راهکار شهادت ....
با هم قرار گذاشته بودیم،
هر کس شهید شد،
از آن طرف خبر بیاورد.
خوابش را دیدم
با التماس و قسم حضرتزهرا(س)
نگهش داشتم ....
گفتم: جعفر! مگر قرار مان یادت رفته؟
گفت: مهدی اینجا قیامتی است.
خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید.
گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو.
گفت: امام حسین (ع) وسط می نشیند و ما
دورش حلقه زده و خاطره تعریف می کنیم.
گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم
در جمع شهدا راه دهد؟
گفت:همه چیز دست امامحسین(ع) است.
بروید دامن او را بچسبید
وقتی پروندهای می آید،
اگر امام حسین (ع) آن را بپسندد،
امضایی سبز پای آن زده ،
آنگاه او شهید می شود ....
راوی: مهدی سلحشور
کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی
انتشارات حماسه یاران، ص ۱۱۷
#شهید_جعفر_لاله
#شهادت_ماووتعراق_۱۳۶۵
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
شهادت بارانیست که به هر کس ندهند...
نامشان
در دنیــا
" #شهیــد است
و در آخرت #شفیـع"
بہ امیـد شفاعتشــان...
صبحتون منور به نگاه نورانی شهدا💚
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
👇🏻👇🏻
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرهنگ جون دادن پایه علی تقدیرمونه ...✊🏻
مارو از خون نترسونید
به سر دادن عادت داریم❤️
#نماهنگ
#شهادت
#مدافعان_حرم
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
ای شهید
میدانم که میتوانی
با دست های بسته ات،
دستانم را بگیری
دستم را بگیر ای شهید ...
#شهدا_التماس_دعا💔😭
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_372 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_373
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مجدد پیام داد
_ازت خواهش میکنم کارهای مینا رو به حساب من نگذار
نمی تونم جوابش رو ندم، نوشتم
_تو خودت پیش من صاحب حسابی
_چرا مگه من چیکار کردم؟
خبیثانه ترین کار ممکن رو داری میکنی، من بی گناهم خودتم داری میگی من به بیگناهیت ایمان دارم، ولی حاضر نیستی برای بی گناهی من قدمی برداری میخوای با من ازدواج کنی و به مردم بگی من از گناهش گذشتم، یعنی بار این تهمت رو میخوای بین مردم زنده نگهداری
_اوووه تا کجاها رفتی تو
_غیر از اینه که میگم؟
_تو اجازه بده من بیام خواستگاریت این قضیه رو هم درست میکنم
_نخیر آقا، بشین سر جات، لازم نکرده نقش فرشته نجات رو برای من بازی کنی، گناهان بزرگ اثر وضعی خودش رو زود نشون میدن، تهمت، گناه کبیرهست من دلم روشن مینا تاوان گناهش رو زود پس میده
پیام رو ارسال کردم، هر چی منتظر موندم جواب نداد، گوشی رو خاموش کردم گذاشتم روی میز پذیرایی، صدای مش زینب اومد
_چی شده مریم جان، چرا اینقدر گرفتهای؟
ببخشید متوجه اومدن شما از حموم نشدم بشینید ، برم براتون چایی بیارم، میگم چی شده
_دستت درد نکنه زحمتت میشه، خودم میرم میارم
_نه بابا چه زحمتی
اومدم آشپز خونه دو تا لیوان چایی ریختم، گذاشتم روی میز پذیرایی نشستم رو به روی مش زینب، همه رو براش تعریف کردم
با تعجب سری تکون داد گفت
_عجب که اینطور، عجب زنی ی این مینا، از من میشنوی اصلا راضی نشو که زن مجید بشی، شاید مجید راست بگه واقعا به تو علاقه داره و دوستت داره، ولی چون مادر و خواهرش مینا تو رو نمیخوان، خیلی اذیت میشی،
بیکاری مادر خودت رو بندازی توی درد سر که هرروز مینا و ننهش بشینن برات نقشه بکشن
_نه مطمئن باشید من زن مجید نمیشم
_آفرین، ازت خوشم میاد دختر زرنگی هستی، میدونی سختیهای زندگی ادمها رو میسازه، و تو از اون زنهای خود ساختهای
_از روزی که مادرم از دنیا رفت زندگی به من سخت گرفت، یه خوشی کوتاه مدتی رو با احمد رضا داشتم که اونم زود تموم شد، زندگی من خیلی پر تنشِ
_سخت نگیر خدا رو شکر کن، ان شاالله اینده خوبی داشته باشی
نمی دونم توکل بر خدا...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
اوایل عقدمون محمود خیلی مهربون و عاشق پیشه بود وقتی میومد دیدنم کلی هدیه برام میاورد و از قشنگی های تهران برام میگفت که سینما داره و پارک، منم با شوق گوش میدادم کم کم مامانم جهیزیه م رو اماده کرد و قرار شد عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون، همینطورم شد و فوری ی عروسی برام گرفتن و منو اوردن تهران، تهران برای من عین شهر فرنگ بود چیزهایی توش میدیدم که قبلا ندیده بودم و خیلی برام جالب بود، نم نمک چهره محمود هم برام رو شد اما راه برگشت یا فرار نداشتم، وقتی که فهمیدم با ی زن دوسته و خواستم برگردم روستا متوجه شدم باردارم، دیگه زنجیر شدم بهش، دست بزن بدی داشت و زیاد...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
با خنده به پاخیز که صبح آمده است
با #عشق در آمیز که صبح آمده است
آهنگ سرود #زندگے را بنـواز
صد شور برانگیز که صبح آمده است
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
الهی بین ما و گناہ
سیم خاردار بکش
و این فاصله را
مین گذاری کن!
بارالـها! ما را از ترکش
خمپارہ های گناہ حفظ کن .
خدایا ما را پیرو خون شهدا قرار بده .
#شهدا_التماس_دعا💔
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#خاطره_شهید💚🦋
#کار_خودمون
__________
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت😇
اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد📖
حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.🙂🖇
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از پست برتر
پدرم وقتی از وجود معشوقه مادرم مطلع شد دق کرد و مرد بعد از اون معشوقه مادرم با خونه ما اومدو من و خواهرم رو میزد از خونه فرار کردم و تو پارک میخوابیدم با ی دختر اشنا شدم که گفت بهت سرپناه میدم و وقتی منو برد به اون خونا مت جه شدم خانه فساد هست از سر بدبختی مجبور شدم بمونم اونجا تا اینکه ی روز پلیس اومد و همه رو گرفت منم...
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_373 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_374
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_حالا یه چیزی بگم بخندی
_جانم بگو
_شما که حموم بودی، مینا فکر کرد من نمیبینمش صورتش رو چسبونده بود به شیشه داشت تو هال رو نگاه میکرد، منم بی هوا محکم زدم به شیشه، یه جیغ کشید پرید هوا
مش زینب زد زیر خنده حالا نخند کی بخند، منم به خنده ی اون خندم گرفت
_خوبش کردی زنیکه فضول رو
توی قهقه خندهای که میزدم گفتم
جات خالی بود ببینی چقدر ترسیده بود
ندیدم ولی میتونم قیافهش رو پیش چشمم بیارم
***
تو اموزشگاه سرگرم اموزش بچه ها هستم که صدای در زدن اومد
_کیه؟
_باز کن مریم جان منم
در رو باز کردم
_سلام توران خانم.
_سلام به روی ماهت، چطوری؟ با مش زینب بهت خوش میگذره؟
کشدار جواب دادم
_بله خیلی، خدا رو شکر اهل بگو بخنده
_میبینی! این خانم یه کوه غم توی زندگیش داره، ولی یه لب داره هزار خنده
لبخندی زدم
_بله دقیقا
بفرمایید بریم تو خونه
میام ولی نمیشینم خیلی کار دارم، بیام یه سلام احوالپرسی با مش زینب بکنم، بعدم دعوتتون کنم فردا بعد از ظهر ساعت چهار بیاید حسینیه ختم انعام
نفس بلندی کشیدم
_من که ممنوع الخروجم ولی مش زینب میاد
_غمت نباشه، میام با داداشت صحبت میکنم اجازهات رو میگیرم
خدا کنه اجازه بده، الان یک ماهه که از خونه بیرون نرفتم، دارم توی خونه میپوسم
ابرو داد بالا
_یک ماه شد؟
_آره دیگه یک هفته که شما پیشم بودی الانم سه هفتهست مش زینب اومده اینجا، دو روزم طول کشید تا شما اومدی الان یک ماه رو هم رد کرده
_امشب با حاج آقا صادقی میرم خونشون
_با حاج آقا برید بهتره، داداشم خیلی با حاج آقا رو در بایستی داره
صدای مش زینب اومد
_توران خانم تویی
_بله مش زینب الان میام پیشت
توران خانم رفت توی هال پیش مش زینب،
فاطمه پیراهنی رو که دستشه داره میدوزه رو گرفت سمت من
_ببینید یقهش درسته؟
پیرهن رو نگاه کردم
_بله درسته
توران خانم از هال اومد بیرون، خدا حافظی کرد رفت
مشغول اموزش بودم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد، گوشی رو از جیب لباسم بیرون آوردم، پیام رو خوندم
_مریم جان ببخشید امید اومده خونمون امروز نمیتونم، بیام پیشت
براش نوشتم
_باشه عزیزم، خوش بگذره بهتون...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾