زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_،۳۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا شب مشغول بقیه کارها بودیم
شب که به خونه برگشتیم فرشته نبود
دلم میخواست از حالش باخبر بشم اما با حضور نیما شدنی نبود...
موقع خواب نیما گفت که قراره یه زن و مرد بعنوان سرایدار و خدمتکار جدید بیان خونه تا ببینمشون
دلم گرفت دوست نداشتم فرشته از پیشم بره.
_میتونم یه خواهش کنم؟
_چی؟
_فرشته اینا رو رد نکن...
اون به مادر بزرگ مریض داره...
برن اونو بیارن وهمینجا زندگی کنند و کارای باغ و خونه رو هم انجام بدن...
فقط یه چیزی که هست اینه، مادربزرگش مشکل حرکتی داره و باید در طول روز دوسه بار بره بهش سربزنه...
فقط همین...
_ببین... همونطور که تو باید از خانمی که بعنوان خدمتکار میاد اینجا خوشت بیاد و تاییدش کنی منم باید کارهای سرایدارو تایید کنم...
فرهاد بر خلاف خواهرش اصلا اون چیزی نیست که من میخواستم
الانم از مدت شش ماه قرار دادی که باهم بستیم، من همه حقو وحقوق شش ماهه رو روز اول بهشون دادم
در حال حاضر حدودا دوماه برام کار کردند
اونچهار ماه بعدی رو میبخشم ولی باید ازینجا برن
_آخه اونا جایی برا موندن ندارن...
گناه دارن بخدا... به خاطر من ... به فرشته میگم به داداشش بگه با خواستههات کنار بیاد و کاراشو درست و به موقع انجام بده...
_دیگه در موردش حرف نزنیم... باشه...
اونقدر محکم جمله رو ادا کرد که نتونستم ادامه بدم...
اما فکر به اینکه فرشته ازین ببعد کجا باید سر کنه داشت دیوونهم میکرد... برای برادرش که مرد بود مساله ای نبود
اما فرشته یه دختر جوونه کجا میتونه بره؟
نگاهی به نیما کردم اما چیزی نگفتم...
روی تخت دراز کشیدم اونقدر خستهام که به سختی میتونم پلکم رو باز نگه دارم
چشمم رو میبندم.
اما با صدای نیما نگاهش میکنم
_نخواب... صبر کن اول گوشیتو بهت بدم...
اما یه چیز ازت میخوام
جواب تلفنای بابامو نمیدی... کلا شماره ناشناس جواب نمیدی
به هیچکسی هم زنگ نمیزنی...
مامان وبابای قلابی... خواهر برادر قلابی... عمه و خاله قلابی تموم شد
خواهش میکنم کمی برای خودت ارزش قائل شو...
تو یه نهال دیگه شدی...
اگه اراده کنی وجب به وجب اون شهر و آدماشو میتونی بخری
ازین به بعد اونقدر آدم حسابی میاد تو زندگیت که بعدها میفهمی آدمای اشتباه زندگیت همونایی بودند که هجده نوزده سال از عمرتو کنارشون هدر دادی...
پس با هیچ کدوم از آدمایی که توی گذشتهت بودند تماس نگیر
_خود منم همین تصمیمو گرفتم...
دلم نمیخواد به هیچ کدومشون فکر کنم...
خوبه.
فعلا جواب بابامم نده... دلم نمیخواد بهترین روزای زندگیمونو کوفتمون کنه
_باشه
بیا اینجا
خواب از سرم پریده پس سرجام مینشینم
اونم از روی مبلی که روش لم داده بلند شد و به طرف کشوی اول دراورش رفت...
یه کیسهی سفید از داخلش بیرون کشید
و به طرفم گرفت.دوست داشتم در یه شرایط بهتر بهت بدم ولی دیدم عجله داری
ازش گرفتم
ذوق زیادی برای دیدنش دارم
وای... یکی از همون قبلیه... خوب معلومه هنوز جدیدتر توی بازار نیومده...
_سیمکارت انداختم توش...
_سیکارت خودم؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_306
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نه اون که دست خودته...
یه جدید انداختم
شارژ باطریشم فکر کنم تقریبا پر باشه
لبخند شادی روی لبمه
با اهنگ خوندم
_دوستت دارم،عاشقتم، والسلام
تک خندهای کرد
همیشه همینقدر شاد و پرنشاط باش
غم که تو دلت باشه دست و پای مغزمو شل میکنه...
واقعا نمیتونم خوب فکر کنم
شغل منم طوری که باید حواس جمع داشته باشم...
_چشم عزیزم قول میدم از هرچیزی که حتی یذره حالمو خراب میکنه دوری کنم
_خوبه
بعدم گوشی رو ازم گرفت و روی پاتختی گذاشت
دستم رو کشید
فعلا بیا بخوابیم... احتمالا فردا یا پس فردا مامان اینا بیان اینجا
دلم میخواد تا اومدنشون همه برنامههامون اوکی شده باشه و حتی یه کار نیمه تمام هم باقی نمونده باشه
فردا ساعت ده قراره سرایدار جدید بیاد
باید ازشون تست بگیریم...
وقت خیلی کمی داریم
حرفی برای گفتن نداشتم پس تسلیم حرفش شدم
صبح ساعت نه با صدای نیما بیدار شدم
دستی به سرو روم کشیدم و بهمراه هم به طبقه پایین رفتیم...
فرشته جلوی آشپزخونه در انتظارمون بود
به محض دیدنمون به آشپزخونه برگشت
میز غذاخوری داخل سالن رو به زیبایی چیده بود...
صبحونه رو کنار همسرم و با شوخیهاش خوردم اما همه حواسم به فرشتهست
بعد از صبحونه نیما به اتاقمون برگشت تا لباس عوض کنه
و اونموقع بود که فرصتی پیش اومد تا با فرشتهای که حالا مشغول جمع کردن میز بود حرف بزنم
با کمی تعلل پرسیدم
_نیما گفت قراره ازینجا برید
_بله خانوم
_من خیلی به نیما اصرار کردم اینجا بمونید اما از کار برادرت راضی نبود...
وسط حرفم پرید
_اما خانوم... فرهاد هرکاری بهش سپرده بشه به بهترین وجه انجام میده... مگه اینکه با اعتقاداتش جور نباشه...
درسته محتاج خونه سرایداری این باغ بودیم اما اون زیر بار بعضی کارایی که آقا ازشون خواسته بودند نمیرفت...
از طرز بیانش خوشم نیومد
هرچی باشه اون هنوز خدمتکار این خونهست و الان مقابل خانوم خونه با این لحن داره از کارای اقای این خونه ایراد میگیره
شاید حق با نیما بود من نبابد زیاد باهاش صمیمی میشدم
اخمام توی هم رفت خیلی جدی پرسیدم
_مگه آقا چی ازش خواسته؟
نمیدونم ... به من نگفته دقیقا چه کاری
اما اون روز خیلی ناراحت بود...
اتفاقا یه روز که از اقا خیلی دلخور بود بهم گفت
تو شهر خودمون یکی از دوستان پدر بزرگم که مدیر مدرسهست رفته آموزش و پرورش منطقه و تونسته کار سرایداری یه مدرسه رو برامون فراهم کنه...
اما چون قرارداد شش ماهه با آقا بستیم و سفته دستشون داریم نمیتونیم به شهرمون برگردیم
اما دیشب گفت آقا دستور دادند و باید ازینجا بریم...
فقط خدا کنه تا ما برسیم شهرمون اون کار رو از دست نداده باشیم
ازینکه کار جدید و خونه سرایداری در مدرسه بهشون پیشنهاد شده خوشحالم اما از اینکه بدگویی نیما رو کرد نه...
با همون جدیت گفتم
زودتر اینجا رو مرتب کن سرایدار و خدمتکار جدید دارن میان باید خونه تحویل اونا بدید...
خدمتکار رو محکم ادا کردم تا متوجه جایگاه خودش باشه...
و همینطور هم شد...
چون سرش رو پایین انداخت، با اجازهای گفت و مشغول به کار شد.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_306 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_307
به قلم #کهربا(ز_ک)
من هم به طبقه بالا و اتاقمون رفتم
نیما روی تخت دراز کشیده... ساعدش رو روی چشماش گذاشته...
_عه تو خوابیدی؟
برگشت و به طرفم چرخید ،
روی آرنج دستش تکیه کرد و کنار گوشش گذاشت
نه...
_همش استرس جشن عروسیمونو دارم اگه خوب پیش نره چی؟
با طعنه گفتم
_ اون دوستای مشنگ الواتت رو توی مراسممون راه ندی مسلما جشن خوبی میشه
_یه چیزی میگیا... اتفاقا عروسیرو فقط به ذوق حضور اونا داشتم میگرفتم...
اما بابام گفت هیچ کدوم از رفقای غیر تهرانیتو دعوت نکن...
برای همینه که استرسم بیشتره
من با رفقای تهرانیم فقط دوستم، هیچ صمیمیتی بینمون نیست
_حالا برای همین موضوعه که ماتم گرفتی؟
_ماتم چیه؟
خوب دوست داشتم شاهد اینهمه بریز و بپاش عروسیم باشن...
خصوصا که دوسه تاشون تو بدترین شرایط هم همیشه باهام بودن
الان توی عروسیم مهمونا نمیگن چرا دوماد دو تا رفیق فابریک و پایه نداره؟
همونجا روی مبل نشستم
رفتم تو فکر
نیما بخاطر حذف چند تا از دوستای صمیمیش
داره دچار افسردگی میشه
اونوقت من چی بگم که حتی یه عضو از خونوادهم حضور نداره...
دلم برای خودم و تنهاییام سوخت...
بغضم گرفت
به قول ما...مان...
ولش کن حالا هرکی... چه اهمتی داره این حرفو کی گفته...
چقدر من بچهام و همه چی رو راحت گرفتم... شب جشن بین اونهمه مهمون خودی و غیر خودی که همگی مربوط به خونواده داماد میشن من به عنوان عروس کی رو دارم؟
چقدر نسبت به این موضوع بیخیال هستم ...
اگه کسی ازم بپرسه پدر و مادر و بقیه اعضای خونواده و اقوامت کجا هستند چی بگم؟
آخه مگه میشه توی عروسی خودت تک و تنها باشی...
_تو چرا داری گریه میکنی؟
به نیما که این سوالو ازم پرسید نگاه کردم
_توی مراسم کسی نمیگه چرا هیچ کس از اعضای خونواده عروس اینجا نیستند؟
نمیگن عروس بیکس و کاره؟
نه پدرومادری، نه خواهرو برادری، عمو وعمهای دایی و خالهای...
دوست و رفیق پیشکش
جابجا شد و کامل توی جاش نشست
_ای بابا... چرا هرچی میشه تو همش گریه میکنی؟
_چرا درک شرایط من برات سخته؟
خودت بهخاطر دوتا آدم زپرتی که برای جشن عروسی مجبور به حذفشون شدی اینجوری ماتم گرفتی
حالا پدرو مادرت هستند
برادرت هست
خاله و داییهات و کلی فک وفامیلاتون هستند
اونوقت بخاطر همون چندتا رفیقی که دعوتشون نکردی غمبرک زدی..
اونوقت من که هیچ کی ازخونوادم وجود نداره چی بگم؟
چشماش رو ریز کرد
_یه چیزی ازت میپرسم نهال... راست راستشو بهم بگو... بدون تعارف... باشه...
_چی ؟ بپرس
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_307 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_تو دلت با خونواده قبلیته؟
دوست داری تو مراسممون باشن؟
کمی فکر کردم... جوابم منفیه... واقعا دیگه اونا رو خونواده خودم نمیدونم
پس لب زدم...
_کلی گفتم...
_اما من اختصاصی پرسیدم
دوست داری اونا توی عروسیمون باشن؟
اگه تو بخوای باهم میریم و دعوتشون میکنیم...
مطمئن باش هرچی تورو خوشحال کنه قطعا من همون کارو میکنم...
اصلا هم برام مهم نیست شاید بخوان برنامههامونو خراب کنند...
تو عروس این مجلسی پس حق داری مهمون داشته باشی و هرکسی رو دلت خواست دعوت کنی...
ولیاین رو هم در نظر بگیر که تو گفتی دیگه نمیتونی به برادر قلابیت اعتماد کنی..
گفتی ممکنه دوباره برات پرونده درست کنه برای همینتا میتونی میخوای ازشون دوری کنی...
خودت گفتی ازین به بعد میخوای سبک زندگی مارو تجربه کنی..
گفتی خونوادهت منم...
اینارو نمیگم که همین کارارو بکنی...
دارم میگم که یادت بیاد در شرایط منطقی چه تصمیمی گرفتی
الان احساساتی شدی و ظاهرا نظر دیگهای داری...
عزیزم،نهالم...
فکراتو بکن چه احساسی وچه منطقی نتیجه گیری سریع انجام بده...
الان بابا و مامانم به خاطر تو که دیگه دست اون آدما بهت نرسه دارن میان تهران
من فکر میکردم کاملا اونارو از ذهنت دور کنی و براتعلی و نیره رو پدرومادر خودت میدونی
_معلومه که همینطوره...
پدرو مادر من فقط نیره و براتعلی هستند
الانم نگفتم آدمای قبلی که تو زندگیم بودند دوباره بیان و نقشای دروغین قبلیشونو ایفا کنند و با عقاید مزخرفشون گند بزنند به آمال و آرزوهای من...
همین الان اگه نریمان بیاد و این خونه و وسایل داخلش رو ببینه میخواد بگه بفرما.. دیدی نهال... من که بهت که اینا مال مردم خورن...
وگرنه یه آدم در عرض مدت دوهفته چطور میتونه صاحب چنین خونه و وسایلی بشه...
یا اگه شاهد مراسمی که الان چند روزه در تدارکش هستیم باشه از هر قسمتش میخواد هزار ایراد بگیره...
اونا آدمای اشتباهی زندگیم بودند که ریختمشون دور...
الان حرفم یه چیزی دیگهست
من یه عروس بی کس وکارم توی جشن عروسیم...
هرکی از راه برسه یه چیز میخواد بهم بگه...
همین خود تو...
ازت نمیپرسن کس و کار و خونواده زنت کجان؟ چه جوابی میخوای بدی؟
_اولا که هرکس بخواد در مورد تو فضولی کنه با من طرفه...
به هیچ کس اجازه دخالت نمیدم..
_نیما جان ... تو فقط میتونی تو دهن اونایی که مستقیما از خودت میپرسن بزنی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
اونایی که باهم پچ پچ میکنند رو چیکار میکنی؟
بههر حال براشون سوال پیش میاد دیگه... یه آدم بالاخره مادری پدری کس و کاری داره...
معمولا مهمونا وقتی به جشن عروسی وارد میشن علاوه بر عروس وداماد به به پدرومادرهاشون هم تبریک میگن
__من دیگه نمیدونم چی باید بگم...
البته میتونیم بگیم خونوادت خارج از کشور زندگی میکنند و من هم آخرین باری که برای عید پارسال رفتم فرانسه، همونجا همدیگه رو دیدیم و باهم آشنا شدیم...
با خودم زمزمه کردم
خارج از کشور... خوبه اینجوری خیلی کلاس داره...
اما یهو یاد مرسده وبعضی از مهمونهای حاضر در مراسم عقدمون افتادم
_یه چیزی از خودت میگی...
همه مهمونای جشن عقدمون اونا رو منظورم خونواده قلابیمه، اونارو دیدند و میدونند به گروه خونی اونا نمیخوره اهل خارج رفتن باشن...
_ نمیدونم...
من میگیم به همه بگیم برای مراسم عقدمون اومده بودید ایران و چون تو هم همراهشون بودی من اصرار کردم که که عقد کنیم و برای همینم جشنمون هول هولکی و جمع و جور شد.
_نه... نمیشه... اونا خیلی تابلو بودند که اهل خارج رفتن نیستند چه برسه به اینکه بگیم ساکن اونجا هستند...
_کمی فکر کرد
خوب راستشو میگیم...
فقط نگاهش کردم
_یعنی واقعیت رو به همه بگی؟
این که بدتره...
_نه...نه صبر کن بذار برات توضیح بدم
ما میگیم پدرومادرت تو رو توی بچگی گم کردند و اون خونواده پیدات کردند و بزرگت کردند حالا به واسطه من خونواده واقعیت پیدا شدند و اونام خارج از کشورن...
و نتونستند برای عروسی بیان ایران...
تا عید چندماه بیشتر نمونده
از همین حالا یه سفر خارجی هم ترتیب میدیم... به خالهاینا و حتی مامانم میگیم داریم میریم دیدنشون...
آخه مامانمم چیزی در مورد واقعیت زندگی تو نمیدونه...اتفاقا مدام بهش فکر میکردم چطوری به مامانم بگیم...
این فکری که کردم عالیه نهال...
تو دلم گفتم آره... روی مامان فرشتهی تو و اون دختر خالهی افادهایت هم کم میشه...
_به نظرم ایده خوبی باشه...
اگه خودت موافقی منم موافقم...
منتها با پدرتمصحبت کن شاید ایشون ایده بهتری داشته باشن...
در دل گفتم ایدهت عالیه نیما... نمرهت بیسته... تو باهوش کی بودی؟
دلم میخواد از شادی بالا پایین بپرم و همهی اضطراب این چند روز رو که مدام همراهم بوده رو از وجودم بیرون بریزم ...
اما نمیدونم چرا پیش نیما احساس راحتی نمیکنم
فکر میکنم اگه اینو بفهمه که خیلی وقته موضوع بی کسیم داره اذیتم میکنه
بعدها سواستفاده کنه...
برای همین همهی ذوقم رو در تکرار این جمله خلاصه کردم تا شاید کمی سبک بشم.
_آره فکر خوبیه...
آفرین نیما ایده خوبی بود...
صدای تقه در بلند شد
حتما فرشتهست ...
ایستادم و در رو باز کردم و جلو ایستادم
_خانوم و آقایی که فرموده بودید اومدند و منتظر شما هستند
سری تکون دادم
_الان میایم
و در رو بستم
نیما مشغول پوشیدن لباس بود...
نگاهش کردم تا بفهمم در چنین شرایطی چه لباسی مناسب هست
و بدونم الان من چی باید بپوشم...
اون که یه تیشرت و شلوار جین پوشید...
بهم نگاهی انداخت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️💢⭕️
سیما ثابت کرامت انسانیش رو برداشت و از اینترنشنال فرار کرد!!!😳
📝 پاورقی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
عزیزان فصل شروع مدرسه ها. قصد داریم ان شالله با کمک شما خیرین نسبت به تهیه لوازم تحریر و لباس مناسب برای فصل پاییز چند دانش آموز از خانوادههای بی بضاعت، اقدام کنیم
عزیزان بعضی از این دانش آموزان کیف مدرسه ندارن و پارسال وسایلشون رو توی مشما مدرسه میبردن، یه خونواده هم به خاطر نا توانی مالی نمی خوان فرزندشون رو بفرستند مدرسه😔
همت کنید بتونیم دل این بچه ها رو شاد کنیم
حتی شده با مبالغ کم، توی کار بزرگ شرکتکنید و از کل ثوابش بهرهمند بشید
عزیزان هر چقدر که در حد توانتون هست حتی پنج هزار تومان کمک کنید و دل اینکودکان رو به نیت حضرت ابالفضل عیلهالسلام شاد کنیم🙏🌹
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_تو نمیخوای بیای؟
_من چی بپوشم؟
فشار روی لبهاش میفهمونه داره به زور جلوی خندهش رو میگیره...
_چیز خاصی لازم نیست
ولی بهرحال برای دیدار اول یه چیزی باید باشه که جذبه یه رییس رو داشته باشی...
رئیس رو یه طوری ادا کرد...
معلومه که اشاره به فرشته ومحبتم به اون میکنه...
گفتم پس تو برو منم پست سرت میام..
نشست روی تخت...
_نه دیگه باهم میریم...
بی اهمیت به حرفش در کمد رو باز کردم
یه تاپ حریر تنمه با شلوارک قرمز
چشممبه بلوز دامن بلند حریری افتاد که دوروز پیش خریدم...
خیلی شیک و زیباست
همون رو پوشیدم یه شال حریر همرنگ اون انداختم روی سرم.
نیما که ایستاد توی اینه نگاهی به خودم کردم
شیک و فاخر به نظر میرسم.
نیما که از در خارج شد پشت سرش راه افتادم...
به اواسط پلهها که رسید سرعتش رو کم کرد
بهش که رسیدم شونه به شونه هم پایین اومدیم
خانوم و آقایی حدودا چهل ساله روی مبلهایی که نزدیک به در سالن هست نشستند
با دیدن ما ایستادند و یه قدم جلو اومدند.
به هردومون سلام کردند...
نیما که فقط سر تکون داد
اما من بنابر عادت همیشگی
جواب سلامشون رو دادم...
از بچگی یادم دادند جواب سلام واجبه... نمیدونم تا چه حد این حرف درسته.
نیما به سمت مبل رفت، من هم کنارش نشستم
نیما با جدیتی که جذبه خاصی به صداش میداد شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که معلومه از قبل بهشون فکر کرده
_اسمت چیه؟
_غلامِ شما داوودم...
و خانومم پروین... کنیز شماست
یه پسر شش ساله دارم غلامتونه اسمش اسفندیاره
_قبلا جایی کار کردین؟
_بله آقا... بیست سال من و زنم برای سرهنگ نادری کار کردیم...
_کدوم سرهنگ؟ همون که زن و بچههاش خارج بودن؟
_بله آقا... خونهزادشون بودم از وقتی فوت شد، بچههاش برگشتن و افتادن به جون ارث و میراثش...
قبل از مرگش یه خونه برام خریده ولی من جز این کار، حرفه دیگهای بلد نیستم باید بتونم زندگیمو تامین کنم... برای همین اگه اینجا استخدام بشم خونهمو میدم اجاره تا هم از حقوق اینجا استفاده کنم وهم پول اجارهی خونه...
_چی شد سرهنگ مرد؟
_آقا خیلی پیر بود دچار آلزایمر و پارکینسون هم شده بود سه ماه پیش یه شب خوابید صبح که صبحونه براش بردم هرچی صداش کردم بیدار نشد...
_به سن تو و زنت نمیخوره بچه کوچیک داشته باشین...
_بله آقا...آخه ما بچه دار نمیشدیم اما با عنایت سرهنگ و دکتری که ما رو بهش معرفی کرد بالاخره شش سال پیش خدا این پسرو بهمون داد...
بچه آروم و حرف گوش کنیه قربان...
قول میدم هیچ وقت تو دست و پاتون نباشه
_ از چیزایی که درمورد سرهنگ شنیدم بهش نمیاد کار خیر هم بکنه...
_پدرم خیلی بهشون خدمت کرد یبار جونشون رو نجات داده بود از وقتی من شدم غلامشون ایشونم خیلی مراعات حالم رو میکردند...
_زنت چی؟ آشپزیش خوبه؟
_بله آقا... دستپختش تکه... هرکی خورده تعریف کرده...
حتی کیک و شیرینی هم بلده...
سفره آرایی هم رفته یاد گرفته
برای مهمونیهاتون سنگ تموم میذاره
_باریک الله... بهش نمیاد اینقدر هنر داشته باشه...
_سرهنگ خیلی سختگیر بود اوایل برای مهمونیاش چندنفر میاورد که میز رو تزیین کنند... پروین خیلی خوش سلیقه و باهوشه زود همه چیز یاد گرفت..بعد از چند وقت رو دست همهشون بلند شد...
حتی چند تا از دوستای سرهنگ هروقت بزم و مهمونی داشتند پروین رو میبردند براشون تزیین انجام بده...
نیما رو به زن مقابلش کرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خوب خودت چه حرفی واسه گفتن داری؟
_هر دستوری بفرمایید اجرا میکنم آقا...
امر امر شما و خانومه...
و با لبخندی کنج لب بهم نگاه کرد و سر به زیر انداخت
خیلی زبون باز هستند این زن و شوهر...
برعکس فرشته وفرهاد که تا چیزی نپرسی حرفی نمیزنن
_پسرت کجاست؟
_آقا الان خونه یکی از آشناهاست.
اگه امر بفرمایید میارم دستبوسیتون
رو به داوود کرد
_ باغبونی بلدی؟
_بله آقا...یه عمر کارم همین بوده
_دیگه چی بلدی؟
_ هرکاری که لازم باشه توی باغ و خونه از پسش برمیام.
بیرون از خونه هم کار اداری و بانکی هرنوع خدماتی بفرنایید انجام میدم آقا...
_دیگه؟
_ دیگه اینکه...چشم و گوشتون باشم
هرموقع هم دستور بفرمایید کر و کور...
_خوبه... دیگه چی؟
_جان فدای آقا و خانوم
_هرکاری به عهدهت بذارم بی چون و چرا انجام میدی؟
_عرض کردم آقا امر امر شماست و بنده غلامتون
نیما رو به من کرد و با دست پروین رو نشون داد
اگه سوالی داری ازش بپرس...
به نظرم نهار امروز رو درست کنه ببینیم دستپختش چطوره...
منم میرم حیاط یه چیزایی رو به داوود گوشزد کنم اگه از پسشون بربیاد که رسما استخدام میشه...
البته اگه تو هم زنش رو تایید کنی
بعد هم نگاه معناداری به زن مقابلش کرد و از جاش بلند شد و جلو افتاد..
با چشم رفتنشون رو دنبال میکردم
نزدیک در که رسید داوود در رو براش باز کرد و کنار ایستاد
نیما که رفت او هم پشت سرش خارج شد و در رو پشت سرش بست
پروین سر به زیر مقابلم ایستاده بود...
نمیدونستم چی باید بپرسم
کمی فکر کردم
_کار خونه که بلدی؟
_از وقتی زن داوود شدم کارم همینه خانوم...
_قبلش چی؟
_قبلش با مادرم سر زمین مردم کشاورزی میکردم...
وقتی سیزده ساله شدم دادنم به داوود...
و از اونموقع شدم خدمتکار خونه سرهنگ...
سری تکون دادم
_سواد هم داری؟
_بله خانوم... البته در حد خوندن و نوشتن
_خیلی خوب حرف میزنی؟
_سرهنگ زیاد مهمون داشت... همه هم تحصیلکرده بودند...
رفت وآمد اونها یه خوبی برا من و داوود داشت که اونم همینه...
_پسرت شیطون که نیست؟ من اصلا حوصله سروصدای بچه ندارم
_نه خانوم خیلی آروم و حرف گوشکنه... از دیوار صدا میاد از این بچه نه...
از سال بعد هم میره مدرسه نصف روز خونه نیست که بخواد تو دست و پاتون باشه...
_خوبه...
_راستی خانوم خیاطی و این چیزام بلدم... به وقت نیاز کارتون رو راه میندازم...
_خیلی خوبه... چون من از خیاطی متنفرم...
یکم به اطراف نگاه کردم...
پروین دوباره سر به زیر انداخته...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
سعی کردم همون جدیتی که نیما گفت رو تو صدام بریزم
_برو تو آشپزخونه و نهار امروز رو درست کن
آقا خیلی شکموئه... اگه دستپختت خوب نباشه یا سلیقه به خرج ندی استخدامتون نمیکنه...
پروین دهن باز کرد تا جواب بده اما فرشته وسط حرفش پرید
_ ولی خانم... من نهار رو آماده کردم ...
تا یه ساعت دیگه آماده میشه...
_باشه پس شام رو درست کنه... اشکال نداره که زوده از همین الان برو شروع کن...
اصلا حالا که وقت زیاده، فسنجون و قرمه سبزی بار بذار...
_چشم خانوم قول میدم راضیتون کنم...
با اجازهای گفت و به فرشته که جلوی در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کرد...
چشمان فرشته برای کسب تکلیف بهم ثابت موند
_فرشته تو فقط وسایل آشپزخونه و مواد مورد نیاز رو نشونش بده صفر تا صد آشپزی و تزئین با خودشه...
فرشته چشمی گفت و زودتر از پروین وارد آشپرخونه شد...
از جام بلند شدم به طرف در سالن رفتم ... پرده رو کنار زدم تا بیرون رو ببینم
اثری از نیما و داوود نیست
فرهاد جلوی در حیاط ایستاده وبیرون رو نگاه میکنه... اخم کرده و با عصبانیت و کلافگی توی باغ سر میچرخونه و همه جا رو دید میزنه و دوباره چشم میدوزه به بیرون از حیاط...
معلومه که دزدکی داره نگاه میکنه...
از اینجا معلوم نیست چه خبره برای همین برگشتم وبیهدف به طرف تلویزیون رفتم ...
کنترل رو برداشتم و روشنش کردم...
گاهی اوقات نگاهی به آشپزخونه میکردم
گاهی صدای پچ پچ شون میومد...
ده دقیقه بعد نیما به تنهایی وارد شد و در رو پشت سرش بست.
سوالی نگاهش کردم
_پس داوود کو؟
_یه کار بهش سپردم باید ببینم چند مرده حلاجه...
با دقت به صورت نیما خیره شدم...
متوجه نوع نگاهم شد برای همین لبخند کوتاهی زد و یه دستش روبالا آورد و به چونش کشید...
احساس میکنم رنگ و روش پریده...
نگران شدم تا خواستم چیزی بپرسم
اون پیشدستی کرد
پروینو فرستادی آشپزخونه؟
_آره
نگاهی مضطرب به آشپزخونه انداخت
چند لحظه به اونجا خیره موند...
معلومه یه چیزی ذهنش رو درگیر کرده...
برگشت به طرفم همین که دید کنجکاو نگاهش میکنم
لب زد
_میخواستی بگی کیک هم درست کنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨