زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۱
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بهت زده خیره شده بودم به ریل قطار، عقب عقب گام برداشتم خوردم زمین ...
همه مینوشتن و عکس مینداختن صدای جیغ مادر و پدر نرگس طنینانداز بود ...
باورم نمیشد ...
گفت جنازه رو سوزوندید انداختید اینجا؟
با خودم گفتم وااای چی داره میگه نرگس رو سوزوندن؟ یعنی راست میگه،
خط زرد کشیدن دور قسمتی که اون پسر گفت، بیسیم زدن تردد قطار متوقف شه ...
شروع به گشتن کردن که یدفعه یه سرباز داد زد جناب سروان بیاید این طرف
ما هم مثل فضولا دوییدیم ببیتیم چی شده دیدم سر نرگس تو دستایه سربازه، افتادم زمین، رو کردم به ستایش و سهیلا سه تایی جیغ زدیم، جیغ میزدیما، دوست مهربون و مظلومم رو چه فجیهانه به قتل رسونده بودن ، نگاه کردم به شوهرش که ولو شده روی زمین، پدرش از حال رفته مادرش داره خودشو میزنه ...
ستایش دستای منو گرفت
الهام چیکار کنیم، الهام نرگس نامزد داشت عید عروسیش بود ...
گفتم
سهیلا باید از اینجا بریم حالم خیلی بده، گریه میکردم و از شدت اشکی که از چشمم میریخت جلوم رو نمیدیدم، ترسیده و وحشت زده شدم، همهش میفتادم، زانوهام خالی میشد نمیتونستم راه برم
برگشتیم خوابگاه تو سالن داد زدم بچه ها نرگس مٌرده، نشستم وسط سالن به جیغ زدن و گریه کردن همه بچه ها ریختن دورم، همدیگرو بغل میکردیم و گریه میکردیم ...
یکی از بچههای خوابگاه گفت چی میگید؟؟ یعنی چی مرده
ستایش گفت کشتنش، سوزوندش، فقط سرش بود ...
گوشیم زنگ خورد، گفتم بله؟ دیدم مرتضی است گفت کدوم قبرستونی هستی الهام چرا گوشی جواب نمیدی ب*ی*ش*ر*ف میام تیکه تیکهت میکنمما
گفتم مرتضی نرگس مُرده، آگاهی بودیم ... سوزوندش فقط سرش مونده بود
گفت خودت دیدی یا داری چرت و پرت میگی؟
_جنازه نرگس رو ندیدم فقط سرشو دیدم
بیا بیرون ببینم چی میگی، من سر کوچه خوابگاهم
پاشدم همه چیمو انداختم رفتم کفش بپوشم سهیلا گفت
نرو میخوای توام بمیری
بی توجه به حرفش گریه کنون و پریشون دوییدم تو کوچه رفتم تو ماشین مرتضی تا نشستم گاز داد با سرعت از اونجا دور شد
منم جیغ میزدم و گریه میکردم یدفعه دیدم وایساد، نگاش کردم گفتم
مرتضی چیکار کنیم
انگشتش رو گذاشت روی بینیش
هیسسسی
دیدم داره گریه میکنه
سردم بودم هم از صحنه ای که دیده بودم، هم از برف و بارون وسرما میلرزیدم ...
بخاری ماشین و زیاد کرد یدفعه...
نفسم گرفت، کیفمم خوابگاه بود
گفت
اسپری ت کو؟؟
_مونده خوابگاه
التماس میکردم
مرتضی نفسم نفسم ...
مرتضی با سرعت رفت خیابون باجک دم داروخانه بدوبدو اومد در ماشین سمت من رو باز کرد گفت
دهنتو باز کن اشکاشو میدیدم که چه جور داره از چشمش میریزه، اسپری زد تو دهنم نفس م باز شد، شروع کردم جیغ زدن ...
گفت
الی آروم باش همه دارن نگامون میکنن از ماشین آوردم پایین...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۵۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۵۱
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نشستم رو آسفالتهای خیابون باورم نمیشد نرگس مرده ...
خودمو باخته بودم، صدای زنگ موبایل م رو اعصابم بود گوشی رو پرت کردم رو صندلی عقب و جیغ میزدم و خدا رو صدا میزدم ...
دیدم مرتضی داره با گوشیم حرف میزنه و داد میزنع دست از سر این دختر بردارید، برید گمشید لکاتهها، گفتم مرتضی کیه؟
گفت همون رفیق کثافتت ه که این آشوب رو به پا کرد ...
پاشدم چادرم پیچید به پام خوردم زمین رفتم سمت ه مرتضی گوشی رو ازش گرفتم
دیدم سهیلاست ...
صدای جیغ و گریه دوستام بود گفت الی بیا یوقت بلایی سرت میاره آ ...
گوشی رو قطع کرد گفتم منو از اینجا ببر مرتضی گفت بشین تو ماشین ...
با ۲۰۰ تا سرعت میرفت از قم رفتیم بیرون گفتم کجا میری، گفت هیچی نگو ... بشین الهام ...
جفتمون به جاده زول زده بودیم ...
منو برد روستاهای اطراف قم ...
دم یه کلبه وایساد با هم پیاده شدیم پاهام تو برف فرو میرفت رفتیم داخل باغ و رفتیم تو کلبه و شومینه رو روشن کرد و گوشی رو برداشت و به زبون ترکی یه چی گفت ...
گفتم به کی زنگ زدی چی گفتی؟؟
گفت اونی که باید ازش بترسی من نیستم الهام خانم
پتو رو کشیدم رو زانوهامو کنار شومینه زل زدم به آتیش و اشک میریختم ...
یک ساعتی گذشت هوا رو با تاریکی میرفت که دیدم در میزنن ...
قلبم داشت وایمیستاد ولی همچنان زل زد به آتیش ...
یه آقایی اومد تو و سلام کرد ولی نگام نکرد ...
جواب سلامشو ندادم ... کز کردم همون گوشه کنار شومینه دیدم کلی خوراکی خریده گذاشت داخل مرتضی گفت فرامرز بمون نمیتونی برگردی جاده بسته است برف میاد ...
گفت خانم موذبن
مرتضی گفت نه الهام موذب نیست من سرمو بالا نیاوردم...
_______________________
اول داستان زندگیماز خواننده ها خواهش میکنم منو قضاوت نکن اون موقعی که من مرتکب اشتباه شدم فشار زیادی روم بود و فقط به نجات خودم فکر میکردم امیدوارم خدا روزی منو ببخشه که همچین اشتباه بزرگی کردم ۱۹ سال و شش ماه پیش بود که تازه نیسان خریده بودم و یکی از اشناهای قدیمی اومد سراغم وقتی فهمید کلی بدهی دارم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خواهرشوهر حسودی داشتم.
خصوصا از وقتی نامزد کرد بیشتر هم شد.چون نامزدش ادم مغرور و خودشیفته ای بود و اصلا توجهی به خواهرشوهرم نداشت. با اینکه همسرم سینا از ابتدای ازدواجمون همیشه با محبت و دلسوزی با من و مادرو خواهرش رفتار میکرد ولی حالا خواهرش سپیده که میدید نامزدش به خوبی سینا نیست همه ی دق دلی هاش رو روی سر من خالی میکرد. روز عروسیشون در تالار رفتار داماد با سپیده طوری بود که انگار بزور داماد شده. شبی که به عنوان مادرزن سلام به خونه ی مادرش اومدند ما هم دعوت بودیم. سپیده با توپ پر و بی احترامی با من برخورد میکرد من هم چون میدونستم دلش از کجا پره اصلا بروی خودم نمی اوردم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نه مامان جون ... خودمم هم زمان دارم صبحونم رو میخورم خیالتون راحت...
بعد از شستن ظرفهای صبحونه به دستور مامان یه سینی چای ریختم و برای همه بردم و همونجا کنار مامان نشستم
دخترا بیدار شدند وکنار مامانشون نشستند...
داداش با محبت نگاهشون میکرد
مامان برای عمه داشت تعریف میکرد...
_کار خدارو میبینی آبجی؟
تا دیشب تو چشمای باباشون نگاه نمیکردند و پیشش نمینشستند...
ولی دم صبح که زینب حالش بد شد و براش سرم وصل کردیم هردوشون اومدند نشستند کنار نریمان...
قربون خدا برم که پدرومادر همیشه مامن و تکیه گاه بچه هاشون هستند...
شکر خدا زینب هم از نیم ساعت پیش که بیدار شده سرحال تره...
این چندروز بهخاطر ویار و حال بدش مدام میرفت توی اتاق که نریمان متوجه حالش نشه و غصه نخوره ولی چون دم صبح نریمان فهمید زینب بیهوش شده بچم بال بال میزد که بیاد کمکش کنه اما وقتی نتونست کاری کنه خودم میدیدم داره شونه هاش تکون میخوره... بمیرم براش گریهش گرفته بود و به سختی خودشو کنترل میکرد ، قشنگ معلوم بود داره تو خودش میریزه...
بعدشم با کلی بال بال زدن بهمون فهموند که اجازه بدیم خانمش پیشش بمونه...
تا صبح با همون دست نیمه علیلش سر زینب رو نوازش کرد...
من که میگم حال خوب الان زینب تأثیر سرم نیست... محبت نریمان حال زینب رو خوب کرده ...
واقعا خدا بنده هاش رو بهتر میشناسه که اینهمه سفارش کرده موقع انتخاب همسر دقت کنید...
الحمدلله خیالم همیشه بابت زینب و نریمان راحت بوده...این دو تا انگار برای هم زاده شدند...هردو با ایمان و با تقوا، مهربون با محبت، در بدترین شرایط همیشه حال هم رو خوب میکنند...
عمه نگاهی به نریمان کرد
_الحمدلله ... نریمان هم نسبت به دیروز و پریروز خیلی سرحالتره...
ببین یه لحظه لبخند از لبش نمیره...
فدای محبتش ...
نگاه کن با چه محبتی به هم نگاه میکنن...
بعدم شروع کرد به خوندن چهار قل
عادت همیشگی مامان و عمه ست...
هروقت میخوان چشم زخم رو از کسی دور کنند براش سوره ی ناس و فلق و کافرون و توحید میخونند...
مامان نگاهش رو داد به دخترا که حالا کنار باباشون نشستند.
_نازنینای من...عزیزای دلم بیاین پیش من بشینید بذارید مامان و باباتون یکم صبحونه بخورن...
الان عمه نهال میره صبحونه شما دوتا رو هم میاره براتون که بخورید...
بعدم صورتش رو سمت من گرفت
_پاشو مادر صبحونه بچههارو بیار بخورن...دیشبم شام نخوردن الان ضعف میکنند.
تا خواستم تکون بخورم عمه بلند شد
_تو بشین عمه جان... من میرم میارم.
مامان آغوش باز کرد
_نازنین زهرا... نازنین فاطمه... عزیزای دلم بیاین دیگه قربونتون برم...
بعدم آروم و زیر لبی گفت
_ مادرجان یه تکون بخور... بیا بچه هارو ببر دست و صورتشون رو بشور... الان خود زینب بلند میشه... این صبحونه رو کامل بخوره من خیالم راحت میشه... آخه خیلی ضعیف شده
بعدم بلند شد، دست بچهها رو گرفت و به طرف روشویی رفت
وااا...به من سفارش میکنه بعد خودش کارو انجام میده...لابد بعدا میخواد غر بزنه بگه تو هیچ کدوم از حرفای منو گوش نمیدی...
روی پا ایستادم.جلوی سرویس دست گذاشتم رو شونه ی مامان... مامان برو بشین من خودم بچهها رو میبرم...
اول نازنین زهرا رو فرستادم داخل که نازنین فاطمه با شیرین زبونیاش مشغولم کرد و بعد هم خودش رفت داخل...
در این فاصله دست و صورت نازنین زهرا رو شستم و بعد هم دست وصورت نازنین فاطمه رو...
عمه که حالا وسایل صبحونه ی بچههارو تو یه سینی بزرگ چیده بود کنار بابا نشست
بیاین پیش خودم خوشگلای عمه ... بیاین کنار بابابزرگ بشینیم هم صبحونه ی شما دوتا عزیزای دلم رو بدم ، هم با داداشم حرف بزنم...
همینکه نشستند پیش عمه، نازنین زهرا من رو با دست نشون عمه داد و گفت
عمه عمه... عمه نهال دیشب یه کار بد کرد...
برق از چشام پرید
یا خدا چی میگه این بچه...
تندی نگاهش کردم چی میگی بی ادب... آدم در مورد بزرگترش اینجوری حرف میزنه؟چکار کردم من که خودم خبر ندارم؟
عمه به حالت استپ بهم فهموند ساکت باشم.
بعدم رو بهش گفت.چی شده مگه قربونت بشم...
عمه ها هیچوقت کار بد نمیکنند بعدم یه چشمک بهم زد و با لبخند رو به جمع گفت
مگه نه؟؟؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_من بعنوان یه عمه قبول ندارم که عمه ها اصلا اشتباه کنند.
بعدم زد زیر خنده...
بابا سری تکون داد و آروم گفت:
_ یکی تو و یکی نهال... از شما دو تا که کلا بعیده...آخه شما دوتا نوبرونه ی عمه هایین.
نوبرونه رو بابا با کنایه گفت... یعنی عمه هم شیطنت داشته؟
کنجکاو شدم در مورد جوونیای عمه اطلاعات کسب کنم...
ولی الان اول باید بفهمم این وروجک چی میخواد در مورد من بگه...
نازنین زهرا با آب و تاب جریان صبح رو تعریف کرد که وقتی مامانش جلوی سرویس بیهوش شده عمه نهال با یه لباس بندی نازک و یه شلوارک جلوی بابام و بابابزرگ اومد بیرون و همش پیش اینا بود...
همه زدند زیر خنده...
نازنین فاطمه هم اون وسطا همکاری میکرد ودر تکمیل حرفای خواهرش یه چیزایی کم یا زیاد میکرد..
با اخم و لبای ورچیده نگاهشون کردم...
_هه هه هه الان مثلا مچ منو گرفتی قاشق نشسته؟
مامان با اخم نگاهم کرد
_عه نهال... این بچه ست چه میفهمه این چیزارو؟
بعدم رو به دوتا دخترکوچولویی که فکر میکردند چه کشف بزرگی کردند گفت:
عمه نهال به بابا و بابا بزرگ محرمه اشکال نداره اونجوری اومده پیششون...
ولی اینکه همیشه پیششون رعایت میکرده بخاطر فهم و شعور و احترامیه که برای داداش و بابای خودش قائله...
مثل شما دوتا که الان کوچولویین و هرلباسی که دوست دارید میپوشید اما بزرگتر که شدید به خاطر احترام رعایت میکنید...
وقتی به اتاق رفتم منتظر بودم اون دوتا وروجک بیان و یه گوشمالی اساسی بهشون بدم
اما زن داداش اومد و با عذرخواهی از دلم در آورد
این بچه ها به خودت رفتن نهال...
داداشت از سوتی های بچگیات که تعریف میکنه میبینم خیلی شبیه خودتن...
با اخم نگاهش کردم
_یعنی چی از سوتیهای من میگه؟ یعنی تو خونتون مینشستید و غیبت من رو میکردید میخندیدید؟
یکم حالت جدی گرفت
_نهال جان میگم زمان بچگیات...
اخه داداشت خاطرات بچگی تو رو از همه ی خواهرای دیگهش بیشتر یادشه و معمولا با هر تلنگری یاد بچگی تو میفته و خاطره تعریف میکنه...
زینب که دوباره لبش به لبخند کش اومد ادامه داد
_مثلا یبار که داداشت تازه از سرکار برگشته بود گفت سردرد دارم یکم دراز میکشم شاید خوب شدم همون موقع بچهها سر این دعواشون بود که کی کنار باباش بخوابه یهو یکیشون یه صدای ناهنجار ازش بلند شد و اون یکی داد زد و گفت بیتربیت
اون یکی زد زیر گریه که من نبودم و یه دعوای اساسی بینشون رخ داد و چون میخواستن هم رو بزنن، داداشت اونقدر سر این موضوع و دعوای این دوتا کتک خورد که اخرش گفت، اصلا من سرم خوب شده و دیگه نمیخوام بخوابم... پاشد شلوار پوشید گفت من میرم سرکار...
خدا شاهده نهال هردوشون گوشهی شلوار باباشونو گرفته بودن میگفتن من بودم من بودم...داداشت دیگه نشست وسط خونه اونقدر خندید که سردرد یادش رفت...
بعدم خاطره ی تو رو تعریف کرد و گفت:
یروز نهال که سه چهارسالش بوده یه عروسکم تو دستش بود اومده رد بشه یکی از اسباب بازیها زیر پاش سرخورده صدای ناجور ازون اسباب بازی در اومده...
ولی نهال عروسک توی دستشو نشون میده و میگه این بی ادب بود... داداشت میگفت همه فهمیدیم صدا از اون اسباب بازی که رو زمین افتاده بود در اومد برای همین به حرف نهال خندیدیم
که نهال زد زیر گریه و داد میزد من نبودم عروسکم بود هرچیم مامانم و خواهرا بهش میگفتن ما فهمیدیم کار تو نبوده باور نمیکرد و اخرش باحالت قهر رفت تو اتاق تا دوساعتم با هیچکدوممون حرف نمیزد...
مطمین باش قبلا خودتم از این سوتیا دادی و یکی رو رسوا کردی که بچههام این سوتی رو دادن کمی قیافه ش تو هم شد...
اگه داداشت الان میتونست قشنگ حرف بزنه مطمین باش یه سوتی از بچگی تو مشابه همین سوتی بچههارو برام تعریف میکرد
یاد خاطره ی بچگیم خنده به لبم آورد اما اخم کردم
_داداشم حق نداشت بچگیهای من رو مسخره کنه ...
و رفتم سراغ کمدم.
زینب هاج و واج کمی نگاهم کرد ورفت بیرون.
داداش حتما تو خونهش میشینه با زینب از خرابکاریهای من تعریف میکنه و با هم میخندن...من رو کردند سوژهی خندهشون
بیشعورا...
از اینکه توی دلم بیشعور خطابشون کردم پشیمونم...
آخه زینب که تابحال به من بدی نکرده... داداشمم شاید سختگیری داشته اما همیشه به خیال خودش از سر دلسوزی بوده نه دشمنی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃
#پندانه
ذغال های خاموش را کنار زغال روشن
می گذارند تا روشن شود
هم نشینی اثر دارد...
پس همیشه آدمی را انتخاب کنید که
انرژی مثبتش امیدش و خوبی هایش
در شما اثر کند...
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان کمک ها صدقه نباشه🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان کمک ها صدقه نباشه🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۵۲
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفت تو باغ شروع کرد جوجه و گوشت کباب کردن ...
لحظهای نرگس از جلو چشام کنارتت نمیرفت صداش همهش میپیچید تو گوشم
گوشیم زنگ خورد از خوابگاه رد دادم ... اینقدر زنگ زدن گوشیو برداشتم گفتم بله چی میگید سهیلا گفت الهام کجایی نگرانیم؟
گفتم سهیلا دست از سر من بردار
گفت زنگ میزنن خونهتون میگن شب نیومدی
گفتم به جهنم، منم میگم تو همهرو بدبخت کردی احمق
سهیلا گفت الهام حالیته چی میگی
گفتم آره حالیمه، گمشو
بعدم زدم زیر گریه مرتضی و دوستش از داخل محوطه اومدن داخل، مرتضی گوشی رو ازم گرفت و باطریشو درآورد ...
گفت الهام یک کلمه حرف نمیزنی ...
رفتن بیرون بعد تنهایی اومد داخل ...
زاومد طرفم فکر کردم میخواد منو بزنه، نشست کنارم گفت
الهام این اتفاق نباید میفتاد اما افتاد ... آروم باش، لحظهای تنهات نمیزارم، عین کوه پشتتم
با گریه گفتم
_مرتضی نرگس مرد
_عزیز دلم، ما که کاری ازمون برنمیاد بقیهشو قانون میدونه چیکار کنه ...
حرفهاش آرومم کرد ولی تو هر پلک زدنم نرگس رو میدیدم ...
هیچی نخوردم چشمامو بازکردم دیدم، صبح شده، مرتضی رفته توی یه اتاق دیگه خوابیده منم تو همون اتاق خوابم رفت، بلند شدم در اتاقی که مرتضی توش خوابیده رو زدم، صداش اومد
بیدار شدی الی
در رو باز کردم داخل اتاق شدم دیدم دارن قلیون میکشن مرتضی از جاش بلند شد گفت جانم
گفتم گوشیم رو میخوام
گوشی رو داد دستم روشن کردم زنگ زدم خوابگاه گفتم:
ستایش هست؟
گفتن کلاسه، گفتم
سهیلا چی اون هست؟
گفتن پلیس اومد دنبالش، رفت آگاهی گفتم سحر هست؟
گفتن خوابه،صبر کنید تا بیدارش کنیم
سحر با صدای خواب آلو گفت
الهام خوبی؟
گفتم من خوبم چه خبر؟، بچهها کجان؟
پلیس سیزدت نفرو گرفته؟؟
؟ یعنی چی؟
سیزدت تا پسر رو گرفتن سهیلا هم رفته که اون پنج نفر رو شناسایی کنه
گفتم کدوم پنج نفر؟
عه، الهام دیگه چیو میخوای قایم کنی؟ همه همهچیو فهمیدن ...
سکوت کردم
سحر گفت نرگس مرده تو دنبال پنهان کاری هستی
خدافظی کردم و قطع کردم
خدایا سیزده نفر برای چی دستگیر شدن، چی شده بوده مگه؟...
__________________________
ما چهار تا خواهر بودیم توی یه خونواده مذهبی پرورش پیدا کردیم، دو تا از خواهر های من مثل پدر و مادرم بودن ولی دو تامون نه اصلا مذهبی نبودیم، خواهر بزرگتر من از من بهتر بود ولی من اصلا حجاب رو دوست نداشتم، نماز نمیخوندم و دوست پسر مجازی هم داشتم، مامان بیچاره ام از هر دری وارد میشد، نمی تونست من رو به راه بیاره، یه روز دوست پسرم گفت ما باید همدیگر رو ببینیم، ولی از اونجاییکه مامانم خیلی مراقب من بود و رفت و آمدهای من رو کنترل میکرد، نمیشد، یه روز مدرسه اردوی زیارت شاه عبدالعظیم گذاشت، با خودم فکر کردم این بهترین راهی هست که من بتونم ببینمش، بهش پیام دادم...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شونزده سال پیش با سعید آشنا شدم دوران نامزدی خیلی خوبی داشتیم حتی چند ماه بعد از ازدواجمون هم خیلی خوب باهام رفتار میکرد چون شیفت شبانه هم داشت خواهرم نگین میومد پیشم میموند و دوست داشتم بعد از اومدن سعید نگین به خونه برگرده اما پیشمون میموند منم روم نمیشد چیزی بهش بگم یبار به سعید گفتم به این فکر میکنم چطور به نکین بگم وقتی تو از سرکار به خونه میای اون به خونع خودشون بره، سعید کفت چه ایرادی داره خونه خواهرشه بذار راحت باشه، منم خوشحال ازینکه همسرم بخاطر من برای خواهرم ارزش قائله دیگه چیزی نگفتم، اما از ماه پنجم کمکم رفتار سعید تغییر کرد و روز به رو با خواهرم صمیمی تر میشد تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بایدن سرود ملیِ هند را با سرود ملیِ کشورش اشتباه گرفت.
@Farsna
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان کمک ها صدقه نباشه🌹
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#علی_کریمی_نماد_یک_حیوان_انسان_نما
#خائن_وطن_فروش_دروغگو
🎥 خواهر علی کریمی: علی دنبال ویزای آمریکا بود .
▪️اگر «زن زندگی آزادی» برایت مهم بود خواهر خودت را نجات میدادی.
⛔️ننگ بر این زن زندگی آزادی تان!!!!
#حجاب_قانون_آرامش
#فرهنگسازی_حیا
🆔@farhangsaze_haya
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان کمک ها از صدقات واجب نباشه🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
رسول خدا(ص) در حدیثی می فرماید:
کسی که حاجت مالی را از برادر مومن خود برآورد مانند کسی است که در همه دوران زندگی خود به خدا خدمت کرده است.
عزیزان اینجوان برای سنت حسنهی پیامبر نیازمند یاری ماست🙏
مبالغ کم اما با نیت های پاک شما گره از کار این اولاد پیغمبر باز میکنه و قطعا برای شما اجر بالایی داره. یا علی بگید و دستش رو بگیرید
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
برای تشویق به ازدواج چکار میشه کرد❓
تا ازدواجی صورت نگیره، #فرزندآوری هم تعطیله❗️⚠️
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
واقعا داداشم هیچوقت با من سر جنگ و دعوا نداشت... من بودم که همیشه دلم میخواست برعکس خواست اون و بابا رفتار کنم.
از قانونهایی که برام میذاشتن متنفر بودم...
مثلا ی سال قبل از نامزدی من ونیما ی روز نریمان اومد و گفت خالهی زینب یه مهمونی زنونه داره زینب و بچههارو رسوندم اونجا و حالا که بیکارم اومدم تو و نسرین رو ببرم بیرون بگردیم...
یادمه خیلی خوشحال شدم...
اخه از وقتی ازدواج کرده بود دربست در اختیار خانم خانوماش بود...
من پیشنهاد دادم بریم شهر بازی...قبلا زیاد مارو میبرد و خیلی هم سربهسرمون میذاشت...یادمه هرسه تایی رفتیم تونل وحشت...
داخل تونل از هیچی نمی ترسیدم ولی همین که ترن راه افتاد اونقدر دختر پسرای جوون و نوجوون جیغ و هوار کشیدند که منم هیجان زده شدم وشروع کردم به جیغ زدن ... خیلی خوب بود داداشمم که حال و هوای من رو دید به وجد اومد و شروع کرد به سربهسر گذاشتنم...
تا از تونل خارج بشیم فقط جیغ زدم
وقتی خارج شدیم هنوز تو حس وحال اونجا بودم و از هیجانم کم نشده بود... حرفام رو بلند بلند میگفتم و بلند میخندیدم ...
بعدش که رفتیم قایق پدالی سوار شیم داداشم و نسرین دوسه بار بهم گوشزد کردند و گفتند اینقدر بلند حرف نزن بلند نخند همه دارن نگاهت میکنند.
اما من اهمیتی نمیدادم...
قرار شد من و نسرین قایق سوار شیم، تو صف که ایستاده بودیم سه تا جوون پشت سر ما اومدند و توی صف...
داداش که اونطرفتر ایستاده بود جلو اومد و اروم تو گوشم گفت: تو چقدر جوگیر میشی... بسه دیگه...اونجا توی تونل تاریک بود جیغ و هوار کردی گفتم بذار راحت باشه خوش بگذرونه خودمم ذوق میکردم وقتی میدیدم داره بهت خوش میگذره ولی الان که این سه تا جوون پشت سرت ایستادن رعایت کن دیگه...
نیم نگاهی به پشت سرم کردم و سرم رو پایین انداختم و ببخشید ارومی گفتم...
تا وقتی جلوی چشم داداشم بودم سعی کردم خانومانه رفتار کنم...
اما همین که سوار قایق شدیم و شروع به پدال زدن کردیم و از دید داداش دور شدیم دوباره نشاط و زیبایی دریاچه و قایقهایی که بعضا دور خودشون میچرخیدند من رو به وجد آورد.
گاهی سعی میکردم بایستم و خوشمزگی کنم...
آخه نسرین خیلی از آب میترسید و مدام بهم هشدار میداد که بنشینم و کار خطرناک نکنم و همین باعث شد بیشتر اذیتش کنم.
و یکم شیرین کاری کنم...بلند بلند شعر میخوندم و خودم رو تکون میدادم که قایق هم تکون بخوره... بخاطر ترس و التماسهای نسرین بیشتر راغب میشدم که اذیتش کنم...
یهو یه قایق که اون دوتا پسر توش بودند رو کنار قایق خودمون دیدم... حرفای چرت و پرت میگفتند و هرلحظه من و نسرین رو عصبیتر میکردند. معمولا اینطور مواقع نسرین اخم و سکوت میکنه و صحنه رو ترک میکنه ولی من میایستم جواب میدم... برخلاف خواست نسرین که میگفت تندتر پدال بزن تا نزدیک ساحل بشیم، من اصلا پدال نمیزدم و فقط جواب چرندیات اونها رو میدادم.
نسرین عصبی سرم داد زد و گفت
_اینا آدمن که باهاشون بحث میکنی؟ زود باش پدال بزن بریم ساحل...
اما من کار خودم رو میکردم
موندنمون اون وسط خیلی طولانی شد تا اینکه با بلندگو شماره ی قایق ما و اون دوتا مزاحم رو صدا کردند ...
وقتی برگشتیم ساحل و از قایق پیاده شدیم نسرین اولین کاری که کرد این بود که شکایت اون دوتا پسر رو به داداش بکنه...
اما تا داداش خواست بره سراغشون ، رفته بودند...
بعدم داداش اومد طرف من و با دلخوری و عصبانیت گفت دیگه بسه بریم خونه...
توی ماشین خیلی سرم غر زد و دعوام کرد...
میگفت یه دختر موقر هروقت با آدمای مزاحم برخورد کرد باید تا میتونه ازشون دوری کنه...اونوفت تو ایستادی باهاشون کلکل میکنی؟ از دور میدیدم که یه قایق با دوتا جوون کنار قایق شما ایستاده... باخودم میگفتم نکنه مشکلی برای قایقتون پیش اومده... حتی رفتم به مسئولش گفتم
و اون آقا اطمینان داد مشکلی پیش نیومده...
فکرشم نمیکردم دوتا جوون بخوان مزاحمتون بشن
تو باخودت نمیگی شاید چند تا حرف رکیک بارتون کنند؟
تندی جواب دادم
_غلط میکنند هرچی بگن دوتا اضافه میشنون
داداش داد زد خفه میشی یا نه...
چرا اینقدر تو نفهمی دختر؟ آدم هیچوقت با مردای غریبه و نامحرم کلکل و دعوا نمیکنه ... جواب نمیده
تو که نمیدونی اونا چه جور آدمایی هستن پس غلط میکنی وایمیستی جوابشون رو میدی....
عجب غلطی کردم اومدم دنبالتون...
یکم از نسرین یاد بگیر وقار و نجابت رو...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
من هم در جواب نریمان گفتم
_منننن غلط کردم باهات اومدم.
از این به بعد هروقت هوس مهربونی کردی نسرین خانوم رو بیار برا گردش و تفریح که مثل بز وایمیسته بهش چرت و پرت بگن...
نسرین که صندلی جلو نشسته بود و تاحالا ساکت بود برگشت به طرفم
_عه نهال...
اون نکبتا به من تیکه مینداختن یا به تو؟
با من که کاری نداشتند، تو همش بلند بلند شعر میخوندی و میخندیدی، تا اومدند طرفمون داد زدی هووووی این همه جا چرا اومدین کنار قایق ما برید گمشید...
هی بهت التماس میکنم چیزی نگو که برن، اما بیشتر شلوغش کردی اونام موندن که بیشتر اذیت کنن
داداش ماشین رو کنار خیابون متوقف کرد و کامل چرخید به طرفم...
_آره نهال؟
تو واقعا توی یه جای عمومی که باخواهرت تنها هستی و حتی دیدی چند تا جوون هم توی اون محیط هستند این کارهارو انجام دادی؟
واقعا برات متاسفم... فکر میکردم لیاقت داری از استراحتم بزنم ببرمت خوش بگذرونی...
یکم به صورتم که حالا از ترس به پایین انداخته بودم نگاه کرد و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
از اون به بعد توبه کردم که دیگه با نریمان بیرون نرم تا این طوری سرم منت نذاره...
ی مدت بعد بهم چندتا سفارش کرد..
گفت
_تو دختری باید وقار داشته باشی و تا میتونی در معرض دید و توجه آقایون نباشی...
چه مذهبی و چه غیر مذهبی تو وظیفه داری مقابل هر نامحرمی موقر و باحیا رفتار کنی...
اونقدر این حرفارو تکرار کرده که همه رو از حفظم...
هر چندوقت یک بار هم قانون جدید میذاره...
اخرین قانونی که قبل از لو رفتن دوستی من با نیما گذاشت این بود که حق ندارم بی اجازه ی مامان جایی برم و تا قبل از تاریکی هوا خونه باشم...مگر اینکه کلاس زبان یا کنکور و تقویتی داشته باشم که در این صورت باید حتما حتما به مامان اطلاع بدم و با یه بزرگتر یا سرویس به خونه برگردم...
داداش آدم سختگیریه من از این رفتارها خوشم نمیاد چه معنی داره که من چون دخترم اینقدر محدود بشم؟
یاد گذشته افتادم اعصابم خورد شد.
خوشبختانه نیما از این اخلاقها نداره...
حتی یه بار که باهم به تهران رفته بودیم نیما من رو برد دربند...
یه جا که برای استراحت نشستیم نیما رفت تا سفارش بده و بعد هم بره سرویس..
من روی یه تخت نشستم، چندتا جوون که فکر میکردم تنها هستم اومدند و روی تخت نشستند اولش باهاشون برخورد کردم و گفتم مزاحمم نشن و برن گم شن حتی گفتم همسرم الان میاد حالتون رو جا میاره...
اما اونا پیشنهاد دوستی بهم میدادند...
من هم بلند شدم رفتم روی یه تخت که تخت مقابلش خانواده نشسته بود نشستم...
وقتی نیما اومد پیشم اون جوونا فهمیدند تنها نیستم گذاشتند رفتند...
نیما دلیل جابجاییم رو پرسید وقتی بهش گفتم دعوام کرد و گفت چرا کوتاه اومدی؟
نباید اجازه میدادی اذیتت کنند نباید جات رو عوض میکردی...
حتی بهم گفت تو مقابل بقیه خیلی ناتوان و ضعیف عمل میکنی...
وای که بدم میاد اینقدر برام تعیین تکلیف میکنند.
داداشم و بابام معتقدند از مردای مزاحم دوری کنم تا آسیبی نبینم..
نیما معتقده مقابلشون بایستم تا آسیبی نبینم...بالاخره کدوم درسته؟
اما من خودم روش دومی رو میپسندم...
یاد نیما باعث شد دلتنگش بشم.
از دیروز غروب ازش بیخبرم... بخاطر قهر بیموقع و رفتنش ازش دلخورم و اینبار دیگه تصمیم داشتم باهاش سنگین برخورد کنم و من هم باهاش قهر کنم..
اما دلم مثل همیشه طاقت نمیاره...
گوشی رو برداشتم و روی اسمش که هر چند روز یهبار تغییرش میدم با انگشت ضربه زدم...
بعد از چند بوق جواب داد
_نهال من جایی هستم ، نمیتونم جواب بدم بعدا بهت زنگ میزنم
نگاهم روی گوشی خشک شد...
صدای موسیقی ... صدای یه دختر که داشت با ناز یکی رو به اسم عشقم صدا میزد...
یعنی کجا بود؟
دوباره شماره گرفتم...بوق خورد و بوق خورد اما جواب نداد...
دوباره تماس گرفتم که اینبار رد تماس زد...
دستام از عصبانیت میلرزه...
یه بار دیگه تکرار کردم که اینبار صدای پشت خط گفت
_ تلفن مورد نظر خاموش میباشد.
خدای من یعنی الان نیما کجاست و با کی؟
چرا جواب نمیده؟
نمیدونم چرا هروقت جواب نمیده احساس میکنم با یه دختر دیگه ست...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
پارت اول
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۳ به قلم #ک
🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
امام موسی کاظم (ع) می فرماید: سه گروه روزی که هیچ سایه ای جز سایه خدا نیست زیر سایه عرش خدا قرار می گیرند: کسی که زمینه ازدواج برادر مسلمان خود را فراهم آورد یا به او خدمت کند یا راز او را بپوشاند.
عزیزان یا علی بگید گره از کار مشکل ازدواج آقا سید جواد باز بشه🙏
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام موسی کاظم (ع) می فرماید: سه گروه روزی که هیچ سایه ای جز سایه خدا نیست زیر سایه عرش خدا قرار می
عزیزانی که دختر و یا پسر دم بخت دارید و آرزوتون یه داماد و یا یه عروس خوب و مومن و وفادار قسمتتون بشه و یا شما دختر خانم و آقا پسری که دنبال یه همسر شایشته میگردید، دست این فرزند حضرت زهرا رو با هر چقدر که در حد توانتون هست بگیرید و دل خانم فاطمه زهرا رو شاد کنید و از حضرت زهرا بخواهید که برای ازدواج شماها گوشه جشمی بهتون بیندازه و شماها هم به مراد دلتون برسید🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵۲ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۳
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گفتم مرتضی پاشو منو ببر خوابگاه
گفت
میبرمت
چند ثانیه گذشت بلند نشد عصبی شدم
داد زدم گفتم پاشو منو ببر خوابگاه
سرشو کج کرد و با چشم غره زول زد بهم
به چی نگاه میکنی پاشو دیگه
نفسم گرفت و شروع مردم به سرفه کردن، سریع از جاش بلند شد اوند سمتم
_کیفت کجاست؟
بزور گفتم
تو ماشین
تیز رفت اسپری رو آور، داشتم خفه میشدم که اسپری رو گذاشت در دهنم و دو تاپاف زد نفسم برگشت
اسپری رو گرفتم و چند تا پشت سر هم زدم تو دهنم، از دستم گرفت
_ الی چه خبرته؟
_پاشوووو منو ببر خوابگاه
یدفعه چنان سیلی زد تو صورتم داغ شدم، سرمو آوردم بالا نگاش کردم گفتم کثافت
یکی دیگه زد تو دهنم
فرامرز دوستش پاشد گفت مرتضی نکن دختره مردمِ
مرتضی گفت
گوه میخوره میگه منو ببر
دو باره یکی دیگه زد تو صورتم
دستمو محکم رو صورتم نگهداشتم و زدم زیر گریه
داد زد خفه شو، فقط خفه شو
گفتم میخوای منو عین نرگس بکشی بکش بزار راحت شم
یدفعه دیدم با سر زد توآیینه، سرش سکشت و خون فواره زد و ریخت توصورتش، با همون سر پرخون، سرش رو کوبید تو شیشه در شیشه شکس، مات زده از این دیونگیش مات زده شدم. گفت
احمق تمام زندگیه من شده مراقبت از تو، بعد اینجوری حرف میزنی
گفتم دست از سرم بردار
الی خیلی نمک نشناس
چرا نمیفهمی میگم میخوام برم خوابگاه
تهدید وار گفت
بتمرگ کثافت تا نکشتمت
منم نشستم کنار شومینه به گریه کردن فرامرز بهم با ابرو بهم اشاره کرد، ساکت شو ...
لال شدم نشستم، سرم رو تکیه دادم به مبل، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد ...
________________________
من سه تا برادر و خواهر دارم بابام مرد خیلی بد اخلاقی بود وقتی از سرکار میومد مامانم میگفت باباتون اومد ما میدویدیم توی اتاق قایم می شدیم تا بابام شام بخوره و اروم شه بعدش ما می رفتیم برای غذا ی وقتای مامانم میگفت سرش درد میکنه و بیرون نیاید تو همون اتاق برامون غذا میاورد بعضی شب ها که مامانم نمیومد میدونستیم که اون شب خبری از شام نیست و همونجوری گرسنه میخوابیدیم کسی جرات بیرون رفتن نداشت چون به بدترین شگل کتک میخوردیم، گذشت و ما بزرگ شدیم تنها نکته مثبتی که بزرگ شدن ما داشت...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفتم سراغ گوشیش پیام هاش رو خوندم یکی به اسم همکارم کلی پیامهای عاشقانه رد و بدل کرده بودن، اخرین پیام مجید نوشته بود میخوای بری خرید فردا رو مرخصی میگیرم بریم هرچی میخوای بخر، یه عکس از شماره همراهش برداشتم خواستم گوشی رو خاموش کنم که پیام جدید اومد، میتونی بپیچونی شب بریم بیرون، حالم از مجید و اون دختر خاله لاشیش بهم خورد...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹
@Ebrahim_hadi_110