زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_100 پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتی یکی داره می
#قسمت_صد_و_یک
چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول
کرده. صدایی ازپشت سرم باعث می شود پاچه ی شلوارم را سریع پایین بکشم.
پاتون طوریش شده؟!
سر می گردانم و با لبخند گرم پسری بیست و دو یا بیست و سه ساله مواجه
میشوم. موهای اطراف سرش کوتاه تراز وسطش است! شبیه طالبی است! لبخند
میزنم:
-نه چیزی نیست!
کوله پشتی اش را روی شانه محکم می کند و میپرسد:
-اجازه هست؟!
بی تفاوت می گویم:
چقدر چهره اش آشناست! اورا کجا دیده ام؟! یکبار دیگر نگاهش می کنم بفرمایید!
پوست گندمی، چشم و ابروی مشکی. ته ریش کوتاه و نامرتب! یادم امد.
او با من هم کلاس است. کنارم مینشیند و کوله اش را بغل میگیرد. کمی خودم
راکنار میکشم و مشغول کتاب شعرم میشوم. می پرسد:
شعر دوست دارید؟!
سریع می گویم:
-نه!
متعجب نگاهم می کند!
پس چرا میخونید؟!حوصله اش رانداشتم! هردودانشجوی یک رشته و کلاسیم! سرش رامیخاراند.
محوطه ی دانشگاه رو دوس دارم! خلوته! میتونی برای خودت باشی!
باپلک زدن حرفش را تایید می کنم.
منو که میشناسید؟!
-نه!
واقعا؟! من دوردیف پشت شما میشینم!
-توجهی نکردم!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_یک چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول کرده. صدایی ازپشت
#قسمت_صد_و_دو
من آرادم. آراد گودرزی!
چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه
جمع می کنم
-آقای گودرزی! خوش بختم!
دستش را به طرفم دراز می کند:
شماهم ایران منش!بله!
به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد.
عذرمیخوام!نه عیب نداره
چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند.نه!
-سهراب سپهری
واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم!
به نظر نمی آید مریض باشد، بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون می روم.امدم خانه.
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان
عسلی اش میخندم
-چته!
چرا نیومدن؟ دیر کردن!
اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند.هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس!
محیا! روسریم. بهم میاد؟!
صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که صدبار پرسیدی ...عااااره عاره!
یلدا سریع میگوید:
محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه!
تو فعلا به مستر سهیل فکر کن!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_دو من آرادم. آراد گودرزی! چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را ب
#قسمت_صد_و_سه
یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام
.یلدا التماس می کند:
بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیا حداقل
تونیک بپوش!
دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر شال پارچه ی حریر و
قرمز رنگ، نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش
اسپرت رو فرشی. آذر با چند قدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه
لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو در را باز می کند و سهیلا دختر جون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی!
حاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل گل انار ، سرخ شده!
دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سلام و احوال پرسی می
نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند.
سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم درتلاش است مرا
نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش
را گرفته. بعد از صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید:
گلومون خشک شدا...چایی!
همان لحظه یحیی از اتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک
لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! با حاج حمید،
سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی
رسید.
حاج حمید می پرسد:
یحیی بابا گریه کردی؟!
یحیی خونسرد جواب میدهد:
نه سر درد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تا بیام. داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا به لاخره از اتاق بیرون می آید و
باگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آشپزخانه می
رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هر طور شده!
از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم:
-میرم شیرینی بیارم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سه یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام .یلدا ا
#قسمت_صد_و_چهار
واز جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک
می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه
می دهد و می گوید:
من میوه می برم. به طرفش میروم
رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم نه من میبرم. زحمت نکش
-میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟!
لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا در عالم خودش سیر می کند.
جعبه ی شیرینی را روی میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. به سمت یحیی
میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم:بفرمایید.
از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می کند و می گوید اول داداش عروس.
یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه!
کار خودم را کردم. کمی فشار برایش لازم است!
! یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد و
بله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم.
قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد:
معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا!
یحیـی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو میبرد و با کمک شصتش دکمه ی اول
پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار آبی کاربنی و پیرهن سفید رنگ
کنار یلدا ایستاده. هر کس نداندگمان می کند که داماد خوداوست. موهایش را
کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی
راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را
بالا می اورم و می گویم:
هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی لبخند تلخی دارد. آذر به اتاق عقد می
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_چهار واز جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک می ریزد و هر ا
#قسمت_صد_و_پنج
آید و می گوید:
دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره.
میدانستم میخواهد کمتر مقابل چشمهای یحیی جولان دهم. باخونسردی جواب
میدهم:نه زحمتی نیست.
یحیی یک دستش را در جیبش فرو می برد و با دست دیگر یقه ی کتش را میگیرد.
این بار پشت سر یلدا می ایستد. یلدا هم دست به کمر میزند و سرش را کج می
کند. دامن پف دار و دست کش های سفیدش مرا یاد سیندرلا میندازد. لبخند
دندان نما که میزند، دل برایش قنج میرود. موهایش را بالای سرش جمع و تاج
بزرگ و زیبایی هم جلویش گذاشته اند. عمو حسابـی به خرج افتاده. یک تالار
بزرگ و مجلل برای اثبات علاقه به دخترش گرفته. یک ربع میگذرد که اذر
دوباره سرو کله اش پیدا می شود و میگوید:
عاقد داره میاد، بیاید بیرون. قبلش اقا سهیل میخواد با یلدا تنها باشه.
ریز میخندم: چقدرم طفلک هوله.
یحیی شنل را روی سر یلدا میندازد و به چشمهایش خیره میشود. چقدرناز شدی کوچولو!
دلم می لرزد! اولین باراست که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا
خجالت زده تشکر می کند و سرش را پایین میندازد. یحیی چانه اش را می گیرد
و سرش را بالا می اورد. خم میشود و لبش را روی پیشانی اش می گذارد. همان
لحظه یک عکس میندازم. مکث طولانی هنگام ب*و*س*یدنش، اشک یلدا را در می
اورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر میدارد و میگوید:
یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی.
لبخند میزند و به طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت میدهد. به سمتش
میروم
-دیوونه حالا خوبه عقدته نه عروسی!
یلدا باچشمان اشک آلود می خندد و میگوید:
آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق ب*و*س*م نکرده بود.
-خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار اقا سهیل گول بخوره راضی شه بله
رو بگه!
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی😍👌
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*اولین فرمانده ارتشی که ترور شد*🖤
*سپهبد شهید محمد ولی قرنی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۲۹۲
تاریخ شهادت: ۳ / ۲ / ۱۳۵۸
محل تولد: تهران
مزار: قم
محل شهادت: تهران
🌹شهید قرنی اولین🌷شهید صیاد شیرازی دومین🌷و شهید قاسم سلیمانی سومین سپهبد تاریخ جمهوری اسلامی ایران هستند که هر سه به فاصله ۲۰ سال ترور و شهید شدند🕊️ سرلشکر محمدولی قرنی *در روز 23 بهمن 57 با حکم امام خمینی (ره) ریاست ستاد ارتش ملی اسلامی را برعهده گرفت*💫 ماموریت او به عنوان *رییس ستاد کل ارتش تنها ۴۳ روز طول کشید*🌷و بعد از کناره گیری خود از ارتش درست بعد از چند روز از رژه بزرگ ارتش که در (۲۹ فروردین ۵۸) بود💫 *او روز سوم اردیبهشت 1358 ساعت 11🕚* سرلشکر محمد ولی قرنی که در منزل شخصیاش به سر میبرد *به هنگام مراجعه به حیاط منزل از بیرون ساختمان (احتمالاً از ساختمانهای روبهرو) مورد هدف گلوله قرار گرفت*🖤 صدای فریاد قرنی که میگفت «سوختم سوختم» همسرش را که داخل ساختمان بود به حیاط کشاند و او با پیکر غرقه در خون قرنی که میان حیاط افتاده بود، روبهرو شد🥀🖤 *ضارب شهید سرلشکر قرنی یکی از اعضای گروهک محارب و منحرف فرقان به نام حمید نیکنام بود که دستگیر و اعدام شد*⭕سرانجام شهید قرنی را در حرم حضرت معصومه (س) دفن کردند🕊️🕋
*تیمسار*
*سپهبد شهید محمد ولی قرنی*
*شادی روحش صلوات*💙❤️
🌹 شهیده زینب(میترا)ڪمایی
🍁 #نحوه_شهادت:
به دلیل حجاب و فعالیت هاے مذهبے هنگام بازگشت از مسجد ربوده شدن/دشمنان انقدر گره چادرش را ڪشیدن تا بشهادت رسید (به علت خفگی)،بعد از ۳روز پیڪر غرق به خونش پیدا شدو با چادرش در گلزار شهداے اصفهان بخاک سپرده شد
👌 #علاقه:
حضرت امام خمینی(ره)
📜 #وصیتنامهشهـــید:
از شما عاشقان شهادت مے خواهم ڪه راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید . هیچ گاه از پشتیبانے امام سرد نشوید . همیشه سخن ولے فقیه را به گوش جان بشنوید و به ڪار ببندید . چون هرڪس روزے به سوے خدا باز خواهد گشت. همیشه به یاد مرگ باشید
تا ڪبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد .نمازهایتان را فراموش نڪنید و براے سلامتے اماممان همیشه دعا ڪنید و در انتظار ظهور مهدے عج باشید
🍁 ای همسنگرم
ای دوست ....
قسم به #عشق
من به چشم های بی قرارِ تو
قول می دهم ؛
#ریشه های ما به آب
شاخه های ما
به #آفتاب می رسد ...
#دفاع_مقدس
#مردان_بی_ادعا
🔰فرازی از وصیت نامه؛
شما رزمندگان هستيد كه بايد در آينده اين جنگ را به پيروزی برسانيد؛ شهدايمان كه رفته اند، ارزش آنان را خدا میداند و بس، مقامشان را هم خدا میداند و بس.
و ما اگر لياقت داشتيم كه در كنارشان باشيم، سعادتی بود كه خداوند نصیبمان كرد.
اگر با شما همسنگر بوديم باز هم اين سعادت بزرگی بود كه خداوند نصيب ما كرد و جز اين چيز ديگری نبود.
🌷شهید حاج حسین بصیر🌷
ولادت: ۱۳۲۲ ،فریدونکنار ،مصادف با شب شام غریبان
شهادت: ۱۳۶۶/۲/۲ ،شب عملیات کربلای ۱۰
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
چرا ناراحتی که #آرایشگاها بستس 😐
حتما برای #ریش_سیبیلات باید بری آرایشگاه و #درد_بند تحمل کنی تازه بعدشم کلی #جوش بزنی 😏
بابا بیا اینجا بهت یه #ترکیب_معجزه_گر نشون بدم که هم #ریشات کم بشه هم #پول_مفت ندی به آرایشگاه 😊☺️
خیلی سادس بیا اینجا 👇
http://eitaa.com/joinchat/4101111829C3c35eb5b6e
هزارو یک راه برای #بانوان 🔮