eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
800 عکس
419 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نگاه جدی بهش انداختم و
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) – همیشه بهت گفتم، الان هم دارم میگم: با بچه‌های بزرگ‌تر از خودت رفیق نشو! متوجه نگاه مامانم شدم که با ایما و اشاره بهم فهموند "بسه دیگه." با اینکه از شدت عصبانیت خون خونمو می‌خوره، ولی ساکت شدم. به زینب گفتم: پاشو بریم خونه. زینب رو کرد به مامانم: منو اینجا نگه دار، اگه برم خونه مامان منو می‌زنه! نگاه تندی بهش انداختم: من کی تو رو زدم که حالا از کتک خوردن می‌ترسی؟ همین الان دستتو بلند کردی بزنی تو صورتم، مامان‌جون جلوتو گرفت! خیلی خب، حالا که نزدم. پاشو بریم خونه، بابات نگرانت می‌شه. شونه بالا انداخت: نمیام، الان می‌خوای سرم غر بزنی. مامانم نگاهشو داد به من: نرگس، قول بده بچه رو اذیت نکنی، سرش غر هم نزنی. بعد رو کرد به زینب: پاشو برو، بابات نگرانت می‌شه. من قول می‌دم مامانت دعوات نکنه. زینب با التماس گفت: خودش باید قول بده! نفس عمیقی کشیدم: پاشو بریم، کاریت ندارم. زینب ایستاد. با مامانم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. تو حیاط، به زینب گفتم: رفتیم تو هال، فوری صورتت رو بشور، الان بابات می‌پرسه چرا گریه کردی. سرش رو به نشونه‌ی "باشه" تکون داد. وارد هال شدیم، زینب رفت دستشویی، منم سلامی به ناصر کردم و رفتم تو آشپزخونه. گوشت چرخ‌کرده رو از فریزر گذاشته بودم بیرون که شامی درست کنم، ولی چون دستم با رنده زخم شد، دیگه نمی‌تونم. به‌جاش ماکارونی گذاشتم. شام خوردیم، ولی همش تو فکرم که فردا مدرسه چی می‌شه؟ خوابیدیم، ولی مگه من از دلشوره خوابم می‌بره؟ نگاهم افتاد به ساعت. چهل دقیقه مونده بود تا اذان صبح. وضو گرفتم و ایستادم به نماز شب. سلام نماز وتر رو که دادم، دستامو بالا بردم خدایا، توی سفره‌ی ما نون حروم نیومده، ما خمس و زکات مالمون رو میدیم، پس چرا دخترم داره بیراهه می‌ره؟ زینب من به نماز خوندن رغبت نداره، حجاب رو دوست نداره، حالا هم که تو مدرسه با دختری دوست شده که خونوادشون به خلاف شهره‌ی شهرن... بغض گلوم رو گرفت و اشکام سرازیر شد: خدایا کمکم کن، پروردگارا، راه درست رو بهم نشون بده. یا رب، منو متوجه اشتباهاتم بکن. کجای کار من غلط بوده که زینبم افتاده تو دام همچین دختری؟ گپ نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) – همیشه بهت گفتم، الان ه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) صدای اذان از مسجد بلند شد. اشکامو پاک کردم و نمازم رو خوندم. پسرها و ناصر بیدار شدن، نمازشونو خوندن و دوباره خوابیدن. من تا طلوع آفتاب تعقیبات نماز صبح رو خوندم. بعد، سماور رو روشن کردم، صبحانه رو روی میز چیدم و بچه‌ها رو بیدار کردم. همه نشستیم دور میز به صبحانه خوردن، رو کردم به عزیز: _ من تو مدرسه‌ی زینب کار دارم، شما برید، خودم زینب رو می‌برم. امیرحسین با شیطنت رو کرد به زینب: _ چه دسته‌گلی آب دادی که مدرسه مامان رو خواسته؟ نگاه چپ چپی بهش انداختم _ مدرسه منو نخواسته، خودم اونجا کار دارم! امیرحسین ابرویی بالا انداخت. _ آهان، یعنی ما زینب رو نمی‌شناسیم؟ زینب رو کرد به امیرحسین: ـ_ خب بشناس، چیکارت کنم؟ برای اینکه جر و بحث‌شون بالا نگیره، اخمی کردم. _ شروع نکنیدا! بذارید یه لقمه صبحونه از گلومون پایین بره. بچه‌ها ساکت شدن و صبحونه‌شونو خوردن. پسرا رفتن، منم لباس پوشیدم. همراه زینب راه افتادیم سمت مدرسه. زینب رفت بین بچه‌ها، منم قدم برداشتم سمت دفتر. وارد شدم و رو به مدیر گفتم: _سلام، خانم مریدی. صبحتون بخیر. خانم مریدی از جاش بلند شد، دستش رو دراز کرد سمتم. باهاش دست دادم و با لبخند جواب داد: ـ_سلام نرگس جان، خوش اومدی، از این طرفا سری به نشونه تأسف تکون دادم. _می‌تونم تنها باهاتون صحبت کنم؟ _ بله عزیزم، خیره ان‌شاءالله. از پشت میزش بلند شد و رو کرد به ناظم: ــ حواست به زنگ بچه‌ها باشه. یه کاری پیش اومده، من و نرگس خانم بریم تو نمازخونه. خانم ناظم رو به من سلام کرد و جواب داد: _باشه، حواسم هست. برید. دو تایی اومدیم تو نمازخونه. هر دو نشستیم. خانم مریدی نگاهش رو داد به من: _ چیزی شده، نرگس جان؟ با تأسف جواب دادم: _ بله... و هر چی اتفاق افتاده بود، براش تعریف کردم. خانم مریدی لبش رو به دندون گرفت، مکث کوتاهی کرد و گفت: _اتفاقاً یه دو سه بار زینب رو با ترانه دیدم. با خودم گفتم خدایا،اینا نه هم سن و سالن، نه همسایه، نه از نظر اعتقادی به هم نزدیکن، پس چرا با هم می‌گردن؟ خواستم بفرستم دنبالت، ولی انقدر کار ریخت سرم که فراموش کردم بهت بگم. الانم از جریان النگو بی‌اطلاعم. امروز هم زینب ، هم ترانه رو میارم دفتر، ببینم ماجرا چیه... عاشق دختری شدم که پدرش از بس دوستش داشت شوهرش نمیداد من تراکتور داشتم روی زمینش کار میکردم و اونم تحویلم میگرفت و با هم رفیق شده بودیم. فرستادم خواستگاری دخترش گفت نه نمیدم. اصلا نمیتونستم بی خیال شم برای همین تصمیم گرفتم با صدیقه حرف بزنم تا نظرش رو بدونم با اینکه این کار خیلی برام سخت بود ولی بالاخره دل به دریا زدم و بهش گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدای اذان از مسجد بلند
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی فکری کرد و ادامه داد: _از زینب پرسیدی چرا النگو رو داده تا براش نگه داره؟ سر تکون دادم. _ پرسیدم، میگه همین‌جوری بهم گفت النگو رو نگه دار، شب میام ازت می‌گیرم. منم ازش گرفتم. _ باشه، نرگس جان. خاطرت جمع، شما برو، من پیگیری می‌کنم و بهت خبر میدم. _ خانم مریدی، دلم طاقت نمیاره. میشه همین الان که زنگ کلاس خورد، صداشون کنین و ازشون بپرسین و اگر اجازه بدین، منم تو دفتر باشم ببینم چی میگن _باشه، بمون. ولی ازت خواهش می‌کنم، شما حرفی نزن. _ خاطرتون جمع باشه، فقط ساکت نگاه می‌کنم ببینم چی میگن. با هم از نمازخونه خارج شدیم و اومدیم دفتر. زنگ کلاس خورده بود و بچه‌ها رفته بودن سر کلاس‌هاشون. خانم مریدی رو کرد به خانم ناظم: _برو کلاس ششم به ترانه غلامی و بعد کلاس دوم به زینب تهرانی بگو بیان دفتر، کارشون دارم. خانم ناظم چشمی گفت و از دفتر خارج شد. رفتم تو فکر، الان ترانه چه توجیهی برای النگوی طلا داره؟ نکنه دست بچه منم توی این قضیه گیر باشه؟ تو همین فکرها بودم که صدای زینب به گوشم خورد: _ سلام. رو کردم بهش. اونم نگاهش رو داد به من و از حضور من تو دفتر تعجب کرد، خوشش نیومد که من اینجام. رو کرد به خانم مریدی: _ با من کاری دارید؟ خانم مریدی سری تکون داد: — آره، صبر کن، قراره ترانه‌ هم بیاد. رنگ از روی زینب پرید. ترانه وارد دفتر شد. مثل کسانی که اتفاقی براشون نیفتاده، با اعتماد به نفس اومد جلوی خانم مریدی: _سلام خانم مریدی! با من کاری داشتید؟ خانم مریدی نفس بلندی کشید و گفت: _ آره، کارت دارم. دیشب شما رفتی در خونه زینب، ازش یه النگو گرفتی. جریان این النگو چیه؟ ترانه شونه انداخت بالا و لبش رو برگردوند: _ جریانی نداره! یه النگو شکسته داشتم، دادم دستش برام نگه داره، شبم رفتم ازش گرفتم. همین. خانم مریدی چشماشو ریز کرد: ‌ _همین النگوتو دادی زینب نگه داره، شبم رفتی ازش گرفتی؟ اتفاق دیگه‌ای هم نیفتاده؟ هیچ قضیه‌ی پشت پرده‌ای هم نداره.. آره؟ ترانه خیلی محکم و جدی گفت: _ بله خانم. خانم مریدی ریز سرش رو تکون داد: _مامانتم از این جریان خبر داره؟ ترانه با لبخند جواب داد _ نه، چیزی نبوده که اون بخواد بدونه. بابا یه النگو بوده، چرا انقدر سختش می‌کنید؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی فکری کرد و اد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی با لحن تهدیدآمیزی گفت: – باشه، ترانه! اگر فقط جریان یه النگو بوده و هیچ مسئله پشت پرده‌ای نداره که هیچ. اما اگه چند روز دیگه مشخص بشه که این النگو از یه جاهای دیگه سر درآورده، اون موقع من تو رو از مدرسه اخراج می‌کنم. ترانه خیلی آروم و راحت جواب داد: – باشه، چرا انقدر به خودتون حرص می‌دید، خانم مریدی جان؟ اگه از من چیزی دیدید، اخراجم کنید، اما بهتون قول می‌دم که هیچی نبوده. خاطرتون جَمعه جمع! خانم مریدی نفس عمیقی کشید. – خیلی خب! فعلاً برو سر کلاست. ترانه قبل از اینکه از دفتر خارج بشه، رو کرد به زینب: – عزیزم، ناراحت نباش، چیزی نیست! بهت گفتم که رو من حساب کن، خودم پشتتم. نتونستم خودمو کنترل کنم. از روی صندلی بلند شدم و رو کردم بهش: – وایسا ببینم! دوستی تو با دختر من چه معنی داره؟ لبخندی زد. – مگه من چمه؟ منم یه بنده خدایی هستم مثل شما! اخمی کردم و با همون لحن تند گفتم: – آره، بنده ی خدایی! اما هم‌سن‌ و سال زینب نیستی. تو با هم‌سن‌ و سالای خودت بگرد، دختر منم با هم‌سن‌ و سالای خودش! دیگه هم نبینم با زینب بگردی یا براش پیغامی بدی! همین جا هرچی بین شما بوده، تموم می‌شه. لبش رو با زبونش تر کرد. _بهتر نیست اجازه بدید دخترتون خودش تصمیم بگیره که با کی بگرده؟ با این حرفش از شدت عصبانیت دارم منفجر میشم محکم و قاطع گفتم: _تو گوشت فرو رفت یا نه؟این اولین و آخرین باره که اسم دختر من رو به زبونت میاری. خودش رو مظلوم کرد _باشه، ما هم خدایی داریم. دخترت برای خودت، ولی شاید نتونم جواب دلمو بدم... چون خیلی دوسش دارم. خواستم جوابش رو بدم که خانم مریدی گفت: _ترانه، زود باش برو سر کلاست. ترانه برگشت، نگاهی به خانم مریدی انداخت و با نیشخند گفت: _والا داشتیم می‌رفتیم، این خانم سر راه ما رو گرفت! ناظم دستش رو گذاشت پشت کمر ترانه و راهیش کرد سمت در دفتر. رو کردم به زینب: _نبینم با این دختره بگردیا! زینب با ناراحتی روش رو از من برگردوند و به خانم مریدی گفت: _منم برم سر کلاسم؟ خانم مریدی سرش رو تکون داد: _برو با دستم سرم رو گرفتم. زیر لب زمزمه کردم چه دختر حرص‌ بده‌ای! خانم مریدی آهی کشید و با تأسف گفت... یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی با لحن تهدید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) حیف از ترانه... دختر با استعدادیه، ولی متأسفانه تو خانواده‌ی بدی رشد کرده. خیلی دلم براش می‌سوزه. از کلاس چهارم تا الان سه بار پرونده‌ی اخراجش رو نوشتم، ولی باز دلم نیومد. با خودم گفتم بذار حداقل صبح تا ظهر تو یه مکان امن باشه. نگاهی بهش انداختم _این فکرتون خیلی قابل تحسینه، اما به اینم فکر کنید که حضور همچین دختری تو مدرسه، ممکنه بچه‌های دیگه رو هم از راه به در کنه. شما دلتون براش می‌سوزه، ولی معلوم نیست چند تا دختر تا حالا تحت تأثیر کارهای نادرست ترانه قرار گرفتن. ترانه‌ای که بالاخره از این مدرسه میره، ولی تو خونواده‌ش یا جای دیگه همینه. شما منتظر چی هستید؟ واقعاً امید دارید که یکی بیاد ترانه رو نجات بده؟ اگه همچین امیدی دارید، باشه، نگهش دارید، ولی خدا وکیلی از همه لحاظ مراقبش باشید. ببینید با کی می‌گرده، با کی دوسته، چی میده، چی می‌گیره. الان خدا می‌دونه این النگو سر از کجاها دربیاره، بعد پای بچه‌ی ساده‌ی منم گیر بیفته! و این موضوع کشیده بشه به خونه منی که همسرم باید در یه محیط آروم زندگی کنه خانم ناظم وسط حرفای ما اومد و رو کرد به من: اتفاقاً منم همین حرفای شما رو به خانم مریدی یادآوری کردم. بعد، سر چرخوند سمت خانم مریدی _خدا شاهده که من همه جا می‌گم این دل مهربون و قلب پاک شما جای تقدیر داره... ولی یه ضرب‌المثل هست که میگه: "ترحم بر پلنگ تیزدندان، ستمکاری بود بر گوسفندان." با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت حسن برات چاشت آوردم همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی صدیقه جواب داد چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم دورو برم رو نگاه کردم گفتم امروز که بابات نیومده... یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) حیف از ترانه... دختر با
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم ناظم ادامه داد: _ درسته که ترانه تو یه خونواده خلافکار به دنیا اومده و تربیت شده و تقصیری نداره ، اما در هر صورت چون توی خانواده مفسدی داره رشد می‌کنه، مطمئن باشید با این اخلاقی که داره، بچه‌ها رو جذب خودش می‌کنه. الان یه موردشو خودتون دیدید دیگه! ما آوردیمش اینجا و متهمش کردیم، اما ببینید چه آروم و با متانت جواب داد، به کسی توهین نکرد، لحنش هم با همه مهربون بود. دیدید به زینب چی گفت؟ گفت: "نگران نباش، من پشتتم!" حالا ما چه‌جوری می‌خوایم از ذهن زینب بکشیم بیرون که این دختر خوبی نیست؟ زینب به اون درک نرسیده که بفهمه مادرش دلسوزه و ما نگران آینده شیم. اون ، ترانه رو یه دختر مهربون و با نشاط می‌بینه و خدا می‌دونه که چه قول و وعده‌هایی به زینب داده که جذبش کرده! خانم مریدی کمی فکر کرد و گفت: _ اگر ماجرای النگو به جاهایی رسید که ترانه متهم شد، من ترانه رو از این مدرسه اخراج می‌کنم. خانم ناظم نگاهشو به مدیر دوخت _ کار خوبی می‌کنی! البته باید دو سه سال پیش این کارو می‌کردید، ولی بازم جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته! نگاهم افتاد به ساعت. ای وای! نه و نیمه! من باید ساعت ده داروهای ناصر رو بدم! رو کردم به خانم مریدی: _ اگه اجازه بدید، من مرخص بشم. فقط در مورد النگو، اگه خبری شد به من بگید. _ باشه نرگس جان، برو! خیالت راحت، بهت خبر میدم. خداحافظی کردم و با عجله پا تند کردم سمت خونه. خدایا کمکم کن، تو این اوضاع و احوالی که زینب برام پیش آورده، زود برسم خونه داروی ناصر رو بهش بدم کلید انداختم، در رو باز کردم و رفتم تو. نگاهم دورتا دور خونه چرخید. توی هال نبود. خب، خدا رو شکر هنوز خوابه! سریع چادر و روسری‌م رو آویزون کردم به رخت‌آویز، مانتوم رو هم درآوردم و آویزون کردم. از جعبه داروها، قرص ناصر رو برداشتم، یه لیوان آب هم از شیر پر کردم و رفتم سمت اتاق خواب. لیوان آب و قرص رو گذاشتم روی میز آرایش. نشستم روی تخت، آروم صداش زدم: _ ناصر جان... جواب نداد. دستم رو گذاشتم روی بازوش، آروم تکونش دادم. _ ناصر جان، عزیزم، بیدار می‌شی؟ باید قرصتو بخوری. چشماش رو باز کرد و کش و قوسی اومد. با لبخند گفتم: _ سلام... صبحت بخیر! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم ناظم ادامه داد: _
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) قرصش رو با یه لیوان آب گرفتم سمتش. "بیا، اول اینو بخور." قرص رو از دستم گرفت و خورد. بهش گفتم: "پاشو بیا صبحونه‌تو بخور." از تخت اومد پایین، رفت سرویس، دست و صورتش رو شست و اومد سر میز نشست. رو کرد به من و گفت: "نرگس..." در حالی که داشتم چای می‌ریختم توی لیوان، جواب دادم: "جانم؟" با لحنی آروم و پرحسرت گفت: "خیلی دلم هوای یه زیارت دو نفره حضرت عبدالعظیم رو کرده. من و خودت. میای بریم؟" تو دلم گفتم: اگه بگم نه، ناراحت می‌شه، به هم می‌ریزه. اگه بگم آره، چه‌جوری با این اوضاع و احوال؟ چای رو ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم روبه‌روش: "امروز سه‌شنبه‌ست، پنج‌شنبه بریم؟" سرش رو تکون داد و گفت: "امروز دلم می‌خواست بریم، ولی حالا که می‌گی پنج‌شنبه باشه ، هر چی تو بگی لبخند زدم "خب، به خاطر ثوابش می‌گم. چون شب جمعه، زیارت کردن امامزاده‌ها ثواب بیشتری داره." لبخند کم‌رنگی زد و گفت: "باشه، گفتم که پنج‌شنبه بریم." ناصر صبحونه‌شو خورد، بعد رفت توی هال، تلویزیون رو روشن کرد، زد شبکه نمایش و مشغول فیلم دیدن شد. منم توی آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم در آوردم دکمه تماس رو زدم سلام مامان سلام عزیزم خوبی مادر آهی کشیدم خدا رو شکر چیزی شده نرگس آره حالا ببینمتون بهتون میگم اتفاقا منم باهات کار داشتم اگر میتونی الان بیا خونه ما بهت بگم باشه ناهارم رو بزارم میام... سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) قرصش رو با یه لیوان آب گ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا، کارت دارم. - باشه چشم امروز می‌خوام قیمه بپزم. قابلمه رو روی گاز گذاشتم و رو کردم به ناصر. _ ناصر جان، من یه دقیقه برم خونه مامانم، زود برمی‌گردم. _ باشه، برو. سریع چادرم رو سر کردم و راه افتادم. زنگ در خونه‌شون رو زدم، صدای مامان از پشت گوشی اومد. _کیه؟ _ منم مامان، باز کن. در باز شد. رفتم تو - سلام مامان جون، خوبی؟ چی شده؟ اینطوری که گفتی بیا دلشوره گرفتم مامان لبخند آرومی زد _ سلام عزیزم چیز خاصی نیست، بشین میخوام باهات حرف بزنم نشستم کنارش و کامل چرخیدم سمتش. _جانم؟ مامانم نفس بلندی کشید _ جانت بی بلا… دیروز که با زینب اومدی اینجا، رفتارتو باهاش دیدم. و دیدم که زینب چطور مقاومت کرد که کار اون دوستش رو لو نده چشم‌هاش رو ریز کرد _ اسمش چی بود؟ _ ترانه. - آهان، همون، ترانه. ببین مادر، دیشب تا صبح خوابم نبرد. هی با خودم فکر کردم چرا زینب باید با یه همچین دختری دوست بشه؟ چرا باید بهش این‌قدر اعتماد کنه؟ از یه طرفم، اگه این قضیه رو برادر شوهرت بفهمه، بیا و ببین چه شری به پا می‌شه! مخصوصاً که ماجرای زن دوم دامادش هم از خونه تو دراومد و الان تو رو مقصر می‌دونه. نفس عمیقی کشیدم - مامان، من همه اینا رو می‌دونم. خودمم دیشب نخوابیدم. مشکل اینجاست که نمی‌دونم باید چیکار کنم. امروز رفتم مدرسه، خانم مدیر زینب و ترانه رو آورد. اگه بدونی این یه ذره دختر، ترانه، چقدر پررو بود… هرچی باهاش صحبت کردن، تهدیدش کردن که بگه جریان النگو چیه، با خونسردی تمام هیچی نگفت! مامان با لحنی محکم اما مهربون گفت: - گفتی نمی‌دونی باید چیکار کنی؟ الان بهت می‌گم. زل زدم تو چشماش. - با دخترت رفیق شو، نرگس… دوستش باش. باهاش بازی کن، حرف بزن، براش وقت بذار. کاری کن که بتونه بهت اعتماد کنه. ساکت، چشم ازش برنمی‌‌دارم. مامانم ادامه داد: - تو بیشترین وقتتو برای ناصر گذاشتی. خب، این خیلی خوبه! بچه‌هات هم ازت یاد می‌گیرن که متعهد باشن، و پای زندگیهاشون وایستن. ولی خب، حق دارن که مامانشون وقتش رو برای اونا هم بذاره. حق دارن که بشینن با مامانشون بازی کنن، درد دل کنن، رازاشونو بگن. کمی مکث کرد و آروم‌تر گفت: - اگه تو سنگ صبورشون باشی، اگه گوش شنوایی برای حرفاشون داشته باشی، دیگه دنبال کسی مثل ترانه نمی‌رن… با شنیدن این حرفها از مامانم به فکر فرو رفتم. حق با مامانمه... سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) با صدای مامان که گفت: «نرگس جان، پاشو برو خونتون، ناصر تنهاست.» از فکر بیرون اومدم و نگاهمو دوختم بهش. — باشه، الان میرم. داشتم به حرفای شما فکر می‌کردم... همه‌ش درسته، فقط دعا کن بتونم از پسش بربیام. کارای خونه، رسیدگی به ناصر، حالا اگه این قضیه رو هم اضافه کنم، وقت کم میارم. مامانم اومد تو حرفم: — خدا رو شکر دست و بالت بازه، یکیو بیار توی نظافت خونه و آشپزی کمکت کنه. حالا نخواستی هر روزم بیاد، هفته‌ای دو سه بار خوبه، هم خونه‌تو تمیز و مرتب کنه، هم چند جور خورشت درست کنه بذاری تو یخچال، خودتم فقط برنج درست می‌کنی. این‌جوری خیالت از ناهار و شام راحت‌تره و می‌تونی بهتر به بچه‌هات برسی. لبخندی زدم. — اینم پیشنهاد خوبیه! مامان سری تکون داد و گفت: — برو همه اینا رو توی یه دفتر بنویس، برنامه‌ریزی کن و همتت رو بکار بگیر که فقط تو حرف نمونه! بهش نزدیک شدم، دست انداختم دور گردنش، صورتشو بوسیدم و گفتم: — ممنونم از راهنماییات، مامان. لبخند قشنگی زد. — منم ازت ممنونم! ماشاالله هرچی تو بچگی و نوجوونی اذیت کردی، حالا عاقل شدی. یه چیزی هم بگم، ناراحت نمیشی؟ جانم بگو من هیچ وقت از حرفهای شما ناراحت نمیشم مامانم تبسمی زد یه وقت نگی مامانم به جای اینکه بیاد کمکم، میگه یکیو بیار! به جون مامان، کمرم خیلی درد می‌کنه، فقط می‌تونم بچه‌هاتو نگه دارم. به علی‌اصغر و زری هم گفتم که من، بچه‌هاتونو نگه می‌دارم، ولی نمی‌تونم تو کارای خونه کمکتون کنم. لبمو گاز گرفتم و کشدار گفتم — وااای مامان، این چه حرفیه؟! من کی ازت توقع دارم بیای خونه‌مو جارو کنی و ظرف بشوری؟ همین که حواست به زندگیمونه، یه دنیا ازت ممنونم. الانم کلی حرفای خوب زدی، ان‌شاءالله میرم و با توکل به خدا شروع می‌کنم. اگر کاری نداری من برم — نه قربونت برم، برو عزیزم، خدا پشت و پناهت. ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه. هنوز پامو درست نذاشته بودم تو، که ناصر با دلخوری گفت: — ساعتو نگاه کن! این بود زود اومدنت؟ سرمو چرخوندم سمت ساعت. عقربه‌ها یازده و نیمو نشون میدن. رو کردم بهش: — ده و نیم رفتم، الان یازده و نیمه. فقط یه ساعت پیش مامانم بودم. با دلخوری جواب داد: — یه ساعت برای منی که تک و تنها تو خونه نشستم، کمه؟ دیدم اگه جواب بدم، بحث کش پیدا می‌کنه. برای اینکه تمومش کنم، رفتم کنارش نشستم و لبخند زدم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با صدای مامان که گفت: «
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) ناصر کامل چرخید سمتم، نگاه عمیقی بهم انداخت و بعد از یه مکث کوتاه گفت: — میای بریم شاه‌عبدالعظیم؟ بی‌معطلی جواب دادم: — آره عزیزم، اتفاقاً منم دلم هوای یه زیارت کرده. ابروهاشو بالا انداخت. — ولی با بچه‌ها نه، خودمون دوتا. تو دلم گفتم: بدون بچه‌ها که نمیشه! آخه من چطوری زینب رو، با این اوضاع و احوال، تنها بذارم؟ اما به ناصر هم نمی‌تونستم "نه" بگم. یه فکری تو ذهنم جرقه زد. حالا میگم باشه، بعداً یه راهی پیدا می‌کنم. ناصر سری تکون داد: — چی شد نرگس؟ چرا ساکتی؟ یه لبخند مصنوعی زدم. — مگه میشه روی فرمان قبله‌ی عالم حرف آورد؟ هر وقت تو بگی، من آماده‌ام! یه لبخند پنهونی زد. — پس، شب جمعه میریم. — به‌به! خیلی هم عالی! از کنارش بلند شدم و اومدم آشپزخونه. برنج رو گذاشتم دم کردم، سیب‌زمینی پوست گرفتم و خلال کردم. ریختم تو ماهیتابه و سرخ شدن. هم‌زمان که دستم مشغول بود، فکرم رفت سمت اینکه به عمه حاجر بگم بیاد پیش بچه‌ها. خدا کنه کار نداشته باشه و بیاد اینجا... فعلاً زینب رو هم از مدرسه خودم می‌برم و میارمش. نگاهم افتاد به ساعت؛ دوازده و ده دقیقه‌ست. سریع رفتم کنار جالباسی و آماده شدم. ناصر پرسید: — کجا میری؟ — میرم زینب رو بیارم. — مگه امیرحسین و عزیز نمیرن دنبالش؟ — چرا، ولی یه کم با امیرحسین سازشون نمیشه، اذیت میشه. — چطور تا حالا اذیت نمی‌شد، از الان به بعد اذیت میشه؟ تو دلم گفتم: خدایا کمکم کن، نمی‌تونم حقیقت رو بهش بگم. اگه بفهمه، حالش بد میشه. اومدم جلوش ایستادم، خودم رو مظلوم کردم — بذار برم دیگه ناصر، همه‌ی مامانا میرن دنبال بچه‌هاشون. منم دوست دارم برم دنبال زینب، زینبم دوست داره که من دنبالش برم. آهی کشید و سر تکون داد. — باشه، برو. منم باید یاد بگیرم به تنهایی عادت کنم. صبح یه بار رفتی مدرسه، از اونجا رفتی خونه‌ی مامانت، حالا دوباره داری میری مدرسه. باشه، برو به کارت برس. دلم براش سوخت. با اینکه سعی میکنم تنهاش نگذارم، ولی نمیشه. مدام یه کاری پیش میاد، اونم کارایی که اگه انجامشون ندم، به زندگیم آسیب می‌رسید. خم شدم، پیشونیشو بوسیدم... منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم: «سکوت نشونه رضایت درسته؟» هرچی صبر کردم، حرفی نزد. ملتمسانه گفتم: «یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. می‌خوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️ این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ناصر کامل چرخید سمتم، نگ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) — ببخشید، درکت می‌کنم، ولی باید هوای بچه‌ها رو هم داشته باشیم دیگه. نفس بلندی کشید. — می‌دونم چی می‌گی، حق با توئه. من بهونه‌گیر شدم. — نه عزیزم، اصلاً بهونه‌گیر نشدی. خب داریم حرف می‌زنیم دیگه. حالا با اجازه، من برم. لبخندی زد و سر تکون داد. — برو. از خونه اومدم بیرون و قدم‌هام رو تند کردم. رسیدم جلوی مدرسه، هنوز زنگ نخورده بود. چند تا از مامانا کنار در ایستاده بودن و با هم حرف می‌زدن. یه گوشه منتظر موندم. چند دقیقه بعد، صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچه‌ها یکی‌یکی از در بیرون اومدن. چشم چرخوندم تا زینب رو پیدا کنم. یه کم طول کشید، ولی دیدمش. داره میاد. رفتم جلو و آروم صداش زدم: — زینب جان! سرش رو بالا آورد. با تعجب لبخند شیرینی زد و اومد سمتم. — مامان! تو چرا اومدی؟ مگه قرار نبود امیرحسین و عزیز بیان دنبالم؟ دستی کشیدم به سرش. — امروز به دلم افتاد خودم بیام دنبالت. چشم‌هاش برق زد. — چه خوب میشه همیشه خودت بیای دنبالم. — باشه عزیزم، خودمم دوست دارم بیام و از مدرسه بیارمت. برام سوال شد که ازش بپرسم چرا دوست داره من بیام دنبالش. نگاه با محبتی بهش انداختم. — زینب، چرا دوست داری من بیام دنبالت؟ — آخه همه بچه‌ها ماماناشون میان دنبالشون، ولی من همیشه داداشام میان. بعدشم امیرحسین من رو اذیت می‌کنه. — عه، چطور اذیتت می‌کنه؟ — یه وقتا مسخرم می‌کنه، یه وقت‌ها تهدیدم می‌کنه. عزیز دعواش می‌کنه، ولی اون گوش نمی‌کنه. لبخند گرمی زدم. — باشه عزیزم، دیگه خودم میام دنبالت. اما چون داداشات نمی‌دونن من اومدم دنبالت، بیان اینجا ببینن نیستی، نگران می‌شن. صبر می‌کنیم بیان، بعد با هم می‌ریم. — باشه ای گفت و کنارم ایستاد. چشم به راه پسرام بودم که دیدم ترانه اومد از جلومون رد شه. رو کرد به زینب، دستشو تکون داد و لبخند شادی زد. — فردا می‌بینمت. عصبی از رفتار ترانه نگاهی به زینب انداختم. عه، اینم خنده پهنی زده و داره برای ترانه دست تکون می‌ده. نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم و قدم برداشتم سمتش. صدا زدم: — ترانه! برگشت سمت من. — بله؟ — مگه من قبلاً بهت تذکر ندادم که دیگه دوروبر زینب نچرخی؟ منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم: «سکوت نشونه رضایت درسته؟» هرچی صبر کردم، حرفی نزد. ملتمسانه گفتم: «یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. می‌خوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️ این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) — ببخشید، درکت می‌کنم، و
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) نگاه متکبرانه‌ای بهم انداخت و بدون اینکه جوابم رو بده، رفت. صدام رو بردم بالا: — امیدوارم حرفم رو شنیده باشی، دیگه تو رو با زینب نبینم! چند تا از بچه‌های مدرسه وایستادن که ببینن چی میشه. ترانه هم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، رفت. برگشتم پیش زینب. نگاهم افتاد به چهره ناراحت و عصبانیش. سعی کردم که پیشش کم نیارم. دستم رو به نشونه تهدید گرفتم جلوش: — مگه نگفتم با این نگردی؟ صداش رو برد بالا: — مگه من باهاش گشتم؟ — چرا بهش رو می‌دی که برات دست تکون بده؟ — ول کن مامان! کاشکی نیومده بودی دنبالم. صدای عزیز خورد به گوشم: — چی شده مامان؟ برگشتم سمتش. فوری گفت: — سلام. — سلام عزیزم. هیچی. با نگاهم اطرافم رو دید زدم و پرسیدم: — امیرحسین کو؟ — امروز کلاس فوق‌العاده داره، دیر تعطیل میشه. نچی کردم و سر تکون دادم. — یادم رفته بود. تو برو دنبال امیرحسن، من و زینب میریم خونه. — باشه، ولی چی شده که خودت اومدی دنبال زینب؟ — همینجوری دوست داشتم بیام دنبالش. عزیز حرف منو باور نکرد و نگاهش رو داد به زینب: — چیکار کردی که مامان رو کشوندی اینجا؟ زینب فوری جواب داد: — من کاری نکردم، خودش اومده دنبالم. دستم رو گذاشتم روی بازوش: — برو دنبال امیرحسن، الان تعطیل میشه، می‌مونه پشت در مدرسه. چشمی گفت و رفت. سر چرخوندم سمت زینب: — بیا بریم. دو تایی راه افتادیم سمت خونه. توی راه، برای اینکه سرش داد زدم و از دلش دربیارم، بهش گفتم: — امتحان دیکته‌ت رو خوب دادی؟ ساکت حرف نزد. دوباره تکرار کردم: — زینب! با توام! می‌گم امتحان دیکته‌ت رو خوب دادی؟ نگاهی تو صورتم انداخت و با لحن حرص درآوری جواب داد: — من اسمم رو گذاشتم رویا، رویا صدام کن تا جوابت رو بدم. فهمیدم به تلافی اینکه من باهاش برخورد بدی داشتم، می‌خواد حرصم رو در بیاره و می‌گه اسمم رویاست. یه حسی بهم گفت: — ولش کن، این الان روی دنده لج افتاده. بهتره که باهاش حرف نزنی. دیگه چیزی نگفتم و رسیدیم در خونه. کیفش رو پرت کرد و گفت: جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\