زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_نه ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو دیوونه بازی کن و نازی کن و بیا
#قسمت_صد_و_ده
لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ.
در رو باز کردم برید بالا!
سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده میچ شوند، تشکر می کنند و داخل می
روند. یحیی سوار ماشین میشود. همان لحظه خم میشوم و از پنجره ی شاگرد می
گویم:
-متاسفم! هنوز بچه ای!
پوزخند میزند:
-اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم!
لبم را با حرص روی هم فشار می دهم و بهش میگم عقده ای
و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی میزند و بعد از اینکه می ایستم سرش را از پنجره ماشین بیرون میکند! بهش مهلت حرف زدن نمی دم وبلند داد زدم از بچگیت دل ادما رو میسوزوندی!
اونم برام چراغ زد مراقب باش خودت دل و جونیتو نسوزونی!
یلدا به خانه ی پدر شوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. او هم به
آرزویش رس*ی*د! ساعت از دو نیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی
تختم نشسته و بق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشتهایم ورم کرده و قرمز
شده اند. تشنه ام! از کباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یک تانکر
آب سر بکشم. به نظرم باید یک شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یک سرش به
شکم و سر دیگر منبع بزرگی از اب خنک و تکه های یخ! از طرفی شیر پاک کن هم
درکیفم مانده باید بدون اون پوستم راهمراه با آرایش بکنم.
از روی تخت بلند می شوم و به طرف دراتاق می روم. نگاهم به
آینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی ودکوری درست شده!
! می خندم و مقابل آینه چرخ می زنم.
یحیی من را دید نه؟! به خودم نهیب
میزنم. چه فرقی می کند؟! جواب خودم را میدهم:
-تا که بسوزه! جیزززز..
یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم:
-عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل!
جشنی که درآن نتوانی به رقصی، چه توفیری دارد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فکرش را بکن! وپقی می زنم زیر خنده جلوی دهانم را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. کیفم را بر می دارم وبه آشپز خانه می روم در یخچال را باز می کنم وبطری آب را بر می دارم. پاورچین به طرف اتاق بر می گردم وهم زمان به پشت سرم نگاه می کنم که یک موقع کسی پشت سرم بیدار نشود! قدمهایم را تند می کنم که یکدفعه میخورم به کسی! نفسم را در س*ی*ن*ه* حبس میکنم بطری آب را در دستم فشار می دم یحیی بر می گردد و با دیدنم مات می ماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 تصاویری جدید از حال وصف نشدنی سردار حاجیزاده در اتاق عملیات پرتاب ماهواره سپاه”
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_ده لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. در رو باز کردم برید بالا! سینا و سارا بی معطلی
#قسمت_صد_و__یازده
چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد
و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم یحیی زیر لب الله واکبر می گوید و به راهش ادامه می دهد منم داخل اتاقم می دوم.
دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم میگیرم. خواسته یا ناخواسته یحیی همیشه سر راه من است!
قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! من آن روز کلاس داشتم ویحیی به دنبالم اومد که منو ببره مراسم پاگشا در توچال!
غر میزنم: خسته شدما!
می ایستد و دودستش رابالا می آورد:
ای وای! میشه دودقیقه ساکت شید؟!
احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! آهسته قدمی
دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر میخورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک
میشوم و بلند می گویم:
-روانی! میفتم می میرم!
سرش را تکان میدهد:
مگه دنیا از این شانسا داره؟!
جامیخورم! بچه پررو! دندان قروچه ای می کنم و باحرص می گویم:
به فاصله ی یک قدم از من بااحتیاط جلو می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم تا اثری از روی مبارکش نمانه. خیلی رو داری!
کلاه آفتابی اش را بر می دارد و در مشت
مچاله اش می کند. افتاب چشم راکور می کند! رفتارش واقعا عجیب است. چطور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر ابراهیم هادی
سلام بر شهید گمنام
☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و__یازده چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد و دهان نیمه بازش. لبم را می گز
#قسمت_صد_و_دوازده
می تواند در برابر من این قدر مقاوم باشد؟! چه چیزی به او قدرت میدهد تا
نگاهم نکند. نسبت به من بی تفاوت باشد! گیج به پس گردنش خیره میشوم.
آفتاب سوخته شده. همان لحظه زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست
میندازم و مچ دستش را محکم میگیرم. صدای جیغم در فضا پخش میشود. شوکه
برمیگردد و به چشمانم خیره میشود. آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان
نمایی میزنم. گره ابروهایش باز می شود و می گوید:
الحمدالله...نیفتادین! و
بعد چشمانش را می بندد: میشه حالا دستمو ول کنید!
دستش را رها می کنم و دوباره لبخند میزنم. کلاهش را به طرفم میگیرد و
میگوید: لبه ی اینو محکم بگیرید. منم یه طرف دیگشو میگیرم.
با تعجب نگاهش می کنم. این بشر دیوانه است!
به نرمی و بایک خیز روی زمین می نشینم و به مقابل خیره میشوم. دره ای
وسیع و رنگارنگ. عجیب است پاییز! زانوهایم را در شکم جمع می کنم و دستانم
را دورش حلقه می کنم. تاکجا باید پیش بروم. خودم را کوچک کنم! مقابلش
ظاهر شوم و طوری رفتار کنم که گویی فقیر نگاهش هستم! درکی ندارم.
مگر او مرد نیست! نیاز نمی فهمد؟! به جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نکند
دختر است! می خندم.. کوتاه و تلخ! چرا عمق نگاهش با محمدمهدی فرق دارد؟ چه
چیزی پایبند نگهش می دارد. پایبند به عقاید احمقانه اش! احمقانه! واقعا
احمق است یا... هوفی می کنم و چشمانم را می بندم. یعنی کارهایش تظاهر
نیست؟! تا به حال دل به کسی نباخته؟ مگر می شود! با این ظاهر و موقعیت
باکسی نپریده باشه! تلفن همراهم زنگ میخورد. بابی حوصلگی به صفحه اش خیره
میشوم. " "aradبی اختیار ایشی می گویم و تماس را رد می کنم. نمی توانم
تعریفی از جایگاهش داشته باشم. برادر، دوست پسر، دوست! نمی دانم. فقط...
دردهایم را خوب میشنود و دلداری ام میدهد. گاهی رویم حساس میشود. من
تعریفش می کنم دوست اجتماعی! خیلی ها دارند. نیمی از دانشگاه را که همین
ارتباطات اجتماعی تشکیل داده. گاها با او به خرید هم می روم. اگر
از من بپرسند دوستش داری. جوابی پیدا نمی کنم! مگر میشود یک دوست را دوست
نداشت؟! تلفنم را در دستم می فشارم و به پشت سر نگاه می کنم. یحیی روی
تخته سنگ بزرگی نشسته و به اسمان نگاه می کند. سرم را بالا میگیرم؛ کاش می
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_دوازده می تواند در برابر من این قدر مقاوم باشد؟! چه چیزی به او قدرت میدهد تا نگاهم نکن
#قسمت_صد_و_سیزده
شد فهمیدم چه درسردارد!
قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زیر چشمی یحیی
را دید میزنم. آرامشش کفرم را در می آورد. یک تکه نان در دهانم میگذارم و
باحرص می جوم. کارهایش به تمام نقشه هایم گند زده. یلدا زیرگوش سهیل چیزی
می گوید و هر دو آرام می خندند. سینا به رفتار سهیل پوزخند می زند.
سارا اما هر از گاهی نگاهی به یحیی میندازد و لبش را گاز می گیرد. الحمدالله.
همه یک جور درگیرند! نامزدی هم چیز مزخرفی است ها. باید خاله بازی راه
بیندازی و هروعده غذایت را درخانه ی یکی صرف کنی!حالا هم که تازه مد شده اینها پاگشا رو آوردند کوه. یک قاشق ازسوپ را در
دهانم می گذارم و طعم ملسش را مزه می کنم. اذر دودستش را روی میز می
گذارد و گلویش راصاف می کند.
نگاه ها به سمتش سر می خورند. لبخند بزرگی لبان نازک و گلبهی اش را
زیبامی کند. خب. یه موضوعی هست که فکر کنم این فضا می طلبه که گفته
شه! منوجواد جان راجع بهش صحبت کردیم و امیدوارم این تصمیم رو به فال نیک
بگیریم. در اصل این مهمونی هم بخاطر یلدا و سهیل جان بوده و هم...
مکث می کند. قاشقم را در ظرفم می گذارم و چشمانم را تنگ می کنم.
و هم به خاطر یحیـی تنها پسرم...
یحیـی یک تااز ابروهایش را بالا می دهد و با تعجب به اذر خیره میشود.
ما چیزی جز خوبی از خانواده تون ندیدیم و خیلی خوشحالیم که سهیل عضوی از
ماشده. حالا اگر اجازه بدید دوست دارم سارا هم دختر مابشه.
گیج به یحیی نگاه می کنم. خودش رو جمع وجور میکنه تکیه و دست به س*ی*ن*ه
به آسمان نگاه می کند.عه یعنی خودش خبر داشت؟!
سهیلا چشمان سرمه کشیده اش برق میزند و جواب میدهد:
خیلی غیرمنتظره بود.
آرایش نسبی اش را تنها من می بینم. رویش را کیپ گرفته تا از دید یحیی و
عمو دور باشد.
عمو با لبخند می پراند:
بله بابت این موضوع هم عذرمیخوایم. اما. فکر کنم حرف خانوم واضح بود.
اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری کنیم؟!
یحیی از جا بلند میشود و ببخشید می گوید. لبخند آذر وا می رود و می پرسد:
عزیزم کجا می روی؟! ممنون بابت غذا سیر شدم! سرش را پایین می اندازد و به سمت ماشین می رود. عمو می خندد خجالتیه دیگه.
حاج حمید می گوید: باحیاس عزیز من. حیا داره پسرمون!
کاملا مشخص است که کیفش کوگ شده! از دختر منم برای یحیی خواستگاری می شد پرواز می کردم من ومن کنان می گوید:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سیزده شد فهمیدم چه درسردارد! قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زی
#قسمت_صد_و_چهارده
باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی... متوجهید
که؟!
اذر- بله بله.
سهیلا- خب فکر کنم سارا هم باید حداقل یه نظر کوتاه بده!
لبهایم را با حرص روی هم فشار میدهم و به لبخند کذایـی سارا زل میزنم
سرش راپایین میندازد و میگوید:
خب. راستش... چی بگم؟!
عمو- هیچی نگو دخترم! سکوت علامت رضاست!
همان شب در خانه یحیـی با موضوع خواستگاری مخالفت کرد و بحث بینشان
بالا گرفت. نمی دانم چرا دل من هم خنک شد. تصور حضور سارا کنار یحیـی آزارم
میداد.
او رادوست داشتم؟! رفتم تو فکر! چرا من او را دوست دارم یحیی از بچه گی من و آزار می داد الانم با بی محلی هاش آزارم میده؟! محال است! من از او کینه ی چندساله دارم. اولین بار سر
همان بحث صدایش را بالا برد قیافه اش دیدنی بود! خودش را بی ارزش خواند و
تاکید کرد چرا نظرش هیچ اهمیتی ندارد؟ بدون مشورت با او اقدام کرده اند و این
برایش سنگین بوده. خواستگاری سارا منتفی و در دلم عروسی به پا شد! رابطه ی
خوب سهیل و یلدا دوام چندانی نیاورد. اواسط اسفند یلدا با قیافه
ای گرفته به خانه برگشت و لام تاکام به سوالها جواب نداد.یلدا خودش را دراتاقش زندانی کرده واجازه ملاقات به کسی نمی داد. ولی من به دراتاقش رفتم و چندتقه به در میزنم و وارد اتاق می شوم. یلدا سریع با پشت دست اشکهایش را
پاک می کند و میگوید:
اجازه ندادم بیای تو!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_چهارده باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی... متوجهید که؟! اذر- بله
#قسمت_صد_و_پانزده
لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. روی تخت صاف می نشیند و به فرش
خیره میشود. چانه اش خفیف می لرزد و با دستهایش کلنجار می رود. چند قدم
جلو میروم و نفسم را پر صدا بیرون میدهم.
-عذرمیخوام بی اجازه اومدم. ولی... دیگه طاقت نیاووردم. بیرون... بیرون
همه نگرانتن. تاکی میخوای تو اتاق بشینی و چیزی نگی.
کلافه دستش را مشت می کند و میگوید:
حوصلتو ندارم!
کنارش می نشینم و بااحتیاط نزدیکش میشوم.
-می دونم! ولی... خواهش می کنم. نمیتونی بگی چی شده؟!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
-ببین یلدا... یحیی داره دیوونه میشه. حس می کنم یه چیزی میدونه! اما
داره خودشو میخوره!
بغضش میترکد
اره... نفهمیدم چی میگه. یحیی ازاولش میدونست.
-نمیفهمم. چی میگی! چیو می دونست.
گریه اش شدت میگیرد.
احمقم... محیا من یه احمقم!
-چی شده؟!
باترس دستم را دورش حلقه می کنم و میپرسم:
-تروخدا بگو. نگران ترم نکن!
سهیل! س...سهیل...
به چشمانم نگاه می کند. دلم می لرزد. خودش را درآ*غ*و*شم میندازد و هق هق گریه می کند. سهیلا چی؟! دیوونه گریه نکن.
سهیل... سهیل قبالا... قبالا... نامزد داشته.
دهانم قفل می شود. زبان درکام نمی چرخد. سرم تیر می کشد. حتما اشتباه شنیدم.
-یلدا یه بار دیگه بگو!
چیزی نمی گوید فقط صدای گریه اش هرلحظه بلند ترمیشود.
چندتقه محکم به در میخورد
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_پانزده لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. روی تخت صاف می نشیند و به فرش خیره میشو
#قسمت_صد_و_شانزده
چی شده؟!
صدای عصبی و جدی یحیـی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم.
میخوام بیام تو!
دو دقیقه صبر می کند و بعد داخل می آید. استینهای پیرهنش را تا زده.
موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته. عمو و زن عمو به خانه ی حاج حمید رفته
اند. یحیی هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود. چندقدم جلو می اید و مقابل
یلدا زانو می زند. دودستش را میگیرد و تکان میدهد:
یلدا؟! چته! چی شده!
یلدا سرش رااز روی شانه ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه می کند.
پشیمانی در هق هق اش موج میزند. پشیمانی بابت اینکه به حرفهای یحیی گوش
نکرده. یحیی دستهای یلدا را می کشد و او را درآ*غ*و*ش میگیرد. محکم و
گرم... سرش را روی شانه اش می گذارد و با دست موهایش رانوازش می کند.
عزیزدل داداش چت شد یهو.
یلدا پشت هم با صدای خفه میگوید:
ببخشید... حر.. حرفتو... گوش... نکردم.
بی اراده بغضم میگیرد. طفلک یلدا! یحیی می ایستد و یلدا راهم همراه خود
بلند می کند، دو دستش را دور کمرش حلقه می کند و بیش از پیش او را به
خودش فشار می دهد. چقدر رابطه شان عجیب است. یلدا صورتش را به س*ی*ن*ه
ی
یحیی می چسباند و میگوید:
چرابهم نگفت... چرا نگفت؟
چانه ی یحیی می لرزد چشمانش را محکم می بندد و جوابی نمی دهد. یلدا
باصدای خش دارش می پرسد:
تو می دونستی؟ اره؟ چرا بهم نگفتی! اگر... اون موقع می دونستی.
یحیی دستش را روی کتف یلدا میکشد
عزیزم! مطمئن نبودم. حس می کردم اشتباه می کنم و یه چیزی شنیدم. ببخش...
و بعد پیشانی یلدا را می ب*و*س*د. بابغض. بغضی شکسته و مردانه. عمه ی
سهیل که زنی پیر و افتاده و وراج است. در یکی از مهمانی ها رو به یلدا
از دهانش می پرد که نامزد قبلی سهیل از تو خوشگل تر بود. یلدا توجهی نمی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_شانزده چی شده؟! صدای عصبی و جدی یحیـی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم. میخوام
#قسمت_صد_و_هفده
کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان
کوچکترهای فامیل می شنود! اخر سر مشخص شد که سهیل پیش از یلدا، شش ماه
با
دختری به نام روشنک عقد بوده. سهیلا بر این باور بود که اتفاقی نیفتاده و
چیز مهمی نیست! در جواب اشکهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت:
-حالا که فهمیدی
چه اتفاق مهمی افتاده؟! سهیل هم جای دلجویـی از ناراحتی یلدا گله کرد.
یلدا هم یک کلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایی. عقیده داشت زندگی ای که
با پنهان کاری و دروغ شروع شود و با پررویـی ادامه پیدا کند به درد
نمی خورد. یحیی تا آخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت کرد. به او غبطه
میخوردم. کاش کسی هم پشت من می ایستاد. یلدا ضربه ی روحی بدی خورد. اما
تعطیلات عید به او کمک کرد تا مثل سابق شود. پنجم فروردین. صبح برای تفریح به لواسان آمدیم باع نسبتا بزرگ عمو که سه در داشت . درختان بلند وشاخ وبرگهای فروان فضا را ترسناک کرده بود. حالا ساعت یک و نیم شب بود یحیی از خانه بیرون زد. منم ژاکتم را روی شانه میندازم و برای کنجکاوی آهسته پشت سرش راه افتادم. سرش را پایین
انداخته و همین طور جلو میرود. صدای جیرجیرک ها دل را ارام می کند. از یک
سراشیبی پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود. میدوم و بالای سراشیبی می
ایستم. دریک گودال میشیند و زانوهایش رادرشکم جمع می کند کمی عقب می روم
و می نشینم. نمیخواهم مرا ببیند... به نظرمیرسد گودال را کسی از قبل
کنده. ماه کامل بالای سرمان انقدر زیباست که هر چشمی را جادو می کند. به
اطراف نگاه می کنم. میترسم؟! نمیدانم! یکدفعه صدای گریه ی یحیی بگوشم
میخورد. آهسته و یکنواخت. باتعجب داخل گودال را نگاه می کنم. سرش را روی
خاک گذاشته و شانه هایش می لرزد. دیوانه! چش شده؟! چنددقیقه میگذرد،
تلفن همراهش را از داخل جیب گرمکنش بیرون می اورد و بعد از چند لحظه چرخ
زدن در برنامه ها یک صوت پخش میشود. یک چیز. یک. یک معجزه!
" اهای شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید
مدافعان حرم دختر مرتضی شدید.
"صدای گریه اش بلند تر میشود"