زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه نگاهی به موادی که جلوی رومه نگاه کردم...
زمان مجردبم که اهل آشپزی نبودم الانم خیلی وقته آشپزی نکردم نه خلاقیت دارم توی آشپزی که الان کمکم کنه نه آموزش دیده هستم
بالاخره یه چیزی آماده کردم واوردم تا نیما بخوره...
از کّت و کول افتادم انگار برا یه مهمونی پنجاه نفره تدارک چند نوع غذا دیدم اونقدر که احساس خستگی میکنم...
نیما عادت نداره توی ماهیتابه و قابلمه غذا بخوره اما اولا که دوست ندارم زیادی ظرف کثیف کنم چون حال شستنشونو ندارم دوما که جای بشقاب و دیسهاشون رو نمیدونم
پس همون ماهیتابهی آلومینیومی که غذام کاملا به تهش چسبیده رو گذاشتم وسط سفرهای که مادربزرگ پهن کرده
با نون محلی و گوجه و ماست شروع به خوردن کردیم...
من که با اشتها ازش میخوردم اما نیما با ناز و ادا و مدام میگفت یکم پنیر پیتزا بهش میزدی یکم سس فلان بهش میزدی
انگار آشپزخونهی یه رستوران رو در اختیارم گذاشته حالا ناراحته که چرا از مواد موجود در انبار استفاده نکردم...
همون موقع مادربزرگ با لهجهی شیرینش گفت
_پسرم از این که اومدی اینجا خیلی خوشحالم دوست دارم دلیل اومدنت رو هم بدونم بعد از اینهمه سال چطور یادت افتاده یه مادربزرگم داشتی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
اشک تو چشماش جمع شد
اتفاقی برای بابات افتاده؟ درسته در حق من و باباش و اون سه تا بچه خیلی جفا کرد ولی چکارش کنم جگرگوشهمه...
تا نیما جواب داد بابام حالش خوبه انگار خیالش راحت شد شد مناظر بقیه جوابش نشد ایستاد و گفت
خداروشکر پس فعلا ولش کن الان هم تو خستهای و هم من خوابم گرفته صبح درموردش حرف میزنیم.
به سختی سفره رو جمع کردم ماتم گرفته بودم که ظرفهارو چطوری با اون مقدار آب کم بشورم که مادربزرگ گفت بمونه برای صبح چون وقت خوابمون میگذره و برای نماز صبح خواب میمونیم...
بهم گفت اینجا یه اتاق بیشتر نداره رختخواب منصوره رو ببریم توی اتاق ...
بعد هم ازم پرسید توهم اینجا تو اتاق میخوابی؟
با خجالت گفتم من از تاریکی میترسم اگه ناراحت نمیشید توی هال پیش نیما بخوابم
_نه مادر هرجا راحتی بخواب...
پس فانوس رو هم روشن میکنم تا یکم نور داشته باشین
وقتی بعد از روشن کردن فانوس پیک نیک رو خاموش کرد اونقدر نور کم شد که نیما رو به زور میدیدم...
روبه نیما گفتم
_کاش پیکنیک رو خاموش نمیکرد من اینجوری میترسم
_اتفاقا بهتر شد اونوقت من خوابم نمیبرد.
ازچی میترسی؟من پیشتم دیگه بگیر بخواب
نمیدونم چقدر از زمان خوابمون گذشته بود که با صدای داد نیما پریدم
با دیدن مردی که کنارم بود من هم ترسیده جیغ زدم
با صدای نیما به خودم اومدم
_تو چرا جیغ میزنی؟ نترس بابا...
با صدای هراسون مادربزرگ هردو بهش نگاه کردیم...
_چی شده؟
نیما جواب داد
_چیزی نیست من عادت دارم وقتی خیلی خسته میشم مدام کابوس میبینم... الانم خواب دیدم و توی خواب داد کشیدم
نهال هم از من ترسید و جیغ کشید...
_اینجوری که بده مادر... زهره ترک میشه آدم...
میخوای پیکنیکو روشن کنم؟
سریع جواب دادم
_بله مادربزرگ دستتون درد نکنه حتما روشنش کنید...
وقتی دوباره هال روشن شد خوابیدم...
رو به نیما گفتم
_تو که همچین عادتی نداشتی؟ حرفای امشب مادربزرگ بهمت ریخته؟
جواب نداد و پشت بهم خوابید...
یکی دوساعت بعد با صدای مادربزرگ که من ونیمارو صدا میزد از خواب پریدم فهمیدم وقت نماز شده یه لحظه تو حال و هوای زمان مجردیم غرق شدم
انگار خونهی خودمونم و مامان وبابا و بقیه مشغول نماز هستند
حس خوشی بهم دست داد
موقع خواب فهمیده بودم سرویس بهداشتی توی حیاطه با اینکه برق اومده ولی از ترسم بیخیال رفتن شدم و همونجا توی آشپزخونه وضو گرفتم
با چادر نمازی که روی سجاده برام گذاشتند نمازم رو خوندم...
البته چه نمازی...
اواسط نماز بخاطر صدا زدنهای مکرر مادربزرگ که نیما رو صدا میزد تا برای نماز بیدار بشه خندهم میگرفت...
نیما و نماز خوندن؟
مدام نیما رو سرسجاده تصور میکردم که داره مد ولضالین رو کشیده تلفظ میکنه...
اولش برام خندهدار بود اما وقتی دوباره تو رختخواب دراز کشیدم غم عالم نشست توی دلم
با خودم گفتم اگه پدرشوهرم اهل نماز بود شاید به راحتی مرتکب اینهمه خلاف نمیشد و الان نیما هم پاش رو جای پای اون نگذاشته بود اونوقت خلافکاری و کلاهبرداری رو شغل نمیدونست
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت
_مامان حمیدرضاست
به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد
_سلام احوال شما؟
_...
_ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچههاتون خوبن؟
_...
_ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید
_...
_ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم
بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانهای بهم انداخت
_چی شد ؟
_هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم
_ برای چی میخوان بیان؟
_ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت میکنیم مهریه رو مشخص میکنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد
این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که میترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله میرسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه
مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت میکرد و هماهنگ میکردن که چه حرفهایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچههای شیطونش که هر کاری میکردیم نمیتونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند.
خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبلها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
لبخندی زد
_ انقدر همه چیز رو آسون گرفتید که ما هیچ جای اعتراضی نداریم خدا بهتون خیر بده
بابام لبخند محوی زد
_ من میگم ازدواجو باید آسون بگیریم که جوونا ازدواج کنن وگرنه سخت باشه که دیگه کسی جرات نمیکنه ازدواج کنه حالا انشالله جواب ازمایش با خیرو صلاح خدا یکی باشه ی شب جشن مختصری بگیریم اقوامو دعوت کنیم در حد همین بزرگترای فامیل نه بیشتر که اعلام کنیم بعد همه اینایی هم که امشب هماهنگ کردیم بهشون خبر میدیم
مامانم اروم گفت
_ ی جشن بله برون رسمی
بابام که انگار یادش اومده بود فوری گفت
_بله ی جشن بله برون کوچیک میگیریم که انشالله بعدش آقا حمیدرضا برن نوبت محضر بگیرن برای عقد
مامان سریع گفت
_ حاج آقا اگه یادت باشه اون مسئله
بابا سر تایید تکون داد
_ راستی ما همون شب ی صیغه محرمیت بخونیم که این دو تا جوون با هم محرم بشن برای آزمایش میرن مشکلی پیش نیاد
پدر حمید رضا که مشخص بود خیلی خوشحاله لب زد
_خیلی م عالیه
همه با بابام موافق بودند پدرم رو به محمد گفت
_دیگه اقا محمد همه چیز با خودته
سرشو پایین انداخت و عرق رو پیشونیش که بخاطر استرس بود پاک کرد
ته دلم خیلی خوشحال بودم که چند روز دیگه به حمید رضا محرم میشم
پدر حمیدرضا رو به بابام کرد
_پس مهمونی که میخوایم بگیریم و فامیل رو صدا کنیم برای کِی باشه؟...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_ ۴۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
مادربزرگ بالاسرم ایستاد
_این هیچوقت نماز نمیخونه؟
اگه مثل باباشه همین حالا بهم بگو... من آدم بینماز و کاهل نماز تو خونه راه نمیدم
خودم بابت اینکه شوهرم نماز نمیخونه ناراحتم پس این حرف مادربزرگ باعث ایجاد
بغضی شدید در گلوم شد که به سختی قورت دادم
مجبور بودم دروغ بگم
_بله اهل نماز که هست... ولی الان اونقدر خستهست که اصلا صداتون رو نمیشنوه...
بعدا قضاش رو میخونه
غرغر کنان از کنارمون رد شد و به اتاقی که رختخواب منصوره رو بهش منتقل کرده بود رفت.
از خستگی نفهمیدم کی خوابم رفت
با صدای تق و توقی که از آشپزخونه میومد بیدار شدم
به زور چشم باز کردم
با دیدن سفرهی صبحانه مجبور شدم بنشینم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم
چشمام رو کمی فشار دادم و دوباره نگاه کردم
ساعت مچیم رو از کنار بالش برداشتم و نگاهش کردم
درسته... ساعت یازدهه...
چقدر خوابیدیم
نیمارو تکون دادم
_نیما بیدار شو ساعت یازدهه... پاشو مادربزرگت صبحونه حاضر کرده
پشتش رو بهم کرد
_ولم کن بذار بخوابم
تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرده تازه چشمام رو بستم
_تو نخوابیدی؟
تا سرت رو گذاشتی روی بالش خروپقت خونه رو برداشت
مادر بزرگ روبروم ظاهر شد
سلام و صبح بخیر گفتم و جواب گرفتم
یا پاش آروم زد به پای نیما و گفت
_پاشو پسرم یه آب به صورتت بزنی خوابت میپره
این منصوره از دیشب توی اتاق خوابیده تو هم که وسط هال خوابیدی روش نمیشه بیاد بیرون برا وضوی نماز صبح براش پارچ آب و یه قابلمه بردم و همونجا وضوشو گرفته.
پاشو رختخوابتو جمع کن برم منصوره رو بیارم
نیما نگاهم کرد
_این خانمه کی هست حالا؟ چه صنمی با مادر بزرگم داره؟
_من چه میدونم خوبه مادربزرگ تویه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ ۴۵۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنجکاوی خواب رو از سرش پروند
کش و قوصی به بدنش داد
_استخونام داغون شد با این رختخواب
_آره منم گردنم درد گرفته بالشم خیلی ناجور بود...
_کاش میتونستیم بریم هتل
_هتل و هرجایی که نیاز که مدارک شناسایی داره فعلا ممنوع
بدون اینکه رختخوابش رو جمع کنه به حیاط رفت ...
بعد از جمع کردن رختخواب خودم مشغول رختخواب نیما شدم
باخودم غر زدم
_یه عمر تختشو براش مرتب کردن الان میاد رختخواب جمع کنه این آدم تنبل؟
مادربزرگ از اتاق خارج شد
_برو به شوهرت بگو فعلا تو خونه نیاد تا رختخواب منصوره رو بیارم توی هال
صدای منصوره بلند شد
_نه مادر من همینجا راحتم...
فقط یه دقیقه بیا اینجا کارت دارم
_نه مادرجان... من میدونم چی میخوای بگی... اصلا حرفشم نزن
_اخه بیبی جان بیا کارت دارم
_نمیام مادر... دیگه صدام نکن
جلوتر رفتم
_چی شده مادربزرگ اگه کاری داره بگید من براش انجام میدم
با محبت دستش رو روی سرم کشید
_نه عزیزم... از دیشب که شما دوتا اومدید یه بند میگه میخوام برم
خجالت رو کنار گذاشتم
_منصوره خانم کی هست؟ نسبتی داره باهاتون؟
_منصوره؟ آره مادر فامیله... حالا بعدا بهتون میگم...
_راستی نیما که میگفت باباش تک فرزند بوده چطوریه که پدربزرگ به جز پدرشوهر من بچهی دیگهای داشتن؟ شما همسر دومشون بودید؟
نفسش سنگین شد
آهی کشید
_ چی بگم بهت؟ تف سربالاست هرچی بگم
و بعد هم راهش رو به طرف اتاق کج کرد...
صدای بحث کردنشون میومد
نگاهم روی سفرهی سبز رنگ ثابت موند با دیدن کره و پنیر محلی و ماست چکیده احساس گرسنگی کردم...
همون لحظه نیما وارد خونه شد
سریع جلو رفتم دستش رو گرفتم و با خودم به طرف حیاط بردم
_چیکار میکنی؟
_بربم بیرون تا بهت بگم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
وارد حیاط که شدم با دیدن باغچهی پرگل و دیوارهایی که نصفش کاهگلی بود حواسم از چیزی که میخواستم بگم پرت شد
با کمی تامل یادم اومد
_اولا مادربزرگت گفت چند دقیقه تو حیاط بمون دوما یه چیزی کشف کردم
_چی؟
این منصوره باهات فامیله
_فامیلم؟ چه نسبتی داره؟
_نمیدونم فقط میدونم فامیلتونه...
در مورد سه تا بچه یتیم که میگفت پرسیدم تنها چیزی که فهمیدم اینه که پدربزرگت دوتا زن داشته و اون سه تا بچه یتیمی که مادربزرگت در موردش میگفت بچه های یه زن دیگهی پدربزرگت هستند
_پس چرا بابا تابحال در موردشون چیزی نگفته
تو دلم گفتم ولی بابای من یه اشارهای بهش کرده بود و حالا میفهمیدم منظورش از حروم خوری پدرشوهرم بالا کشیدن سهمالارث خواهر یا برادرای ناتنیش بوده...
همون لحظه مادربزرگ صدامون کرد که وارد خونه بشیم وقتی داخل رفتیم در حال ریختن چای بود
با سینی چای کنار سفره نشست و از ماهم دعوت کرد بنشینیم.
تعارفمون کرد و مشغول خوردن صبحونه شدیم
با چیزهایی که شنیدم فهمیدم منصوره زن برادرِ ناتنیِ فیروزخانه
نیما خیلی آروم طوری که خود منصوره نفهمه پرسید پس چرا پیش شماست؟
مادربزرگ لب ورچید و با اشاره به کنارش گفت
_هیس... یوقت میشنوه.
بعدا برات میگم...
بعد از جمع کردن سفرهی صبحونه توی آشپزخونه مشغول شستن ظرفا شدم کارم تموم شده بود و داشتم اونجارو مرتب میکردم که صدای مادربزرگ رو از پشت پنجرهی آشپزخونه شنیدم
داشت با نیما حرف میزد
_با خودم گفتم شاید دوست نداشته باشی پیش زنت چیزی بگی... الان بگو جریان چیه؟ بابات کجاست؟ تو چرا بیخبر اومدی اینجا؟
لای پنجره رو کمی بیشتر باز کردم هردوشون پشت به من روی دوتا جعبهی چوبی نشستند... فاصله شون بامن خیلی کمه برای همین صداشون خیلی واضح میاد
_هیچی مادربزرگ من از وقتی زن گرفتم با بابام قهرم و باهاش ارتباطی ندارم
نیما همیشه تو دروغ گفتن استاد بود
ادامه حرفاش رو گوش دادم
_مادربزرگ... من فقط میدونم یه عده آدم خطرناک دنبال بابام هستن اونا برای اینکه به بابام برسن منو زنم رو تهدید به مرگ کردند مجبور بودم از خونه زندگیم فرار کنم و برم یه جایی که نتونند پیدام کنند... بابام گفت هیچکس از اطرافیان من از وجود مادربزرگت خبر نداره و خونهی اون امنترین جاست و بهم گفت بیام پیش شما
مادربزرگ با زیرکی گفت
_تو که گفتی با بابات قهری و بخاطر اشتباهات اون مجبور به فرار شدی
اونوقت الان میگی بابات گفته بیای اینجا؟
نیما هم که دید خرابکاری کرده با هوشیاری و زیرکی بیشتر گفت
_خب بابا دلش برام سوخت خودش گفت برای رهایی از شر بدخواهان من برو پیش مادربزرگ
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
حقا که نیما در دروغ گفتن خیلی زیرکه... دست کمی از باباش نداره... اما همین زرنگی رو معلومه که از مادربزرگش به ارث بردند...
دوباره پرسید
_مادربزرگ نگفتی این خانومه کیه؟
_ منصوره رو میگی؟
_الهی به زمین گرم بخوره این فیروز ... که من رو یه عمر شرمندهی اون سه تا پدرمرده کرد
نیما که حسابی از طرز حرف زدن مادربزرگش ناراحت شده گفت
_حالا چرا اینقدر بابای منو نفرین میکنی؟
جز این بوده که حق وحقوقشو برداشته و رفته با دختری که عاشقش بوده ازدواج کنه؟
کجای این مسئله اشکال داشته که شما هنوز کینهی سیسالهتونو فراموش نکردین؟
_حق و حقوق؟
اون حق سه تا بچهی یتیمو بالا کشید...
هرچی التماسش کردم و گفتم نکنه این کارو گوش نکرد حتی منِ مادر به دست و پاش افتادم زجه زدم که این کارو نکنه
اما دریغ از یه ذره
_تاجایی که من میدونم بابای من تک فرزند بوده... اون میگفت شما بجز اون بچهی دیگهای نداشتین و بعد از فوت پدرش همهی داراییهاش به اون رسید..
_ اسم بابابزرگت حاج سیفالله بود من زن اولش بودم مرد خوبی بود...
منم هربار که بچهدار میشدم قبل از دوسالگی بچههام میمردند فقط بابات موند که اونم شد نفرین دنیا و آخرت من و باباش...
بابابزرگت اون زمان که بچههام نمیموندن پنهون از من یه زن دیگهم از روستای مجاورمون گرفت وقتی به گوش من رسید کاری از دستم بر نمیومد برای همین چیزی بروز ندادم..اون زن دوتا دختر و بعد هم یه پسر براش آورد ...
اون پسر که دنیا اومد بابات دوازدهسالش بود هنوز پشت لبش سبز نشده بود و بچهسال بود اما ادای آدم بزرگارو در میاورد برادر ناتنیش که اسمش منوچهر بود شد خار چشم فیروز...
با اینکه بابابزرگت به بابات خیلی اختیارات داده بود اما اون هرروز بیشتر از قبل عقده به دل میگرفت و میگفت بابام زن گرفته که برام میراث خور بیاره... هرچی میگفتم بابات مال زیادی داره و به همهتون میرسه تو گوشش نمیرفت
بزرگتر که شد یه وقت به خودم اومدم دیدم به لجبازی باباش رفته با پسرای خان ده بالا هم پیاله شده...
با اونا میرفت دنبال الواتی و پول باباشو حروم میکرد
میگفت حالا که قرار نیست همه دارایی بابام به من برسه منم نمیذارم چیز زیادی براشون بمونه...
حتی چندبار سر این موضوع با باباش گلاویز شد و تو گوش باباشم زده بود
یه بار به گوشمون رسید که با پسرای خان بالا نقشه کشیده برای برادرش یعنی سر منوچهرو زیر آب کنه... اونموقع منوچهر هفت هشت ساله بود هم بابابزرگت فهمید و هم مردم روستا حاج سیفالله باباتو از خونه بیرون کرد وگفت از ارث محرومت میکنم... میرم اسمتم از سجلم پاک میکنم... مردمم که از بابات دل خوشی نداشتند از روستا انداختنش بیرون ...
چندوقت بعد یه روز بابابزرگت که رفته بود شهر همونجا ماشین بهش میزنه و به رحمت خدا میره
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
همهی فامیل و دوست و همسایه خونهمون جمع شده بودند ... زن حاجسیفالله اسمش طیبه بود اون وسه تا بچههاش هم خونه من اومده بودند... نمیشد جدا از هم مراسم بگیریم برای آبروداری هم که شده تو خونه راهشون دادم...
خبر به گوش فیروز که رسید برگشت روستا با دیدن طیبه و بچههاش کمی داد و هوار کرد که اینا اینجا چکار میکنند؟ بهش گفتم بابات اونقدر با من و تو خوب بود که هوو آوردن و دوباره بچه دار شدنشون برام بیاهمیت بود... اونقدر مال و اموال داشت که برای تو خیلی چیزا بمونع... اونقدر تو دندون گردی کردی که حتی راضی شدی برادرتو بکشی باباتم تا شنید از خونه وبلکه روستا بیرونت کرد حالا که برگشتی بیا و اقایی کن برای اینکه تن بابات توی گور نلرزه بیا بیا و برای برادرت و خواهرات برادری کن... قبول کرد از خر شیطون پیاده شه...
منم گریههاشو تو مراسم باباش که دیدم فکر کردم از رفتارش پشیمونه دیگه به روش نیاوردم که بابات گفته بود برنگردی خونه و زبونی تورو از ارث محروم کرده تا چهلمِ باباش موند اینجا... تصمیم داشتم بهش بگم یه روز بریم سراغ یکی که از تقسیم ارث سردرمیاره تا حق و حقوق اون و خواهربرادرشو تعیین کنه...البته یکم دلم چرکین بود که حاج سیفالله فیروزو زبونی از ارث محروم کرده نکنه الانم راضی نباشه چیزی بهش برسه... یواشکی دنبال وصیتنامه گشتم اما چیزی پیدا نکردم... فیروز برای باباش مراسم سوم و هفتم و چهلم درخور گرفت.
خیلی آقا شده بود فکر میکردم سرش خورده به سنگ و آدم شده...
فردای چهلم صبح خروسخون از خواب که بیدار شدم دیدم فیروز نیست فکر کردم تا وقت صبحونه برمیگرده اما تا شبم برنگشت...
از هرکی سراغشو گرفتم کسی خبر نداشت تا اینکه یه نفر گفت قبل اذان صبح دیده که اول روستا یکی سوار یه ماشین میشده... فهمیدم فیروز بوده...
دلم به شور افتاد رفتم سراغ صندوقی که حاج سیفالله همهی کاغذ و سند و قولنامههاش رو توش میذاشت...
دیدم کاغذای توی صندوق بهم ریخته من که سواد نداشتم پسر همسایه سرباز بود بهش گفتم بیاد نگاه کنه هرچی گشتیم هیچکدوم از سند و قولنامههای زمین و باغهارو پیدا نکردیم... همه رو بابات برده بود
یماه بعد فهمیدم همه رو فروخته...
و فقط همین خونه مونده...
صدای گریهی مادربزرگ بلند شد
حتی خونهای که طیبه و بچههاش زندگی میکردن رو هم فروخته بود... حاج سیفالله
یه عمر با ابرو زندگی کرده بود مال و ثروت زیادی داشت یه عمر دست مردمو گرفته بود و کار خیر زیاد میکرد و حالا زن وبچهش آواره شده بودند...
اوردمشون خونهی خودم نمیدونم کدوم ار خدا بیخبری به گوش فیروز رسوند که اونا اومدن خونه من یه روز با توپ پر اومد اینجا میخواست بیرونشون کنه اما من نذاشتم گفتم اگه اینارو بیرون کنی منم میرم...
گفت اینجارو میفروشم ترو میبرم پیش خودم گفتم تو نامردی باهات نمیام
گفت اون زن صیغهی بابام بوده قانونا اونا سهمی از دارایی بابام نمیبرن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
گفتم بابات مردی نبود که نخواد بهش ارث بده اصلا زنبابات هیچی بچههاش که سهم داشتن
گفت اونا هم نداشتن هرچی گفتم من راضی نیستم همه دارایی بابات روبرا خودت برداشتی گوش نکرد
التماسش کردم وگفتم اینا یتیمای باباتن راضی نباش آواره بشن گوشش بدهکار نشد به دست وپاش افتادم وگفتم آه یتیم دامنمون رو میگیره تن بابات تو گور داره میلرزه محلم نداد... آخرش گفت خونه مال خودت هرکاری میخوای باهاش بکن
بعدم راهش رو گرفت و رفت
وقتی اون رفت خیلی پیش طیبه و بچههاش خجالت کشیدم دست بچههاش رو گرفته بود وداشت میرفت میگقت پسرت راضی نیست اینجا بمونیم به زور نگهشون داشتم...
طیبه پدرومادر نداشت و قبل از ازدواج با حاج سیفالله تو خونهی داییش و زیر دست زنداییش بزرگ شده بود سختی کشیده بود میشناختمش...
اون خودش رو سربار و شرمندهی من میدونست از طرفی من هم همیشه شرمندهی اون بودم که فیروز هیچ چیزی از اون همه زمین و ملک و باغ براشون باقی نذاشته بود
اینهمه سال با نداری و بدبختی بچههاش رو بزرگ کرد منم منبع درامدی نداشتم فیروز دیگه یبارم بهم سرنزد اصلا نگفت مادرم مرده یا زندهست ... تابستونا با طیبه میرفتیم سر زمین و باغ مردم کار میکردیم و زمستونا هم میرفتیم شهر توی خونه مردم کلفتی...
طیبه برای دختراش نتونست جهاز خوبی بده... فکرشو بکن دخترای حاج سیفالله با اونهمه ثروت باباشون چیزی خونه شوهر نبردند
نوبت منوچهر شد یکم که بزرگ شد میرفت سرکار تا کمک مادرش باشه ازینکه نتونسته بود برا خواهراش جهاز جور کنه ناراحت بود من روزی هزار بار حال و احوالشون رو میدیدم و زجر میکشیدم یه روز گفت دختری رو میخواد با مادرش رفت خواستگاری ولی بابای دختره رضایت نداد و گفت بابات آدم حسابی بود ولی بعد مردن آبرو براش نموند...
تو که هیچی نیستی معلوم نیست فردا چی بشی... تو نمیتونی دخترمو خوشبخت کنی
منوچهرم که خیلی تو ذوقش خورده بود خونه و زندگی رو ول کرد تا بره شهر کار کنه همونجا موند و فقط عید به عید میومد به مادرش سر میزد هربارم کلی وسیله وپول به مادرش میداد تا اینکه تونست یه خونه کوچیک برا مادرش بگیره... طیبه رو برد خونه خودش دوباره رفت شهر گفت تا وقتی آدم حسابی نشم زن نمیگیرم...
تا اینکه همین چهار سال پیش داشت چهل ساله میشد من و طیبه با کلی التماس تونستیم راضیش کنیم زن بگیره و با منصوره ازدواج کرد...
اما عمرش به دنیا نبود و چندسال بعدش اونم فوت کرد و یه اتفاقاتی افتاد که دیگه هرطور شده منصوره رو پیش خودم نگه داشتم
مادربزرگ ساکت سرش رو به طرف نیما چرخوند
_چیه مادر... چرا اینجوری نگام میکنی؟
کمی به سکوت گذشت منتظر بودم حالا که ذات واقعی پدرش رو شناخته و فهمیده فیروز سرمایهی اولیه رو برای زندگیش از کجا آورده که حالا شده این فیروز خان چه واکنشی نشون میده...
اما فقط سکوت کرد
در حالیکه میایستاد گفت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ولی اینا باعث نمیشه شما اینقدر خودت رو شرمندهی بچههای طیبه کنی...
اون زن صیغهای بابابزرگ بوده... بابای من قانونا صاحب همه ثروت پدرش بوده...
_نه تا وقتی که اون همه خون به جیگر حاج سیفالله کرد و اون پیرمرد رو اونقدر اذیت کرد تا اینکه پیش همه اهل محل صدبار به زبون بیاره و بگه من فیروزو از ارث محروم کردم ... هربار حرف فیروز و خلافهاش به گوشمون میرسید بابابزرگت دست میذاشت رو قلبش میگفت من فیروزو از ارث محروم کردم بعد از مرگم اگه اونو تو این خونه راه بدید مدیون منید اگه یه قرون بدید به فیرون از گوشت سگ نجستره...
بعدم گریه سر داد
_من خطا و جفا کردم... من دلم با بچهم بود دلم نیومد بعد مرگ باباش تو خونه راهش ندم...
گفتم شاید پشیمون شده و اومده جبران کنه...
من به وصیت شوهرم عمل نکردم فیروزو راه دادم تو خونه اونم با نامردی جوابم رو داد... دستبرد زد به صندوق باباش و بیخبر از من همه دارو ندارش رو برد و نذاشت یه قرون به یتیم شدههاش برسه.
نیما صداش رو کلفت کرد
_مادربزرگ من به تو پناه آوردم اگه میخوای هرروز و هرساعت بابامو نفرین کنی بگو ازینجا برم
نهایتش اینه که گیرمون میندازن و من و زنمو میکشن... من اهل منت شنیدن نیستم...
همین اول کاری بگو بدونم که ازینجا برم یا نه؟
چقدر این نیما پرروئه... اینهمه از جنایتهای باباش شنید بازم داره طرفداریش رو میکنه...
این فیروز گوربهگوری از همون اولم همچین آدم خطرناکی بوده...
مادر بزرگ بلند شد دست نیما رو گرفت
_مثل اینکه اخلاقتم مثل قیافه و صدا و هیکلت به جوونیای بابات رفته ... خدا کنه ذاتت مثل اون نباشه...
تو نوهی منی یه عمر بابات منو از دیدن خودش و شماها محروم کرد حالا که اومدی اینجا و بهم پناه آوردی بگم بری؟
نه نور چشمم تا هروقت خواستی همینجا بمون...
به اینهمه محبت مادربزرگ باید آفرین گفت کارم رو که تموم کردم از آشپزخونه خارج شدم
منصوره کتاب دعا دستش گرفته و دعا میخونه...
کنارش نشستم...
_قبول باشه...
_ممنون قبول حق
کتاب رو کنار گذاشت و کمی باهم خوش و بش کردیم به قیافهش میخوره هم سن و سال مادرشوهرم باشه برای همین پرسیدم
_شما چندسالتونه؟
_بهم چقدر میخوره؟
شاید ۴۵
خندهی بلندی کرد و گفت
_ تقریبا
ولی پیرتر نشون میده صورتم نه؟
_توی تشخیص سن من یکم خنگم معمولا یکم بیشتر میگم
و این بار خودم خندیدم و ادامه دادم
_باور کنید کمتر از ۴۰ میخوره
به حرفم خندید و کفت
_ شما چندساله ازدواج کردید؟ بچه ندارید؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نزدیک یه ساله ... هنوز خیلی زوده...
اما تو دلم گفتم... به نیما هیچ اطمینانی نیست که بتونه این زندگی رو حفظ کنه...
خیلی وقته دلشوره به دلم افتاده و مدام احساس میکنم نیما وقتی احساس خطر کنه اگه حضور من دست و پاگیرش باشه به راحتی حذفم میکنه...
یاد نامردیهاش در قبال دیگران بغض به گلوم نشوند اما همه تلاشم رو کردم تا پسشون بزنم
با گفتن ببخشید از کنارش بلند شدم و به سمت در هال رفتم...
وارد ایوون که شدم مادربزرگ با قدمهای آهسته و کوتاه به طرفم میومد اما نیما نشسته بود و کلافه دست توی موهاش برده بود و با اخم به دیوار کاهگلی روبرو نگاه میکرد
معمولا کم پیش میاد این حالتی بنشینه...
حالتهاش نشون میده حسابی داره حرص میخوره... البته حرصی همراه با خجالت و شرم...
اما شرم از چی؟ شاید از عملکرد باباش در گذشته...
فیروز همیشه با حقه و کلک اموراتش رو گذرونده
همین حالا هم معلوم نیست واقعا نیما تو دردسر افتاده یا خودش که مارو هم آواره کرده...
اولش دلم به حالش سوخت خواستم کنارش برم و بهش دلداری بدم اما باخودم فکر کردم شاید یکم تنهایی براش خوب باشه پس به خونه برگشتم...
تقریبا یه ساعت بعد با گوشی مادربزرگ با شمارهای تماس گرفت و خیلی زود قطع کرد
اما پنج دقیقه بعد یکی باهاش تماس گرفت و یه مکالمهی طولانی باهم داشتند معلومه حرفای خوبی بینشون رد و بدل نشده چون از اون موقع نیما خیلی بهم ریخت یه لحظه آروم و قرار نداره...
هر صدایی از کوچه که میشنوه از جا میپره...
انگار منتظر یه اتفاق بده...
هرچی سعی کردم باهاش حرف بزنمو آرومش کنم موفق نشدم آخرین بار هم سرم فریاد کشید و گفت : دست از سرم بردار اینقدر عین کنه بهم نچسب... پیش منصوره ومادربزرگ خیلی خجالت کشیدم.
طی این سه روزی که خونهی مادربزرگ هستیم نیما برای اولین بار سوار ماشین شد و بیرون رفت...
موقع رفتن گفت باید یه جایی برم اگه تا شب برنگشتم نگرانم نشو منتظر پیغامم باش ولی تو اصلا از خونه بیرون نرو و با کسی هم تماس نگیر... اگه لازم باشه خودم به خط مادربزرگ زنگ میزنم
تا شب از دلشوره مردم خصوصا که هر ساعت مادربزرگ ازم میپرسید از نیما خبری نشد؟
آخر شب نگرانی بر من غالب شد با گریه گفتم حالا چیکار کنم؟
نکنه بلایی سرش آوردن؟
با وجود نگرانیهای خودش دلداریم میداد...
دوروز بود که منصوره از درد کمر نمیتونست استراحت کنه... امروز دختر همسایه اومد و براش یه آمپول مسکن تزریق کرد و رفت... بیشتر از یساعته که خوابش برده...
به پیشنهاد مادربزرگ رختخواب پهن کردیم
بهم گفت
_من امشب خوابم نمیبره بیا باهم حرف بزنیم
از پیشنهادش با خوشحالی استقبال کردم
_اتفاقا ماتم گرفته بودم... چون منم خوابم نمیبره
_خوب امشب که شوهرت نیست یکم از فیروز برام بگو ... میخوام بدونم چهجور ادمی شده؟
_والله چی بگم... میترسم با حرفام ناراحتتون کنم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨