زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نه مادر... من خودم اونو بزرگش کزدم میدونم چه جور آدمیه... مقصر اصلی بد بودن فیروز خود منم...
با تعجب پرسیدم
_شما؟ چرا این حرفو میزنید... شما خانم دیندار و مومنهای هستید مطمئنم شما در بزرگ کردن فیروز خان هیچ کوتاهی نکردید
_فیروز خان صداش میکنند؟ پوزخندی زد و ادامه داد
بالاخره به آرزوش رسید
_قبلا که سمنان بود فیروزخان صداش میکردند ولی توی تهران بهش میگفتند بهادر خان... درستش این بود که اقای بهادری صداشون کنند اما نمیدونم چرا بهادرخان میگفتند...
_حتما خودس خواسته بود
چون از بچگی عقدهی اینو داشت که خان صداش کنند...
آخه پدر حاج سیفالله، خان پایین ده بود از اون خانهایی که همه ازش حساب میبردند
و اونم از ترس مردم نسبت به خودش سواستفاده میکرد
من رو هم به زور آوردند و نشوندن پای عقد حاجسیفالله... اولا ازش خیلی میترسیدم اما بعدا فهمیدم اون با پدرش زمبن تا آسمون توفیر داره...
وقتی خان به رحمت خدا رفت مردم نفس راحت کشیدند. حاج سیفالله سن زیادی نداشت که شد خان پایین ده ...
اون سال سومین بچهمون هم هنوز به دوسال نرسیده مرد... بچه ی چهارمم رو باردار بودم که یه روز شوهرم گفت من دلم نمیخواد مثل بابام خان باشم
من آدم زور گفتن نیستم
بهش گفتم خوب خان بمون ولی به مردم زور نگو...
گفت نمیشه، نمیخوام... گفت من فکر میکنم ثروت بابام حلال نباشه...
من میخوام اینجارو رها کنم و برم یه جای دیگه...
نزدیک انقلاب بود مردم توی شهرها تظاهرات میکردند علیه شاه همون زمان وقتی میخواست ول کنه بره اونقدر تو گوشش خوندم و گفتم بابای تو هم زحمت کشید تا این ثروتو بدست آورده نباید به رتحتی دسترنج باباتو به باد بدی...
گفتم تو ول کنی بری هرکی زورش برسه اینجا رو به تاراج میبره
بیا خودت هرچی دوست داری به مردم ببخش بذار راضی بشن ازت
بیشتر زمینها و باغات ده مال خان بود...
نصف بیشترش رو داد به مردم و نصفش رو برای خودش نگه داشت. مردم خوشحال بودند و دعامون میکردند.
وقتی فیروز دنیا اومد اسمش رو گذاشتیم فیروز بخت... ده ساله بود که باهم رفته بودیم یکی از باغهامون سر بزنیم
اونجا در مورد قدیما براش گفتم اینکه بابابزرگش خان بوده و بعد هم باباش خان شده اما از ترس انقلاب و از روی محبتش به مردم نصف باغاتش رو به مردم ده بخشیده...
وقتی اینارو براش تعریف کردم انگار آتیش انداختم به جونش... بچه شروع کرد به جلز ولز کردن که چرا بابام املاکشو به باد فنا داده...
از اون به بعد هر از گاهی شروع میکرد به داد و قال که اگه اون ملک و زمین و باغها رو خیرات نکرده بودید بین مردم الان ما صاحب کل ده بودیم...
بعد از دوسال دولت یسری از باغها و زمینهارو ازمون گرفت و به نفع دولت ضبطشون کرد ...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
همون روزها تازه به گوشم رسیده بود که سیفالله یه زن دیگه گرفته وقتی فهمیدم چیزی به روش نیاوردم اما توی خونه و پیش فیروز حرفامو میگفتم که سیفالله نامردی کرده ورفته طیبه رو گرفته... میگفتم اون از زمینها و باغاتمون که همه رو به باد داد اینم از بچه خواستنش که بخاطرش رفته طیبه رو گرفته...
اخه طیبه دختر یتیم بود و خونهی دائیش و زیر دست زن دایی بزرگ شده بود.
میشناختمش... میدونستم فقط بخاطر اینکه سربار خونوادهی داییش نباشه تن به ازدواج با سیفالله داده اما ازش کینه داشتم...
درسته انقلاب شده بود و شوهرم دیگه خان نبود و اون ارج و قرب گذشته رو نداشتیم اما بازم بین مردم احترام داشتم...
طیبه سه تا بچه آورده بود دوتا دختر و سومی پسر...
سیفالله روپاهاش بند نبود نمیدونم کی خبر پسردار شدن سیفالله رو به گوش فیروز رسونده بود یه آبروریزی راه انداخت اون سرش ناپیدا...
رفته بود دم خونهی طیبه که تو میراثخور برای بابام آوردی و حتی به باباش پریده بود که تو با بیعرضگیت همهی دارایی باباتو به باد دادی الانم واسه همین چندرغاز داراییت هرسال داری یه وارث جدید میاری...
اون جوش سهم ارث خودشو میخورد...
حتی جلوی مردم تو گوش باباشم زده بود
_باورم نمیشه واقعا فیروزخان این کارو کرد؟
_آره...وقتی خبر به گوشم رسید اولش دلم خنک شد اما کم کم ناراحت شدم...
اون زمان رسم بود هرکی دستش به دهنش میرسید حتی اگه صاحب بچههای زیاد بود زن دوم و سوم هم میگرفت
سیفالله که یه بچه بیشتر نداشت مردم بهش حق بیشتری میدادند که زن دوم گرفته باشه...
خلاصه هرچی سعی کردم تو گوشش فرو کنم هنوزم بابات دارایی زیادی داره و نباید بابت سهم خودش اینقدر حرص بخوره فایده نداشت..
تا اینکه دوسه سال بعد به گوشمون رسید با بچههای خان ده بالا زیادی رفیق شده و تصمیم گرفته سر پسر طیبه رو زیر اب کنه...
خدا میدونه وقتی شنیدم اون روز چقدر خودمو زدم
پسرم تصمیم به قتل یه ادم گرفته بود اونم برادر خودش
تا چندسال هرروز به بهونهای توروی باباش وای میستاد حتی سر چند نفر از مردم روستارو کلاه گذاشته بود نمیدونم کدوم خیر ندیده ای به مردم روستا گفته بود که فیروز قصد جون منوچهر رو کرده وقتی به گوش سیفالله رسید نمیدونم چی شد که تا به خودمون بیایم مردم هوهو کنان از روستا بیرونش کردن...
اون چندسال آخر فیروز خیلی عوض شده بود شیطون رفته بود تو جلدش بعد از مرگ باباشم که با حقه برگشت خونه مردمم به احترام میت چیزی بهش نگفتند
من فکر میکردم سرش به سنگ خورده و آدم شده
اما اشتباه میکردم
همه دارو ندار باباشو فروخت حتی برا این خونه هم نقشه داشت اگه دلش به حالم نسوخته بود منو هم آواره میکرد
اشکاش رو پاک کرد و نگاهش رو بهم دوخت
_فقط که من دارم حرف میزنم تو هم از خودت بگو
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_شمارو که میبینم یاد مادربزرگ خودم میفتم
پدرومادر منم اعتقاداتشون شبیه شما بود اهل نماز و روزه و این چیزا
وقتی نیما اومد خواستگاریم بابام گفت پدرش اهل حروم و حلال نیست اهل نماز و روزه نیست راضی نمیشد زن نیما بشم اما من پام رو کردم تو یه کفش که الا و بلا فقط نیما
لبخندی زد
_بقول خودتون "عاشقش" بودی آره؟
قربون قد و بالاش برم اگه اخلاق و کردارش شبیه باباش نباشه بچهی خوبیه
نمیدونم چرا دلم میخواست نیما و پدرش رو پیش مادربزرگ رسوا کنم پس شروع کزدم به تعریف کردن و هرچیزی که ازشون میدونستم رو براش گفتم... حتی جریان سینا و مهری و اینکه هنوز نمیدونم با جنازهش چکار کردند
و با گفتن هر کدوم از جریانات چشمای مادربزرگ بیشتر از قبل از حدقه بیرون میزد...
گاهی اشک میریخت و گاهی پشت دستش میزد و نچنچ میکرد
ادامه دادم
_الان هم نمیدونم برای چی فرار کردیم و اومدیم اینجا... قبلا نیما بهم گفت باباش ممنوع کرده در مورد شما حرفی زده بشه... ولی حالا یهو خودش گفته بیایم پیش شما
و این موضوع منو بیشتر میترسونه...
_خدا بزرگه مادر... انشاالله که چیزی نیست
_نیما دیر کرده خیلی نگرانشم
_امیدت به خدا باشه مادر دلتو بد نکن... خودش گفت اگه نیومدم نگرانم نشو...
_چارهای ندارم
_ از این و اون شنیده بودم فیروز دوتا پسر داره که عین باباشون تبر گردنشونو نمیزنه... راست میگفتن... تو این سه روز از خودرای بودن و غرور نیما خیلی چیزا فهمیدم...
اهل نمازم که نیست...
از محرم و نامحرمم که هیچی بارش نیست... حتما مثل باباش حلال و حرام هم سرش نمی شه آره؟این آدم انگار اصلا مسلمون نیست
خجالت زده از دروغی که شب اول ورودمون درمورد نماز خوندن نیما گفته بودم نگاهش کردم معلومه متوجه شرمم شد چون برای اینکه جو رو تغییر بده گفت
_ میدونستی تا بحال خانمِ فیروز رو ندیدم ؟ چه جور زنیه؟
لبم رو پایین دادم
_خوبه... مهربونه ولی خیلی هم باسیاسته اوایل از اینکه اون مادرشوهرمه خیلی خوشحال بودم اما کم کم فهمیدم که اتفاقا آدمیه که فقط به فکر خوشیهای پسراشه... اگه لازم باشه براحتی هرکسی حتی منو فدای نیما میکنه...
_ای مادر... حالا خوبه تو و نیما خودتون باهم خوبید...
حرفی برای گفتن نداشتم برای همین سکوت کردم...
کمی بعد خیلی غمگین لب زدم
_ نیما اون آدمی نبود که من فکر میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دست روی بازومگذاشت
_انشاالله درست میشه مادر... قرار نیست که همیشه همینطوری بمونه...
_میدونی مادربزرگ یساله همه حرفا تو دلم مونده با هیچکس نه تونستم درد دل کنم و نه تونستم مشورت بگیرم
_چرا آخه؟ خواهر نداشتی به اونا بگی؟
_آره داشتم...
دلم نمیخواست جریان واقعی پدرومادرم رو بهش بگم
_ از وقتی با نیما ازدواج کردم همهی خونواده طردم کردند
_ای بابا ... تو خیلی اشتباه کردی بدون رضایت قلبی خونوادهت ازدواج کردی...
تو که سنی نداشتی... صبر میکردی نیما خودش رو به خونوادهت ثابت کنه بالاخره یسال بعد دوسال بعد...نه... چندسال بعد بالاخره وقتی خونوادهت میدیدن نیما برای خوشبختی تو همه کار میکنی راضی میشدند اینجوری الان اونارو هم داشتی
_خوب میترسیدم اگه طولانی بشه نیما رو از دست بدم...
_اون اگه قسمتت بود برای به دست آوردنت همه کار میکرد...
اگه میرفت یعنی قسمتت نبوده
شاید توی تقدیرت خدا یه آدم بهتر درنظر گرفته بوده...
_من به تقدیر اعتقادی ندارم
_منم نداشتم اما زندگی بهم فهموند گاهی خواست خدا فراتر از خواست ما آدماست...
اگه راضی بشیم به خواست وحکمتش بهترینها رو برامون رقم میزنه
تو همین چند روز دیگه دستم اومده که نیما آدم تنبل و لجباز و خودپسندیه...جز خودش به هیشکی اهمیت نمیده واقعا زندگی با همچبن آدمی خیلی سخته...
_از اولم همچین آدمی بود ولی چون پول داشت خیلی به چشمم نمیومد اما در طول همین یسال زندگی مشترک فهمیدم تکیهگاه خوبی بعنوان همسر نیست
دلم آتیش گرفت چقدر صدات غم داره...
ناامید نباش دخترم به درگاه خدا التماس کن زندگیتو درست کنه
_خدا منو دوست نداره... خیلی وقته فراموشم کرده
هروقت هرچی باب میلم پیش رفته همون موقع یه ضد حال اساسی برام داشته...
گاهی با خودم میگم خدا همه اموراتش رو گذاشته کنار تا ببینه من کی خوشم سریع با یه ضدحال خوشیمو به ناخوشی تبدیل کنه...
بغضم ترکید
_از وقتی یادم میاد همینطوری بوده... همیشه احساس میکنم خدا با من سر لجد داره
_ای وای عزیز دلم... این چه حرفیه که میزنی؟ استغفار کن
بذار به سن من برسی... سرد و گرم روزگارو بچشی... وقتی به گذشتهت نگاه میکنی میبینی همهی اتفاقات بد زندگیت باعث و بانیش فقط خود خودت بودی نه کس دیگه...
تازه اینم میفهمی همه اتفاقات خوش زندگیت و موفقیتهایی که همیشه فکر میکردی نتیجهی تلاش و زحمت و تدبیر خودت بوده همش از لطف و رحمت خدا بوده نه نتیچهی عمل خودت...
بعد هم آهی کشید
_هی روزگار... چقدر دیر فهمیدم این چیزا رو...
خمیازهای کشید و به منصوره که آروم تو رختخوابش دراز کشیده بود نگاه کرد
_الان این منصوره طفلکی خیلی سختی کشیده...
خدا بیامرزه باباشو پسرخالم بود خیلی منصوره رو دوست داشت ولی با همین خواستن زیادش کاری کرد خودش باعث بدبختی دخترش شد...
یه کاری کرد که دیگه هیچکس حاضر نشد از دخترش خواستگاری کنه...
آخرشم با یکی ازدواج کرد که آدم خوبی نبود معتاد و بیغیرت بود... خیلی زود ازش طلاق گرفت...
وقتی منوچهرو راضی کردیم زن بگیره تا اسم منصوره رو آوردم قبول کرد
چون میشناختش و میدونست خانم خوب و با ایمانیه...
باهم ازدواج کردند و خدا یه پسر بهشون داد
اما عمرش به دنیا نبود تا هم منصوره رو خوشبخت کنه هم پسرشونو ...
با گوشهی روسری اشکش رو پاک کرد
_ چی شد که آقا منوچهر فوت کرد؟ و چرا منصوره خانم پاهاش آسیب دید ؟
دوباره آهی کشید دستش رو روی گونهی پرچروکش گذاشت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اجل مهلت نداد این دوتا خیلی کنار هم بمونند ولی همون مدتی که زیر یه سقف زندگی کردند خیلیا به محبت و احترامی که بینشون بود حسرت میخوردند...
دوسال پیش وقتی پسرشون یساله شد منوچهر دست منصوره و پسرشو گرفت تا باهم برن زیارت امام رضا... سوار اتوبوس که شدند و رفتند یه ساعت بعد خبر اومد ماشینشون چپ کرده و همه مسافراش مردن ماهم تو سرزنون خودمون رو رسوندیم به بیمارستانی که میگفتند مصدومین رو بردن اونجا...
منصوره رو پیداش کردیم دست وپاش و مهرههای کمرش شکسته بود دکترا گفتن امیدی بهش نیست و ممکنه تا ابد فلج بمونه ولی شکر خدا اونقدرام که دکترا گفتند وضعیتش بد نشد...
پرسیدم
_پس آقا منوچهر چی؟
اشک جمع شده تو چشماش فرو ریخت
_خدا برا هیچکس نیاره... بچهم منوچهر در جا فوت شد... اونم سرنوشتش شد عین باباش حاج سیفالله همون موقع تصادف در جا فوت کرده بود...
بچه اولش خوب بود آوردیمش خونه ... اون روزا منصوره بیمارستان بود مراسم کفن و دفن منوچهر رو برگزار میکردیم یه پامون بیمارستان بود یه پامون مراسم ختم منوچهر یه دستمونم بند نگهداری از اون بچه بود... خیلی ضعیف بود
اون روزا برادرای منصوره تو شهر خونه داشتند به تکاپو افتادند که خود منصوره رو هم ببرن شهر خودشون که دکترا مانع شدند و گفتند جابجا کردنش باعث فلج صددرصدیش میشه
باز گفتند بچه رو بدید ببریم پیش خودمون خیلی ضعیفه بهش رسیدگی میکنیم اگه مریض شد و نیاز بود ببریمش دکتر زودتر میرسونیمش اما منصوره راضی نبود میگفت بچهمو ببرین شهر خودتون از من دور میشه نمیتونم زود به زود ببینمش...خلاصه بچه موند پیش ما یه روز بیست و چهارساعت این بچه خوابید... هربار بیدارش میکردیم یکم چشم باز میکرد و دوباره میخوابید حتی غذا هم به خوردش میدادیم نمیخورد... قبل از اذان صبح تو بغل خودم بچه جون داد... همینجور دویدم رفتم در خونهی همسایههارو میزدم و میگفتم بچه داره می میره یکی مارو ببره بیمارستان ... یکی از همسایهها منو برد وقتی رسوندیمش دیگه گفتم مرده چون بی جون و بیحال تو بغلم بود
مادربزرگ به هقهق افتاد
کمی بعد گفت
_وقتی دادمش به پرستار داد زد که چرا دیر آوردینش
چنددقیقه بعد گفتند التهاب نمیدونم چیچی داشته راه نفسش بسته شده مرده...
نگو بچه تو بغلم مرده بوده ولی از بس که خودم داشتم میلرزیدم متوجه قطع شدن نفسش نشده بودم
از اون به بعد برادرای منصوره خیلی شماطتش کردند و
گفتند تو به خونواده شوهرت بیشتر از ما اعتماد کردی و ندادی بچه روببریم پیش خودمون...
اونروزا منصوره یه عمل سنگین روی مهرههاش داشت و از طرفی مرگ پدرومادرش که یسال قبل مرده بودند از یه طرف هم مرگ شوهرش منوچهر و حالا هم مرگ بچهش
بمیرم برای دلش داغ پشت داغ به دلش نشست...
همون غم و غصه اجازه نداد بعد عمل مراقب خودش باشه و از اونموقع دیگه پاهاش جون نگرفت و نتونست راه بره
نگاهی به منصوره که دستش رو از زیر پتو بیرون کشید انداخت...
_چند ساعته از آمپولی که زده گذشته...
کم کم تاثیرش از بین میره و دوباره درد میاد سراغش...
یساعت دیگه وقت اذانه اگه بخوابیم دیگه نمیتونیم برای نماز بیدار بشیم...
پاشو بریم توی اتاق حرف بزنیم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
توی اتاق یکم دیگه صحبت کردیم... اما یه لحظه هم از فکر منصوره خارج نشدم...
بعد از نماز توی رختخواب دوباره یاد منصوره افتادم زن بیچاره چقدر سختی کشیده... مرگ شوهرش وبچهش... الانم که وضعیت پاهاش...
همینطور که رو به سقف بودم خدا رو صدا کردم
_خدایا چی از جون بندههات میخوای؟ خودت به دنیا دعوتشون میکنی و بعد هم اینهمه بلا به سرشون میاری که چی بشه؟
یهو از حرفی که به زبون آوردم ترس برم داشت
آروم زمزمه کردم
_خدایا غلط کردم... من که واقعا سر در نمیارم چرا این بلاهارو سر بندههات میاری...
اما خیلی دوست دارم دلیل همه اتفافات بد زندگی آدمای اطرافمو بدونم
تا از فکر منصوره خارج میشدم فکر نیما خواب رو از چشمام میربود...
_یعنی الان کجاست و داره چیکار میکنه؟ امیدوارم جاش امن باشه...
نفهمیدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای حرف زدن مادربزرگ و منصوره بیدار شدم...
_مادر هنوزم درد داری؟
_شکر خدا فعلا بهترم... خداروشکر خیلی خوب خوابیدم ... خیلی وقته اینقدر راحت نخوابیده بودم...
_خوب الحمدلله...
دیشب قبل از اذان صبح دیگه منتظر بودم بیدار بشی... میگفتم اثر آمپولت از بین رفته الانه که با درد چشم باز کنی و ناله سر بدی
_شرمندهی شما هم هستم ببخشید خیلی بهتون زحمت میدم
_ای مادر... تو که تو این دوسال خیلی سعی کردی بری من خودم نذاشتم ... بخدا وجودت برای من غنیمته... وقتی تو هستی دلم آروم میگیره...
از تو چه پنهون... از بچهی خودم که شانس نیاوردم... بخاطر فیروز از روی طیبه و بچههاش همیشه خجالت میکشیدم برای همین حسرت به دلم موند یه بار مثل بچهی خودم براشون مادری کنم... منوچهر رو خیلی دوست داشتم وقتی فوت کرد خدا شاهده کمتر از طیبه اذیت نشدم... اون که رفت پیش دختراش یکی از دلایلی که نذاشتم تو هم بری این بود که با خدمت به تو یکم بار گناهمو سبک کنم...
_بیبی جان این چه حرفیه میزنی؟ منوچهر همیشه از محبت و مهربونی شما نسبت به خودشو خواهراش میگفت... منم که همیشه جز محبت چیزی ازتون ندیدم...
چرا امروز اینجوری حرف میزنید؟
_هی مادر... این روزا اونقدر گذشته رو شخم زدم و از بدیهای فیروز برای نیما و زنش گفتم دوباره یادم اومد که فقط فیروز مقصر نبوده...
من بیشتر مقصر بودم...
نباید اجازه میدادم مهر مادری بهم غلبه کنه نباید فیروز رو ایام ختم حاج سیفالله به خونه راه میدادم...
من به وصیت شوهرم عمل نکردم و اینهمه سال مدیون طیبه و بچههاش شدم.
الانم با خدمت به تو میخوام دل منوچهر و باباشو شاد کنم...
_بیبی جان تورو خدا اینجوری نگید من بیشتر از قبل معذب میشم... دوساله حسابی بهتون زحمت دادم همینجوری شرمندهتون هستم بیشترش نکنید
_دارم اینارو میگم که بدونی دینی به گردنت ندارم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بنظر من برای سه روز دیگه ی مراسم میگیریم بزرگترای شما و ما جنع بشن هم اشنا بشن هم اینکه قرارمون رو بهشون میگیم بعدم برن برای نوبت گرفتن از محضر و ازمایش
بعد از اینکه یکم نشستن قصد رفتن کردن به محض خروجشون از خونه بابا به مامان گفت
_ چرا مادر این پسره اینجوری بود؟
_ یعنی چی ؟
_ی جور خاصی بود انگار به زور آوردنش اینجا
مامان گنگ نگاهش کرد
_چی بگم مرد والا به نظر من که عادی بودن
_ نه بابا وقتی داشتم حرف میزدم ی لحظه چشمم افتاد بهش از شدت حرص داشت خفه میشد سیاه شده بود ی جوری به خونه نگاه میکرد انگار اومده گدا خونه
_ والا من حواسم بهشون بود خیلی عادی برخورد میکردن
_ نمیدونم شایدم اینجوری به نظر من اومده اما هر چقدر دقت کردم دیدم این زن با حرص به الهام نگاه میکنه
بابام رو کرد سمتم
_ تو مطمئنی میخوای زن این بشی بابا جان، اینی که من دیدم ی پا مادر فولاد زره است نمیذاره زندگی کنیدا
از ادامهدار شدن این بحث میترسیدم
_ نه بابا اونجوری هم نیست شاید از مهریهای چیزی ناراحت بوده وگرنه به نظر آدمای بدی نمیان شایدم ی اختلاف معمولی خانوادگی دارن ی دفعه یادش اومده
بابام هیچی نگفت به اتاقم رفتم تا صبح با حمیدرضا پیام دادیم و از اینده حرف زدیم برام نوشت
_خیلی خوشحالم که تو شدی ملکه قلبم داری میشی خانومم تاج سرم
_ باورم نمیشه که داریم بهم میرسیم
_باورت بشه عزیزم چون ماهی رسیده به دمش و چیز زیادی نمونده که خانوم خونه م بشی
تا دم دمای صبح با حمیدرضا پیام بازی کردیم و اون از اینده ای میگفت که قراره توش حسابی خوشبخت باشیم
بالاخره حمیدرضا رضایت داد بخوابیم صبخ با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم اما دلم نمیخواست سرکارم برم هر چقدر مامان اصرار کرد برم سرکار نرفتم دست اخر بهم گفت
_ببین دخترم بابات همونجور که برای اونا اسون گرفته به توام ی جهیزیه معمولی میده تو هر وسیله ای که بابات نخره یا چیز اضافه ای بخوای خودت باید بخری الان کار کن پول جمع کن تو خیلی دلت میخواد که تو چشم باشی و خودتو بیشتر و بزرگتر نشون بدی پس تلاش کن...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حرفهای مامان درست بود نگاهی به ساعت کردم با اینکه دیر شده ولی فوری لباس پوشیدم و به دفترم رفتم، به محض ورودم ذهنم پر کشید سمت حسین محکم به پیشونیم کوبیدم با خودم گفتم
وای من چقدر خنگم اصلا این مدت حواسم به حسین نبود بچه بیچاره با اون وضع لباس رو چرا باید یادم بره؟
از ته دلم خدارو صدا کردم :
خدایا ازت میخوام دوباره حسین رو سر راهم قرار بدی تا بتونم بهش کمک کنم
صدای باز و بسته شدن در منو از فکر بیرون کشید سرم رو بالا گرفتم، با حمیدرضا روبرو شدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم واقعاً انتظارشو نداشتم که به دیدنم بیاد بپاش بلند شدم
_سلام خیلی خوش اومدی
_سلام عزیزم خسته نباشی ممنون چه خبرا؟
_هیچی منم تازه اومدم دفتر امروز خیلی دل و دماغ کار نداشتم
_ منم هرچی نشستم توی دفترم طاقت نیاوردم گفتم بیام اینجا ی سر بهت بزنم ببینم حالت چطوره
_خوب کاری کردی خیلی خوشحال شدم
_الهام من خیلی خوشحالم که ما داریم به هم میرسیم تو رو خدا انقدر بیخودی به خودت استرس نده
_من خوبم
_ نه رنگ و روت پریده مشخصه که استرس داری
سرم رو پایین انداختم
_ حقیقتش من خیلی میترسم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه و همه چیز بهم بخوره
نگاهش رنگ مهربونی گرفت
_ نمیذارم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه
حرفهای حمیدرضا قوت قلبم بود حضورش در کنارم باعث شد تمام ارامش دنیا به وجودم تزریق شه دلم میخواست زودتر این مراسمات تموم بشن و ما تا ابد متعلق بهم بشیم
بالاخره این چند روز با وجود تمام استرس هام گذشت دقیقا روز جشن بله برون بود و مامان با وسواس خاصی تلاش میکرد همه چیز مطابق میل من باشه ی کت شلوار کرمی مجلسی که خیلی شیک بود و روی کتش با ظرافت خاصی سنگ دوزی شده بود پوشیدم و به سفارش مامان آرایش خیلی کم رنگی انجام دادم در حدی که ظاهر آراستهای داشته باشم، پدر و مادرم فقط بزرگترای فامیل رو گفته بودن که بیان، همگی توی خونه نشسته بودیم و منتظر خانواده حمیدرضا بودیم که صدای در اومد و وقتی مامان درو باز کرد حمیدرضا به همراه اقوامش وارد خونه شدن طبقه پایین خونمون مخصوص مردها و طبقه بالا هم مخصوص خانمها بود.
پدرم سراغم اومد و گفت
_ به من میگن یه صیغه محرمیت بخونم تو راضی هستی؟
سرمو پایین انداختم و با مکث زیادی گفت
_م هرچی صلاح میدونید
گفت بابا وکالت میدی بخونم یا نه؟
_ بله میدم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁