هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان کمک ها صدقه نباشه🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۵۲
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفت تو باغ شروع کرد جوجه و گوشت کباب کردن ...
لحظهای نرگس از جلو چشام کنارتت نمیرفت صداش همهش میپیچید تو گوشم
گوشیم زنگ خورد از خوابگاه رد دادم ... اینقدر زنگ زدن گوشیو برداشتم گفتم بله چی میگید سهیلا گفت الهام کجایی نگرانیم؟
گفتم سهیلا دست از سر من بردار
گفت زنگ میزنن خونهتون میگن شب نیومدی
گفتم به جهنم، منم میگم تو همهرو بدبخت کردی احمق
سهیلا گفت الهام حالیته چی میگی
گفتم آره حالیمه، گمشو
بعدم زدم زیر گریه مرتضی و دوستش از داخل محوطه اومدن داخل، مرتضی گوشی رو ازم گرفت و باطریشو درآورد ...
گفت الهام یک کلمه حرف نمیزنی ...
رفتن بیرون بعد تنهایی اومد داخل ...
زاومد طرفم فکر کردم میخواد منو بزنه، نشست کنارم گفت
الهام این اتفاق نباید میفتاد اما افتاد ... آروم باش، لحظهای تنهات نمیزارم، عین کوه پشتتم
با گریه گفتم
_مرتضی نرگس مرد
_عزیز دلم، ما که کاری ازمون برنمیاد بقیهشو قانون میدونه چیکار کنه ...
حرفهاش آرومم کرد ولی تو هر پلک زدنم نرگس رو میدیدم ...
هیچی نخوردم چشمامو بازکردم دیدم، صبح شده، مرتضی رفته توی یه اتاق دیگه خوابیده منم تو همون اتاق خوابم رفت، بلند شدم در اتاقی که مرتضی توش خوابیده رو زدم، صداش اومد
بیدار شدی الی
در رو باز کردم داخل اتاق شدم دیدم دارن قلیون میکشن مرتضی از جاش بلند شد گفت جانم
گفتم گوشیم رو میخوام
گوشی رو داد دستم روشن کردم زنگ زدم خوابگاه گفتم:
ستایش هست؟
گفتن کلاسه، گفتم
سهیلا چی اون هست؟
گفتن پلیس اومد دنبالش، رفت آگاهی گفتم سحر هست؟
گفتن خوابه،صبر کنید تا بیدارش کنیم
سحر با صدای خواب آلو گفت
الهام خوبی؟
گفتم من خوبم چه خبر؟، بچهها کجان؟
پلیس سیزدت نفرو گرفته؟؟
؟ یعنی چی؟
سیزدت تا پسر رو گرفتن سهیلا هم رفته که اون پنج نفر رو شناسایی کنه
گفتم کدوم پنج نفر؟
عه، الهام دیگه چیو میخوای قایم کنی؟ همه همهچیو فهمیدن ...
سکوت کردم
سحر گفت نرگس مرده تو دنبال پنهان کاری هستی
خدافظی کردم و قطع کردم
خدایا سیزده نفر برای چی دستگیر شدن، چی شده بوده مگه؟...
__________________________
ما چهار تا خواهر بودیم توی یه خونواده مذهبی پرورش پیدا کردیم، دو تا از خواهر های من مثل پدر و مادرم بودن ولی دو تامون نه اصلا مذهبی نبودیم، خواهر بزرگتر من از من بهتر بود ولی من اصلا حجاب رو دوست نداشتم، نماز نمیخوندم و دوست پسر مجازی هم داشتم، مامان بیچاره ام از هر دری وارد میشد، نمی تونست من رو به راه بیاره، یه روز دوست پسرم گفت ما باید همدیگر رو ببینیم، ولی از اونجاییکه مامانم خیلی مراقب من بود و رفت و آمدهای من رو کنترل میکرد، نمیشد، یه روز مدرسه اردوی زیارت شاه عبدالعظیم گذاشت، با خودم فکر کردم این بهترین راهی هست که من بتونم ببینمش، بهش پیام دادم...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شونزده سال پیش با سعید آشنا شدم دوران نامزدی خیلی خوبی داشتیم حتی چند ماه بعد از ازدواجمون هم خیلی خوب باهام رفتار میکرد چون شیفت شبانه هم داشت خواهرم نگین میومد پیشم میموند و دوست داشتم بعد از اومدن سعید نگین به خونه برگرده اما پیشمون میموند منم روم نمیشد چیزی بهش بگم یبار به سعید گفتم به این فکر میکنم چطور به نکین بگم وقتی تو از سرکار به خونه میای اون به خونع خودشون بره، سعید کفت چه ایرادی داره خونه خواهرشه بذار راحت باشه، منم خوشحال ازینکه همسرم بخاطر من برای خواهرم ارزش قائله دیگه چیزی نگفتم، اما از ماه پنجم کمکم رفتار سعید تغییر کرد و روز به رو با خواهرم صمیمی تر میشد تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بایدن سرود ملیِ هند را با سرود ملیِ کشورش اشتباه گرفت.
@Farsna
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان کمک ها صدقه نباشه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#علی_کریمی_نماد_یک_حیوان_انسان_نما
#خائن_وطن_فروش_دروغگو
🎥 خواهر علی کریمی: علی دنبال ویزای آمریکا بود .
▪️اگر «زن زندگی آزادی» برایت مهم بود خواهر خودت را نجات میدادی.
⛔️ننگ بر این زن زندگی آزادی تان!!!!
#حجاب_قانون_آرامش
#فرهنگسازی_حیا
🆔@farhangsaze_haya
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان کمک ها از صدقات واجب نباشه🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
رسول خدا(ص) در حدیثی می فرماید:
کسی که حاجت مالی را از برادر مومن خود برآورد مانند کسی است که در همه دوران زندگی خود به خدا خدمت کرده است.
عزیزان اینجوان برای سنت حسنهی پیامبر نیازمند یاری ماست🙏
مبالغ کم اما با نیت های پاک شما گره از کار این اولاد پیغمبر باز میکنه و قطعا برای شما اجر بالایی داره. یا علی بگید و دستش رو بگیرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
برای تشویق به ازدواج چکار میشه کرد❓
تا ازدواجی صورت نگیره، #فرزندآوری هم تعطیله❗️⚠️
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
واقعا داداشم هیچوقت با من سر جنگ و دعوا نداشت... من بودم که همیشه دلم میخواست برعکس خواست اون و بابا رفتار کنم.
از قانونهایی که برام میذاشتن متنفر بودم...
مثلا ی سال قبل از نامزدی من ونیما ی روز نریمان اومد و گفت خالهی زینب یه مهمونی زنونه داره زینب و بچههارو رسوندم اونجا و حالا که بیکارم اومدم تو و نسرین رو ببرم بیرون بگردیم...
یادمه خیلی خوشحال شدم...
اخه از وقتی ازدواج کرده بود دربست در اختیار خانم خانوماش بود...
من پیشنهاد دادم بریم شهر بازی...قبلا زیاد مارو میبرد و خیلی هم سربهسرمون میذاشت...یادمه هرسه تایی رفتیم تونل وحشت...
داخل تونل از هیچی نمی ترسیدم ولی همین که ترن راه افتاد اونقدر دختر پسرای جوون و نوجوون جیغ و هوار کشیدند که منم هیجان زده شدم وشروع کردم به جیغ زدن ... خیلی خوب بود داداشمم که حال و هوای من رو دید به وجد اومد و شروع کرد به سربهسر گذاشتنم...
تا از تونل خارج بشیم فقط جیغ زدم
وقتی خارج شدیم هنوز تو حس وحال اونجا بودم و از هیجانم کم نشده بود... حرفام رو بلند بلند میگفتم و بلند میخندیدم ...
بعدش که رفتیم قایق پدالی سوار شیم داداشم و نسرین دوسه بار بهم گوشزد کردند و گفتند اینقدر بلند حرف نزن بلند نخند همه دارن نگاهت میکنند.
اما من اهمیتی نمیدادم...
قرار شد من و نسرین قایق سوار شیم، تو صف که ایستاده بودیم سه تا جوون پشت سر ما اومدند و توی صف...
داداش که اونطرفتر ایستاده بود جلو اومد و اروم تو گوشم گفت: تو چقدر جوگیر میشی... بسه دیگه...اونجا توی تونل تاریک بود جیغ و هوار کردی گفتم بذار راحت باشه خوش بگذرونه خودمم ذوق میکردم وقتی میدیدم داره بهت خوش میگذره ولی الان که این سه تا جوون پشت سرت ایستادن رعایت کن دیگه...
نیم نگاهی به پشت سرم کردم و سرم رو پایین انداختم و ببخشید ارومی گفتم...
تا وقتی جلوی چشم داداشم بودم سعی کردم خانومانه رفتار کنم...
اما همین که سوار قایق شدیم و شروع به پدال زدن کردیم و از دید داداش دور شدیم دوباره نشاط و زیبایی دریاچه و قایقهایی که بعضا دور خودشون میچرخیدند من رو به وجد آورد.
گاهی سعی میکردم بایستم و خوشمزگی کنم...
آخه نسرین خیلی از آب میترسید و مدام بهم هشدار میداد که بنشینم و کار خطرناک نکنم و همین باعث شد بیشتر اذیتش کنم.
و یکم شیرین کاری کنم...بلند بلند شعر میخوندم و خودم رو تکون میدادم که قایق هم تکون بخوره... بخاطر ترس و التماسهای نسرین بیشتر راغب میشدم که اذیتش کنم...
یهو یه قایق که اون دوتا پسر توش بودند رو کنار قایق خودمون دیدم... حرفای چرت و پرت میگفتند و هرلحظه من و نسرین رو عصبیتر میکردند. معمولا اینطور مواقع نسرین اخم و سکوت میکنه و صحنه رو ترک میکنه ولی من میایستم جواب میدم... برخلاف خواست نسرین که میگفت تندتر پدال بزن تا نزدیک ساحل بشیم، من اصلا پدال نمیزدم و فقط جواب چرندیات اونها رو میدادم.
نسرین عصبی سرم داد زد و گفت
_اینا آدمن که باهاشون بحث میکنی؟ زود باش پدال بزن بریم ساحل...
اما من کار خودم رو میکردم
موندنمون اون وسط خیلی طولانی شد تا اینکه با بلندگو شماره ی قایق ما و اون دوتا مزاحم رو صدا کردند ...
وقتی برگشتیم ساحل و از قایق پیاده شدیم نسرین اولین کاری که کرد این بود که شکایت اون دوتا پسر رو به داداش بکنه...
اما تا داداش خواست بره سراغشون ، رفته بودند...
بعدم داداش اومد طرف من و با دلخوری و عصبانیت گفت دیگه بسه بریم خونه...
توی ماشین خیلی سرم غر زد و دعوام کرد...
میگفت یه دختر موقر هروقت با آدمای مزاحم برخورد کرد باید تا میتونه ازشون دوری کنه...اونوفت تو ایستادی باهاشون کلکل میکنی؟ از دور میدیدم که یه قایق با دوتا جوون کنار قایق شما ایستاده... باخودم میگفتم نکنه مشکلی برای قایقتون پیش اومده... حتی رفتم به مسئولش گفتم
و اون آقا اطمینان داد مشکلی پیش نیومده...
فکرشم نمیکردم دوتا جوون بخوان مزاحمتون بشن
تو باخودت نمیگی شاید چند تا حرف رکیک بارتون کنند؟
تندی جواب دادم
_غلط میکنند هرچی بگن دوتا اضافه میشنون
داداش داد زد خفه میشی یا نه...
چرا اینقدر تو نفهمی دختر؟ آدم هیچوقت با مردای غریبه و نامحرم کلکل و دعوا نمیکنه ... جواب نمیده
تو که نمیدونی اونا چه جور آدمایی هستن پس غلط میکنی وایمیستی جوابشون رو میدی....
عجب غلطی کردم اومدم دنبالتون...
یکم از نسرین یاد بگیر وقار و نجابت رو...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
من هم در جواب نریمان گفتم
_منننن غلط کردم باهات اومدم.
از این به بعد هروقت هوس مهربونی کردی نسرین خانوم رو بیار برا گردش و تفریح که مثل بز وایمیسته بهش چرت و پرت بگن...
نسرین که صندلی جلو نشسته بود و تاحالا ساکت بود برگشت به طرفم
_عه نهال...
اون نکبتا به من تیکه مینداختن یا به تو؟
با من که کاری نداشتند، تو همش بلند بلند شعر میخوندی و میخندیدی، تا اومدند طرفمون داد زدی هووووی این همه جا چرا اومدین کنار قایق ما برید گمشید...
هی بهت التماس میکنم چیزی نگو که برن، اما بیشتر شلوغش کردی اونام موندن که بیشتر اذیت کنن
داداش ماشین رو کنار خیابون متوقف کرد و کامل چرخید به طرفم...
_آره نهال؟
تو واقعا توی یه جای عمومی که باخواهرت تنها هستی و حتی دیدی چند تا جوون هم توی اون محیط هستند این کارهارو انجام دادی؟
واقعا برات متاسفم... فکر میکردم لیاقت داری از استراحتم بزنم ببرمت خوش بگذرونی...
یکم به صورتم که حالا از ترس به پایین انداخته بودم نگاه کرد و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
از اون به بعد توبه کردم که دیگه با نریمان بیرون نرم تا این طوری سرم منت نذاره...
ی مدت بعد بهم چندتا سفارش کرد..
گفت
_تو دختری باید وقار داشته باشی و تا میتونی در معرض دید و توجه آقایون نباشی...
چه مذهبی و چه غیر مذهبی تو وظیفه داری مقابل هر نامحرمی موقر و باحیا رفتار کنی...
اونقدر این حرفارو تکرار کرده که همه رو از حفظم...
هر چندوقت یک بار هم قانون جدید میذاره...
اخرین قانونی که قبل از لو رفتن دوستی من با نیما گذاشت این بود که حق ندارم بی اجازه ی مامان جایی برم و تا قبل از تاریکی هوا خونه باشم...مگر اینکه کلاس زبان یا کنکور و تقویتی داشته باشم که در این صورت باید حتما حتما به مامان اطلاع بدم و با یه بزرگتر یا سرویس به خونه برگردم...
داداش آدم سختگیریه من از این رفتارها خوشم نمیاد چه معنی داره که من چون دخترم اینقدر محدود بشم؟
یاد گذشته افتادم اعصابم خورد شد.
خوشبختانه نیما از این اخلاقها نداره...
حتی یه بار که باهم به تهران رفته بودیم نیما من رو برد دربند...
یه جا که برای استراحت نشستیم نیما رفت تا سفارش بده و بعد هم بره سرویس..
من روی یه تخت نشستم، چندتا جوون که فکر میکردم تنها هستم اومدند و روی تخت نشستند اولش باهاشون برخورد کردم و گفتم مزاحمم نشن و برن گم شن حتی گفتم همسرم الان میاد حالتون رو جا میاره...
اما اونا پیشنهاد دوستی بهم میدادند...
من هم بلند شدم رفتم روی یه تخت که تخت مقابلش خانواده نشسته بود نشستم...
وقتی نیما اومد پیشم اون جوونا فهمیدند تنها نیستم گذاشتند رفتند...
نیما دلیل جابجاییم رو پرسید وقتی بهش گفتم دعوام کرد و گفت چرا کوتاه اومدی؟
نباید اجازه میدادی اذیتت کنند نباید جات رو عوض میکردی...
حتی بهم گفت تو مقابل بقیه خیلی ناتوان و ضعیف عمل میکنی...
وای که بدم میاد اینقدر برام تعیین تکلیف میکنند.
داداشم و بابام معتقدند از مردای مزاحم دوری کنم تا آسیبی نبینم..
نیما معتقده مقابلشون بایستم تا آسیبی نبینم...بالاخره کدوم درسته؟
اما من خودم روش دومی رو میپسندم...
یاد نیما باعث شد دلتنگش بشم.
از دیروز غروب ازش بیخبرم... بخاطر قهر بیموقع و رفتنش ازش دلخورم و اینبار دیگه تصمیم داشتم باهاش سنگین برخورد کنم و من هم باهاش قهر کنم..
اما دلم مثل همیشه طاقت نمیاره...
گوشی رو برداشتم و روی اسمش که هر چند روز یهبار تغییرش میدم با انگشت ضربه زدم...
بعد از چند بوق جواب داد
_نهال من جایی هستم ، نمیتونم جواب بدم بعدا بهت زنگ میزنم
نگاهم روی گوشی خشک شد...
صدای موسیقی ... صدای یه دختر که داشت با ناز یکی رو به اسم عشقم صدا میزد...
یعنی کجا بود؟
دوباره شماره گرفتم...بوق خورد و بوق خورد اما جواب نداد...
دوباره تماس گرفتم که اینبار رد تماس زد...
دستام از عصبانیت میلرزه...
یه بار دیگه تکرار کردم که اینبار صدای پشت خط گفت
_ تلفن مورد نظر خاموش میباشد.
خدای من یعنی الان نیما کجاست و با کی؟
چرا جواب نمیده؟
نمیدونم چرا هروقت جواب نمیده احساس میکنم با یه دختر دیگه ست...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
پارت اول
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۳ به قلم #ک
🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
امام موسی کاظم (ع) می فرماید: سه گروه روزی که هیچ سایه ای جز سایه خدا نیست زیر سایه عرش خدا قرار می گیرند: کسی که زمینه ازدواج برادر مسلمان خود را فراهم آورد یا به او خدمت کند یا راز او را بپوشاند.
عزیزان یا علی بگید گره از کار مشکل ازدواج آقا سید جواد باز بشه🙏
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام موسی کاظم (ع) می فرماید: سه گروه روزی که هیچ سایه ای جز سایه خدا نیست زیر سایه عرش خدا قرار می
عزیزانی که دختر و یا پسر دم بخت دارید و آرزوتون یه داماد و یا یه عروس خوب و مومن و وفادار قسمتتون بشه و یا شما دختر خانم و آقا پسری که دنبال یه همسر شایشته میگردید، دست این فرزند حضرت زهرا رو با هر چقدر که در حد توانتون هست بگیرید و دل خانم فاطمه زهرا رو شاد کنید و از حضرت زهرا بخواهید که برای ازدواج شماها گوشه جشمی بهتون بیندازه و شماها هم به مراد دلتون برسید🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵۲ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۳
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گفتم مرتضی پاشو منو ببر خوابگاه
گفت
میبرمت
چند ثانیه گذشت بلند نشد عصبی شدم
داد زدم گفتم پاشو منو ببر خوابگاه
سرشو کج کرد و با چشم غره زول زد بهم
به چی نگاه میکنی پاشو دیگه
نفسم گرفت و شروع مردم به سرفه کردن، سریع از جاش بلند شد اوند سمتم
_کیفت کجاست؟
بزور گفتم
تو ماشین
تیز رفت اسپری رو آور، داشتم خفه میشدم که اسپری رو گذاشت در دهنم و دو تاپاف زد نفسم برگشت
اسپری رو گرفتم و چند تا پشت سر هم زدم تو دهنم، از دستم گرفت
_ الی چه خبرته؟
_پاشوووو منو ببر خوابگاه
یدفعه چنان سیلی زد تو صورتم داغ شدم، سرمو آوردم بالا نگاش کردم گفتم کثافت
یکی دیگه زد تو دهنم
فرامرز دوستش پاشد گفت مرتضی نکن دختره مردمِ
مرتضی گفت
گوه میخوره میگه منو ببر
دو باره یکی دیگه زد تو صورتم
دستمو محکم رو صورتم نگهداشتم و زدم زیر گریه
داد زد خفه شو، فقط خفه شو
گفتم میخوای منو عین نرگس بکشی بکش بزار راحت شم
یدفعه دیدم با سر زد توآیینه، سرش سکشت و خون فواره زد و ریخت توصورتش، با همون سر پرخون، سرش رو کوبید تو شیشه در شیشه شکس، مات زده از این دیونگیش مات زده شدم. گفت
احمق تمام زندگیه من شده مراقبت از تو، بعد اینجوری حرف میزنی
گفتم دست از سرم بردار
الی خیلی نمک نشناس
چرا نمیفهمی میگم میخوام برم خوابگاه
تهدید وار گفت
بتمرگ کثافت تا نکشتمت
منم نشستم کنار شومینه به گریه کردن فرامرز بهم با ابرو بهم اشاره کرد، ساکت شو ...
لال شدم نشستم، سرم رو تکیه دادم به مبل، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد ...
________________________
من سه تا برادر و خواهر دارم بابام مرد خیلی بد اخلاقی بود وقتی از سرکار میومد مامانم میگفت باباتون اومد ما میدویدیم توی اتاق قایم می شدیم تا بابام شام بخوره و اروم شه بعدش ما می رفتیم برای غذا ی وقتای مامانم میگفت سرش درد میکنه و بیرون نیاید تو همون اتاق برامون غذا میاورد بعضی شب ها که مامانم نمیومد میدونستیم که اون شب خبری از شام نیست و همونجوری گرسنه میخوابیدیم کسی جرات بیرون رفتن نداشت چون به بدترین شگل کتک میخوردیم، گذشت و ما بزرگ شدیم تنها نکته مثبتی که بزرگ شدن ما داشت...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفتم سراغ گوشیش پیام هاش رو خوندم یکی به اسم همکارم کلی پیامهای عاشقانه رد و بدل کرده بودن، اخرین پیام مجید نوشته بود میخوای بری خرید فردا رو مرخصی میگیرم بریم هرچی میخوای بخر، یه عکس از شماره همراهش برداشتم خواستم گوشی رو خاموش کنم که پیام جدید اومد، میتونی بپیچونی شب بریم بیرون، حالم از مجید و اون دختر خاله لاشیش بهم خورد...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹
@Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
عزیزانی که دختر و یا پسر دم بخت دارید و آرزوتون یه داماد و یا یه عروس خوب و مومن و وفادار قسمتتون بشه و یا شما دختر خانم و آقا پسری که دنبال یه همسر شایشته میگردید، دست این فرزند حضرت زهرا رو با هر چقدر که در حد توانتون هست بگیرید و دل خانم فاطمه زهرا رو شاد کنید و از حضرت زهرا بخواهید که برای ازدواج شماها گوشه جشمی بهتون بیندازه و شماها هم به مراد دلتون برسید🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
هر طور شده باید عروسی رو برگزار کنیم...
نیما خیلی اصرار داشت زودتر عروسی بگیریم و بریم سر خونه و زندگیمون اما به خاطر شرایط بابا مدام عقب انداختیم و حالا هم که شرایط داداش...
مامان اومد توی اتاق...
_نهال ...حواست کجاست؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟
آقا کاوه قراره بیاد بابات رو ببره حموم...
من داشتم نهار بار میذاشتم نیمه کار مونده. بیا برو سراغش...
هیچ فلفل و ادویهای هم نزنی که برای بابات خوب نیست...فقط زردچوبه و ی ذره نمک ...
پوفی کشیدم...
_ اه...خسته شدم از این همه هیاهو و رفت و آمد
_عه نهال یوقت عمه و زن داداشت میشنون...
عمه ت بنده خدا از وقتی اومده داره به بابات و بچهها میرسه
زینبم بنده خدا از روز اول میگفت نریمان رو ببریم خونهی خودمون بابام میاد کمکم میکنه...
من طاقتم نیومد.
با این حال و روز بابات هرروز که نمیتونستم برم دیدنش و کمکش کنم باباتم دلتنگش میشد...
اما الان که اینجا هستند درسته زحمت و کار شماها یکم بیشتر شده ولی خودمون بالاسرشونیم...
طفلکی زینب با این حالش چطور می خواست مریضداری کنه؟ اون خودش یه پرستار شخصی نیاز داره الان...
_وای مامان... آدم تا یه کلمه حرف میزنه پشیمونش میکنی...
حالا یه چیزی گفتم
منظورم آقا کاوه بود که گفتی داره میاد...
اونم که میدونم داره میاد بابا رو حموم کنه...
بنده ی خدا برا کارو زحمت داره میاد حرفی نیست...
من کلافهم.
هوا هم گرمه و به خاطر بابا و داداش دم به دقیقه کولر رو خاموش میکنید مجبورم مانتو تنم کنم، منم که میپزم از گرما...
_ای مادر... تحملت رو بیشتر کن... طفلکی داداشتم خیلی گرماییه، با این حال نذارش بخاطر بابات داره تحمل میکنه و شرشر عرق میریزه...
نسرین مگه کم گرماییه؟
یا خود من؟
مامان جان تحمل کن یکم... ان شاالله خدا اجر و پاداشت رو به موقع بهت میده...
آقا کاوه برای مهمونی که نمیاد.
داره میاد به کار ما رسیدگی کنه...
حالام دیگه ادامه نده ی وقت اون بیرون کسی میشنوه دلخوری پیش میاد...
همزمان که مامان از در اتاق خارج میشد صدای زنگ آیفون هم بلند شد... حتما آقا کاوهست
دوباره مانتوی مناسب پوشیدم و بیرون رفتم
با آقا کاوه سلام و احوالپرسی کردم...
مثل عموی نداشتهم ایشون رو دوست دارم مرد مهربون و با محبتی که خیلی خیلی عاشق عمهست و هوای بابا و خونوادهمون رو داره.
با اینکه عمه بچه دار نمیشه اما هیچوقت فکر زن دوم گرفتن به سرش نزده... حتی خونوادهی آقا کاوه هم در رابطه با این مساله هیچ دخالتی نمیکنند...
عمه همیشه خونواده ی همسرش رو دعا میکنه و میگه همینکه چند تا بچهی پرورشگاهی رو تحت پوشش قرار دادیم راضی هستند... یهبار میگفت مادرشوهرش گفته آدم بچهدار میشه که زندگیش بیثمر نباشه، همینکه میدونم کاوه زندگی خوش و خرمی با ماهرخ داره و چندین بچهی بدسرپرست و بیسرپرست رو حمایت میکنه یعنی زندگیش ثمر داره...
من دلخوشم به خواسته ی بچههام، هرطوری خودشون صلاح میدونن و خوش هستند سر کنند من هم راضیم...
خیلی مادرشوهرش رو دوست دارم یه خانم پیر باسوادِ مومن که نورانیت از صورتش میباره... هروقت نگاه به صورتش میکنی لبش به ذکر و صلوات میجنبه...
آدم کنارش حس آرامشی ناب پیدا میکنه... میگن ادم مومن باید طوری باشه که نگاه به صورتش میکنی یاد خدا بیفتی؟
این پیرزن از اون آدماست... جلوه ای از محبت خدا....
عمه میگه پدرِ مادرشوهرش یکی از روحانیون به نام زمان انقلاب بوده که اون زمان به شهادت رسیده... و مادرشوهرش که اون زمان نوجوان و عاشق مطالعه بوده همهی کتب موروثی پدرش رو خونده... برای همینه که خیلی باسواد و باایمانه... و همه ی بچههاش رو مومن و تحصیلکرده بار آورده...
سمبل ایمان و شخصیت و محبت یعنی خانوادهی آقا کاوه ...
برای همینه که بابا خیلی دوستشون داره
و معمولا میگه همونطور که نگاه به صورت علما عبادته... نگاه به صورت حاج خانم هم عبادته...
بیشتر اوقات مادر آقا کاوه پیش مامانبزرگمه یا مامانبزرگم پیش ایشونه...
هر دو معتقدند ما دوتا پیرزن که شوهرامون به رحمت خدا رفتند بهتر هم رو درک میکنیم به جز اخر هفته ها که بچههامون میان پیشمون
روزهای هفته رو باهم سر میکنیم و مزاحم بچههامون نمیشیم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
آقا کاوه با بابا و داداش چاقسلامتی کرد معلومه هردوشون سرحال شدند...
وقتی نشست کنار بابا جلو رفتم و چای رو تعارف کردم...
حال نیما رو ازم پرسید... منم حرفی نداشتم جز تعارفات معمول...
با احوالپرسی آقا کاوه دوباره یاد نیما افتادم هروقت فرصتی پیش میومد با نیما تماس میگرفتم اما خاموش بود
دیگه خسته شدم از اینهمه بچه بازیهای نیما...تا کی میخواد ادامه بده؟
اون از دیشب و قهر کردنش این هم از امروز که اول گوشی رو قطع کرد و حالام که چندساعته خاموشش کرده...
حتما باید با مادر و پدرش صحبت کنم اینطوری نمیشه...
امشب بابا خیلی سرحالتر از همیشه بود...
کاش نسبت به نیما تفکرات بهتری داشت وگرنه حتما در مورد رفتارهای اون بچه ننه باهاش صحبت و مشورت میکردم...
نه ...نباید اجازه بدم کسی از اعضای خونوادهم متوجه شخصیت نیما بشن..
من هیچوقت دلم نمیخواد کسی از اعضای خوانوادم در جریان مشکلات زندگی من قرار بگیره ...
دلم میخواد فکر کنند خوشبخت ترین ادم دنیام...
و حتما خواهم شد...
فقط کافیه بریم زیر یه سقف...
وقتی بریم تهران از همه دوستاش و آدمایی که اینجا میشناسه دور میشه...
خصوصا پدرو مادرش...
و مرسده ...
وای که یاد مرسده هم حالم رو خراب میکنه...
نکنه وقتی بهش زنگ زدم و صدای یه دختر میومد اون صدای مرسده بود؟
وای خدای من مرسده با اون همه ادا و اطوار و طنازی اخرش نیمارو از چنگ من در میاره...
اگه من یه دشمن تو دنیا داشته باشم اون یه نفر فقط مرسدهست دلم میخواد سر به تنش نباشه.
به اتاق رفتم و دوباره شماره نیما رو گرفتم...
عه چه عجب...بوق آزاد میزنه...
و اتصالِ تماس
با شنیدن صداش بغض به گلوم نشست ... هرکاری کردم نتونستم جواب بدم...
الو الو گفتنهای نیما که با الفاظ مختلف صدام میکرد باعث شد به سختی جوابش رو بدم
_من عشق توام؟
من عزیز توام؟ واقعا من همه کس توام؟
نیما داری دروغ میگی ... چون اگه واقعا دوستم داشتی دیشب اونجوری ولم نمیکردی بری... اگه دوستم داشتی از صبح که اون همه باهات تماس گرفتم من رو بیخبر نمیذاشتی...
_یکم نفس بگیر دختر...
تو که خبر نداری کجا بودم و چرا نتونستم جوابت رو بدم...
اگه بدونی کجا بودم و چکار کردم دیگه اینجوری باهام حرف نمیزدی و به عشق و علاقهم شک نمیکردی...
الانم دیگه نبینم بغض داریا... من عاشقتم دوستت دارم تو تنها ملکه ی تخت و تاج پادشاهی منی...
تو نباشی من دیگه دلیلی برای اینهمه تلاش وپول درآوردن ندارم...
میدونی بابام چی میگه؟
میگه اگه میدونستم نیما با زن گرفتن اینطوری میفته تو خط کار و تلاش زودتر براش اقدام میکردم...
نهال همه کس من تویی... از وقتی دارمت فقط فکر اینم که بشم یه فیروز خان دیگه عین بابام...
دلم میخواد عین بابام به جایی برسم که همه ی دنیا رو بریزم به پای زنم به پای همه کسم... نهال تو همه کسمی...
حرفای قشنگ نیما حالم رو خوب کرد طوری که کاملا بغضم پرید حال بدم پرید حتی فکر کنم سرخی چشما و پف صورتم هم پرید...
خصوصا وقتی گفت وقت داری نیم ساعت باهم بریم بیرون؟ که دیگه انگار دنیا رو ی جا تقدیمم کرد...
_معلومه که وقت دارم..
اتفاقا عمه اینا خونه ی ما هستند...
نیلوفر و جواد هم همینطور...
اینا جمعشون جمعه...
_باشه پس اول یه سر میام اونجا و بعدش باهم میریم بیرون...
الان ی ساعتِ که پدرومادر زینب به خونمون اومدند و فکر کنم تا رسیدن نیما برن...
کمتر از ی ساعت بعد نیما با یه لباس شیک و قشنگ و یه جعبه شیرینی و یه پاکت که وقتی داد به دستم گفت مال توئه...اومد خونمون...
جعبه شیرینی رو داد دست مامانم و پاکت رو با یه ژست قشنگ تقدیم خودم کرد...
وای که جلوی خونوادم خیلی سرافراز شدم...
کمی نشست پیش اقا جواد و باهم صحبت کردند...
وقتی حال داداش نریمان رو میپرسید، نریمان نگاهش نمیکرد...
مامان گفت:ی ساعت پیش پدرو مادرخانمش اینجا بودند دوقلوهارو با خودشون بردند برای همین یکم دمغه... قرصاشم تازه خورده فکر کنم خوابش گرفته...
اما من میفهمیدم که نریمان عمدا داره بیمحلی میکنه...
خیلی ازش دلخور شدم...
مامان که رفت توی آشپزخونه دنبالش رفتم...
نیلوفر و زینب و نسرین گوشه ی آشپزخونه نشستند وباهم صحبت میکنند
بی توجه به اونها به مامان گفتم:
_مامان ... این کار داداش یعنی چی؟ نیما احترام گذاشته با یه جعبه شیرینی اومده دیدن داداش و بابا اونوقت آقا حتی یه نگاه هم به نیما نمیکنه...
نیما نمیدونه...ولی من که تا پنج دقیقه قبل از اومدن نیما میدیدم داداش چطور به حرفای آقا کاوه و جواد عکس العمل نشون میده و میخنده...
سالم بود ی جور من رو اذیت میکرد حالا هم که گوشه ی خونه افتاده ی جور...همش میخواد من رو پیش نیما خجالت بده
کپی حرام
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۵ به قلم #ک
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۵۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت 52
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
با صدای الهام، الهام جان مرتضی از خواب بیدار شدم، چشمامو باز کردم
پاشدم نشستم
گفتم
منو ببر خوابگاه
گفت باشه پاشو یه چی بخور بریم
بلند شدم رفتم صورتمو شستم دیدم تو آیینه صورتم ورم کرده سرخ شده، از بس گریه کرده بودم چشمهام تار میدید
یه کم غذا و چایی خوردم نشستم تو ماشین، مرتضی کلی تو راه باهام صحبت کرد واز تقدیر و سرنوشت و اینکه زندگی مالِ زندههاست حرف زد ...
گفت تو خودتم بُکشی نرگس زنده نمیشه، عاقل باش بیشتر از این به روحت آسیب نزن و براش فاتحه بخون و قول داد برای شادی روحش یه نذری بده
رسیدیم سرکوچه خوابگاه، گفتم خدافظ و از ماشین پیاده شدم
دست و دلم نمی رفت تو خوابگاهی که نرگس نیست پا بزارم، به ناچار زنگ و زدم تا در و باز کردن دیدم بچهها تو راه پله نشستن ...
سهیلا گفت الهام هیچ معلومه کجایی؟
یک کلمه حرف نزدم
سهیلا ادامه داد
داریم میریم تشییع جنازه
واااای چجوری میتونستم برم، گفتم تشییع کدوم جنازه؟، جنازه یی که وجود نداره، زدم زیر گریه گفتم فقط سرشه، تنشو سوزوندن انداختن زیر ریل قطار ...
بچهها همه گریه میکردن صدای بوق ماشین اومد یه مینی بوس دم در بود ...
خوب شد لاقل بموقع برگشتم ...
رسیدیم مزار، قیامتی به پا بود، پر مامور بود، دانشجو، استادای دانشگاه، مردم ... صدای جیغ و داد و فریاد و گریه مردم اینقدر بلند بود که به اسمون میرسید چشمام تار شد افتادم زمین ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
▪️🍃🌹🍃▪️
▪️صلوات خاصه #امام_محمد_باقر علیه السلام
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِك
َاللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِك َوَ مَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِك َوَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ
#شهادت_امام_باقر (علیه السلام) تسلیت باد.
🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
زینب که توقع این حرفارو ازم نداشت
به آرومی گفت
_نهال جان قصد دخالت ندارم...
اما میدونم داداشت تو وخواهرات رو خیلی دوست داره و هیچ وقت جز خیر و صلاحتون چیزی نمیخواد...
الانم اگه باعث رنجشتون شده من بهت اطمینان میدم که عمدی نبوده...
بدون اینکه نگاهش کنم یا واکنشی نشون بدم بی هیچ حرفی بیرون رفتم و کنار نیما نشستم...
آروم توی گوشش گفتم اگه دوست داری پاشو بریم بیرون
_خونوادهت ناراحت نشن؟
_نه نمیشن... پاشو بریم...
_پس اون پاکتی که بهت دادم توش یه جعبه ی کوچیکه اون رو هم با خودت بیار...
لحظه ای بعد همزمان با خداحافظی کردن نیما به اتاق رفتم و جعبه ای که توی پاکت بود و هنوز بازش نکرده بودم رو بهمراه گوشی توی کیفم انداختم و با نیما از خونه خارج شدیم.
بقیه تا ایوون بدرقهمون کردند
به در حیاط که رسیدیم نگاهی به پشت سر انداختم و وقتی مطمئن شدم همه به داخل خونه برگشتند، دستش رو گرفتم که باعث شد بایسته و زل بزنه تو چشمام...
نیما ببخشید اگه داداشم اونطوری باهات برخورد کرد...مامانم راست میگه از رفتن بچه ها ناراحت بود و قرصهایی که خورده بود باعث شد خوابش بگیره وکسل باشه.
وگرنه قصد بیمحلی و بی احترامی نداشت
دستم رو طوری کشید که باعث شد بیفتم تو بغلش...
قربون این مدل حرف زدنت بشم عزیز دلم...
من از داداش تو ناراحت نمیشم،هیچ وقت ناراحت نمیشم، نه تنها از داداشت که از هیچ کدوم از اعضای خونوادهت ناراحت نمیشم ...
چون همونطور که تو عزیز دلمی اونهام عزیز دلم هستند...
خونواده ی تو خونواده ی من هم هستند پس سر این مسائل بیخود اصلا خودت رو ناراحت نکن...
دلم میخواست تا ابد در آغوشش که حس امنیت بهم میداد بمونم اما ترس این رو داشتم که یهوقت کسی بیاد توی حیاط و ما رو در اون وضعیت ببینه...
پس خودم رو آروم بیرون کشیدم و این باعث شد دستش رو از پشتم برداره و تو چشمام زل بزنه...
نهال خیلی دوستت دارم خیلی بیشتر از همه ی تصوراتت...
اشک تو چشمام حلقه زده با دست پاکش کردم تا بهتر بتونم چهره ی پرمحبت نامزد مهربون رمانتیکم رو ببینم...
با یه دست در حیاط رو باز کرد و با دست دیگهش دستم رو گرفت و این بار راه افتاد و من رو تا کوچه برد...
هرچی نگاه اطراف کردم ماشینش رو ندیدم...
_عه نیما پس ماشینت کو؟
همونطور که دستم توی دستاش بود من رو سمت ماشین شاسی سفید رنگی برد
_امشب قراره با این عروسک بریم بچرخیم
منتها اینبار تو میشینی پشت فرمون...
_نیما ماشینتو عوض کردی؟
جلوتر رفتم و با ذوق به ماشین روبروم نگاه میکردم...
_ولی اون یکی ماشین که بهتر بود، اون مدلش بالاتر نبود نیما؟
_چقدر تو خنگی دختر هنوز متوجه نشدی؟
جعبه رو اوردی؟
همزمان که تلاش میکردم جعبه رو از کیفم در بیارم به حرف نیما فکر میکردم که گفت امشب تو بشین پشت فرمون...
یعنی درست حدس زدم؟
ممکنه این ماشین رو برای من خریده باشه؟
خدای من... اگه اینطور باشه که من ذوقمرگ میشم.
جعبه رو ازم گرفت و همونطور که مقابلم نگه داشت بالا آورد و درش رو باز کرد...
چشمم به داخل جعبه و نگاه نیما که به نگاهم گره خوده بود در رفت و آمد بود...
_مبارکت باشه عشقم...خودم رانندگی یادت میدم.
_باورم نمیشه نیما...
دستم رو روی قلبم گذاشتم به وضوح تپش قلبم رو حس میکنم کم مونده از هیجان بیرون بپره...
_نیما واقعا ماشین برای منه؟
هیجان و ذوق همه ی وجودم رو در برگرفته دستام رو روی دهنم گذاشته بودم تا از جیغی که هرلحظه ممکنه از دهانم خارج بشه جلوگیری کنم...
_نیما تو خیلی خوبی...نیما تو خیلی ماهی... نیما... نیما... نمیدونم چی بگم... تو خیلی عشقی...
اشکام بیمهابا صورتم رو پر میکرد...
نیما از شور و هیجانی که نشون میدادم ذوقزده نگاهم میکرد...
روی پاهام بند نبودم انگار یه نیرویی من رو روی هوا معلق نگه داشته، دستای مشت شدم رو بی اختیار جلوی دهنم گرفته بودم و مکرر میگفتم
_واقعا ماشین مال منه؟
تا اینکه نیما دستام رو گرفت و پایین آورد و زل زد توی چشمام...
_نهال من رو نگاه کن...
بسه دیگه اینطوری که تو ذوق کردی میترسم سنکوب کنی دختر...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بسه...هیجان بسه...
_ آخه نمیتونم نیما... اولین بارمه همچین هدیه ای دریافت میکنم...
دوباره اشکام سرازیر شد بغض گلوم رو میفشرد
کلمه به کلمه به سختی حرف میزدم اما دلم میخواست حرفام رو بشنوه...
_نیما... من ... هیچوقت... به... خواب... هم... نمیدیدم... یه همچین ماشینی بتونم... سوار شم...
چه... برسه... خودم صاحبش باشم...
و اینجا بود که بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه...
_بسه نهال... دارم اذیت میشم از گریههات...
بیا بریم بشین پشت فرمون ببینم چی بلدی...
_نه توروخدا نیما...
من الان راه رفتن معمولیم رو فراموش کردم چه برسه به رانندگی که اصلا بلد نیستم.
_واقعا اصلا بلد نیستی؟
تو دلم گفتم از بچگی که بابام ماشین نداشت
داداشمم چندماه قبل از ازدواجش ماشین خرید اون زمان من بچه بودم، بعد از ازدواج کی فرصت کرد یادم بده؟
در سمت شاگرد رو باز کرد
_بفرما بانو...فعلا بنشین اینجا
امشب خودم میرونم
ولی باید در اولین فرصت اقدام کنی برای اموزش رانندگی...
که اگه مثل دیروز مسالهای پیش اومد خودت ماشین داشته باشی...
خواستم بگم یعنی خیلی قراره باهام قهر کنی که لازم بوده برام ماشین بخری؟ اما دلم نمیخواست حال خوشم رو با هیچی خراب کنم...
تا قبل از دیدن ماشین تصمیم داشتم تو اولین فرصت حسابی به پدرو مادرش بابت رفتارها و قهرهای بچگانهش شکایت کنم...
اما با این کارش فکر نکنم هیچوقت هیچ کدوم از رفتارهای نیما بتونه من رو عصبانی و دلشکسته کنه.
قبل از اینکه توی ماشین بشینم یکم رُخِش رو نگاه کردم و خم شدم و داخلش رو هم ورانداز کردم...
به تعارف نیما پاسخ دادم و روی صندلی نشستم...
با ذوق همه جای ماشین رو نگاه میکردم که نیما کنارم روی صندلی راننده نشست...
دستش رو گرفتم
_نگاه کن نیما... ببین چطور دستام داره میلرزه!
از قلبم دیگه چیزی نمیگم برات...
واقعا این ماشین مال منه؟
و دوباره اشکام سرازیر شد...
_عه نهال... همین الان گفتم گریه نکن...
گریه نکن دیگه... ناراحت میشما...
با سرآستینم اشکام رو پاک کردم
_باشه...باشه دیگه گریه نمیکنم
ولی باور کن دست خودم نیست...
_میدونم گریهی شوقه...اما با قاطعیت میگم اگه گریه کنی همین الان ولت میکنم و میرم...
_خیلی خب باشه گفتم که گریه نمیکنم...
کمی توی جام جابجا شدم...
چندتا نفس عمیق کشیدم و با کف دست آروم روی گونهم ضربهی اروم و نامشهودی زدم تا کمی از هیجانم کم بشه...
خندهم گرفت...
یاد چیزی افتادم...
_نیما...
قبل از نامزدی برای اینکه شوق و هیجانی که از بودن با تو داشتم رو پیش خونوادهم پنهان کنم از این شگرد استفاده میکردم و حالا کنار تو و بخاطر هدیه ی تو...
وای نیما خیلی خوشحالم...
دستام رو توی دستش گرفت و فشرد
_نهال با دنیا عوضت نمیکنم...
هرچیزی رو که بدونم خوشحالت میکنه اگه سر قلهی قاف هم باشه برات فراهمش میکنم..
بهت قول میدم...
اگه میدونستم خریدن یه ماشین اینقدر خوشحالت میکنه زودتر اقدام میکردم.
_تصور داشتن ماشین میتونست من رو خوشحال کنه چه برسه به داشتنش
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
نهال از فردا باید بیفتی دنبال کارای ثبت نام آموزش رانندگی...
_حتما این کار رو میکنم... پس چی...
بی هدف میروند بین راه کلی گفتیم و خندیدیم...من گاهی که یادم میومد صاحب این ماشین هستم دوباره به وجد میومدم...
با اصرار نیما به رستوران رفتیم و علیرغم اینکه توی خونه شام خورده بودم با بامزهبازیهای نیما و ذوق ماشینم غذام رو کامل خوردم...
بعد من رو برای صرف آب هویج بستنی به یه آبمیوه فروشی برد.
شب خیلی خوبی بود...
تا نیمههای شب به گشت و گذار و خوشی گذشت...
ساعت حدودا دو نیمه شب بود که گفتم من رو به خونه برسونه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨