زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_14 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله مامان تو که خودت احمد و میشناسی که چقدر قُد و یه د
#پارت_15
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهراحبیباله
_نرگس پاشو سفره شام و بیار
_باشه مامان .
سفره رو پهن کردم وسط اتاق نونم گذاشتم تو سفره کوکو سیب زمینی هارو ریختم توی دیس. بادمجون ترشی هم ریختم تو کاسه.پیش بشقاب، پارچ آب و لیوانم گذاشتم . همه رو چیدم تو سفره
همه اومدن دور سفره شروع کریم خوردن.
_معصومه کم کم غذا رو بده نرگس درست کنه یاد بگیره..... مانم زیر چشی به بابام نگاه کرد:
_حالا دیر نشده یاد میگیره.
_دیگه شروع کن یادش بده چند وقت دیگه میخواد بره خونه شوهرش بلد باشه یه آب و اشکنه ای درست کنه....
_الان که نرگس خیلی کوچیکه، برای شوهر کردن، هروقت موقعش شد یادش میدم.
_عه امروز فردا بله برونشه تو میگی هروقت بزرگ شد.
_مامانم لقمه تو دهنش رو یواش یواش میجوید و با حرص به بابام نگاه میکرد. ولی دیگه چیزی نگفت.
منم تمام هوش و هواسم به حرفها ورفتار بابا ،مامانم بود.
غذا تموم شد طبق عادت هرشب من سفره و، وسایلهای سفره رو جمع کردم گذاشتم آشپزخونه برگشتم اتاق.
بابام داشت اخبار میدید مامانم با جواد بازی میکرد.
منو علی اصغرم طبق عادت هرشب باید میرفتم توی اتاقمون درس میخوندیم.....
_نرگس بیا دیکتتو بگم خودم درس دارم میخوام بخونم....
_حوصله دیکته نوشتن نداشتم.
_علی اصغر خانممون امروز دیکته منزل نگفته.
_پرسیدنی چه؟
_اونم نگفته.
_چرا پس چی گفته؟
_مشق گفته اونم نوشتم
من دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقهای این دوروز فکر میکردم علی اصغرم داشت درس میخوند که صدای پچ وپچ کردن مامان و بابا اومد دوتاییمون اومدیم گوشامونو چسبوندیم به در ببینیم چی میگن....
_روحرف من حرف نیار معصومه عمه هاجر اومد دنبال جواب میگی بیان....
_من نمی گم... به جسه نرگس نگاه کردی اون قَد وقواره ناصره پسره قَد غول میمونه.
احمد ،نرگس همش یازده سالشه...
_یازده سالش نیست ودوازده سالشه بعدم یازده وچهارده نداره آخرش که چی باید بره.
سرزندگیش دیگه
_نرگس تازه یازده رو تموم کرده بعدم خیلی فرقه بین یازده وچهارده است تازه چهارد سالم زوده الان پری دختر توران خام هیجده سالشه تازه نامزد کرده....
_می خوای نرگس بترشه...
_مگه چند سالشه که بترشه....
صدای بابام بلند شد.بسه دیگه معصومه اینقدر با من کل کل نکن میگم بگو بیان .. بگو خب.
_نمی گم.
_تو غلط میکنی..... صدایی اومدو بعدم صدای گریه مامانم ....با علی اصغر چش تو چش شدیم من گفتم صدای چی بود.
_علی اصغر گفت : مامانو زد...
بعدم صدای مخالفت مامان و صداهای ضربات کتکی که بابام به مامانم میزد.....صدای گریه جواد که از سرو صدای مامان بابام بیدار شده بود....
یه دفعه بی اختیار منو علی اصغر درو هول دادیم رفتیم تو باورم نمی شد مامان خودشو جمع کرده بود دستهاشم مقابل صورتش گرفته بود.
بابامم بی رحمانه بامشت به سرو صورت مامانم میزد ومی گفت به تو ربطی نداره بچه خودمه به هر کی دلم بخواد میدمش.....
من گریه میکردم و به بابام التماس میکردم مامانو ول کن نزنش .....
علی اصغرم رفت جلو وبا گفتن ولش کن مامانمو ول کن ازپشت پرید روی بابام که از مامانم جداش کنه بابامم از پشت علی اصغر و پرت کرد. علی اصغر باشتاب دستش از پشت خورد به شیشه اتاق شیشه شکست دست علی اصغر برید و خون از دستش می ریخت....
من که داشتم از ترس می مردم داد زدم خووووون خوووووون...
بابام برگشت ببینه چی شده دید همینطور داره از دست علی اصغر خون می ریزه.
صداش رو بلند کرد وبا داد رو به مامانم گفت همینو می خواستی آره میخواستی روی بچه هارو به من باز کنی راحت شدی.
بعدم کتش رو برداشت واز اتاق رفت بیرون و صدای محکم خوردن در حیاط اومد .
من و داداشم رفتیم پیش مامانم. مامانم همینطور دستش روی سرش بودو سرشم پایین دوتایی شروع کردیم به گریه کردن مامان تو رو خدا گریه نکن مامان پاشو بابا رفت بیرون.....
ولی مامانم سرش رو بلند نمی کرد من دستم رو گذاشتم روی دستهای مامانم وتلاش کردم از روی سرش برداره و سرش رو بگیره بالا ....مامانم از مقاومتش کم کردو آروم سرش رو آورد بالا
خدای من صورت مامانم غرق خون بود.
من دست مامانم رو ول کردم.
خودم و انداختم وسط اتاق .....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_14 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_15
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
متعجب، به خودم گفتم اگر این عاشق منه پس چرا انقد باهام بد اخلاقی و بدرفتاری می کنه، اگر عاشقم نبود چیکار میکرد، خدا آخر عاقبت من رو به خیر کنه
فاطمه خانم رو به وحید گفت
خب دیگه، ما رو هم که آدم حساب نکردی، خودت رفتی زن گرفتی و اومدی، دیگه من چی بگم
وحید خم شد صورت مامانش رو بوسید
اینطوری نگو مامان، ببخشید اگر ناراحت شدی، باور کن ترسیدم این فرصت رو از دست بدم
به خودم گفتم این استقبال باشکوه رو من کجای دلم بگذارم، فکرم رفت پیش غزل برای چی یواشکی رفت بالا یعنی داره چیکار میکنه، وحید اومد نشست کنارم فاطمه خانمم یه ظرف میوه رو گذاشت روی میز، نشست رو به روی ما، رو کرد به من
یه خورده از خودت بگو
لبخند تصنعی زدم
چی بگم حاج خانوم
با حالت گوشه و کنایه گفت
از پدرت از مادرت، اونا به پسر من نگفتند چرا کس و کارت، رو نیاوردی خواستگاری، همین طوری، رضایت دادن، تورو عقد پسر من کنن
پدر و مادرم به رحمت خدا رفتن
خواهری، برادری، کسی، کاری، بزرگتری، نداشتی که به پسر من بگن برو بزرگترت رو بردار بیار
شرمنده سرم رو انداختم پایین، گفتم
یه برادر دارم اونم چون با آقا وحید دوستن، با ازدواجمون موافقت کرد
سری تکون داد، پرسید
_چند سالته؟
بیست و دو سال
چقدر سواد داری
سیکل دارم
یعنی تا نهم خوندی؟
بله
هنری، چیزی داری؟
دیپلم خیاطی دارم، کمک های اولیه رو هم بلدم، گواهینامه رانندگی هم دارم
_ باریکلا هنرمندم هستس، خب تو که اینقدر زرنگی ، پس چرا درس نخوندی؟
_ تو روستای ما فقط تا دوره راهنمایی داره برای دبیرستان باید بریم روستای بعدی که معمولا پسرها میرن دخترها رو نمیگذارند برند
میدونی قبلاً پسر من ازدواج کرده این دختری هم که داره تو حیاط بازی میکنه دخترش هست
تو دلم گفتم حاج خانوم تو حیاط نیست یواشکی رفت طبقه بالا
سر تکون دادم بله میدونم نگاهی تو صورتم انداخت خیلی راضی به نظر نمیای موضوع چیه؟
سرم را انداختم پایین سکوت کردم
وحید فوری گفت
خسته راهه برای کسی که عادت به سوار شدن ماشین های سنگین رو نداره زود خسته میشه
فاطمه خانم ابروش رو داد بالا از وحید رو برگردوند، رو کرد به من، به کنایه گفت
منم مو هام رو تو آسیاب سفید کردم...
وحید زیر چشمی یه چشم غره به من رفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾