eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
768 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم _نرگس پاشو سفره شام و بیار _باشه مامان . سفره رو پهن کردم وسط اتاق نونم گذاشتم تو سفره کوکو سیب زمینی هارو ریختم توی دیس. بادمجون ترشی هم ریختم تو کاسه.پیش بشقاب، پارچ آب و لیوانم گذاشتم . همه رو چیدم تو سفره همه اومدن دور سفره شروع کریم خوردن. _معصومه کم کم غذا رو بده نرگس درست کنه یاد بگیره..... مانم زیر چشی به بابام نگاه کرد: _حالا دیر نشده یاد میگیره. _دیگه شروع کن یادش بده چند وقت دیگه میخواد بره خونه شوهرش بلد باشه یه آب و اشکنه ای درست کنه.... _الان که نرگس خیلی کوچیکه، برای شوهر کردن، هروقت موقعش شد یادش میدم. _عه امروز فردا بله برونشه تو میگی هروقت بزرگ شد. _مامانم لقمه تو دهنش رو یواش یواش میجوید و با حرص به بابام نگاه میکرد. ولی دیگه چیزی نگفت. منم تمام هوش و هواسم به حرفها ورفتار بابا ،مامانم بود. غذا تموم شد طبق عادت هرشب من سفره و، وسایلهای سفره رو جمع کردم گذاشتم آشپزخونه برگشتم اتاق. بابام داشت اخبار میدید مامانم با جواد بازی میکرد. منو علی اصغرم طبق عادت هرشب باید میرفتم توی اتاقمون درس میخوندیم..... _نرگس بیا دیکتتو بگم خودم درس دارم میخوام بخونم.... _حوصله دیکته نوشتن نداشتم. _علی اصغر خانممون امروز دیکته منزل نگفته. _پرسیدنی چه؟ _اونم نگفته. _چرا پس چی گفته؟ _مشق گفته اونم نوشتم من دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقهای این دوروز فکر میکردم علی اصغرم داشت درس میخوند که صدای پچ وپچ کردن مامان و بابا اومد دوتاییمون اومدیم گوشامونو چسبوندیم به در ببینیم چی میگن....‌ _روحرف من حرف نیار معصومه عمه هاجر اومد دنبال جواب میگی بیان.... _من نمی گم... به جسه نرگس نگاه کردی اون قَد وقواره ناصره پسره قَد غول میمونه. احمد ،نرگس همش یازده سالشه... _یازده سالش نیست ودوازده سالشه بعدم یازده وچهارده نداره آخرش که چی باید بره. سرزندگیش دیگه _نرگس تازه یازده رو تموم کرده بعدم خیلی فرقه بین یازده وچهارده است تازه چهارد سالم زوده الان پری دختر توران خام هیجده سالشه تازه نامزد کرده.... _می خوای نرگس بترشه... _مگه چند سالشه که بترشه.... صدای بابام بلند شد.بسه دیگه معصومه اینقدر با من کل کل نکن میگم بگو بیان .. بگو خب. _نمی گم. _تو غلط میکنی..... صدایی اومدو بعدم صدای گریه مامانم ....با علی اصغر چش تو چش شدیم من گفتم صدای چی بود. _علی اصغر گفت : مامانو زد... بعدم صدای مخالفت مامان و صداهای ضربات کتکی که بابام به مامانم میزد.....صدای گریه جواد که از سرو صدای مامان بابام بیدار شده بود.... یه دفعه بی اختیار منو علی اصغر درو هول دادیم رفتیم تو باورم نمی شد مامان خودشو جمع کرده بود دستهاشم مقابل صورتش گرفته بود. بابامم بی رحمانه بامشت به سرو صورت مامانم میزد ومی گفت به تو ربطی نداره بچه خودمه به هر کی دلم بخواد میدمش..... من گریه میکردم و به بابام التماس میکردم مامانو ول کن نزنش ..... علی اصغرم رفت جلو وبا گفتن ولش کن مامانمو ول کن ازپشت پرید روی بابام که از مامانم جداش کنه بابامم از پشت علی اصغر و پرت کرد. علی اصغر باشتاب دستش از پشت خورد به شیشه اتاق شیشه شکست دست علی اصغر برید و خون از دستش می ریخت.... من که داشتم از ترس می مردم داد زدم خووووون خوووووون... بابام برگشت ببینه چی شده دید همینطور داره از دست علی اصغر خون می ریزه. صداش رو بلند کرد وبا داد رو به مامانم گفت همینو می خواستی آره میخواستی روی بچه هارو به من باز کنی راحت شدی. بعدم کتش رو برداشت واز اتاق رفت بیرون و صدای محکم خوردن در حیاط اومد . من و داداشم رفتیم پیش مامانم. مامانم همینطور دستش روی سرش بودو سرشم پایین دوتایی شروع کردیم به گریه کردن مامان تو رو خدا گریه نکن مامان پاشو بابا رفت بیرون..... ولی مامانم سرش رو بلند نمی کرد من دستم رو گذاشتم روی دستهای مامانم وتلاش کردم از روی سرش برداره و سرش رو بگیره بالا ....‌مامانم از مقاومتش کم کردو آروم سرش رو آورد بالا خدای من صورت مامانم غرق خون بود. من دست مامانم رو ول کردم. خودم و انداختم وسط اتاق ..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada