\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نرگس جان، بابا زود باش! دیر میشهها!
_باشه بابا، ما آمادهایم. فقط گل سر زینب رو بزنم، اومدیم!
موهای زینب رو با دقت برس کشیدم و جمع کردم و با گل سر بستم و گفتم:
_زینب جان، برو روسریت رو از توی کشو بیار تا سرت کنم.
زینب روسریش رو برداشت و به آرامی سرش کرد.
عه، روسری رو گذاشته وسط سرش! با مهربانی گفتم:
_دخترم، موهات رو بکن تو روسریت.
با بیمیلی موهاش رو توی روسریش جا داد. نگاهی بهش انداختم و آهسته نفس عمیقی کشیدم.
رو کردم به ناصر
_کاری نداری عزیزم؟
_نه، برید به سلامت!
زینب به سمت باباش رفت و دستش رو دور گردن ناصر انداخت و صورتش رو بوسید:
_خدا حافظ بابایی
ناصر هم بوسیدش و لبخندی زد:
_برو بابا جون، دختر خوبی باش و به حرف مامانت گوش کن.
_باشه بابا
با زینب اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. بابام رو کرد به من
_یه زنگ میزدی به عکاسی ببینی عکسش حاضره. این همه راه رو نریم، بگه هنوز چاپ نکردم!
_ دیروز زنگ زدم گفت آمادهست
بابام دستش رو سمت سوئیچ برد و زیر لب زمزمه کرد:
_الهی به امید تو ، نه به امید خلق روزگار. ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
نزدیک عکاسی، بابام ماشین رو پارک کرد. چشمم به آقایی افتاد که تو ماشین نشسته و آشنا به نظر میاد. کمی دقت کردم و با تعجب گفتم:
_عه، این مهدی داماد محمد نیست؟
بابا نگاهی انداخت و گفت:
_آره، ماشینم برای محمده
با تعجب پرسیدم:
_وا، این خانومه کیه تو ماشینش؟
_شاید فک و فامیلشه
_من همه فامیلهای دامادشون رو میشناسم. خانم مانتویی ندارن، همشون چادری هستن!
_ول کن دختر، چیکار داری؟
_بابا، نگو! بیچاره مهدیه!
_بابا جان، زود قضاوت نکن. تو که نمیدونی چی به چیه!
_ولی حس ششمم بهم میگه...
بابام نگذاشت حرف بزنم و چشم غرهای بهم رفت
_یه، به تو چه به اون حس ششمت بگو بیا بریم دنبال کارمون
دلشوره اومد سراغم و اعصابم بهم ریخت، ولی برای اینکه بابام ناراحت نشه، چشمی گفتم و سهتایی قدم برداشتیم سمت عکاسی.
عکس زینب رو گرفتیم. بابام ما رو آورد مدرسه و پیاده کرد. رو کرد به من:
_اگر کارت زود تموم میشه، بمونم ببرمتون؟
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نرگس جان، بابا زود باش!
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نه بابا، راهی نیست. شما برو، من زینب رو ثبتنام کنم، خودم میام.
با بابام خداحافظی کردیم و وارد حیاط مدرسه شدیم. به دفتر رفتیم و چشمم به خانم مدیر افتاد که پشت میز نشسته بود. جلو اومدیم و رو به خانم مریدی گفتم:
_سلام، حالتون خوبه؟
کشدار و آهنگین جواب داد:
_سلام خانم مطیعی، چطوری دختر!
_الحمدالله، خدا رو شکر خوبم.
نگاهی به زینب انداخت:
_به به، چه دخترِ خانمی! حالت خوبه زینب جان؟
زینب لبخندی زد:
_سلام، بله خوبم.
نگاهم رو به خانم مریدی دادم:
_مدارک زینب رو آوردم برای ثبتنام.
مدارک رو ازم گرفت
_میبینی نرگس جان، روزها مثل برق و باد میگذرند. انگار همین دیروز بود که مامانت تو رو آورده بود برای ثبتنام.
لبخندی زدم و گفتم:
_بله، یادمه. شما همون روز اول به من گفتی: «اسمت رو مینویسم، ولی باید قول بدی که شلوغکاری نکنی!»
خانم مریدی با خندهای دلنشین ادامه داد:
_چقدر هم که تو گوش میدادی!
خنده ی پهن بر لبم نشست و با شرم از شیطنتهای کودکانه م گفتم:
_ببخشید، خیلی اذیتتون کردم.
_نه بابا، این چه حرفیه! اتفاقاً پشت سرت چقدر ازت تعریف میکردیم. میگفتیم نرگس خیلی سرزنده و پرانرژیه . راستی، چه خبر از شوهرت؟
رو کردم به زینب:
_عزیزم، تو برو تو حیاط بازی کن، من اسمت رو مینویسم. میخوام یه کم با خانم مریدی صحبت کنم.
زینب ابروهایش را بالا داد و گفت:
_نمیخوام! منم دوست دارم حرفهای شما رو گوش کنم!
_آخه حرفهای ما برای بزرگترهاست. شما برو تو حیاط.
شونهاش را انداخت بالا و گفت:
_نمیخوام! میخوای از بابایی بگی، باید منم باشم!
گرهی تو ابروهام انداختم و با اخم گوشه لبم رو به دندان گرفتم. با ابرو اشاره کردم به در دفتر
اخماشو توی هم کرد و گفت:
_میرم، ولی تو حیاط نمیرم. پشت در میشینم!
خانم مریدی نتوانست جلوی خندهش رو بگیره و تکیه داد به صندلی و زیر لب زمزمه کرد:
_جان خودم، کپی بچگیهای خودته
روی دو زانو نشستم و دست زینب رو گرفتم. با مهربونی لب زدم:
_زینبم، خوشگلم، شما برو توی حیاط بازی کن. منم قول میدم شب بریم پارک.
ابروهاشو بالا برد و چشمهای خوشگلش رو براق کرد:
_قول دادیا
_بله عزیزم، قول دادم.
سرشو تکون داد و گفت:
_بعداً نگی میخواستم بریم، ولی بابات حالش خوب نیستها
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نه بابا، راهی نیست. شما
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نه، نمیگم. اگر بابا حالش بد شد، به مامان هاجر میگم بیاد پیشش بمونه و ما بریم.
_باشه، پس پول بده برم خوراکی بخرم!
از توی کیفم پولی درآوردم و بهش دادم. زینب پول را گرفت و از دفتر بیرون رفت . نگاهم رو به پنجره دادم تا مطمئن یشم که میره تو حیاط. دیدمش که به سمت بوفه مدرسه رفت تا خوراکی بخره.
خانم مریدی از پشت میز بلند شد و روی صندلی نشست. با دستش به من اشاره کرد:
_بیا بشین.
نشستم کنارش
_خب نرگس جان، از آقا ناصر چه خبر؟
آه بلندی کشیدم
_ناصر موجی شده، گاهی بدجور به هم میریزه.
خانم مریدی با نگرانی پرسید:
_یه چیزهایی در مورد همسرت شنیده بودم. خیلی دلم میخواست بیام حالش رو بپرسم، ولی مشغلههای زندگی نمیگذاره.
تو دلم گفتم: انقدر مردم درگیر های و هوی زندگیهاشون شدن که فراموش کردن این امنیت و آرامشی که دارن، مدیون چه کسانی هستن. خانم مریدی، وقت نکردی بیای، یه تلفن هم نتونستی بزنی...
با صدای خانم مریدی که گفت
_چی شد نرگس جان، از حرفم ناراحت شدی؟
ریز سرم رو تکون دادم
_نه
_چرا ناراحت شدی، حقم داری. من ازت معذرت میخواهم. باید میومدم خونتون یا تلفنی حال همسرت رو میپرسیدم. منو ببخش.
_خواهش میکنم.
_خب، از همسرت بگو
_ناصر به خاطر موج انفجار خمپارهای که کنارش خورده، هشتاد درصد از شنواییش را از دست داده. اول سمعک گذاشت، ولی بعد از مدتی گفتند تحریمها رو دور زدن و اون قطعه رو وارد کردن. با یک عمل جراحی اون قطعه رو توی گوشش گذاشتند و خوب شد. اما موج اون خمپاره هنوز اثرش رو داره مصرف داروها هم بهترش میکنه، ولی وای از اون موقع که داروهاش رو سر موقع نخوره، حالش خیلی بد میشه. بیچاره بچهها وقتی حال پدرشون رو اونطور میبینند، خیلی ناراحت میشن.
_همسرت همیشه خونه است، سر کار نمیره؟
_نه، نمیتونه. دکترش میگه باید در یک محیط آرام و بدون تنش باشه.
خانم مریدی با تردید پرسید
_نرگس جان، از نظر مالی که مشکلی نداری؟
_نه خانم مریدی، برادر شوهرم گاوداری را میگردونه و سهم سود ما رو میده. مشکلی نداریم.
_با این اوصافی که داری میگی، پس دیگه نمیتونی تدریس کنی؟
_نه، دیگه نمیتونم
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نه، نمیگم. اگر بابا حا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم مریدی نفس عمیقی کشید و گفت:
_مریضداری، خیلی سخته. آدم خودش هم کنار یک بیمار، بیمار میشه . تو هم با چهار تا بچه قد و نیمقد، اون هم اوایل جوانیت، باید دائم بشینی توی خانه و مراقب همسر و بچههات باشی.
از حرفهای خانم مریدی تعجب کردم. طوری صحبت میکرد که انگار زندگی من تباه شده . با لحن معترضی گفتم:
_ولی من اینطور به زندگیم نگاه نمیکنم. خیلی هم احساس خوشبختی میکنم، چون از صبح تا شب کنار یک قهرمان دارم زندگی میکنم.
با این جوابی که دادم، دلم آرام نگرفت و سرم رو ریز به نشانه اعتراض تکون دادم
_از شما انتظار چنین دیدگاهی نداشتم.
لبخندی زد و کامل چرخید سمت من:
_هنوز تو بسیج فعالیت میکنی؟
_بله
_ماشاالله، خوبه وقت میکنی!
_برای اینکه از جمع خوبان جا نمانم، وقت میگذارم
سرش رو به معنی تأیید حرف من تکون داد و گفت:
_آفرین به تو نرگس.
اگر برام تعریف میکردند که یه خانمی هست که چنین روحیه انقلابی و فداکاری داره، باورش برام مشکل بود. ولی الان دارم تو رو با چشم خودم میبینم که چطور فداکارانه با حفظ ارزشهای دینی و انقلابیت به دنبال حفظ زندگیت هستی.
چیزی که متأسفانه این روزها داره باب میشود، فکر کردن به تجملات و راحتطلبیه و با کوچکترین مسئلهای پاشون برای طلاق به دادگاه باز میشه
_میدونی چیه خانم مریدی ، مردم دنبال آرامش و آسایش هستند، ولی نمیدونند که این آرامش و آسایش در بندگی و اطاعت از خداست.
وقتی در جهت بندگی و رضایت خدا قدم برداری، خداوند صبر و شکیبایی بهت میده تا در هر شرایطی که هستی، از زندگیت لذت ببری و راضی باشی.
صدای خانمی از بالای سرم به گوشم رسید
_شما راضی نباشی، کی راضی باشه؟ انقدر بهتون میدن بخورید تا راضی باشید.
سرم رو چرخوندم سمت صدا تا ببینم کیه نگاهم به خانمی تقریباً سی، سی و پنج ساله افتاد که یک مانتو بدون دکمه ی کوتاه پوشیده و یه شال باریک روی سرش انداخته و موهای رنگکردهاش به رنگ بلوند دورش ریخته بود.
گفتم:
_تا به حال یک خانواده جانباز را از نزدیک دیدی؟
صورتش را با تنفر مشمئز کرد و گفت:
_نه دیدم، نه دلم میخواهد ببینم.
_وقتی چیزی رو ندیدی، چطور در موردشون قضاوت میکنی؟
نگاه تنفرآمیزی به من انداخت و گفت...
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت۱۱۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
دومین شبیست که در کنار خونوادم هستم
کلی انرژی مثبت ازشون گرفتم
ساعت ۳ صبح شده بود و تازه خواب به چشمانمون برگشته بود
نیلوفر به اتاق مختص مهمان رفت و آقا جواد رو که اونجا خوابیده بود رو صدا زد تا در پذیرایی بخوابه
من و نسرین و زنداداش تو اون اتاق خوابیدیم
_زنداداش چه خوبه خونهتون سه خوابهست
قبل از زینب نبلوفر که پشت سرم بود جوابم رو داد
_آره، خیلی خوبه...
بیچاره جواد یا باید میرفت خونه و تازه الان برمیگشت دنبالم
یا کلا همون سر شب منم با عمهاینا ازتون خداحافظی میکردم و میرفتم
رو به نسرین پرسید
_راستی فردا شب بچههارو بذارم خونهی مادرشوهرم یا بیارمشون؟
نسرین نگاه پرسشگرش رو به من و زینب داد
_نمیدونم... صلاح چیه؟
خود نیلوفر جواب داد
_بذارمشون اونجا بهتره...
اگه مثل امشب بخوان شلوغ کنند که خواستگاری اصلا سر نمیگیره
همه با این حرفش به خنده افتادیم.
صبح بعد از خوردن صبحونه به نیما زنگ زدم تا با ذوق خبر خواستگاری نسرین رو بهش بدم
برعکس چیزی که فکز میکردم هیچ ذوق و اشتیاقی از خودش نشون نداد و به جاش خیلی خشک گفت
_من آخر هفته نمیتونم بیام دنبالت.
یکم سرم شلوغه اگه میتونی همین امروز با اتوبوس بیا تهران
با اینکه شنیدن این حرف داشت اشکم رو در میاورد اما به سفارش استاد خیلی ریلکس جواب دادم
_با اینکه تازه رسیدم و خیلی دوست دارم پیش مامانم اینا و خصوصا تو این مراسم باشم
اما وقتی شما امر میکنی چشم، همین امروز برمیگردم.
بدون هیچ حرف دیگهای خشکتر از قبل خداحافظی کرد و بدون ابنکه منتظر خداحافظ گفتن من باشه تماس رو قطع کرد.
کم مونده بود از شدت غصه و عصبانیت سکته کنم
یه لحظه حتی فراموش کردم تنفس کنم
قلبم شدیدا تحت فشار بود
آخه چرا نیما اینطوریه؟
درست در لحظهای که غرق در شادیم باید گند بزنه به حال و هوام
من دلم میخواست روز خواستگاری نسرین اینجا باشم
حالا که اینجام نیما میگه باید برگردم خونه...
بدبختی تا کجا آخه؟
خیلی وقت بود که دیگه میتونستم به خشمم غلبه کنم اما نمیدونم امروز چمه؟
شاید چون توقع شنیدن چنین حرفی رو از نیما نداشتم
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
چون قرارمون این بود که چندروز بمونم و مطمئنم فقط برای اینکه اذیتم کنه و عذابم بده میخواد برم گردونه تهران
چون همین الان خوشحالیم رو از اینکه اینجام بهش ابراز کردم
بهتره به خشمم غلبه کنم
شاید داره امتحانم میکنه.
شاید واقعا هدفش برگردوندنم نباشه و میخواد ببینه اینهمه که بهش گفتم تو از خونوادمم برام مهمتری واقعا همینه یا نه.
واقعیتش هردو برام مهمن
اما بهتره از روشی که استاد یادمون داده استفاده کنم
قدم اول نیت الهی...
پس حتی اگه روش استاد جواب نداد و مجبور شدم به تهران برگردم حق ناراحت شدن ندارم.
چون دارم نیتم رو الهی میکنم
چند نفس عمیق کشیدم
هنوز خشمم فروکش نکرده
دلم پر از غصه و آشوبه
نمیخوام کسی متوجه حالم بشه
پس به سرویس بهداشتی پناه بردم
با دیدن حال نذار خودم دلم به حالم سوخت
اشکم یکی یکی فرو ریخت
یه دل سیر که گریه کردم
چند بار مشتم رو پر از آب خنک کردم و به صورتم پاشیدم
خنکای آب هم نتونست از داغی که نیما به قلبم گذاشته کم کنه
حیرون و پریشونم
جز صدا کردن امام زمانم دکری نمیتونه الان آرومم کنه
با آوردن اسمش بر زبونم دوباره داغی اشک روی گونههام رو حس کردم
حس و حال بدی بود
یکسال تلاش برای بهتر شدن نیما کافی نبود؟
اون همه اشک ریختن نتونست حالم رو خوب کنه
چارهای نداشتم
تصمیم رو گرفتم باید به خونوادم بگم که میخوام برگردم تهران
نمیدونم ایمانم قویتر شده یا چیه که زودتر از چیزی که تصورش رو میکردم تونستم تصمیمم رو قطعی کنم
بعد از نماز ظهر پای سجاده کمی با امام زمان و خدا درد دل کردم
خدایا راضیم به رضای تو
هرچی تو بگی.
گفتی تابع همسرم باشم؟
چشم تابعم
امام زمانم قربون مرام و معرفتت برم
تا اینجا هم مدیون کمکهاتم کِی فکرشو میکردم بتونم از شر اون رفتارهای بد نیما خلاص بشم و کتک نخورم؟
کِی فکرشو میکردم یه روز نیما اجازه بده بیام پیش خونوادم
اما الان اینجام و ماههاست که کتک نخوردم و حتی احترام دیدم از نیما،
رفتارهای چندماه اخیرش حتی از زمانی که شش ماه از عروسیم گذشته بود هم بهتره.
#فصل_دو_نرگس_تو_ همین_کانال_شروع_شد👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
لینک پارت اول نرگس👆👆
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💢نابارورے בرماט شـב💢
⁉️😨 بعد از تلاش های مکرر، متخصصان کشور در زمینه ناباروری به رشد عظیمی دست یافتند که شامل :
▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری آقایان
▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری بانوان
▣⃢🚫درمان مشکلات مقاربتی
✅ فرم جهت مشاوره رایگان:
🔗https://survey.porsline.ir/s/FZwKPNrf
💢به گفته سخنگوی پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تمامی افرادی که مشکلات ناباروری دارند میتوانند به صورت کاملا ریشه ای درمان را شروع کنند💯😍
🖇️لینک کانال:
🔗https://eitaa.com/joinchat/3593143152C8610949528
┄┅┅┅┅┅┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┅┅┅┅┅┄
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_کدام قضاوت! نمیخورین؟! حقوقهای آنچنانی نمیگیرین؟!
_شما به ماهی سه میلیون و پانصد هزار تومن میگید حقوق آنچنانی؟!
ابرو در هم کشید و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_روت نمیشه حقوق واقعی را که میگیری بگی،خب حرف نزن، ولی دروغ هم نگو. سه میلیون و پانصد تومن پول تو جیبی بچه منه!
عصبی از حرفی که زد، از جا بلند شدم تا ی چیزی بهش بگم ولی یک لحظه به خودم اومدم. گفتم آروم بگیر نرگس، متأسفانه اینا فریبخوردههای فضای مجازی و ماهواره هستند.
نفس عمیق و آهستهای کشیدم و در دلم از خدا صبر خواستم و گفتم:
_اگر فیش حقوقی همسرم همراهم بود، بهت نشون میدادم تا بدونی داری اشتباه میکنی
فیش پرداخت شهریه بچهاش رو گرفت و چهرهاش رو در هم کشید. دستش را به نشانه برو بابا، سمت من پرت کرد.
خانم مریدی دستم رو کشید و زیر لب گفت:
_ولش کن نرگس، یه حرف مفتی زد، بیخیالش شو
دستم را به شتاب از دست خانم مریدی کشیدم و گفتم:
_نه، نمیتوانم بیخیال بشم. باید بهش بفهمونم که داره اشتباه میکنه.
با عجله پا تند کردم و دنبالش رفتم. بهش رسیدم و رو به روش ایستادم. ابروهامو بالا دادم و گفتم:
_ببین، هر طوری دوست داری فکر کن، ولی انصاف داشته باش و ببین اون کسی که این اطلاعات را بهت میده کیه. یک گوینده بیبیسی از کشوری که با ما دشمنی داره یا...
نگذاشت حرفم تموم بشه و صداشو بالا برد:
_ولم کن خانم، دست از سرم بردار! دنبال من راه افتادی که چی؟ برید بخورید، نوش جونتون!
چشمغرهای بهش رفتم و گفتم:
_صدات را برای من بالا نبر ! با حرفت آتش انداختی به جون من، حالا میگی دست از سرم بردار؟
شروع کرد به جیغ و داد کردن:
_وااای! یکی منو از دست این زن نجات بده! مثل کَنه چسبیده به من!
دستی رو روی دستم حس کردم. برگشتم و دیدم خانم مریدیه
_بیا بریم تو دفتر!
رو به اون خانم کرد و گفت:
_خانم عباسی، شما هم بیاید دفتر. باهاتون کار دارم.
با پرویی گفت:
_این دنبال سر من گذاشته، من باید بیام تو دفتر!
این رو گفت و بیاهمیت از مدرسه رفت.
خانم مریدی رو کرد به من
_نرگس جان، بیخیال این حرفها شو. تو همیشه با محبت و صبوریت میتونی به دیگران کمک کنی. این افراد گاهی فقط به دنبال جلب توجه هستند.
با دلسردی گفتم:
_بله، ولی نمیتونم بیتفاوت باشم. وقتی میبینم که کسی به راحتی قضاوت میکنه دلم میسوزه
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
مادرش شوهرم با تعجب گفت: داعش، نگو نمیدونستی! جا خوردم و ترسیدم گفتم: یعنی چی؟ چی میگی شما؟ خواستم جیغ و داد کنم که از بازوم گرفت و پرتم کرد تو انباری گفت خوب گوش کن جیغ و دادم نکن نمیدونم چطوری گول پسرمن رو خوردی ولی دخترجون شوهرت عضو داعشه نه شوهر تو خیلیا که تو این روستا هستن عضون، الانم رفته عراق برای همین داعش که خدا لعنتشون کنه، شروع کرد به گریه و گفت: خدا هر هفت تا پسرم رو لعنت کنه، از ترس داشتم سکته میکردم شب که شوهرم اومد بهش گفتم رفتی عراق چیکار؟ انقدر گیر دادم تا...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
دختر بیچاره نمی دونسته با یه داعشی ازدواج کرده😱
من تو یه خانوادهای بزرگ شدم که قانون نانوشتهش این بود: "بچه باید به حرف بزرگترا گوش کنه." مامانم یه زنی بود که هر روز میگفت: "دختر سایه پدر بالاسرت باشه، بهتر از اینه که تک و تنها تو زندگی دست و پا بزنی." بابام هم همیشه دنبال این بود که تصمیمای زندگی منو خودش بگیره.
یه روز، وقتی داشتم ظرفا رو میشستم، مامانم اومد تو آشپزخونه. یه جور عجیب نگام کرد. گفتم: "چیزی شده؟" لبخند زد و گفت: "همسایهمون اومده بود. گفت برای پسرش تورو خواستگاری کنن." یه لحظه خشکم زد. گفتم: "شوخی میکنی، نه؟" سرشو تکون داد: "نه، خیلی جدی گفت. پسرشونو میشناسی که، همون که تازه سربازیش تموم شده. آدم خوبیه."
نگاهمو دوختم به کفِ سینک.
اون شب خوابم نبرد. هر چی فکر کردم دیدم اگه قبول کنم، باید همه رؤیاهامو بذارم کنار. اما اگه رد کنم، جنگ و دعوای تو خونه شروع میشه. تهش به خودم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d