زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سه یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام .یلدا ا
#قسمت_صد_و_چهار
واز جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک
می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه
می دهد و می گوید:
من میوه می برم. به طرفش میروم
رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم نه من میبرم. زحمت نکش
-میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟!
لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا در عالم خودش سیر می کند.
جعبه ی شیرینی را روی میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. به سمت یحیی
میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم:بفرمایید.
از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می کند و می گوید اول داداش عروس.
یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه!
کار خودم را کردم. کمی فشار برایش لازم است!
! یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد و
بله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم.
قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد:
معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا!
یحیـی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو میبرد و با کمک شصتش دکمه ی اول
پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار آبی کاربنی و پیرهن سفید رنگ
کنار یلدا ایستاده. هر کس نداندگمان می کند که داماد خوداوست. موهایش را
کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی
راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را
بالا می اورم و می گویم:
هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی لبخند تلخی دارد. آذر به اتاق عقد می