زیر چتر شهدا 🌹 🌱
♥️|• #لبیڪیازینب (س) ♂ #فرار_از_زندان_داعش 🔻 #قسمت_۱۰ _چهل روز گذشت... روزے یک وعده غذا به
#فرار_از_زندان_داعش
#قسمت_11
_روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم!
دیگر بدنم مقاوم شده بود...
هر روز هم یک آدم جدید من را میزد!
در مدت این شش ماه بین جبهة النصـره و داعش اختلافاتے است!
داعشے ها من را مسخره مےڪردند و به ائمه معصومین صلوات الله علیهم توهین مےڪردند...
یک بار با یڪے از آنها جر و بحث ڪردم ، او شروع ڪرد به حضرت علے صلوات الله علیه توهین ڪردن!
از این موضوع بسیار به هم ریختم...
با قرآن گفتم: «لکم دینکم ولی الدین» بعد گفتم: «شما به دین خود من هم به دین خود»
او داد زد ڪه:«تو کافری»
«مسلمین را میڪشے»
_از جبهة النصره آمدند پایین و گوشم را گرفتند و ڪشیدنم بیرون بردند
طبقه خودشان...
آنجا یک تخت شڪنجه بود ، دست هایم را از پشت بستند ، چشم هایم را هم بستند ، زنجیر را به میله انداختند و با دست هایم از آن آویزان ڪردند!
ڪتف هایم داشت ڪنده میشد...
پلاتین پایم شکست!
دو ساعت آویزان بودم ، واقعا فڪر ڪردم دارم میمیرم ، نمےتوانستم غذا بخورم...
تا یڪے دو ماه بعد ، وقتے به دستشویے مےرفتم تمام ادرارم خون بود!
دڪتر مےآمد و یک دواے سرسرے مےداد ڪه فقط زنده بمانم...
_بعد از شش ماه به جایے سمت «درعا» منتقلم ڪردند و بعد بردنم سمت مرز فلسطین اشغالی به یک زندان بزرگے ڪه براے خود جبهة النصره بود به نام «زندان کبریٰ»
_این یک سال و چند ماه در زندان ڪبرے بودم!
حالا دیگر چهارده نفر بودیم ڪه همگے در یک سلول بودیم...
وقتے یک نفرمان آزاد مےشد خیلے خوشحال مےشدیم و بقیه مےگفتند: یعنے مےشود ما هم یک روز آزاد شویم!؟
_بعضے از بچه هاے ما در زندان ڪار مےڪردند...
مثلاً براے آوردن زندانے شیخشان به نام «ابو ، ڪل»مےگفت: «فلانے را بیاور»
بچه ها چشم او را مےبستند و مےبردند ، بعد ڪه از شڪنجه برمےگشت مےگفتند:«بیا ببر»
_مرا ڪردن داخل سلولے ڪه یک متر هم نبود...
باید در همان جا غذا میخوردم! دستشویی مےڪردم و مےخوابیدم
_دوماه با دستهاے بسته همانجا ماندم...
سپس من را به سلول بزرگے ڪه نزدیک ۵۰ متر بود منتقل ڪردند! آنجا با بچه هاے ارتش سورے یک جا بودم!
یک نفر هم روسے بود به نام «خلیل» ۱۱ نفر از ارتشےها علوے بودند و یکےشان سنے بود...
ڪم ڪم با آنها رفیق شدم!
گاهے زن هاے شان را مےآوردند تا ما را ببینند!
تنها من آنجا شیعه بودم و هر ڪسے مےآمد من را ڪـافر خطاب مےڪرد... نمےدانم چرا زن ها مےآمدند!
زن هاے خود جبهة النصره بودند... تجهیزات ڪامل داشتند و ڪمربندهاے انتحارے بهشان وصل بود!
سه زن هم آنجا اسیر بودند...
دو تاے آنها علوے بودند و دیگرے مسیحے!
به زن ها بسیار تجاوز مےشد!
شب ها ڪه میخوابیدیم صداے ضجه آنها را مےشنیدیم...
_با هم سلولے هایم رفیق شده بودم! بین آنها ڪسانے بودند ڪه سه سال و پنج سال اسیر بودند و آنجا ڪار مےڪردند...
«سید حڪیم» و «ابوحامد» قبلا به ما گفته بودند به هیچڪس اعتماد نڪنید و حرف نزنید!
آنها مےگفتند: شما اجنبے هستید و با ما فرق میڪنید!
خلیل خیلے با من رفیق شده بود...
او عربے هم بلد بود!
خلیل هم مےگفت: اندازه یک سر سوزن به اینها اعتماد نڪن و حرفے به آنها نزن...
_با یک علوے ۲۱ ساله ڪه اهل «حمص» بود حسابے رفیق شدم!
او به نام «ابو ربیع» معروف بود...
همه جوره هوایم را داشت!
گاهے برایم غذاے اضافه مےآورد!
گاهے لباس مےآورد!
حتے ڪنار هم مےخوابیدیم...
او مےگفت: عماد ، همه اینها جاسوسند!
اگر حرف بزنے سرت را میبرند!
حتے به من هم اعتماد نکن!!!
_بچه هاے سورے در آنجا ڪار می ڪردند...
همه هم بیرون ڪار مےڪردند!
لباس مےشستند...
ماشین مےشستند...
و ڪارهایے از این دست!
من و خلیل ڪارهاے داخل اتاق انجام مےدادیم ، مثلا اسلحه مےآوردند ما تمیز مےڪردیم!
_سه ماه بعد از اسارت اجازه دادند حمام بروم...
پوست بدنم طورے شده بود ڪه با ڪمترین عرق به شدت مےسوخت! انگار روے زخم تازه نمک بزنید...
در شبانه روز یک ساعت مےخوابیدم!
بدنم پوست پوست شده بود!
ماهے یک بار مےتوانستم حمام ڪنم!
ڪه رفته رفته شد هفتهاے یک دفعه...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
21.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اذان شهیدبافنده درحرم حضرت زینب(س)
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
سلام ما به لبخندشهیدان
به ذکرروی سربندشهیدان
سلام مابه گمنامان لشگر
به تسبیحات یازهرای معبر
همانهایی که عمری نذرکردند
اگررفتنددیگربرنگردند
سلام بر شهدا..
☘☘☘
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_38 رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی
#قبلهعشق
#قسمت_39
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا
بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی
شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می
زنم و به پشت سر نگاه می کنم.
بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم
می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر
ترسیدی؟!
من.. فک...فکر کردم که...
ببخشید! نمی خواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای!
نه آخه...آخه...شما...
تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت!
طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو
گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما نمی توانم
لبخند بزنم!
برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت!
چیزی نشده که!
نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می
دوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده.
هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم
اینجا بود!
آها!
خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
گرسنه ات نیست؟
یکم!
تا برسیم حسابی گرسنت میشه!
نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب
مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_39 که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می ش
#قبلهعشق
#قسمت_40
استاده! همین!
سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را
پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو
می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!
میخندد
مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه.
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و
شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا
ناهار می خوریم؟!
نیشش راباز می کند
خونه ی من!
برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!"
پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم
بخورم!
حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن!
یه ناهاره!
بعدشم راحت می تونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه
خونه!
می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟!
نه دیگه شرمنده... یکم حاضریه! و بلند می خندد.
جلو می رود و در را برایم باز می کند. همانطور که به طرف راه پله میرویم،
بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما!
ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج
می کند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟!
از سوالم جا می خورد و من من می کند
رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان شهدا بنویسند:
محب امیرالمومنین(ع)
زیارت کربلا و نجف،
سربازی ♦️امام زمان(عج)
نهایت شــ🌷ــهادت
شبتون شهدایی ✋
☘☘☘
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
ای بانی هر سپیده دم ،
صبـــح بخیر ...
دلچسبی ی چای تازه دم ،
صبـــح بخیر ...
📎سلام ،صبـحتون شهــدایـی 🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_40 استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره
#قبلهعشق
#قسمت_41
لواسون!
آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می
رویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟
چون یکی مثل تورو باید درس بدم!
دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم! لبم را به دندان می
گیرم. چشمانم را ریز می کنم و باصدایآهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام
خونتون؟
قیافه اش درهم می شود
نه! نمیشه!
آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند. تصمیمم را
میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا. کلا
دیگه بهشون ربط نداره؟!
در را رها می کند و سریع به سمتم برمی گردد
یعنی چی؟
کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه
نیستن!
مات و مبهوت نگاهم می کند.
یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز می کند.
از کجا خبر رسیده؟ عقب می روم و به آینه ی آسانسور می چسبم... حرفم را
می خورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به
لبهایم میدوزد
-محیا پرسیدم کی خبر آورده؟!
با صدایی ضعیف جواب می دهم: یکی از بچه ها شنیده بود! بدون قصد!
ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله می گیرد و می گوید: به کیا گفت؟!
سریع جواب میدهم: فقط به من!
خوبه!
ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود! توام
خیلی بد به روم آوردی دخترجون!
عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_41 لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می روی
#قبلهعشق
#قسمت_42
به طرفم برمی گردد و می گوید: دیگه معذرت خواهی نکن!
-من فقط... فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه... حالا که شدی! مهم نیس! چون
خودشم مهم نبود!
جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی می ایستد. کلید
را در قفل میندازد و در را باز می کند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم
می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم
دارم در دنیایی دیگر سیر می کند، حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود
کمی مکث می کنم. نفس عمیق می کشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم.
با دو دلی کتونی هایم را در می آورم و در جا کفشی سفید و کوچک کنار در می
گذارم. پذیرایی نه چندان بزرگ که مستقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی
ساده اما شیک. کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ می گذارم و به دنبالش
می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم! به خونه ام خوش اومدی. شانه
بالا میندازم
به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده نه! اشکالی نداره!
. با سراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت
لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم
و پشتم را به در اتاق خواب می کنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه ! منتظر می مونم!
یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید.
چقدر خوش لباس است! اوباهمه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ
خوبش را! چه کسی گفته هرکس که مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت
مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را
روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد.
پناهی- چقدر سخته از هفت صبح سرپا باشی!
و بعد به مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی؟!
جلو می روم و مقابلش می نشینم. تلفن را بر می دارد و می پرسد: غذا چی می
خوری؟!
ملایم لبخند می زنم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
اگر از غمِ تو بارانی ام
بداند عدو که طوفانی ام
منم قاسم سلیمانی ام
ندارم هراس از فردا
کنم فرش یار این سر را
به سر ببندم سربند،
مدد یا زهرا(س)
جهان شود خیره به این
عزت و اقتدار ما
حسین حسین شعار ما
شهادت افتخار ما
#علمدار_انقلاب
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
بر سر هوای شهیدان وبه دل امید نگاهشان
☘☘☘
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🔴🔴🔴 مژده مژده مژده 🔴🔴🔴
🔴نکات #ناب و #جذابی که هر #بچهشیعه باید بلد باشه👌
💠 اهمیت #سحرخیزی و فواید علمی آن
💠 #همسرداری #تربیت_فرزند
💠پاسخ به #شبهات وسوالات
💠 #زیارت_نیابتی عتبات
💠برنامه ریزی برای #نمازهای_قضا
💠چله ی #ترک_گناهان کبیره
http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24