زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_شانزده چی شده؟! صدای عصبی و جدی یحیـی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم. میخوام
#قسمت_صد_و_هفده
کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان
کوچکترهای فامیل می شنود! اخر سر مشخص شد که سهیل پیش از یلدا، شش ماه
با
دختری به نام روشنک عقد بوده. سهیلا بر این باور بود که اتفاقی نیفتاده و
چیز مهمی نیست! در جواب اشکهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت:
-حالا که فهمیدی
چه اتفاق مهمی افتاده؟! سهیل هم جای دلجویـی از ناراحتی یلدا گله کرد.
یلدا هم یک کلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایی. عقیده داشت زندگی ای که
با پنهان کاری و دروغ شروع شود و با پررویـی ادامه پیدا کند به درد
نمی خورد. یحیی تا آخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت کرد. به او غبطه
میخوردم. کاش کسی هم پشت من می ایستاد. یلدا ضربه ی روحی بدی خورد. اما
تعطیلات عید به او کمک کرد تا مثل سابق شود. پنجم فروردین. صبح برای تفریح به لواسان آمدیم باع نسبتا بزرگ عمو که سه در داشت . درختان بلند وشاخ وبرگهای فروان فضا را ترسناک کرده بود. حالا ساعت یک و نیم شب بود یحیی از خانه بیرون زد. منم ژاکتم را روی شانه میندازم و برای کنجکاوی آهسته پشت سرش راه افتادم. سرش را پایین
انداخته و همین طور جلو میرود. صدای جیرجیرک ها دل را ارام می کند. از یک
سراشیبی پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود. میدوم و بالای سراشیبی می
ایستم. دریک گودال میشیند و زانوهایش رادرشکم جمع می کند کمی عقب می روم
و می نشینم. نمیخواهم مرا ببیند... به نظرمیرسد گودال را کسی از قبل
کنده. ماه کامل بالای سرمان انقدر زیباست که هر چشمی را جادو می کند. به
اطراف نگاه می کنم. میترسم؟! نمیدانم! یکدفعه صدای گریه ی یحیی بگوشم
میخورد. آهسته و یکنواخت. باتعجب داخل گودال را نگاه می کنم. سرش را روی
خاک گذاشته و شانه هایش می لرزد. دیوانه! چش شده؟! چنددقیقه میگذرد،
تلفن همراهش را از داخل جیب گرمکنش بیرون می اورد و بعد از چند لحظه چرخ
زدن در برنامه ها یک صوت پخش میشود. یک چیز. یک. یک معجزه!
" اهای شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید
مدافعان حرم دختر مرتضی شدید.
"صدای گریه اش بلند تر میشود"
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_هفده کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان کوچکترهای فامیل م
#قسمت_صد_و_هجده
التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید
هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا
بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا
" وجودم می لرزد. انگار چیزی در من شکست. یاشاید بهتراست بگویم قلبم! چه می گفت؟! چقدرصمیمی! چه
میخواند! یحیی به آسمان نگاه می کند و داد میزند: خدااااااااااااا
قلبم می ایستد، اشک به چشمانم می دود. چطور شد؟! ضجه میزند. گویی در عذاب
است. التماس می کند، هق هقش گوش عالم را کر می کند. سرش را روی خاک
می گذارد. به پای چه کسی افتاده، صدای نوا را بلند تر می کند "
بارون بارونه... حال و هوای دل من
زنجیر دنیاست به دست و پای دل من
کاشکی بشنوی آقا صدای دل من
کلنا فداک زینب...
اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت
دست اشکم را می گیرم. اما... یکی دیگر صورتم را خیس می کند. حالی عجیب
دارم. حسی که در رگ هایم می دود. نمی فهمم. بس کن محیا! چت شده! عقب
می روم. از جا بلند می شوم و به طرف خانه میدوم از یحیی دور میشوم.
از یحیی! همانطور که می دوم اشک میریزم. راه گلویم بسته شده. یک چیز در
س*ی*ن*ه ام سنگینی می کند. چرا میدوم، از چه فرار می کنم؟! از چه می
ترسم؟ ان مرد چه گفت؟! چه کسی را صدا کنیم؟! زهرا را! بغض نفسم را به بند
میکشد. به پشت سر نگاه می کنم. ازچه فاصله گرفتم؟! از ان خلوت عجیب! یا
از خودم؟!
به خانه رسیدم به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم.
ملافه را روی سرم می کشم و از پنجره به درختان سبز و قد کشیده چشم میدوزم.
پلکهایم سنگینی می کنند ولی خواب مثل جن چشموشی است که خیالاتم برایش
حکم
بسم الله دارد. افتاب خودش را تا درون اتاق کشیده و رنگ فندقی پارکت را جالا
می بخشد. پنجره را باز و یک دم عمیق مهمان ریه هایم می کنم. برس را
برمیدارم و باملایمت موهایم را شانه میزنم. چشمانم را می بندم. صدای ان
مرد درگوشم می پیچد: اهاي شما که تک به تک. رفتید و کیمیا شدید، ملافه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_هجده التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیاید باهم خدامون
#قسمت_صد_و_نوزده
را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی اید
چرا دیوانه وار دویدم؟! ساعاتی پیش بود یا... سالها قبل؟! به راست نگاهی
گذرا میندازم. یلدا بادهانی نیمه باز دمَر روی تخت افتاده. موهای یک دست و
پرپشتش روی صورتش ریخته. از روی تخت پایین می آیم و دوباره مشغول شانه
زدن می شوم. حال عجیبی دارم... شاید از خستگی است! ازداخل ساک کوچکم تل
پهن و گلبهی ام را بیرون می اورم و روی موهایم میگذارم. لباس خوابم را
درمی اورم و روی تخت میندازم. یک شونیز و شلوار گپ مشکی می پوشم و ازاتاق
بیرون میروم. بین راه یاد روسری ام میفتم. بر می گردم و روسری بلند و
طوسی ام را بر می دارم و آزاد روی سرم میندازم. راهروی نسبتا طولانی را
پشت سر می گذارم و به آشپزخانه سرک میکشم. اذر پشت گاز ایستاده و به
ماهیتابه مقابلش زل زده. لبخند میزنم و می گویم:
-سلام آذرجون! صب بخیر!
بدون آن که نگاهم کند جواب میدهد:
بیدار شدی! صبح توام بخیر.
با قدمهای بلند طرفش میروم و می پرسم:
-چی درست می کنی؟!
پنکیک! دوس داری؟
-اومم خیلی! با شکلات صبحانه!
سرتکان می دهد و پنکیک متوسط را بر می گرداند تا سمت دیگرش طایی شود.
سلام!
بر می گردم و بادیدن چهره ی خواب آلود یحیی دوباره همان حال عجیب زیر
پوستم میدود.
آذر- سلام مادر... چقد چشمات پف کرده! خوب خوابیدی؟
یحیی- شکر!
زیرلب سلام می کنم و به پاهایم خیره میشوم " مدافعان حرم... دختر مرتضی
شدید."
یحیی میشه من زودتراز بقیه صبحانه بخورم؟!
آذر- آره! خواهرت که تا ظهر میخوابه! باباتم رفته ورزش... تو و محیا
بخورید.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_نوزده را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی اید چرا دیوانه و
#قسمت_صد_و_بیست
داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکالت می ریزد و روی
میز
چهارنفره می گذارد.
هردو می شینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش خنده دار است. بیاید... منم صبر می کنم تاآقا جواد بیاد.
هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می
شوید و در حالیکه با دامن خشکش می کند می گوید:
من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن ازآشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی
تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس میجود. واقعا به خودش شک
دارد؟! به صورتش خیره میشوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم
را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را
پشت گوشم میدهم و می پرسم:
خوبی! دوست دارم بدانم چرا
دیشب به ان گودال رفته... چرا آن طور ضجه میزد؟! منظور ان صوت و کلمات
چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول میدهم و می گویم:
-فکر کنم بد خواب شدید!
چنگالش را کنار میگذارد و میگوید:
نه خوبم! چیزی نیست!
از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو ددستم می
گیرم و چشمانم را می بندم..." التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!" ته دلم
می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم...
یلدا عینک افتابی اش را روی موهایش بالا میدهد و به گنجشک کوچکی که روی
شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. میگوید:
ساکت شدی محیا!
-من؟! نه!
لبخند میزند:
من تورو میشناسم...
🍃🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🌹🍃🌸🍃🌹🌸🌹🍃🌹🌸🍃🌹
بزرگواران به زودی رمان زیباو #انلاین_نرگس در این کانال گذاشته میشود لطفا لفت ندید🙏🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکالت می ریزد و روی میز چهارنفره می
#قسمت_صد_و_بیست__یک
بی هوا میپرسم:
-داداشت چشه؟!
اینو صدبار جواب دادم!
محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت...یحیی خل و چل بیا بحث نکنیم! نه! منظورم اینکه...فازش چیه! ینی...
-نه! این بار نمیخوام بحث کنم...میخوام بدونم جدا...
متعجب نگاهم می کند.
چیو؟!
-توکجا سیر میکنه؟! می دونم میخواد ش*ه*ی*د شه و داره خودشو میکشه تا یه ذره
کج نره! ولی خب چرا؟! ینی توکجا سیرمیکنه که اینا شده فکر و ذکرش...
چرا می پرسی؟!
-همین جوری!
پس همینجوری یه جوابی پیدا کن!
به لاخره هرمردی یه جا شل میگیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه!
اینقدرمحکم باشه! نمی دونم چجوری بگم...خیلی مرموزه! کاراش...
حرکاتش... همش میگم نکنه میترسه!.
وایسا وایسا! چی میگی؟! یه کلمه نفهمیدم! اصلا برای چی میخوای بدونی.
-خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین... میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟!
راز؟! والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا!
-اه چرا نمیفهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم.
برام مهمه.
برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
-یهو نیست. از روز پاگشای تو...
حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی میزنم.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست__یک بی هوا میپرسم: -داداشت چشه؟! اینو صدبار جواب دادم! محیا تروخدا دیگه شروع نکن!
#قسمت_122_و_123
عیب نداره...ناراحت نشدم.
-بازم شرمنده!
کنارش می نشینم..
خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! ازاولش یه خط قرمزای خاصی
داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی
شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای
دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش ش*ه*ی*د شد. یحیی یه مدت افسردگی
گرفت
گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ
ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این
جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود. زد تو خط دیدن
مستندای شهدا، کتابخونش پر از زندگینامه ها، از زبون همسر ش*ه*ی*د، مادر و
رفیقا و... نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده
س*ی*د مرتضی. تمام فکرش، میگه همه ش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه
کار
کوچیک یک دقیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به
گناه نه میگم. چون کمکم میکنه!
گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره میشوم. چه میگوید؟!
مگر میشود؟ اصلا این مرتضی کیست! فکرم را به زبان می اورم
می خندد مرتضی کیه بابا؟!
عاشق اعصاب نداشتتم! آ*و*ی*ن*ی..!
-پوف... خو این دیگه کیه! داداشن؟!
غش غش می خندد.
دیوونه! س*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی... یکی از شهدای بزرگمون!
-عاهاا! بگو خو! الان یحیی بااین رفیقه؟!
آره!شاید من
از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق گیر آوردی منو یلدانکنه یحیـی هم مرده! رو نمی کنه! شاید ازاین چیزها پرت باشم ولی دیگه احمق
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_122_و_123 عیب نداره...ناراحت نشدم. -بازم شرمنده! کنارش می نشینم.. خودت همبازی یحیی بودی!
#قسمت_صد_و_بیست_چهار
نیستم که!
نگو نشنیدی که شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن!
-صدبار شنیدم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
حتی اگر آیه قرآن باشه؟!
نه. فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعی.. حب خدا رو توی س*ی*ن*ه پرورش میده ببین یلدا ینی تو میگی تمام این جانماز پهن کردنا برای این باباس؟!
به نظرم یکی میشنوه شهدا زنده اند. یکی یه حس بهش پیدا میکنه. یکی
باورش میکنه. یکی به یقین میرسه و دراخر هم باهاش زندگی میکنه! آ*و*ی*ن*ی
برای یحیی حکم یه بالابر رو داشت. کمکش کرد که به خدا برسه و کنارش عشقی
که همیشه به حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت. محیا تاوقتی اینا برات خنده
دار باشه، باوری هم درکار نیست!. یبار بهش نخند. یکم فکر کن.
این را میگوید، ازجا بلند می شود و می رود.
موهایم را بالای سرم محکم با گیره می بندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را
از زیر بالشت بر می دارم و به قسمت جستجوی گوگل می روم. نفسم را پر صدا
بیرون می دهم و کلمه ی آ*و*ی*ن*ی را سرچ می کنم، در بخش تصاویر می روم و
با دقت به حالت مختلف یک مرد با عینک دودی خیره میشوم. روی تخت دمَر دراز
میکشم و به گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضی کیست! یکبار
دیگه سرچ می کنم: زندگینامه ی مرتضی آ*و*ی*ن*ی:
" ش*ه*ی*د س*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد
شد
تحصیالت ابتدایی و متوسطهی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان
رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه
تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله مینوشت و
نقاشی می کرد تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع
هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به
اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلم سازی پرداخت"
دراتاق باز می شود و یلدا داخل می اید
چیکارمی کنی؟!
-هیچی!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_چهار نیستم که! نگو نشنیدی که شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن! -صدبار شنیدم. ولی
#قسمت_صد_و_بیست_پنج
تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند
باشه ای می گویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. پس بیا شام بخوریم. همه منتظرن.
هنردوست بوده! می گویند هنری ها افرادی باروحیه ی لطیف هستند. جهان بینی
متفاوتی دارند. یعنی چقدر میتواند متفاوت باشد؟!
بی میل چنگالم را به تکه های سیب زمینی ابپز میزنم و زیرچشمی به یحیی
نگاه می کنم. اگر مرتضی مهربان و لطیف بوده، پس چرا این روانی اینقدر خشن
است! مثل سیم ظرفشویی! نمی شود با مارماالد هم او را قورت داد! مضحک! شانه
بالا میندازم.
حتما خیلی پرمشغله هم بوده؛ نقاشی و نویسندگی و. مستندسازی. زندگی پرشور
و هیجانی داشته! به تیپش هم میخورد آرتیست درجه یک باشد. هرچه بود حداقل
ظاهرش مراجذب کرد. شاید خوشتیپـی یحیی هم به تبعیت از اوست! نمیتواند
تقلید کورکورانه باشد. بهرحال یک روز سست میشود! اوحتما به قول یلدا با
یقین به عشقش پی برده! بشقابم را کنار میگذارم و تشکر می کنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتی؟!
اچرا! دارم! یکم بی میلم.. همین! اذرمیپره وسط حرفم
راستی مامان زنگ زد. قراره هفته ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
-جدی؟! چرا به خودم نگفته!
مث اینکه گوشیت همرات نبوده.
-آها. حتما بهشون زنگ میزنم مرسی
نگاهم سمت یحیـی کشیده میشود.
باتعجب به بشقابش خیره میشود میشه باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
بامن؟!
اذر سریع می پرسد: چیزی شده؟!
دیگر دارد حالم را بهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولی؟!
-نه! چیز خاصی نیست... یه چندتا سواله
یحیـی راجع به؟
﷽
کار ما دادن جان مثل سلیمانےهاست
این شهادت بخدا عادت ایرانےهاست
#انتقام_سخت
#پروفایل
🔰 فرازی از وصیت نامه
خدايا! شاكر از اينكه تا اين حد هدايتم كردی، خدايا! اگر قدمی در راهت برداشتم از من بپذير.
معبودم! میدانم كه چيستی، ولی در دل خانوادهمان صبری وافر بگذار كه میدانم بدون اين مسئله تحمل چنين مسئله ای را ندارم.
خدايا! ملتسمانه میگويم و بارها گفتهام كه جگر گوشه امت، امام عزيز خمينی كبير را تا ظهور حضرت مهدی (عج) برای امت نگهدار «آمين»
خدايا! بار پروردگارا! آن كسانی كه حافظ انقلابند حفظ و دشمنان انقلاب را نابود بگردان «آمين»
خدايا! به خوبی میدانم و برايم ملموس است كه بهترينها را بسويت میكشی و حجابشان را میدری و من اين را در خود نمیبينم ولی شايد دگرگونی در درونم چنين فيضی را نصيبم كرد.
🌷شهید مجید بقایی🌷
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_پنج تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند باشه ای می گویم، ازجا ب
#قسمت_صد_و_بیست_شش
یلدا نگاه معنادارش را از صورتم میگیرد. شاید فهمیده چه چیز فکرم را مشغول کرده
یحیی شامش راتمام می کند و مثل بچه های مودب روی یک مبل تک نفره
ساکت میشیند. سمتش می روم و در فاصله ی یک قدمی اش می ایستم.
بپرسید!
-بی مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلی مرتضی آ*و*ی*ن*ی رو دوس داری. میشه
بدونم چرا؟!
یک لحظه درچشمانم نگاه می کند
چرا یلدا اینو گفته؟!
-مفصله.
مرتضی قهرمان منه!
از روی صندلی بلند می شود و دوباره میپرسد: حالا میشه بگید چرا گفته؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش کشیده میشود. اولین باراست اینطور نگاهم
می کند. شاید حواسش نیست.
-می خواستم علت این رفتار او را بدونم. همین!
یکدفعه تبسمی خاص و شیرین از لا به لای ریش نسبتا بلندش می دود. سرتکان میدهد
و
میگوید:
همیشه سوال شروع تغییراس!
و به سمت اتاقش می رود.
گیج به قدمهای آهسته اش نگاه می کنم. چقدر خوب بود! لبخندش!
به اتاقم می روم ولپ تاپم رو باز می کنم!
حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را
که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته ام
از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می گویم که تخصص حقیقی در سایه ی
تعهد ا*س*ل*ا*م*ی به دست میآید و لاغیر قبل از ا*ن*ق*ل*ا*ب بنده فیلم نمی
ساخته ام اگر چه با سینما آشنایی داشته ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از ا*ن*ق*ل*ا*ب
در ادبیات بوده است. با شروع ا*ن*ق*ل*ا*ب تمام نوشته های خویش را اعم از
تراوشات
فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_شش یلدا نگاه معنادارش را از صورتم میگیرد. شاید فهمیده چه چیز فکرم را مشغول کرده
#قسمت_صد_و_بیست_هفت
که دیگر چیزی که"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان
نیاورم...
سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر
این تصمیم وفادار مانده ام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی
خود اوست همه ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می سازد اثر تراوشات
درونی
خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او
جلوه گر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است.".
لپ تاپم را می بندم و به بدنم کش و قوس میدهم. پدرم ازبالای عینک نگاهم می
کند و روزنامه اش را ورق میزند. سه روزی میشود که به تهران آمده اند.
نگاهش دستم را بی اراده سمت شالم می کشاند. حضورش باعث می شود که خودم را
جمع و جور کنم! آذر با یک سینی از بستنی میوه ای در ظروف کریستالی می اید
و روی مبل با حرکتی ضریف می نشیند. یلدا با پا لگدی آرام به پایم می زند
و میگوید:
بسه دیگه کور شدی پای لپ تاپ!
پدرم یک تا از ابروهایش را بالا میدهد و می پرسد:
بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو!
کوتاه جواب میدهم:
-تحقیق می کنم!
عمو سهمش از بستنی را بر می دارد و میگوید:
باریکلا راجع به چی؟!
یحیی باملایمت به لپ تاپم نگاه می کند و لبخند میزند. ازهمان هایی که تحقیق درمورد یه ش*ه*ی*د.
مادرم زیرگوش اذر چیزی میگوید و هردو ریز می خندند! ازجا بلند می شوم و
کنار یلدا روی کاناپه می نشینم. یلدا ظرف کوچک براق را دستم میدهد و
میگوید:
توفضایی ها!
حق بااوست! چند روزی می شود حالم منقلب شده! چیزی آزارم میدهد. یک سوال!
مداحی آنلاین - اگه تشنگی شد آتیش جونت بگو حسین - حمید علیمی.mp3
5.61M
🌙استقبال از #ماه_رمضان
⏯ #شور احساسی
🍃اگه تشنگی شد آتیش جونت
🍃اگه دیدی که خشکیده زبونت
🎤 #حمیدعلیمی
👌فوق زیبا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_هفت که دیگر چیزی که"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم..
#قسمت_صد_و_بیست_هشت
عطش آخر جانم را میگیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت میدهم و
جملات
را مرور می کنم.
" سعی کردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!"
منظور او چیست؟! مگر نمی شود در کنار خدا بود! خب چه اشکالی دارد اگر...
هرچه بیشتر میخوانم. روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا می کند! مرتضی
عجیب به نظر میرسد! تنها چیزی که میشود درباره اش گفت جهان بینی
متفاوت اش است!
نگاهش به دنیا، خدا... به خودم می آیم و متوجه بستنی آب شده ام، میشوم
ابکی. یا بهتر است بگویم سست شده! مثل من!
یحیی سرفه ای می کند و ارام میگوید: دخترعمو اگر مشکلی نیست چند لحظه
کارتون دارم!
باتعجب نگاهش می کنم
-الان؟!
بله!
ازجا بلند می شود و بااجازه ای می گوید و سمت اتاقش می رود. دنبالش راه
می افتم و جلوی در اتاقش می ایستم... چه شده که او بامن کاردارد! شانه
بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین اذر و پدرم عذابم می دهد. اشاره
می کند داخل بروم. یک قدم جلو می روم. از داخل کتابخانه ی کوچکش یک کتاب
بیرون می اورد و سمتم می گیرد. نگاه که می کنم دو کلمه ی فتح خ*و*ن را
تشخیص میدهم. سرش را تکان میدهد و میگوید: از این شروع کنید. فکر کنم
براتون ملموس تر باشه! به قلم س*ی*د مرتضی است!
کتاب را می گیرم و می پرسم: راجع به چیه؟!
ک*ر*ب*ل*ا! حقیقت. فرار از گمراهی... یه داستان به ظاهر تکراری
ولی...نگاه متفاوت!
-چرا کمکم می کنی؟!
چون خودتون خواستید!
-نمیترسی موقع کمک بخورمت؟!
لبخندش محو میشود اما ارامش در چشمانش موج میزند.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_بیست_هشت عطش آخر جانم را میگیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت میدهم و جملات را مر
#قسمت_صد_بیست_ته
نه نمیترسم! قبلا هم نمیترسیدم!
جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می ایم...
ا*م*ا*م ایستاد و خ*ط*ب*ه ای ک*ر*ب*ل*ا*ی*ی خواند:
"اما بعد...می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکر روی
کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا
چراگاهی
کم مایه باقی نمانده است."
"زنهار! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی
نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر این چنین است، من درمرگ
جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به
گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که
معایش ایشان از ِقَبل آن می رسد، اگر نه، چون به بال امتحان شوند، چه کم
هستند دینداران."
انگشت سبابه ام را نرم روی جمله ی آخر میکشم. چه کم هستند دینداران!
نگاهم چند کلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانی که دنیا به
کام است. خداهم خوب است. کافیست زندگی کمی کج تا کند، آنوقت خدا رفیق
بدمیشود! خودمن هم همین طورم. پنج فصل از کتاب را خواندم. کتابی که
جمله به جمله حقیقت بود! گویی برای من نوشته شده! سپاه مقابل جگرگوشه
زهرا سلام الله علیها گمان می کردند که سوار برمرکب حق میتازند! و برای دست یافتن به
بهشت و طوبی شمشیر رااز رو بستند! احساس خَلَه می کنم. یکی باید باشد
تا با او حرف بزنم! یکی که آرامم کند. به من اطمینان دهد که تو ع*م*ر
س*ع*د نیستی! شمشیر روی ا*م*ا*م نبستی! جوانی کردی... یکی پیدا شود که
مرا از توهمات و ابرهای سیاه نجات دهد!
کتاب را روی پایم میگذارم و کوله ام راروی دوشم میندازم. به اطراف نگاهی
گذرا میندازم؛ همه رفته اند جز آراد! به صندلی اش تکیه داده و با خشم
نگاهم می کند. بااکراه به نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند می شوم. راستی
استادکجای کتاب را درس داد؟! به تخته وایت برد خیره میشوم. چقدر هم
نوشته! او جزوه نوشته و من منزل به منزل با قافله حرکت کردم و به
ن*ی*ن*و*ا رسیدم! حالا میترسم ادامه اش را بخوانم. نمی دانم قراراست
51.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰منطقه عملیاتی طلائیه در سالهای قبل
تفال سردار باقر زاده به دیوان حافظِ کشف شده همراه پیکر مطهر شهید در سه راهی شهادت
🔴 تصویر دو خلبان ناجا که دیروز در سانحهی سقوط هواپیما به شهادت رسیدند؛
🔹ساعت ۱۷ روز چهار شنبه دو روز پیش یک فروند هواپیمای "سسنا" در حین عملیات انتظامی به دلیل شرایط نامساعد جوی و کاهش دید خلبان، دچار سانحه شد.
🔹این هواپیمای آموزشی نیروی انتظامی با دو سرنشین از فرودگاه بیشه کلای شهرستان محمودآباد پرواز کرد و عازم رشت مرکز استان گیلان بود.
📎هدیه به روح پاکشان صلوات
عمو کاووس "نون خ" را بیشتر بشناسید
شخصیت عمو کاووس (ماشالله وروایی)
سریال طنز "نون خ۲" از خلبانان جان بر کف هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران دفاع مقدس است.
✅ #کانال_شیعه_منتظر
جهت ارتباط با ادمین👇👇
@Ad_mahdis
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@shobahat_ds
╚══••🍃🌺🍃••═╝
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_بیست_ته نه نمیترسم! قبلا هم نمیترسیدم! جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می ایم... ا*
#قسمت_صد_و_سی
درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و آراد هم
تقریبا با چندقدم بلند به سمتم می دود! فکش منقبض شده و ابروهای پهن و یک
دستش درهم گره خورده! به سر تاپایم نگاه می کند و با پوزخند می پرسد:
هی!
ِ
چته؟! عابد شدی! مدام سرت تو کتابه. یاهمش توی سایتای مذهبی و
حوصله اش را ندارم. کنایه اش را با مهربانی جواب میدهم:
-چیزی نیست. دارم دنبال یه چیزی میگردم!
چی؟! بگو منم کمکت کنم!
-نه. خودم باید بهش برسم.
و سرم را پایین میندازم و به کتونیم زل میزنم.
یک دفعه دستش را دراز می کند، کتابم را از دستم میقاپد و به جلدش نگاه می
کند. تمسخر بر لبهایش نقش می بندد.
فتح خ*و*ن. کال زدی توخط سیرو سلوک! ش*ه*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی...
خیلی به این بابا گیر دادی. نکنه خواستگارته؟!
بی اراده عصبی می شوم و کتاب را از دستش میکشم.
-آراد بفهم داری چی میگی! اگر حوصله ی تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشه
به یکی که به گردنت حق داره توهین کنی!
اوهو! ببخشید اونوخ چه حقی؟!
-همین که اینجا وایسادی داری بلبل زبونی می کنی از صدقه سری همین
ش*ه*ی*داست!
نه بابا مث اینک تو کلا سیمات اتصالی کرده! فکر می کردم فقط ظاهرت رو
کوبیدن! نگو از تو داغون تری!
-به تو هیچ ربطی نداره!
از کنارش رد می شوم و به سمت درکلاس می روم که میگوید:
فکر نمی کردم اینقد بی معرفت باشی! دیگه اسمتو نمیارم!
زیرلب می گویم به جهنم و در راهروی دانشگاه شروع می کنم به دویدن.
کم محلی های من دلیل خداحافظی و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد که
مثل قبل وقتم را ساعتها برای صحبت های بی سرو تهش تلف کنم؟ درحالیکه یک
دنیا سوال درذهنم هرلحظه متولد می شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و آراد هم تقریبا با چن
#قسمت_صد_و_سی_چهار
کند و میگوید:
دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به
چشمام!
حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمی شود! یعنی نمیخواهد حتی ذره ای شک کند؟!
پشتش را به اراد می کند و روبه من میگوید:
ماشین یکم بالاتر پارکه؛ برید سوار شید.
اراد بامشت ضربه ای به شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چی چیو
سوار شه؟ میگم چرا خانوم دیگه محل نمیده! یه جوجه رنگی پیدا کرده!
لبم راباترس میگزم و می گویم: بس کن آراد!
چهره ی یحیـی درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
محیا؟! اسمم را! چی شد؟! اراد بند فکرم را پاره می کند:
بله که میشناسه! هم کلاسیشم، دوم رفیقشم؛ سوم مابهم علاقه داریم.
سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم:
یحیی...گوش نکن! آراد ادامه میدهد: اهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه
پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویـی درسته؟! هی می گفت انگارکوره...
ازخود راضیه! عقب موندس، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره اقایحیی.
نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقلا بازی
درارن اره؟!
یحیـی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی اراد را میگیرد و کمی بلندش
می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میـچسباند. نگاهش خیره در
مردمک های لغزان آراد مانده
ببین اقا اراد! تاصبح بشینـی داستان ببافـی برام اهمیت نداره! کاش
چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری می دادم که دیگه نتونـی دهنتو باز کنی!
یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد.
نگاهم می کند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!
سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که آراد دوباره میگوید: باشه..
ولی یادت نره! این خانومی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها!
تو می مونیو حوضت! یحیـی کوچولو..!
قلبم ازتپش می ایستد. برمیگیردم و بلند می گویم:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_چهار کند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به چش
#قسمت_صد_و_سی_پنج
دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! ...یحیی کوله ام رو می گیرد وبه طرف خودش میکشونه
فکش میلرزد.
تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟!
شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام را به دنبال خودش تاکنارخیابان
میکشد. دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم.
انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟!
هاج و واج به ماشینهایـی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را
نفهمیدم!
باخشم میگوید: بعضیا از سکوتت سو استفاده میکنن! مشکل ح*ز*ب ال*ل*ه*ی ها
همینه.
تراژدی بدیه!
یک سمند نارنجـی می ایستد. یحیی ادرس را به راننده میدهد پول راحساب می
کند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم:
-نزنتت!
ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند.
نه! خداحافظ.
سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بلا یی سرش
بیاید! آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره
میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به
پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد.
یحیـی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل ش*ه*ی*د دات کام
برید، دوجلد دیگه از کتابای آ*و*ی*ن*ی هست.
نگاهش می کنم.
به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط یه سری.... میشه بگی امروز چی شد؟!
حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند.
-مثال چی؟!
مهم نیست...کتاب رو بخونید!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سی_پنج دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! ...یحیی کوله ام رو می گی
#قسمت_صد_و_سی_شش
پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم!
به فرش خیره میشود و می گوید.
راجع به امروز حرفی نزنید.
آذر پشت اُپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هراز گاهی نگاهمان می کند. حتما دوست دارد بداند چه می گوییم نه نمیزنم. یه چیز دیگه س.
یحیـی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خب بفرمایید.
سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده.
بدون مقدمه میپرسم: یحیی امروز قراربود کجا بریم؟!
به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعلا که
برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا!.
-دیگه خودت نمیای؟!
میام!
-مرسی! الان به من شک نداری؟
راجع به امروز حرف نزنید!
ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی آخه...
حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکر
می کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که
امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح
به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون اقا اگر یک درصد
حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی
عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم!
حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می
کردم. او عقب مانده نیست... عقب مانده من بودم!
دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم:
-مرسی که فکر بدی نکردی!