eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
774 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 تصاویری جدید از حال وصف نشدنی سردار حاجی‌زاده در اتاق عملیات پرتاب ماهواره سپاه”
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_ده لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. در رو باز کردم برید بالا! سینا و سارا بی معطلی
چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم یحیی زیر لب الله واکبر می گوید و به راهش ادامه می دهد منم داخل اتاقم می دوم. دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم میگیرم. خواسته یا ناخواسته یحیی همیشه سر راه من است! قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! من آن روز کلاس داشتم ویحیی به دنبالم اومد که منو ببره مراسم پاگشا در توچال! غر میزنم: خسته شدما! می ایستد و دودستش رابالا می آورد: ای وای! میشه دودقیقه ساکت شید؟! احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! آهسته قدمی دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر میخورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک میشوم و بلند می گویم: -روانی! میفتم می میرم! سرش را تکان میدهد: مگه دنیا از این شانسا داره؟! جامیخورم! بچه پررو! دندان قروچه ای می کنم و باحرص می گویم: به فاصله ی یک قدم از من بااحتیاط جلو می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم تا اثری از روی مبارکش نمانه. خیلی رو داری! کلاه آفتابی اش را بر می دارد و در مشت مچاله اش می کند. افتاب چشم راکور می کند! رفتارش واقعا عجیب است. چطور
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و__یازده چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد و دهان نیمه بازش. لبم را می گز
می تواند در برابر من این قدر مقاوم باشد؟! چه چیزی به او قدرت میدهد تا نگاهم نکند. نسبت به من بی تفاوت باشد! گیج به پس گردنش خیره میشوم. آفتاب سوخته شده. همان لحظه زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محکم میگیرم. صدای جیغم در فضا پخش میشود. شوکه برمیگردد و به چشمانم خیره میشود. آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایی میزنم. گره ابروهایش باز می شود و می گوید: الحمدالله...نیفتادین! و بعد چشمانش را می بندد: میشه حالا دستمو ول کنید! دستش را رها می کنم و دوباره لبخند میزنم. کلاهش را به طرفم میگیرد و میگوید: لبه ی اینو محکم بگیرید. منم یه طرف دیگشو میگیرم. با تعجب نگاهش می کنم. این بشر دیوانه است! به نرمی و بایک خیز روی زمین می نشینم و به مقابل خیره میشوم. دره ای وسیع و رنگارنگ. عجیب است پاییز! زانوهایم را در شکم جمع می کنم و دستانم را دورش حلقه می کنم. تاکجا باید پیش بروم. خودم را کوچک کنم! مقابلش ظاهر شوم و طوری رفتار کنم که گویی فقیر نگاهش هستم! درکی ندارم. مگر او مرد نیست! نیاز نمی فهمد؟! به جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نکند دختر است! می خندم.. کوتاه و تلخ! چرا عمق نگاهش با محمدمهدی فرق دارد؟ چه چیزی پایبند نگهش می دارد. پایبند به عقاید احمقانه اش! احمقانه! واقعا احمق است یا... هوفی می کنم و چشمانم را می بندم. یعنی کارهایش تظاهر نیست؟! تا به حال دل به کسی نباخته؟ مگر می شود! با این ظاهر و موقعیت باکسی نپریده باشه! تلفن همراهم زنگ میخورد. بابی حوصلگی به صفحه اش خیره میشوم. " "aradبی اختیار ایشی می گویم و تماس را رد می کنم. نمی توانم تعریفی از جایگاهش داشته باشم. برادر، دوست پسر، دوست! نمی دانم. فقط... دردهایم را خوب میشنود و دلداری ام میدهد. گاهی رویم حساس میشود. من تعریفش می کنم دوست اجتماعی! خیلی ها دارند. نیمی از دانشگاه را که همین ارتباطات اجتماعی تشکیل داده. گاها با او به خرید هم می روم. اگر از من بپرسند دوستش داری. جوابی پیدا نمی کنم! مگر میشود یک دوست را دوست نداشت؟! تلفنم را در دستم می فشارم و به پشت سر نگاه می کنم. یحیی روی تخته سنگ بزرگی نشسته و به اسمان نگاه می کند. سرم را بالا میگیرم؛ کاش می
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_دوازده می تواند در برابر من این قدر مقاوم باشد؟! چه چیزی به او قدرت میدهد تا نگاهم نکن
شد فهمیدم چه درسردارد! قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زیر چشمی یحیی را دید میزنم. آرامشش کفرم را در می آورد. یک تکه نان در دهانم میگذارم و باحرص می جوم. کارهایش به تمام نقشه هایم گند زده. یلدا زیرگوش سهیل چیزی می گوید و هر دو آرام می خندند. سینا به رفتار سهیل پوزخند می زند. سارا اما هر از گاهی نگاهی به یحیی میندازد و لبش را گاز می گیرد. الحمدالله. همه یک جور درگیرند! نامزدی هم چیز مزخرفی است ها. باید خاله بازی راه بیندازی و هروعده غذایت را درخانه ی یکی صرف کنی!حالا هم که تازه مد شده اینها پاگشا رو آوردند کوه. یک قاشق ازسوپ را در دهانم می گذارم و طعم ملسش را مزه می کنم. اذر دودستش را روی میز می گذارد و گلویش راصاف می کند. نگاه ها به سمتش سر می خورند. لبخند بزرگی لبان نازک و گلبهی اش را زیبامی کند. خب. یه موضوعی هست که فکر کنم این فضا می طلبه که گفته شه! منوجواد جان راجع بهش صحبت کردیم و امیدوارم این تصمیم رو به فال نیک بگیریم. در اصل این مهمونی هم بخاطر یلدا و سهیل جان بوده و هم... مکث می کند. قاشقم را در ظرفم می گذارم و چشمانم را تنگ می کنم. و هم به خاطر یحیـی تنها پسرم... یحیـی یک تااز ابروهایش را بالا می دهد و با تعجب به اذر خیره میشود. ما چیزی جز خوبی از خانواده تون ندیدیم و خیلی خوشحالیم که سهیل عضوی از ماشده. حالا اگر اجازه بدید دوست دارم سارا هم دختر مابشه. گیج به یحیی نگاه می کنم. خودش رو جمع وجور میکنه تکیه و دست به س*ی*ن*ه به آسمان نگاه می کند.عه یعنی خودش خبر داشت؟! سهیلا چشمان سرمه کشیده اش برق میزند و جواب میدهد: خیلی غیرمنتظره بود. آرایش نسبی اش را تنها من می بینم. رویش را کیپ گرفته تا از دید یحیی و عمو دور باشد. عمو با لبخند می پراند: بله بابت این موضوع هم عذرمیخوایم. اما. فکر کنم حرف خانوم واضح بود. اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری کنیم؟! یحیی از جا بلند میشود و ببخشید می گوید. لبخند آذر وا می رود و می پرسد: عزیزم کجا می روی؟! ممنون بابت غذا سیر شدم! سرش را پایین می اندازد و به سمت ماشین می رود. عمو می خندد خجالتیه دیگه. حاج حمید می گوید: باحیاس عزیز من. حیا داره پسرمون! کاملا مشخص است که کیفش کوگ شده! از دختر منم برای یحیی خواستگاری می شد پرواز می کردم من ومن کنان می گوید:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سیزده شد فهمیدم چه درسردارد! قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زی
باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی... متوجهید که؟! اذر- بله بله. سهیلا- خب فکر کنم سارا هم باید حداقل یه نظر کوتاه بده! لبهایم را با حرص روی هم فشار میدهم و به لبخند کذایـی سارا زل میزنم سرش راپایین میندازد و میگوید: خب. راستش... چی بگم؟! عمو- هیچی نگو دخترم! سکوت علامت رضاست! همان شب در خانه یحیـی با موضوع خواستگاری مخالفت کرد و بحث بینشان بالا گرفت. نمی دانم چرا دل من هم خنک شد. تصور حضور سارا کنار یحیـی آزارم میداد. او رادوست داشتم؟! رفتم تو فکر! چرا من او را دوست دارم یحیی از بچه گی من و آزار می داد الانم با بی محلی هاش آزارم میده؟! محال است! من از او کینه ی چندساله دارم. اولین بار سر همان بحث صدایش را بالا برد قیافه اش دیدنی بود! خودش را بی ارزش خواند و تاکید کرد چرا نظرش هیچ اهمیتی ندارد؟ بدون مشورت با او اقدام کرده اند و این برایش سنگین بوده. خواستگاری سارا منتفی و در دلم عروسی به پا شد! رابطه ی خوب سهیل و یلدا دوام چندانی نیاورد. اواسط اسفند یلدا با قیافه ای گرفته به خانه برگشت و لام تاکام به سوالها جواب نداد.یلدا خودش را دراتاقش زندانی کرده واجازه ملاقات به کسی نمی داد. ولی من به دراتاقش رفتم و چندتقه به در میزنم و وارد اتاق می شوم. یلدا سریع با پشت دست اشکهایش را پاک می کند و میگوید: اجازه ندادم بیای تو!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_چهارده باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی... متوجهید که؟! اذر- بله
لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. روی تخت صاف می نشیند و به فرش خیره میشود. چانه اش خفیف می لرزد و با دستهایش کلنجار می رود. چند قدم جلو میروم و نفسم را پر صدا بیرون میدهم. -عذرمیخوام بی اجازه اومدم. ولی... دیگه طاقت نیاووردم. بیرون... بیرون همه نگرانتن. تاکی میخوای تو اتاق بشینی و چیزی نگی. کلافه دستش را مشت می کند و میگوید: حوصلتو ندارم! کنارش می نشینم و بااحتیاط نزدیکش میشوم. -می دونم! ولی... خواهش می کنم. نمیتونی بگی چی شده؟! سرش را به چپ و راست تکان میدهد. -ببین یلدا... یحیی داره دیوونه میشه. حس می کنم یه چیزی میدونه! اما داره خودشو میخوره! بغضش میترکد اره... نفهمیدم چی میگه. یحیی ازاولش میدونست. -نمیفهمم. چی میگی! چیو می دونست. گریه اش شدت میگیرد. احمقم... محیا من یه احمقم! -چی شده؟! باترس دستم را دورش حلقه می کنم و میپرسم: -تروخدا بگو. نگران ترم نکن! سهیل! س...سهیل... به چشمانم نگاه می کند. دلم می لرزد. خودش را درآ*غ*و*شم میندازد و هق هق گریه می کند. سهیلا چی؟! دیوونه گریه نکن. سهیل... سهیل قبالا... قبالا... نامزد داشته. دهانم قفل می شود. زبان درکام نمی چرخد. سرم تیر می کشد. حتما اشتباه شنیدم. -یلدا یه بار دیگه بگو! چیزی نمی گوید فقط صدای گریه اش هرلحظه بلند ترمیشود. چندتقه محکم به در میخورد
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_پانزده لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. روی تخت صاف می نشیند و به فرش خیره میشو
چی شده؟! صدای عصبی و جدی یحیـی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم. میخوام بیام تو! دو دقیقه صبر می کند و بعد داخل می آید. استینهای پیرهنش را تا زده. موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته. عمو و زن عمو به خانه ی حاج حمید رفته اند. یحیی هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود. چندقدم جلو می اید و مقابل یلدا زانو می زند. دودستش را میگیرد و تکان میدهد: یلدا؟! چته! چی شده! یلدا سرش رااز روی شانه ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه می کند. پشیمانی در هق هق اش موج میزند. پشیمانی بابت اینکه به حرفهای یحیی گوش نکرده. یحیی دستهای یلدا را می کشد و او را درآ*غ*و*ش میگیرد. محکم و گرم... سرش را روی شانه اش می گذارد و با دست موهایش رانوازش می کند. عزیزدل داداش چت شد یهو. یلدا پشت هم با صدای خفه میگوید: ببخشید... حر.. حرفتو... گوش... نکردم. بی اراده بغضم میگیرد. طفلک یلدا! یحیی می ایستد و یلدا راهم همراه خود بلند می کند، دو دستش را دور کمرش حلقه می کند و بیش از پیش او را به خودش فشار می دهد. چقدر رابطه شان عجیب است. یلدا صورتش را به س*ی*ن*ه ی یحیی می چسباند و میگوید: چرابهم نگفت... چرا نگفت؟ چانه ی یحیی می لرزد چشمانش را محکم می بندد و جوابی نمی دهد. یلدا باصدای خش دارش می پرسد: تو می دونستی؟ اره؟ چرا بهم نگفتی! اگر... اون موقع می دونستی. یحیی دستش را روی کتف یلدا میکشد عزیزم! مطمئن نبودم. حس می کردم اشتباه می کنم و یه چیزی شنیدم. ببخش... و بعد پیشانی یلدا را می ب*و*س*د. بابغض. بغضی شکسته و مردانه. عمه ی سهیل که زنی پیر و افتاده و وراج است. در یکی از مهمانی ها رو به یلدا از دهانش می پرد که نامزد قبلی سهیل از تو خوشگل تر بود. یلدا توجهی نمی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_شانزده چی شده؟! صدای عصبی و جدی یحیـی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم. میخوام
کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان کوچکترهای فامیل می شنود! اخر سر مشخص شد که سهیل پیش از یلدا، شش ماه با دختری به نام روشنک عقد بوده. سهیلا بر این باور بود که اتفاقی نیفتاده و چیز مهمی نیست! در جواب اشکهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت: -حالا که فهمیدی چه اتفاق مهمی افتاده؟! سهیل هم جای دلجویـی از ناراحتی یلدا گله کرد. یلدا هم یک کلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایی. عقیده داشت زندگی ای که با پنهان کاری و دروغ شروع شود و با پررویـی ادامه پیدا کند به درد نمی خورد. یحیی تا آخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت کرد. به او غبطه میخوردم. کاش کسی هم پشت من می ایستاد. یلدا ضربه ی روحی بدی خورد. اما تعطیلات عید به او کمک کرد تا مثل سابق شود. پنجم فروردین. صبح برای تفریح به لواسان آمدیم باع نسبتا بزرگ عمو که سه در داشت . درختان بلند وشاخ وبرگهای فروان فضا را ترسناک کرده بود. حالا ساعت یک و نیم شب بود یحیی از خانه بیرون زد. منم ژاکتم را روی شانه میندازم و برای کنجکاوی آهسته پشت سرش راه افتادم. سرش را پایین انداخته و همین طور جلو میرود. صدای جیرجیرک ها دل را ارام می کند. از یک سراشیبی پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود. میدوم و بالای سراشیبی می ایستم. دریک گودال میشیند و زانوهایش رادرشکم جمع می کند کمی عقب می روم و می نشینم. نمیخواهم مرا ببیند... به نظرمیرسد گودال را کسی از قبل کنده. ماه کامل بالای سرمان انقدر زیباست که هر چشمی را جادو می کند. به اطراف نگاه می کنم. میترسم؟! نمیدانم! یکدفعه صدای گریه ی یحیی بگوشم میخورد. آهسته و یکنواخت. باتعجب داخل گودال را نگاه می کنم. سرش را روی خاک گذاشته و شانه هایش می لرزد. دیوانه! چش شده؟! چنددقیقه میگذرد، تلفن همراهش را از داخل جیب گرمکنش بیرون می اورد و بعد از چند لحظه چرخ زدن در برنامه ها یک صوت پخش میشود. یک چیز. یک. یک معجزه! " اهای شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید مدافعان حرم دختر مرتضی شدید. "صدای گریه اش بلند تر میشود"
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_هفده کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان کوچکترهای فامیل م
التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا " وجودم می لرزد. انگار چیزی در من شکست. یاشاید بهتراست بگویم قلبم! چه می گفت؟! چقدرصمیمی! چه میخواند! یحیی به آسمان نگاه می کند و داد میزند: خدااااااااااااا قلبم می ایستد، اشک به چشمانم می دود. چطور شد؟! ضجه میزند. گویی در عذاب است. التماس می کند، هق هقش گوش عالم را کر می کند. سرش را روی خاک می گذارد. به پای چه کسی افتاده، صدای نوا را بلند تر می کند " بارون بارونه... حال و هوای دل من زنجیر دنیاست به دست و پای دل من کاشکی بشنوی آقا صدای دل من کلنا فداک زینب... اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت دست اشکم را می گیرم. اما... یکی دیگر صورتم را خیس می کند. حالی عجیب دارم. حسی که در رگ هایم می دود. نمی فهمم. بس کن محیا! چت شده! عقب می روم. از جا بلند می شوم و به طرف خانه میدوم از یحیی دور میشوم. از یحیی! همانطور که می دوم اشک میریزم. راه گلویم بسته شده. یک چیز در س*ی*ن*ه ام سنگینی می کند. چرا میدوم، از چه فرار می کنم؟! از چه می ترسم؟ ان مرد چه گفت؟! چه کسی را صدا کنیم؟! زهرا را! بغض نفسم را به بند میکشد. به پشت سر نگاه می کنم. ازچه فاصله گرفتم؟! از ان خلوت عجیب! یا از خودم؟! به خانه رسیدم به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم. ملافه را روی سرم می کشم و از پنجره به درختان سبز و قد کشیده چشم میدوزم. پلکهایم سنگینی می کنند ولی خواب مثل جن چشموشی است که خیالاتم برایش حکم بسم الله دارد. افتاب خودش را تا درون اتاق کشیده و رنگ فندقی پارکت را جالا می بخشد. پنجره را باز و یک دم عمیق مهمان ریه هایم می کنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانه میزنم. چشمانم را می بندم. صدای ان مرد درگوشم می پیچد: اهاي شما که تک به تک. رفتید و کیمیا شدید، ملافه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_هجده التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیاید باهم خدامون
را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی اید چرا دیوانه وار دویدم؟! ساعاتی پیش بود یا... سالها قبل؟! به راست نگاهی گذرا میندازم. یلدا بادهانی نیمه باز دمَر روی تخت افتاده. موهای یک دست و پرپشتش روی صورتش ریخته. از روی تخت پایین می آیم و دوباره مشغول شانه زدن می شوم. حال عجیبی دارم... شاید از خستگی است! ازداخل ساک کوچکم تل پهن و گلبهی ام را بیرون می اورم و روی موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمی اورم و روی تخت میندازم. یک شونیز و شلوار گپ مشکی می پوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسری ام میفتم. بر می گردم و روسری بلند و طوسی ام را بر می دارم و آزاد روی سرم میندازم. راهروی نسبتا طولانی را پشت سر می گذارم و به آشپزخانه سرک میکشم. اذر پشت گاز ایستاده و به ماهیتابه مقابلش زل زده. لبخند میزنم و می گویم: -سلام آذرجون! صب بخیر! بدون آن که نگاهم کند جواب میدهد: بیدار شدی! صبح توام بخیر. با قدمهای بلند طرفش میروم و می پرسم: -چی درست می کنی؟! پنکیک! دوس داری؟ -اومم خیلی! با شکلات صبحانه! سرتکان می دهد و پنکیک متوسط را بر می گرداند تا سمت دیگرش طایی شود. سلام! بر می گردم و بادیدن چهره ی خواب آلود یحیی دوباره همان حال عجیب زیر پوستم میدود. آذر- سلام مادر... چقد چشمات پف کرده! خوب خوابیدی؟ یحیی- شکر! زیرلب سلام می کنم و به پاهایم خیره میشوم " مدافعان حرم... دختر مرتضی شدید." یحیی میشه من زودتراز بقیه صبحانه بخورم؟! آذر- آره! خواهرت که تا ظهر میخوابه! باباتم رفته ورزش... تو و محیا بخورید.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_نوزده را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی اید چرا دیوانه و
داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکالت می ریزد و روی میز چهارنفره می گذارد. هردو می شینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش خنده دار است. بیاید... منم صبر می کنم تاآقا جواد بیاد. هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می شوید و در حالیکه با دامن خشکش می کند می گوید: من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد! و پیش از خارج شدن ازآشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس میجود. واقعا به خودش شک دارد؟! به صورتش خیره میشوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را پشت گوشم میدهم و می پرسم: خوبی! دوست دارم بدانم چرا دیشب به ان گودال رفته... چرا آن طور ضجه میزد؟! منظور ان صوت و کلمات چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول میدهم و می گویم: -فکر کنم بد خواب شدید! چنگالش را کنار میگذارد و میگوید: نه خوبم! چیزی نیست! از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو ددستم می گیرم و چشمانم را می بندم..." التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!" ته دلم می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم... یلدا عینک افتابی اش را روی موهایش بالا میدهد و به گنجشک کوچکی که روی شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. میگوید: ساکت شدی محیا! -من؟! نه! لبخند میزند: من تورو میشناسم... 🍃🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🌹🍃🌸🍃🌹🌸🌹🍃🌹🌸🍃🌹 بزرگواران به زودی رمان زیباو در این کانال گذاشته میشود لطفا لفت ندید🙏🌹
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان شهدا بنویسند: محب امیرالمومنین(ع) زیارت کربلا و نجف،اربعین امسال، سربازی ♦️امام زمان(عج) نهایت شــ🌷ــهادت شبتون شهدایی ✋ ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشا آنانکه با عشق حسینی شهادت را پسندیدند و رفتند ... سلام صبحتون شهدایی ✋ 💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکالت می ریزد و روی میز چهارنفره می
بی هوا میپرسم: -داداشت چشه؟! اینو صدبار جواب دادم! محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت...یحیی خل و چل بیا بحث نکنیم! نه! منظورم اینکه...فازش چیه! ینی... -نه! این بار نمیخوام بحث کنم...میخوام بدونم جدا... متعجب نگاهم می کند. چیو؟! -توکجا سیر میکنه؟! می دونم میخواد ش*ه*ی*د شه و داره خودشو میکشه تا یه ذره کج نره! ولی خب چرا؟! ینی توکجا سیرمیکنه که اینا شده فکر و ذکرش... چرا می پرسی؟! -همین جوری! پس همینجوری یه جوابی پیدا کن! به لاخره هرمردی یه جا شل میگیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه! اینقدرمحکم باشه! نمی دونم چجوری بگم...خیلی مرموزه! کاراش... حرکاتش... همش میگم نکنه میترسه!. وایسا وایسا! چی میگی؟! یه کلمه نفهمیدم! اصلا برای چی میخوای بدونی. -خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین... میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟! راز؟! والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا! -اه چرا نمیفهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم. برام مهمه. برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده! -یهو نیست. از روز پاگشای تو... حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی میزنم.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست__یک بی هوا میپرسم: -داداشت چشه؟! اینو صدبار جواب دادم! محیا تروخدا دیگه شروع نکن!
عیب نداره...ناراحت نشدم. -بازم شرمنده! کنارش می نشینم.. خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! ازاولش یه خط قرمزای خاصی داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش ش*ه*ی*د شد. یحیی یه مدت افسردگی گرفت گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود. زد تو خط دیدن مستندای شهدا، کتابخونش پر از زندگینامه ها، از زبون همسر ش*ه*ی*د، مادر و رفیقا و... نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده س*ی*د مرتضی. تمام فکرش، میگه همه ش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه کار کوچیک یک دقیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به گناه نه میگم. چون کمکم میکنه! گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره میشوم. چه میگوید؟! مگر میشود؟ اصلا این مرتضی کیست! فکرم را به زبان می اورم می خندد مرتضی کیه بابا؟! عاشق اعصاب نداشتتم! آ*و*ی*ن*ی..! -پوف... خو این دیگه کیه! داداشن؟! غش غش می خندد. دیوونه! س*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی... یکی از شهدای بزرگمون! -عاهاا! بگو خو! الان یحیی بااین رفیقه؟! آره!شاید من از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق گیر آوردی منو یلدانکنه یحیـی هم مرده! رو نمی کنه! شاید ازاین چیزها پرت باشم ولی دیگه احمق
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_122_و_123 عیب نداره...ناراحت نشدم. -بازم شرمنده! کنارش می نشینم.. خودت همبازی یحیی بودی!
نیستم که! نگو نشنیدی که شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن! -صدبار شنیدم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! حتی اگر آیه قرآن باشه؟! نه. فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعی.. حب خدا رو توی س*ی*ن*ه پرورش میده ببین یلدا ینی تو میگی تمام این جانماز پهن کردنا برای این باباس؟! به نظرم یکی میشنوه شهدا زنده اند. یکی یه حس بهش پیدا میکنه. یکی باورش میکنه. یکی به یقین میرسه و دراخر هم باهاش زندگی میکنه! آ*و*ی*ن*ی برای یحیی حکم یه بالابر رو داشت. کمکش کرد که به خدا برسه و کنارش عشقی که همیشه به حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت. محیا تاوقتی اینا برات خنده دار باشه، باوری هم درکار نیست!. یبار بهش نخند. یکم فکر کن. این را میگوید، ازجا بلند می شود و می رود. موهایم را بالای سرم محکم با گیره می بندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت بر می دارم و به قسمت جستجوی گوگل می روم. نفسم را پر صدا بیرون می دهم و کلمه ی آ*و*ی*ن*ی را سرچ می کنم، در بخش تصاویر می روم و با دقت به حالت مختلف یک مرد با عینک دودی خیره میشوم. روی تخت دمَر دراز میکشم و به گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضی کیست! یکبار دیگه سرچ می کنم: زندگینامه ی مرتضی آ*و*ی*ن*ی: " ش*ه*ی*د س*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیالت ابتدایی و متوسطهی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله مینوشت و نقاشی می کرد تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلم سازی پرداخت" دراتاق باز می شود و یلدا داخل می اید چیکارمی کنی؟! -هیچی!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_چهار نیستم که! نگو نشنیدی که شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن! -صدبار شنیدم. ولی
تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند باشه ای می گویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. پس بیا شام بخوریم. همه منتظرن. هنردوست بوده! می گویند هنری ها افرادی باروحیه ی لطیف هستند. جهان بینی متفاوتی دارند. یعنی چقدر میتواند متفاوت باشد؟! بی میل چنگالم را به تکه های سیب زمینی ابپز میزنم و زیرچشمی به یحیی نگاه می کنم. اگر مرتضی مهربان و لطیف بوده، پس چرا این روانی اینقدر خشن است! مثل سیم ظرفشویی! نمی شود با مارماالد هم او را قورت داد! مضحک! شانه بالا میندازم. حتما خیلی پرمشغله هم بوده؛ نقاشی و نویسندگی و. مستندسازی. زندگی پرشور و هیجانی داشته! به تیپش هم میخورد آرتیست درجه یک باشد. هرچه بود حداقل ظاهرش مراجذب کرد. شاید خوشتیپـی یحیی هم به تبعیت از اوست! نمیتواند تقلید کورکورانه باشد. بهرحال یک روز سست میشود! اوحتما به قول یلدا با یقین به عشقش پی برده! بشقابم را کنار میگذارم و تشکر می کنم. عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتی؟! اچرا! دارم! یکم بی میلم.. همین! اذرمیپره وسط حرفم راستی مامان زنگ زد. قراره هفته ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن! -جدی؟! چرا به خودم نگفته! مث اینکه گوشیت همرات نبوده. -آها. حتما بهشون زنگ میزنم مرسی نگاهم سمت یحیـی کشیده میشود. باتعجب به بشقابش خیره میشود میشه باهات حرف بزنم پسرعمو؟! بامن؟! اذر سریع می پرسد: چیزی شده؟! دیگر دارد حالم را بهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولی؟! -نه! چیز خاصی نیست... یه چندتا سواله یحیـی راجع به؟
﷽ کار ما دادن جان مثل سلیمانےهاست این شهادت بخدا عادت ایرانےهاست
🔰 فرازی از وصیت نامه خدايا! شاكر از اينكه تا اين حد هدايتم كردی، خدايا! اگر قدمی در راهت برداشتم از من بپذير. معبودم! می‌دانم كه چيستی، ولی در دل خانواده‌مان صبری وافر بگذار كه میدانم بدون اين مسئله تحمل چنين مسئله ای را ندارم. خدايا! ملتسمانه می‌گويم و بارها گفته‌ام كه جگر گوشه امت، امام عزيز خمينی كبير را تا ظهور حضرت مهدی (عج) برای امت نگهدار «آمين» خدايا! بار پروردگارا! آن كسانی كه حافظ انقلابند حفظ و دشمنان انقلاب را نابود بگردان «آمين» خدايا! به خوبی می‌دانم و برايم ملموس است كه بهترين‌ها را بسويت می‌كشی و حجابشان را می‌دری و من اين را در خود نمی‌بينم ولی شايد دگرگونی در درونم چنين فيضی را نصيبم كرد. 🌷شهید مجید بقایی🌷
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_پنج تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند باشه ای می گویم، ازجا ب
یلدا نگاه معنادارش را از صورتم میگیرد. شاید فهمیده چه چیز فکرم را مشغول کرده یحیی شامش راتمام می کند و مثل بچه های مودب روی یک مبل تک نفره ساکت میشیند. سمتش می روم و در فاصله ی یک قدمی اش می ایستم. بپرسید! -بی مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلی مرتضی آ*و*ی*ن*ی رو دوس داری. میشه بدونم چرا؟! یک لحظه درچشمانم نگاه می کند چرا یلدا اینو گفته؟! -مفصله. مرتضی قهرمان منه! از روی صندلی بلند می شود و دوباره میپرسد: حالا میشه بگید چرا گفته؟! نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش کشیده میشود. اولین باراست اینطور نگاهم می کند. شاید حواسش نیست. -می خواستم علت این رفتار او را بدونم. همین! یکدفعه تبسمی خاص و شیرین از لا به لای ریش نسبتا بلندش می دود. سرتکان میدهد و میگوید: همیشه سوال شروع تغییراس! و به سمت اتاقش می رود. گیج به قدمهای آهسته اش نگاه می کنم. چقدر خوب بود! لبخندش! به اتاقم می روم ولپ تاپم رو باز می کنم! حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می گویم که تخصص حقیقی در سایه ی تعهد ا*س*ل*ا*م*ی به دست میآید و لاغیر قبل از ا*ن*ق*ل*ا*ب بنده فیلم نمی ساخته ام اگر چه با سینما آشنایی داشته ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از ا*ن*ق*ل*ا*ب در ادبیات بوده است. با شروع ا*ن*ق*ل*ا*ب تمام نوشته های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار ما شده خیره شدن به که پر از محبت💖 بود برای "شهادت ما" هم دعا کن😔🤲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_شش یلدا نگاه معنادارش را از صورتم میگیرد. شاید فهمیده چه چیز فکرم را مشغول کرده
که دیگر چیزی که"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده ام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او جلوه گر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است.". لپ تاپم را می بندم و به بدنم کش و قوس میدهم. پدرم ازبالای عینک نگاهم می کند و روزنامه اش را ورق میزند. سه روزی میشود که به تهران آمده اند. نگاهش دستم را بی اراده سمت شالم می کشاند. حضورش باعث می شود که خودم را جمع و جور کنم! آذر با یک سینی از بستنی میوه ای در ظروف کریستالی می اید و روی مبل با حرکتی ضریف می نشیند. یلدا با پا لگدی آرام به پایم می زند و میگوید: بسه دیگه کور شدی پای لپ تاپ! پدرم یک تا از ابروهایش را بالا میدهد و می پرسد: بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو! کوتاه جواب میدهم: -تحقیق می کنم! عمو سهمش از بستنی را بر می دارد و میگوید: باریکلا راجع به چی؟! یحیی باملایمت به لپ تاپم نگاه می کند و لبخند میزند. ازهمان هایی که تحقیق درمورد یه ش*ه*ی*د. مادرم زیرگوش اذر چیزی میگوید و هردو ریز می خندند! ازجا بلند می شوم و کنار یلدا روی کاناپه می نشینم. یلدا ظرف کوچک براق را دستم میدهد و میگوید: توفضایی ها! حق بااوست! چند روزی می شود حالم منقلب شده! چیزی آزارم میدهد. یک سوال!
🔴 شهادت یک سرباز وظیفه در درگیری با گروهک تروریستی در ارومیه ▪️شهید سرباز امیر سلیمانی ،فرزند برومند احمد سلیمانی در درگیری با گروهک‌های تروریستی در ارومیه به شهادت رسید. 📎شهادتت مبارک
مداحی آنلاین - اگه تشنگی شد آتیش جونت بگو حسین - حمید علیمی.mp3
5.61M
🌙استقبال از احساسی 🍃اگه تشنگی شد آتیش جونت 🍃اگه دیدی که خشکیده زبونت 🎤 👌فوق زیبا
🔰 وصیت نامه شهید؛ سلام مرا به رهبرم امام خامنه ای برسانید و به ایشان بگویید از ایشان شرمنده ام چون یک جان بیشتر نداشتم تا در راه دفاع از حریم اسلام و انقلاب تقدییم نمایم. 🌷شهید صادق عدالت اکبری🌷 شهادت: ۱۳۹۵/۲/۴ دلامه سوریه همزمان با روز وفات حضرت زینب (س)
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_هفت که دیگر چیزی که"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم..
عطش آخر جانم را میگیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت میدهم و جملات را مرور می کنم. " سعی کردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!" منظور او چیست؟! مگر نمی شود در کنار خدا بود! خب چه اشکالی دارد اگر... هرچه بیشتر میخوانم. روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا می کند! مرتضی عجیب به نظر میرسد! تنها چیزی که میشود درباره اش گفت جهان بینی متفاوت اش است! نگاهش به دنیا، خدا... به خودم می آیم و متوجه بستنی آب شده ام، میشوم ابکی. یا بهتر است بگویم سست شده! مثل من! یحیی سرفه ای می کند و ارام میگوید: دخترعمو اگر مشکلی نیست چند لحظه کارتون دارم! باتعجب نگاهش می کنم -الان؟! بله! ازجا بلند می شود و بااجازه ای می گوید و سمت اتاقش می رود. دنبالش راه می افتم و جلوی در اتاقش می ایستم... چه شده که او بامن کاردارد! شانه بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین اذر و پدرم عذابم می دهد. اشاره می کند داخل بروم. یک قدم جلو می روم. از داخل کتابخانه ی کوچکش یک کتاب بیرون می اورد و سمتم می گیرد. نگاه که می کنم دو کلمه ی فتح خ*و*ن را تشخیص میدهم. سرش را تکان میدهد و میگوید: از این شروع کنید. فکر کنم براتون ملموس تر باشه! به قلم س*ی*د مرتضی است! کتاب را می گیرم و می پرسم: راجع به چیه؟! ک*ر*ب*ل*ا! حقیقت. فرار از گمراهی... یه داستان به ظاهر تکراری ولی...نگاه متفاوت! -چرا کمکم می کنی؟! چون خودتون خواستید! -نمیترسی موقع کمک بخورمت؟! لبخندش محو میشود اما ارامش در چشمانش موج میزند.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_هشت عطش آخر جانم را میگیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت میدهم و جملات را مر
نه نمیترسم! قبلا هم نمیترسیدم! جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می ایم... ا*م*ا*م ایستاد و خ*ط*ب*ه ای ک*ر*ب*ل*ا*ی*ی خواند: "اما بعد...می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکر روی کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی کم مایه باقی نمانده است." "زنهار! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر این چنین است، من درمرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که معایش ایشان از ِقَبل آن می رسد، اگر نه، چون به بال امتحان شوند، چه کم هستند دینداران." انگشت سبابه ام را نرم روی جمله ی آخر میکشم. چه کم هستند دینداران! نگاهم چند کلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانی که دنیا به کام است. خداهم خوب است. کافیست زندگی کمی کج تا کند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود! خودمن هم همین طورم. پنج فصل از کتاب را خواندم. کتابی که جمله به جمله حقیقت بود! گویی برای من نوشته شده! سپاه مقابل جگرگوشه زهرا سلام الله علیها گمان می کردند که سوار برمرکب حق میتازند! و برای دست یافتن به بهشت و طوبی شمشیر رااز رو بستند! احساس خَلَه می کنم. یکی باید باشد تا با او حرف بزنم! یکی که آرامم کند. به من اطمینان دهد که تو ع*م*ر س*ع*د نیستی! شمشیر روی ا*م*ا*م نبستی! جوانی کردی... یکی پیدا شود که مرا از توهمات و ابرهای سیاه نجات دهد! کتاب را روی پایم میگذارم و کوله ام راروی دوشم میندازم. به اطراف نگاهی گذرا میندازم؛ همه رفته اند جز آراد! به صندلی اش تکیه داده و با خشم نگاهم می کند. بااکراه به نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند می شوم. راستی استادکجای کتاب را درس داد؟! به تخته وایت برد خیره میشوم. چقدر هم نوشته! او جزوه نوشته و من منزل به منزل با قافله حرکت کردم و به ن*ی*ن*و*ا رسیدم! حالا میترسم ادامه اش را بخوانم. نمی دانم قراراست