eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
608 عکس
308 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سه یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام .یلدا ا
واز جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه می دهد و می گوید: من میوه می برم. به طرفش میروم رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم نه من میبرم. زحمت نکش -میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟! لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا در عالم خودش سیر می کند. جعبه ی شیرینی را روی میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. به سمت یحیی میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم:بفرمایید. از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می کند و می گوید اول داداش عروس. یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه! کار خودم را کردم. کمی فشار برایش لازم است! ! یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد و بله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم. قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد: معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا! یحیـی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو میبرد و با کمک شصتش دکمه ی اول پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار آبی کاربنی و پیرهن سفید رنگ کنار یلدا ایستاده. هر کس نداندگمان می کند که داماد خوداوست. موهایش را کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را بالا می اورم و می گویم: هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی لبخند تلخی دارد. آذر به اتاق عقد می