eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
776 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_هفده کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان کوچکترهای فامیل م
التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا " وجودم می لرزد. انگار چیزی در من شکست. یاشاید بهتراست بگویم قلبم! چه می گفت؟! چقدرصمیمی! چه میخواند! یحیی به آسمان نگاه می کند و داد میزند: خدااااااااااااا قلبم می ایستد، اشک به چشمانم می دود. چطور شد؟! ضجه میزند. گویی در عذاب است. التماس می کند، هق هقش گوش عالم را کر می کند. سرش را روی خاک می گذارد. به پای چه کسی افتاده، صدای نوا را بلند تر می کند " بارون بارونه... حال و هوای دل من زنجیر دنیاست به دست و پای دل من کاشکی بشنوی آقا صدای دل من کلنا فداک زینب... اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت دست اشکم را می گیرم. اما... یکی دیگر صورتم را خیس می کند. حالی عجیب دارم. حسی که در رگ هایم می دود. نمی فهمم. بس کن محیا! چت شده! عقب می روم. از جا بلند می شوم و به طرف خانه میدوم از یحیی دور میشوم. از یحیی! همانطور که می دوم اشک میریزم. راه گلویم بسته شده. یک چیز در س*ی*ن*ه ام سنگینی می کند. چرا میدوم، از چه فرار می کنم؟! از چه می ترسم؟ ان مرد چه گفت؟! چه کسی را صدا کنیم؟! زهرا را! بغض نفسم را به بند میکشد. به پشت سر نگاه می کنم. ازچه فاصله گرفتم؟! از ان خلوت عجیب! یا از خودم؟! به خانه رسیدم به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم. ملافه را روی سرم می کشم و از پنجره به درختان سبز و قد کشیده چشم میدوزم. پلکهایم سنگینی می کنند ولی خواب مثل جن چشموشی است که خیالاتم برایش حکم بسم الله دارد. افتاب خودش را تا درون اتاق کشیده و رنگ فندقی پارکت را جالا می بخشد. پنجره را باز و یک دم عمیق مهمان ریه هایم می کنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانه میزنم. چشمانم را می بندم. صدای ان مرد درگوشم می پیچد: اهاي شما که تک به تک. رفتید و کیمیا شدید، ملافه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_هجده التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیاید باهم خدامون
را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی اید چرا دیوانه وار دویدم؟! ساعاتی پیش بود یا... سالها قبل؟! به راست نگاهی گذرا میندازم. یلدا بادهانی نیمه باز دمَر روی تخت افتاده. موهای یک دست و پرپشتش روی صورتش ریخته. از روی تخت پایین می آیم و دوباره مشغول شانه زدن می شوم. حال عجیبی دارم... شاید از خستگی است! ازداخل ساک کوچکم تل پهن و گلبهی ام را بیرون می اورم و روی موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمی اورم و روی تخت میندازم. یک شونیز و شلوار گپ مشکی می پوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسری ام میفتم. بر می گردم و روسری بلند و طوسی ام را بر می دارم و آزاد روی سرم میندازم. راهروی نسبتا طولانی را پشت سر می گذارم و به آشپزخانه سرک میکشم. اذر پشت گاز ایستاده و به ماهیتابه مقابلش زل زده. لبخند میزنم و می گویم: -سلام آذرجون! صب بخیر! بدون آن که نگاهم کند جواب میدهد: بیدار شدی! صبح توام بخیر. با قدمهای بلند طرفش میروم و می پرسم: -چی درست می کنی؟! پنکیک! دوس داری؟ -اومم خیلی! با شکلات صبحانه! سرتکان می دهد و پنکیک متوسط را بر می گرداند تا سمت دیگرش طایی شود. سلام! بر می گردم و بادیدن چهره ی خواب آلود یحیی دوباره همان حال عجیب زیر پوستم میدود. آذر- سلام مادر... چقد چشمات پف کرده! خوب خوابیدی؟ یحیی- شکر! زیرلب سلام می کنم و به پاهایم خیره میشوم " مدافعان حرم... دختر مرتضی شدید." یحیی میشه من زودتراز بقیه صبحانه بخورم؟! آذر- آره! خواهرت که تا ظهر میخوابه! باباتم رفته ورزش... تو و محیا بخورید.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_نوزده را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی اید چرا دیوانه و
داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکالت می ریزد و روی میز چهارنفره می گذارد. هردو می شینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش خنده دار است. بیاید... منم صبر می کنم تاآقا جواد بیاد. هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می شوید و در حالیکه با دامن خشکش می کند می گوید: من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد! و پیش از خارج شدن ازآشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس میجود. واقعا به خودش شک دارد؟! به صورتش خیره میشوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را پشت گوشم میدهم و می پرسم: خوبی! دوست دارم بدانم چرا دیشب به ان گودال رفته... چرا آن طور ضجه میزد؟! منظور ان صوت و کلمات چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول میدهم و می گویم: -فکر کنم بد خواب شدید! چنگالش را کنار میگذارد و میگوید: نه خوبم! چیزی نیست! از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو ددستم می گیرم و چشمانم را می بندم..." التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!" ته دلم می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم... یلدا عینک افتابی اش را روی موهایش بالا میدهد و به گنجشک کوچکی که روی شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. میگوید: ساکت شدی محیا! -من؟! نه! لبخند میزند: من تورو میشناسم... 🍃🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🌹🍃🌸🍃🌹🌸🌹🍃🌹🌸🍃🌹 بزرگواران به زودی رمان زیباو در این کانال گذاشته میشود لطفا لفت ندید🙏🌹
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان شهدا بنویسند: محب امیرالمومنین(ع) زیارت کربلا و نجف،اربعین امسال، سربازی ♦️امام زمان(عج) نهایت شــ🌷ــهادت شبتون شهدایی ✋ ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشا آنانکه با عشق حسینی شهادت را پسندیدند و رفتند ... سلام صبحتون شهدایی ✋ 💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکالت می ریزد و روی میز چهارنفره می
بی هوا میپرسم: -داداشت چشه؟! اینو صدبار جواب دادم! محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت...یحیی خل و چل بیا بحث نکنیم! نه! منظورم اینکه...فازش چیه! ینی... -نه! این بار نمیخوام بحث کنم...میخوام بدونم جدا... متعجب نگاهم می کند. چیو؟! -توکجا سیر میکنه؟! می دونم میخواد ش*ه*ی*د شه و داره خودشو میکشه تا یه ذره کج نره! ولی خب چرا؟! ینی توکجا سیرمیکنه که اینا شده فکر و ذکرش... چرا می پرسی؟! -همین جوری! پس همینجوری یه جوابی پیدا کن! به لاخره هرمردی یه جا شل میگیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه! اینقدرمحکم باشه! نمی دونم چجوری بگم...خیلی مرموزه! کاراش... حرکاتش... همش میگم نکنه میترسه!. وایسا وایسا! چی میگی؟! یه کلمه نفهمیدم! اصلا برای چی میخوای بدونی. -خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین... میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟! راز؟! والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا! -اه چرا نمیفهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم. برام مهمه. برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده! -یهو نیست. از روز پاگشای تو... حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی میزنم.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست__یک بی هوا میپرسم: -داداشت چشه؟! اینو صدبار جواب دادم! محیا تروخدا دیگه شروع نکن!
عیب نداره...ناراحت نشدم. -بازم شرمنده! کنارش می نشینم.. خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! ازاولش یه خط قرمزای خاصی داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش ش*ه*ی*د شد. یحیی یه مدت افسردگی گرفت گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود. زد تو خط دیدن مستندای شهدا، کتابخونش پر از زندگینامه ها، از زبون همسر ش*ه*ی*د، مادر و رفیقا و... نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده س*ی*د مرتضی. تمام فکرش، میگه همه ش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه کار کوچیک یک دقیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به گناه نه میگم. چون کمکم میکنه! گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره میشوم. چه میگوید؟! مگر میشود؟ اصلا این مرتضی کیست! فکرم را به زبان می اورم می خندد مرتضی کیه بابا؟! عاشق اعصاب نداشتتم! آ*و*ی*ن*ی..! -پوف... خو این دیگه کیه! داداشن؟! غش غش می خندد. دیوونه! س*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی... یکی از شهدای بزرگمون! -عاهاا! بگو خو! الان یحیی بااین رفیقه؟! آره!شاید من از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق گیر آوردی منو یلدانکنه یحیـی هم مرده! رو نمی کنه! شاید ازاین چیزها پرت باشم ولی دیگه احمق
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_122_و_123 عیب نداره...ناراحت نشدم. -بازم شرمنده! کنارش می نشینم.. خودت همبازی یحیی بودی!
نیستم که! نگو نشنیدی که شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن! -صدبار شنیدم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! حتی اگر آیه قرآن باشه؟! نه. فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعی.. حب خدا رو توی س*ی*ن*ه پرورش میده ببین یلدا ینی تو میگی تمام این جانماز پهن کردنا برای این باباس؟! به نظرم یکی میشنوه شهدا زنده اند. یکی یه حس بهش پیدا میکنه. یکی باورش میکنه. یکی به یقین میرسه و دراخر هم باهاش زندگی میکنه! آ*و*ی*ن*ی برای یحیی حکم یه بالابر رو داشت. کمکش کرد که به خدا برسه و کنارش عشقی که همیشه به حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت. محیا تاوقتی اینا برات خنده دار باشه، باوری هم درکار نیست!. یبار بهش نخند. یکم فکر کن. این را میگوید، ازجا بلند می شود و می رود. موهایم را بالای سرم محکم با گیره می بندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت بر می دارم و به قسمت جستجوی گوگل می روم. نفسم را پر صدا بیرون می دهم و کلمه ی آ*و*ی*ن*ی را سرچ می کنم، در بخش تصاویر می روم و با دقت به حالت مختلف یک مرد با عینک دودی خیره میشوم. روی تخت دمَر دراز میکشم و به گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضی کیست! یکبار دیگه سرچ می کنم: زندگینامه ی مرتضی آ*و*ی*ن*ی: " ش*ه*ی*د س*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیالت ابتدایی و متوسطهی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله مینوشت و نقاشی می کرد تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلم سازی پرداخت" دراتاق باز می شود و یلدا داخل می اید چیکارمی کنی؟! -هیچی!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_چهار نیستم که! نگو نشنیدی که شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن! -صدبار شنیدم. ولی
تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند باشه ای می گویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. پس بیا شام بخوریم. همه منتظرن. هنردوست بوده! می گویند هنری ها افرادی باروحیه ی لطیف هستند. جهان بینی متفاوتی دارند. یعنی چقدر میتواند متفاوت باشد؟! بی میل چنگالم را به تکه های سیب زمینی ابپز میزنم و زیرچشمی به یحیی نگاه می کنم. اگر مرتضی مهربان و لطیف بوده، پس چرا این روانی اینقدر خشن است! مثل سیم ظرفشویی! نمی شود با مارماالد هم او را قورت داد! مضحک! شانه بالا میندازم. حتما خیلی پرمشغله هم بوده؛ نقاشی و نویسندگی و. مستندسازی. زندگی پرشور و هیجانی داشته! به تیپش هم میخورد آرتیست درجه یک باشد. هرچه بود حداقل ظاهرش مراجذب کرد. شاید خوشتیپـی یحیی هم به تبعیت از اوست! نمیتواند تقلید کورکورانه باشد. بهرحال یک روز سست میشود! اوحتما به قول یلدا با یقین به عشقش پی برده! بشقابم را کنار میگذارم و تشکر می کنم. عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتی؟! اچرا! دارم! یکم بی میلم.. همین! اذرمیپره وسط حرفم راستی مامان زنگ زد. قراره هفته ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن! -جدی؟! چرا به خودم نگفته! مث اینکه گوشیت همرات نبوده. -آها. حتما بهشون زنگ میزنم مرسی نگاهم سمت یحیـی کشیده میشود. باتعجب به بشقابش خیره میشود میشه باهات حرف بزنم پسرعمو؟! بامن؟! اذر سریع می پرسد: چیزی شده؟! دیگر دارد حالم را بهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولی؟! -نه! چیز خاصی نیست... یه چندتا سواله یحیـی راجع به؟
﷽ کار ما دادن جان مثل سلیمانےهاست این شهادت بخدا عادت ایرانےهاست
🔰 فرازی از وصیت نامه خدايا! شاكر از اينكه تا اين حد هدايتم كردی، خدايا! اگر قدمی در راهت برداشتم از من بپذير. معبودم! می‌دانم كه چيستی، ولی در دل خانواده‌مان صبری وافر بگذار كه میدانم بدون اين مسئله تحمل چنين مسئله ای را ندارم. خدايا! ملتسمانه می‌گويم و بارها گفته‌ام كه جگر گوشه امت، امام عزيز خمينی كبير را تا ظهور حضرت مهدی (عج) برای امت نگهدار «آمين» خدايا! بار پروردگارا! آن كسانی كه حافظ انقلابند حفظ و دشمنان انقلاب را نابود بگردان «آمين» خدايا! به خوبی می‌دانم و برايم ملموس است كه بهترين‌ها را بسويت می‌كشی و حجابشان را می‌دری و من اين را در خود نمی‌بينم ولی شايد دگرگونی در درونم چنين فيضی را نصيبم كرد. 🌷شهید مجید بقایی🌷