زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_پانزده لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. روی تخت صاف می نشیند و به فرش خیره میشو
#قسمت_صد_و_شانزده
چی شده؟!
صدای عصبی و جدی یحیـی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم.
میخوام بیام تو!
دو دقیقه صبر می کند و بعد داخل می آید. استینهای پیرهنش را تا زده.
موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته. عمو و زن عمو به خانه ی حاج حمید رفته
اند. یحیی هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود. چندقدم جلو می اید و مقابل
یلدا زانو می زند. دودستش را میگیرد و تکان میدهد:
یلدا؟! چته! چی شده!
یلدا سرش رااز روی شانه ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه می کند.
پشیمانی در هق هق اش موج میزند. پشیمانی بابت اینکه به حرفهای یحیی گوش
نکرده. یحیی دستهای یلدا را می کشد و او را درآ*غ*و*ش میگیرد. محکم و
گرم... سرش را روی شانه اش می گذارد و با دست موهایش رانوازش می کند.
عزیزدل داداش چت شد یهو.
یلدا پشت هم با صدای خفه میگوید:
ببخشید... حر.. حرفتو... گوش... نکردم.
بی اراده بغضم میگیرد. طفلک یلدا! یحیی می ایستد و یلدا راهم همراه خود
بلند می کند، دو دستش را دور کمرش حلقه می کند و بیش از پیش او را به
خودش فشار می دهد. چقدر رابطه شان عجیب است. یلدا صورتش را به س*ی*ن*ه
ی
یحیی می چسباند و میگوید:
چرابهم نگفت... چرا نگفت؟
چانه ی یحیی می لرزد چشمانش را محکم می بندد و جوابی نمی دهد. یلدا
باصدای خش دارش می پرسد:
تو می دونستی؟ اره؟ چرا بهم نگفتی! اگر... اون موقع می دونستی.
یحیی دستش را روی کتف یلدا میکشد
عزیزم! مطمئن نبودم. حس می کردم اشتباه می کنم و یه چیزی شنیدم. ببخش...
و بعد پیشانی یلدا را می ب*و*س*د. بابغض. بغضی شکسته و مردانه. عمه ی
سهیل که زنی پیر و افتاده و وراج است. در یکی از مهمانی ها رو به یلدا
از دهانش می پرد که نامزد قبلی سهیل از تو خوشگل تر بود. یلدا توجهی نمی