زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_هشت عطش آخر جانم را میگیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت میدهم و جملات را مر
#قسمت_صد_بیست_ته
نه نمیترسم! قبلا هم نمیترسیدم!
جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می ایم...
ا*م*ا*م ایستاد و خ*ط*ب*ه ای ک*ر*ب*ل*ا*ی*ی خواند:
"اما بعد...می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکر روی
کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا
چراگاهی
کم مایه باقی نمانده است."
"زنهار! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی
نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر این چنین است، من درمرگ
جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به
گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که
معایش ایشان از ِقَبل آن می رسد، اگر نه، چون به بال امتحان شوند، چه کم
هستند دینداران."
انگشت سبابه ام را نرم روی جمله ی آخر میکشم. چه کم هستند دینداران!
نگاهم چند کلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانی که دنیا به
کام است. خداهم خوب است. کافیست زندگی کمی کج تا کند، آنوقت خدا رفیق
بدمیشود! خودمن هم همین طورم. پنج فصل از کتاب را خواندم. کتابی که
جمله به جمله حقیقت بود! گویی برای من نوشته شده! سپاه مقابل جگرگوشه
زهرا سلام الله علیها گمان می کردند که سوار برمرکب حق میتازند! و برای دست یافتن به
بهشت و طوبی شمشیر رااز رو بستند! احساس خَلَه می کنم. یکی باید باشد
تا با او حرف بزنم! یکی که آرامم کند. به من اطمینان دهد که تو ع*م*ر
س*ع*د نیستی! شمشیر روی ا*م*ا*م نبستی! جوانی کردی... یکی پیدا شود که
مرا از توهمات و ابرهای سیاه نجات دهد!
کتاب را روی پایم میگذارم و کوله ام راروی دوشم میندازم. به اطراف نگاهی
گذرا میندازم؛ همه رفته اند جز آراد! به صندلی اش تکیه داده و با خشم
نگاهم می کند. بااکراه به نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند می شوم. راستی
استادکجای کتاب را درس داد؟! به تخته وایت برد خیره میشوم. چقدر هم
نوشته! او جزوه نوشته و من منزل به منزل با قافله حرکت کردم و به
ن*ی*ن*و*ا رسیدم! حالا میترسم ادامه اش را بخوانم. نمی دانم قراراست
51.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰منطقه عملیاتی طلائیه در سالهای قبل
تفال سردار باقر زاده به دیوان حافظِ کشف شده همراه پیکر مطهر شهید در سه راهی شهادت
🔴 تصویر دو خلبان ناجا که دیروز در سانحهی سقوط هواپیما به شهادت رسیدند؛
🔹ساعت ۱۷ روز چهار شنبه دو روز پیش یک فروند هواپیمای "سسنا" در حین عملیات انتظامی به دلیل شرایط نامساعد جوی و کاهش دید خلبان، دچار سانحه شد.
🔹این هواپیمای آموزشی نیروی انتظامی با دو سرنشین از فرودگاه بیشه کلای شهرستان محمودآباد پرواز کرد و عازم رشت مرکز استان گیلان بود.
📎هدیه به روح پاکشان صلوات
عمو کاووس "نون خ" را بیشتر بشناسید
شخصیت عمو کاووس (ماشالله وروایی)
سریال طنز "نون خ۲" از خلبانان جان بر کف هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران دفاع مقدس است.
✅ #کانال_شیعه_منتظر
جهت ارتباط با ادمین👇👇
@Ad_mahdis
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@shobahat_ds
╚══••🍃🌺🍃••═╝
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_بیست_ته نه نمیترسم! قبلا هم نمیترسیدم! جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می ایم... ا*
#قسمت_صد_و_سی
درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و آراد هم
تقریبا با چندقدم بلند به سمتم می دود! فکش منقبض شده و ابروهای پهن و یک
دستش درهم گره خورده! به سر تاپایم نگاه می کند و با پوزخند می پرسد:
هی!
ِ
چته؟! عابد شدی! مدام سرت تو کتابه. یاهمش توی سایتای مذهبی و
حوصله اش را ندارم. کنایه اش را با مهربانی جواب میدهم:
-چیزی نیست. دارم دنبال یه چیزی میگردم!
چی؟! بگو منم کمکت کنم!
-نه. خودم باید بهش برسم.
و سرم را پایین میندازم و به کتونیم زل میزنم.
یک دفعه دستش را دراز می کند، کتابم را از دستم میقاپد و به جلدش نگاه می
کند. تمسخر بر لبهایش نقش می بندد.
فتح خ*و*ن. کال زدی توخط سیرو سلوک! ش*ه*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی...
خیلی به این بابا گیر دادی. نکنه خواستگارته؟!
بی اراده عصبی می شوم و کتاب را از دستش میکشم.
-آراد بفهم داری چی میگی! اگر حوصله ی تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشه
به یکی که به گردنت حق داره توهین کنی!
اوهو! ببخشید اونوخ چه حقی؟!
-همین که اینجا وایسادی داری بلبل زبونی می کنی از صدقه سری همین
ش*ه*ی*داست!
نه بابا مث اینک تو کلا سیمات اتصالی کرده! فکر می کردم فقط ظاهرت رو
کوبیدن! نگو از تو داغون تری!
-به تو هیچ ربطی نداره!
از کنارش رد می شوم و به سمت درکلاس می روم که میگوید:
فکر نمی کردم اینقد بی معرفت باشی! دیگه اسمتو نمیارم!
زیرلب می گویم به جهنم و در راهروی دانشگاه شروع می کنم به دویدن.
کم محلی های من دلیل خداحافظی و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد که
مثل قبل وقتم را ساعتها برای صحبت های بی سرو تهش تلف کنم؟ درحالیکه یک
دنیا سوال درذهنم هرلحظه متولد می شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و آراد هم تقریبا با چن
#قسمت_صد_و_سی_چهار
کند و میگوید:
دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به
چشمام!
حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمی شود! یعنی نمیخواهد حتی ذره ای شک کند؟!
پشتش را به اراد می کند و روبه من میگوید:
ماشین یکم بالاتر پارکه؛ برید سوار شید.
اراد بامشت ضربه ای به شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چی چیو
سوار شه؟ میگم چرا خانوم دیگه محل نمیده! یه جوجه رنگی پیدا کرده!
لبم راباترس میگزم و می گویم: بس کن آراد!
چهره ی یحیـی درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
محیا؟! اسمم را! چی شد؟! اراد بند فکرم را پاره می کند:
بله که میشناسه! هم کلاسیشم، دوم رفیقشم؛ سوم مابهم علاقه داریم.
سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم:
یحیی...گوش نکن! آراد ادامه میدهد: اهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه
پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویـی درسته؟! هی می گفت انگارکوره...
ازخود راضیه! عقب موندس، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره اقایحیی.
نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقلا بازی
درارن اره؟!
یحیـی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی اراد را میگیرد و کمی بلندش
می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میـچسباند. نگاهش خیره در
مردمک های لغزان آراد مانده
ببین اقا اراد! تاصبح بشینـی داستان ببافـی برام اهمیت نداره! کاش
چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری می دادم که دیگه نتونـی دهنتو باز کنی!
یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد.
نگاهم می کند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!
سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که آراد دوباره میگوید: باشه..
ولی یادت نره! این خانومی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها!
تو می مونیو حوضت! یحیـی کوچولو..!
قلبم ازتپش می ایستد. برمیگیردم و بلند می گویم:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_چهار کند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به چش
#قسمت_صد_و_سی_پنج
دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! ...یحیی کوله ام رو می گیرد وبه طرف خودش میکشونه
فکش میلرزد.
تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟!
شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام را به دنبال خودش تاکنارخیابان
میکشد. دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم.
انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟!
هاج و واج به ماشینهایـی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را
نفهمیدم!
باخشم میگوید: بعضیا از سکوتت سو استفاده میکنن! مشکل ح*ز*ب ال*ل*ه*ی ها
همینه.
تراژدی بدیه!
یک سمند نارنجـی می ایستد. یحیی ادرس را به راننده میدهد پول راحساب می
کند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم:
-نزنتت!
ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند.
نه! خداحافظ.
سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بلا یی سرش
بیاید! آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره
میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به
پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد.
یحیـی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل ش*ه*ی*د دات کام
برید، دوجلد دیگه از کتابای آ*و*ی*ن*ی هست.
نگاهش می کنم.
به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط یه سری.... میشه بگی امروز چی شد؟!
حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند.
-مثال چی؟!
مهم نیست...کتاب رو بخونید!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_پنج دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! ...یحیی کوله ام رو می گی
#قسمت_صد_و_سی_شش
پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم!
به فرش خیره میشود و می گوید.
راجع به امروز حرفی نزنید.
آذر پشت اُپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هراز گاهی نگاهمان می کند. حتما دوست دارد بداند چه می گوییم نه نمیزنم. یه چیز دیگه س.
یحیـی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خب بفرمایید.
سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده.
بدون مقدمه میپرسم: یحیی امروز قراربود کجا بریم؟!
به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعلا که
برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا!.
-دیگه خودت نمیای؟!
میام!
-مرسی! الان به من شک نداری؟
راجع به امروز حرف نزنید!
ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی آخه...
حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکر
می کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که
امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح
به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون اقا اگر یک درصد
حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی
عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم!
حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می
کردم. او عقب مانده نیست... عقب مانده من بودم!
دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم:
-مرسی که فکر بدی نکردی!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_شش پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم! به فرش خیره میشود و می گوید. را
#قسمت_صد_و_سی_هفت
به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون!. فتح خ*و*ن تموم
شد؟!
کتاب فتح خ*و*ن را کنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم:
-نه. پنج فصلش رو خوندم فقط.
کُند پیش نرید. البته...شاید دلیلی داشتید.
به پشتی مبل تکیه میدهد، دست به س*ی*ن*ه صاف میشیند و میگوید: خب اره! راستش کارم همین بود.
درخدمتم.
-چطوری بگم؟ حس عجیبـی به نویسنده اش پیدا کردم. بیشتراز یک مقدار
بهش گرایش دارم! من ...
بگید راحت باشید! تااینجاش که خیلی خوب بوده.
بدون مقدمه می پرانم:
-یحیی. من نمیخوام ع*م*ر س*ع*د باشم!
رنگ چهره اش یکدفعه به سفیدی می نشیند. بااسترس می پرسم: چی شد؟!
به جلو خم میشود، دو ارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـی ارام می
پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه عمر باشید؟!
نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. میترسم. فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه سلام الله ایستادن! میترسم فصل بعد رو
بغض می کنم و ادامه میدهم:
-نکنه جز کسایـی باشم که باهزار توجیه و بهانه امر عقل و امیرالمومنین
ذهنیشون، سر امام رو از قفا بریدند.
سرش را بالا میگیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند
میشود و میگوید: یه لیوان اب بخورید. بعد حرف میزنیم. دارید...گر.. یه می
کنید...
کلافه سرش راتکان میدهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند میشوم و به
اشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر میدارم و از شیر لب به لب
آبش می کنم. آذر لبخند دندان نمایـی میزند و درحالیکه بسته ی مرغ را
دردستش فشار میدهد، میپرسد: یحیـی چی می گفت؟!
-هیچی. راجع به یه کتاب حرف میزد... می گفت خوبه بخونمش!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_هفت به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون!. فتح خ*و*ن تموم شد؟! کتاب
#قسمت_صد_و_سی_هشت
واقعا؟! همین؟
اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟!
نه! فقط پرسیدم...
پشتش را می کند و دوباره مشغول کارش میشود. کمی از آب را سر می کشم و
لیوان را در ظرف شویـی میگذارم. به پذیرایی برمی گردم و روی مبل می نشینم.
یحیـی از دستشویی بیرون می آید و درحالی که استین هایش را پایین میدهد،
زیر لب ذکر میگوید! حتم دارم وضو گرفته. بی اختیار لبخند می زنم و منتظر
می مانم. جلو می آید و سرجای قبلی اش می شیند.
خب! داشتید می گفتید!.
-همین... کلا میخوام کمکم کنی... نمی دونم چم شده! توی یه چاه افتادم و
سردرگمم. اصن نمی دونم کی هستم!
دوست دارید جز کدوم گروه باشید؟!
-معلومه!
میخوام به زبون بیارید.
دوست دارم جز گروهی باشم که منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرکت کردم و به
کربلا رسیدم!
چرا؟
-چون. چون خوبن.
ازکجا اینو میفهمید؟!
جمله ام را کامل می کند: و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتی سفر اخر چون پاکَن... چون اهل بیت رسول خدا ص هستن! چون صادق ان و...
و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده! چون به اطاعت از امر و چیزی که
بالاسری براشون مقدر کرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن! به عبارت
امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنی! درسته؟!
سرم را تکان میدهم.
دخترعمو! دوست دارید اسطوره باشید؟!
گنگ به جلد کتاب زل میزنم: یعنی چی؟.. چطوری؟
راحته. ولی اول باید بخواید! گرچه ممکنه اوایلش سخت باشه.
.
مادرت جوری دلتنگ است💔
که حتے به تکه،
استخوانهایت نیز راضی است..😞
برگرد #شهیدگمنام..
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_هشت واقعا؟! همین؟ اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود بله مگه حرف دیگه
#قسمت_صد_و_سی_نه
میخوام!
تبسم گرمی لبهایش را می پوشاند: بهتره خوب فکر کنید...یهو تصمیم نگیرید. چند روز
فرصت میدم.. کتاب رو تموم کردید همراهش فکر کنید!.
تصمیم عجوالنه پایه های سستی داره! زود میشکنه... میخوام از ریشه محکم بشه آخه...
کارکنید!
خب...
می دونم میخواید چی بگید! راجع به ترستون... بهتون اطمینان میدم که عمر نیستید!
از جا بلند می شود و نگاهم می کند. نگاهش عجیب و پراز درد است. خبری از یحیـی
خشک و جدی با آن نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمیفهمم چرا دوست دارم
ساعتها
به نگاهش خیره شوم! دربرهوت دست و پا میزنم. برهوت میان محیای قبل و بعد...و
یک
موجود که هرگاه تصویرم را در چشمانش می بینم، دلم آشوب میشود.
"حسین علیه السلام دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله
بود"
ده ها بار این جمله را تکرار می کنم...
بغض می کنم و اشک درچشمانم حلقه میزند کتاب را می بندم.. چقدر ممکن است که
یک جلد کتاب
ثقیل باشد؟! به چه حد؟! با ماژیک مشکی جمله را روی یک برگه ی آچهار می
نویسم
و کنارتخت، روی دیوار با چسب نواری می چسبانم و به کلماتش دخیل می بندم. مگر
می شود امام باشی و هیچ نداشته باشی؟! چقدر باید دنیا باتو کج خلقی کند که همه
هستی ات را ازدست بدهی؟! دستم راروی کلمه ی حسین علیه السلام میکشم و بی اراده اشک می
ریزم.
این کتاب چه بود که واقعه ی جانسوز کربلا را با دیدگاهی جدید روایت کرد و جملاتش
را
مثل خوره به جانم انداخت؟! ازدرکش عاجزم! کسی باشی که کائنات بند حرکت چشمان
💓🌸💓🌸💓
سوریه، عراق، کرمانشاه برای زلزله، سیستان بلوجستان برای سیل، در خط مقدم بیمارستان...
برای رزمنده فرقی ندارد هر جا که کشور نیاز به کمک داشته باشد داوطلبانه با صلابت حضور پیدا کنید❣️
ولی باز آماج تهمت ها هم سمت همین قشر ست...
🌹اما انگار این رسم خوبان ست که باید همیشه گمنام بمانند🌹
#سربازان_گمنام_امام_زمان 💞
ما تا آخر ایستاده ایم✌️
#طلبه_شهید 💟
🍃🌹
💓🌸💓🌸💓
سوریه، عراق، کرمانشاه برای زلزله، سیستان بلوجستان برای سیل، در خط مقدم بیمارستان...
برای رزمنده فرقی ندارد هر جا که کشور نیاز به کمک داشته باشد داوطلبانه با صلابت حضور پیدا کنید❣️
ولی باز آماج تهمت ها هم سمت همین قشر ست...
🌹اما انگار این رسم خوبان ست که باید همیشه گمنام بمانند🌹
#سربازان_گمنام_امام_زمان 💞
ما تا آخر ایستاده ایم✌️
#طلبه_شهید 💟
🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 خبری دیبیسی فارسی راهاندازی شد
🔹در بیانیه این رسانه آمده است که «اینجا همهٔ خبرها راست است»
🔹دیبیسی فارسی میگوید نه به چپ وابسته است و نه راست. این رسانه اشارهای به بالا و پایین نکرده است.
✅ پیشنهاد دانلود👌
انر احوالات مقایسه😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊
❣️گوشه ای از زندگی روحانی شهیدی که مظلومانه با زبان روزه و با وضو در حال خروح از حوزه علمیه به دست اشرار سابقه دار آسمانی شد...🍃
🌱این کلیپ زیبا🎬را چندین بار ببینید و برای کسانی که دوست دارید بفرستید.
#طلبه_شهید ♥️
#شهید_مصطفی_قاسمی 🌷
🦋🦋🦋
#شهادت_دادیم_که_شهادت_زیباست 💟
نشر حدااکثری 👌 #بدون_تعارف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷نماهنگ بسیار زیبای مدافعین حرم
حاج صادق آهنگران و حمید قربانی
#پیشنهاددانلود🌷
🔰فرازی از وصیت نامه؛
شما رزمندگان هستيد كه بايد در آينده اين جنگ را به پيروزی برسانيد؛ شهدايمان كه رفته اند، ارزش آنان را خدا میداند و بس، مقامشان را هم خدا میداند و بس.
و ما اگر لياقت داشتيم كه در كنارشان باشيم، سعادتی بود كه خداوند نصیبمان كرد.
اگر با شما همسنگر بوديم باز هم اين سعادت بزرگی بود كه خداوند نصيب ما كرد و جز اين چيز ديگری نبود.
🌷شهید حاج حسین بصیر🌷
ولادت: ۱۳۲۲ ،فریدونکنار ،مصادف با شب شام غریبان
شهادت: ۱۳۶۶/۲/۲ ،شب عملیات کربلای ۱۰
#قهرمانان_بازی_دراز
جمع باصفای شهدا
به یاد رزمندگان دلاور گردان ۹ قدر
پادگان حضرت ولیعصر(عج) سپاه تهران
هفت نفر در این عکس تاریخی
به مقام والای شهادت رسیدند
#شهید_سیدعلی_عابدی
#شهید_عبدالله_آمرهای
#شهید_غلامعلی_پیچک
(فرمانده وقت عملیات سپاه غرب)
#شهید_محسن_وزوایی
(فرمانده وقت گردان ۹ قدر)
#شهید_سیدمحمد_روانپور
#شهید_فرهاد_بجنوردی
#شهید_سیدمحمد_کیا_دلیری
تمامی افراد حاضر در عکس
عضو رسمی سپاه پاسداران هستند
و تصویر مربوط به عملیات بازی دراز
در اردیبهشت سال ۱۳۶۰ میباشد.
سلام و صلوات نثار امام و شهدا
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°
#شهیدانه 💓🌱
| اولین شهیـد دهـه هشتـادی ایران |
شهید مدافع وطن "محمدمهدی مرادی"
[پایان ماموریتِ
یک بسیجی #شهادت است]
#دهههشتادیهاهمشهیدمیشوند
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلک💔
سلام و عرض ادب خدمت اعضا کانال زیر چتر شهدا .
نویسنده رمان نرگس هستم .این رمان فقط برای این کانال به صورت #انلاین نوشته میشه.
این رمان با کمی تغییر براساس واقعیته اسامی شخصیتها بعضی شون تغییردادم
نرگس دختر پر شورو پر جنب و جوشیه که متاسفانه در کودکی اونو ازدواج میدن و در همون سال ازدواجش با سن خیلی کمش باردار میشه.
نرگس مشگلات زیادی رو پشت سر میزاره مسائلی که شاید بزرگترها هم نتونن تحملش کنن ولی نرگس باهاشون روبرو میشه و.... ادامه داستان که امید وارم از خواندنش لذت ببرید🌹