زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_پنج دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! ...یحیی کوله ام رو می گی
#قسمت_صد_و_سی_شش
پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم!
به فرش خیره میشود و می گوید.
راجع به امروز حرفی نزنید.
آذر پشت اُپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هراز گاهی نگاهمان می کند. حتما دوست دارد بداند چه می گوییم نه نمیزنم. یه چیز دیگه س.
یحیـی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خب بفرمایید.
سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده.
بدون مقدمه میپرسم: یحیی امروز قراربود کجا بریم؟!
به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعلا که
برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا!.
-دیگه خودت نمیای؟!
میام!
-مرسی! الان به من شک نداری؟
راجع به امروز حرف نزنید!
ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی آخه...
حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکر
می کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که
امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح
به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون اقا اگر یک درصد
حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی
عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم!
حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می
کردم. او عقب مانده نیست... عقب مانده من بودم!
دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم:
-مرسی که فکر بدی نکردی!