دخترتون خودش تصمیم بگیره که با کی بگرده؟
با این حرفش از شدت عصبانیت دارم منفجر میشم محکم و قاطع گفتم:
_تو گوشت فرو رفت یا نه؟این اولین و آخرین باره که اسم دختر من رو به زبونت میاری.
خودش رو مظلوم کرد
_باشه، ما هم خدایی داریم. دخترت برای خودت، ولی شاید نتونم جواب دلمو بدم... چون خیلی دوسش دارم.
خواستم جوابش رو بدم که خانم مریدی گفت:
_ترانه، زود باش برو سر کلاست.
ترانه برگشت، نگاهی به خانم مریدی انداخت و با نیشخند گفت:
_والا داشتیم میرفتیم، این خانم سر راه ما رو گرفت!
ناظم دستش رو گذاشت پشت کمر ترانه و راهیش کرد سمت در دفتر.
رو کردم به زینب:
_نبینم با این دختره بگردیا!
زینب با ناراحتی روش رو از من برگردوند و به خانم مریدی گفت:
_منم برم سر کلاسم؟
خانم مریدی سرش رو تکون داد:
_برو
با دستم سرم رو گرفتم. زیر لب زمزمه کردم چه دختر حرص بدهای!
خانم مریدی آهی کشید و با تأسف گفت...
یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی با لحن تهدید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
حیف از ترانه... دختر با استعدادیه، ولی متأسفانه تو خانوادهی بدی رشد کرده. خیلی دلم براش میسوزه. از کلاس چهارم تا الان سه بار پروندهی اخراجش رو نوشتم، ولی باز دلم نیومد. با خودم گفتم بذار حداقل صبح تا ظهر تو یه مکان امن باشه.
نگاهی بهش انداختم
_این فکرتون خیلی قابل تحسینه، اما به اینم فکر کنید که حضور همچین دختری تو مدرسه، ممکنه بچههای دیگه رو هم از راه به در کنه. شما دلتون براش میسوزه، ولی معلوم نیست چند تا دختر تا حالا تحت تأثیر کارهای نادرست ترانه قرار گرفتن.
ترانهای که بالاخره از این مدرسه میره، ولی تو خونوادهش یا جای دیگه همینه. شما منتظر چی هستید؟
واقعاً امید دارید که یکی بیاد ترانه رو نجات بده؟
اگه همچین امیدی دارید، باشه، نگهش دارید، ولی خدا وکیلی از همه لحاظ مراقبش باشید.
ببینید با کی میگرده، با کی دوسته، چی میده، چی میگیره.
الان خدا میدونه این النگو سر از کجاها دربیاره، بعد پای بچهی سادهی منم گیر بیفته! و این موضوع کشیده بشه به خونه منی که همسرم باید در یه محیط آروم زندگی کنه
خانم ناظم وسط حرفای ما اومد و رو کرد به من:
اتفاقاً منم همین حرفای شما رو به خانم مریدی یادآوری کردم.
بعد، سر چرخوند سمت خانم مریدی
_خدا شاهده که من همه جا میگم این دل مهربون و قلب پاک شما جای تقدیر داره... ولی یه ضربالمثل هست که میگه: "ترحم بر پلنگ تیزدندان، ستمکاری بود بر گوسفندان."
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) حیف از ترانه... دختر با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم ناظم ادامه داد:
_ درسته که ترانه تو یه خونواده خلافکار به دنیا اومده و تربیت شده و تقصیری نداره ، اما در هر صورت چون توی خانواده مفسدی داره رشد میکنه، مطمئن باشید با این اخلاقی که داره، بچهها رو جذب خودش میکنه. الان یه موردشو خودتون دیدید دیگه! ما آوردیمش اینجا و متهمش کردیم، اما ببینید چه آروم و با متانت جواب داد، به کسی توهین نکرد، لحنش هم با همه مهربون بود.
دیدید به زینب چی گفت؟ گفت: "نگران نباش، من پشتتم!" حالا ما چهجوری میخوایم از ذهن زینب بکشیم بیرون که این دختر خوبی نیست؟ زینب به اون درک نرسیده که بفهمه مادرش دلسوزه و ما نگران آینده شیم. اون ، ترانه رو یه دختر مهربون و با نشاط میبینه و خدا میدونه که چه قول و وعدههایی به زینب داده که جذبش کرده!
خانم مریدی کمی فکر کرد و گفت:
_ اگر ماجرای النگو به جاهایی رسید که ترانه متهم شد، من ترانه رو از این مدرسه اخراج میکنم.
خانم ناظم نگاهشو به مدیر دوخت
_ کار خوبی میکنی! البته باید دو سه سال پیش این کارو میکردید، ولی بازم جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته!
نگاهم افتاد به ساعت. ای وای! نه و نیمه! من باید ساعت ده داروهای ناصر رو بدم! رو کردم به خانم مریدی:
_ اگه اجازه بدید، من مرخص بشم. فقط در مورد النگو، اگه خبری شد به من بگید.
_ باشه نرگس جان، برو! خیالت راحت، بهت خبر میدم.
خداحافظی کردم و با عجله پا تند کردم سمت خونه. خدایا کمکم کن، تو این اوضاع و احوالی که زینب برام پیش آورده، زود برسم خونه داروی ناصر رو بهش بدم
کلید انداختم، در رو باز کردم و رفتم تو. نگاهم دورتا دور خونه چرخید. توی هال نبود. خب، خدا رو شکر هنوز خوابه! سریع چادر و روسریم رو آویزون کردم به رختآویز، مانتوم رو هم درآوردم و آویزون کردم. از جعبه داروها، قرص ناصر رو برداشتم، یه لیوان آب هم از شیر پر کردم و رفتم سمت اتاق خواب.
لیوان آب و قرص رو گذاشتم روی میز آرایش. نشستم روی تخت، آروم صداش زدم:
_ ناصر جان...
جواب نداد.
دستم رو گذاشتم روی بازوش، آروم تکونش دادم.
_ ناصر جان، عزیزم، بیدار میشی؟ باید قرصتو بخوری.
چشماش رو باز کرد و کش و قوسی اومد.
با لبخند گفتم:
_ سلام... صبحت بخیر!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم ناظم ادامه داد: _
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
قرصش رو با یه لیوان آب گرفتم سمتش.
"بیا، اول اینو بخور."
قرص رو از دستم گرفت و خورد. بهش گفتم:
"پاشو بیا صبحونهتو بخور."
از تخت اومد پایین، رفت سرویس، دست و صورتش رو شست و اومد سر میز نشست. رو کرد به من و گفت:
"نرگس..."
در حالی که داشتم چای میریختم توی لیوان، جواب دادم:
"جانم؟"
با لحنی آروم و پرحسرت گفت:
"خیلی دلم هوای یه زیارت دو نفره حضرت عبدالعظیم رو کرده. من و خودت. میای بریم؟"
تو دلم گفتم: اگه بگم نه، ناراحت میشه، به هم میریزه. اگه بگم آره، چهجوری با این اوضاع و احوال؟
چای رو ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم روبهروش:
"امروز سهشنبهست، پنجشنبه بریم؟"
سرش رو تکون داد و گفت:
"امروز دلم میخواست بریم، ولی حالا که میگی پنجشنبه باشه ، هر چی تو بگی
لبخند زدم
"خب، به خاطر ثوابش میگم. چون شب جمعه، زیارت کردن امامزادهها ثواب بیشتری داره."
لبخند کمرنگی زد و گفت:
"باشه، گفتم که پنجشنبه بریم."
ناصر صبحونهشو خورد، بعد رفت توی هال، تلویزیون رو روشن کرد، زد شبکه نمایش و مشغول فیلم دیدن شد. منم توی آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم که گوشیم زنگ خورد
گوشی رو از تو کیفم در آوردم دکمه تماس رو زدم
سلام مامان
سلام عزیزم خوبی مادر
آهی کشیدم
خدا رو شکر
چیزی شده نرگس
آره حالا ببینمتون بهتون میگم
اتفاقا منم باهات کار داشتم اگر میتونی الان بیا خونه ما بهت بگم
باشه ناهارم رو بزارم میام...
سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره
و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم
ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش
اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\