eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.9هزار دنبال‌کننده
599 عکس
294 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_40 استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره
لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می رویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟ چون یکی مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم! لبم را به دندان می گیرم. چشمانم را ریز می کنم و باصدایآهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟ قیافه اش درهم می شود نه! نمیشه! آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند. تصمیمم را میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا. کلا دیگه بهشون ربط نداره؟! در را رها می کند و سریع به سمتم برمی گردد یعنی چی؟ کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن! مات و مبهوت نگاهم می کند. یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز می کند. از کجا خبر رسیده؟ عقب می روم و به آینه ی آسانسور می چسبم... حرفم را می خورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد -محیا پرسیدم کی خبر آورده؟! با صدایی ضعیف جواب می دهم: یکی از بچه ها شنیده بود! بدون قصد! ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله می گیرد و می گوید: به کیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط به من! خوبه! ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود! توام خیلی بد به روم آوردی دخترجون! عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_40 استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره
لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می رویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟ چون یکی مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم! لبم را به دندان می گیرم. چشمانم را ریز می کنم و باصدایآهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟ قیافه اش درهم می شود نه! نمیشه! آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند. تصمیمم را میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا. کلا دیگه بهشون ربط نداره؟! در را رها می کند و سریع به سمتم برمی گردد یعنی چی؟ کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن! مات و مبهوت نگاهم می کند. یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز می کند. از کجا خبر رسیده؟ عقب می روم و به آینه ی آسانسور می چسبم... حرفم را می خورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد -محیا پرسیدم کی خبر آورده؟! با صدایی ضعیف جواب می دهم: یکی از بچه ها شنیده بود! بدون قصد! ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله می گیرد و می گوید: به کیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط به من! خوبه! ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود! توام خیلی بد به روم آوردی دخترجون! عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada