#قسمت_213
#رمان_قبلهعشق
همه دروغ میگویند. این دستگاه هم از انهاست. چشم نداشت تو را بامن ببیند! نه؟!
دست
میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما
خونی
شده. حنا گذاشته دلبرم!. سرش را درآ*غ*و*ش میگیرم و موهایش را نوازش می کنم..
قول دادی.. قول دادی. الان وقتش نیس.. وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن.
پاشو..
چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به س*ی*ن*ه فشار میدهم
-الان نباید...نباید تموم شه! تو هنوز لباسای حسنا رو ندیدی.
ازشدت گریه شانه هایم که هیچ، یحیـی هم درآ*غ*و*شم میلرزد...
یازینب (سلام الله علیها) یازینب( سلام الله علیها) لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوخته اش.
-حق من از تو همین بود؟! نفس بکش... نزار تنها شم...نفس بکش.
به لاخره صدایم آزاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم:
یا حسیــــــــــــــــن( علیه السلام )
چندثانیه نگذشته دراتاق باز میشود و چندپرستار و دکتر واعظی داخل میدوند.
چیزی به هم میگویند، شاید هم به من! نمیفهمم! دنیا دور سرم میچرخد. اصلا مگر
دیگر
دنیایـی هم هست؟! دنیای من درآ*غ*و*شم جان داد و رفت...
دستان کسی را روی بازوهایم احساس می کنم.
چیکار می کنید؟! سعـی می کنند یحیـی را از س*ی*ن*ه ام جدا کنند. اما من
سرسختانه
تمام دارایی ام را به تنم میدوزم. یک نفر میشود دو...سه...چهارنفر.
اخر سر تلاششان جواب میدهد؛ من را عقب میکشند. دکترواعظی با سراستین اشک از
چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافه ای که تا لختـی پیش برای گرم
شدن وجو ِد
وجودم بود را کفن رویش می کند. همینکه ملافه روی صورتش میکشد...
روح من است که دست از جانم میکشد..
پتورا دور شانه هایم میکشم و با فنجان کوچک گل گاوزبان که نزدیک س*ی*ن*ه ام
نگه
ادامه دارد....
https://eitaa.com/chatreshohada/186
قسمت اول رمان قبله عشق
https://eitaa.com/chatreshohada/976
پارت امروز👆👆
https://eitaa.com/chatreshohada/541
قسمت اول فرار از زندان داعش👆👆
https://eitaa.com/chatreshohada/613
قسمت امروز فرار از زندان داعش👆👆