eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
779 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/chatreshohada/186 قسمت اول رمان قبله عشق https://eitaa.com/chatreshohada/1516 پارت امروزقبله عشق👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/541 قسمت اول فرار از زندان داعش👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/1206 قسمت امروز فرار از زندان داعش👆👆https://eitaa.com/chatreshohada/1206 هرگونه کپی چه بالینک و چه بدون لینک از پستهای شهدا آزاد است 🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_44 تمرین را شروع کردیم. توضیحاتش را به دقت گوش می دادم و گاها بدون منظور به چشما
قسمت_چهل_پنج سر می گیرد. گذراندن زمان درکنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب میشد. به او اعتماد داشتم و به راحتی به منزلش می رفتم. بهانه های مختلفی هم هر بار پیش می آمد. احساس می کردم که خود او هم بی میل نیست. مادرم اوایلش می پرسید: چی شده باز بعضی روزا دیر میای؟! من هم با پناهی هماهنگ کردم که به مادرم می گویم: کلاس فوق العاده و خصوصی برایم گذاشته اید. او هم با خوشحالی پذیرفت و زیرلب گفت: خیلی بلایی ها. پای من به حریم خصوصیو درواقع مرکز اشتباهاتم باز شد. رفته رفته دیگر توجیهی برایم بوجود نمی آمد دیگر خجالت نمی کشیدم از تصور دوست داشتنش. با دلی قرص و محکم به تفکراتم دامن می زدم. دیگر او برایم فقط یک استاد نبود. صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری به خود گرفته بود. خودم را غرق در آزادی و شادی می دیدم. نام دختری که خبر جدایی محمدمهدی را به گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد به نظر می رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها! هربار از خانه ی محمدمهدی بر می گشتم به او زنگ می زدم و از حرفهایمان می گفتم. اوهم غش غش می خندید و گاها می گفت: دروغ؟ برو! باورش نمی شد که مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم. از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت. می گفت: پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم می خندیدم و با حماقت می گفتم: -خب محیا باهمه فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود. دنیایی که خودم برای خودم ساخته بودم. دنیایی که هرلحظه مرا بیشتر درخود می کشید و فرو میخورد. به سقف خیره می شوم و با دهانم صدا در می آورم. از عصرجمعه متنفرم. ازبچگی عادت داشتم باصدای دهانم مغز همه را تیلیت کنم. این بار هم نوبت مادرم بود که صدایش سریع درآمد: نَمیری دختر! چرااینقد بااعصاب بازی می کنی؟! سرجایم می نشینم و به چهره ی کلافه اش با پررویی زل می زنم. و باز صدا در میاورم! روبه روی تلویزیون نشسته و سالاد درست می کند. من
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قسمت_چهل_پنج سر می گیرد. گذراندن زمان درکنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب میشد. به او اعت
قسمت_چهل_و_شش که تاچند دقیقه ی پیش روی مبل لم داده بودم، از جا بلند می شوم و کنارش می نشینم. پیاز دستش می گیرد و بااولین برش زیر گریه می زند. باتعجب نگاهش می کنم -وا! چی شد؟ چاقوی کوچک با دسته زرد را بالا می آورد و بابغض جواب میدهد: دیدی چجوری گذاشت رفت؟! بااسترس می پرسم: کی کیو گذاشت؟ با سرچاقو به صفحه ی تلویزیون اشاره می کند و ادامه می دهد: این پسره متین! گذاشت رفت! دوزاری ام می افتد منظورش سریال مزخرفی است که هرشب پایش می نشیند. هوفی می کنم و بلند می گویم: مادرمن دلت خوشه ها! نشستی واسه یه تخیل فانتزی اشک می ریزی! اخم می کند نگفتم که توام گریه کنی! می خندم و یک خیار نصفه که درظرف سالاد بود بر می دارم و به طرف اشپزخانه می روم. بلند می پرسد: ببینم بچه تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟! ببینم این استاده مرد خوبیه؟! بابات خیلی نگرانته. میگه این استادمیشنگه -نه مادرمن. بابا بیخود نگرانه اون زن داره. آخه خیلی جوونه. باذوق زیر لب می گویم: خیلیم خوبه! مامان- خلاصه مراقب باش دختر! به غریبه هااعتمادی نیست. در یخچال را باز می کنم و بطری کوچک آبمیوه ام را بر می دارم استادمه ها. مامان می دونم. می دونم! ولی... حق بده دلش شور بیفته! باالخره خوشگلی... سرزبون داری. - خُب خُب ؟
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قسمت_چهل_و_شش که تاچند دقیقه ی پیش روی مبل لم داده بودم، از جا بلند می شوم و کنارش می نشینم. پیا
در بطری را باز می کنم و سر می کشم مامان- الحمدولله یه چادر سرت نمی کنی که خیالمون یخورده راحت شه. ابمیوه به گلویم می پرد. عصبی می گویم: یعنی هنوز زندگی ما لنگ یه چادرمنه؟! ازجا بلند می شود و با لبخند جواب می دهد: نه عزیزم! خدا رو شکر اعصاب نداری دوکلمه بهت حرف بزنم! -آخه همش حرفای کهنه و قدیمی! بزرگ شدم بخدا. اونم مرد خوبیه. بنده خدا خیلی مراقب درسمه. نمره هامم عالیه. شانه بالا میندازد خب خداروشکر که مرد خوبیه. خدا برا زنش نگهش داره. دردلم می گویم: اتفاقا خوب شد که نگه نداش. اما بلند جواب می دهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره! و با حالتی مسخره میخندم روی میز می نشینم و با شکلک ادای معلم زیست را درمی آورم و همه غش غش میخندند! همیشه دراین کارها مهارت خاصی داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظه چندتقه به درمیخورد معاون آموزشی وارد کلاس می شود. سریع ازروی میز پایین می پرم و سرجایم مثل بچه تخس ها آرام می نشینم. موهایم راکه بخاطر تحرک بیرون ریخته زیر مقنعه ام میدهم و به دهان خانوم اسماعیلی خیره می شود. یک برگه نشانمان میدهد که زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنیاست. هر بخش را با هایالیت یک رنگ کرده. چه حوصله ای. برگه را به مسئول کلاس می دهد تا به برد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی کافی برای کنکور نداشتم. خانوم اسماعیلی بعداز توضیحاتش ازکلاس بیرون میرود و دوباره بچه ها مثل زندانیهای به بندکشیده ازجا می پرند و مشغول مسخره بازی می شوند. میترا که بابرگه های امتحانی خودش راباد می زند با لب و لوچه آویزان میگوید: وای کنکور! درسش خوب نبود و همیشه سرامتحان با سرخودکارش پایم را سوراخ می کرد. یا مدام باپیس پیس کردن ندا میداد که حسابی تو گل گیر کرده لبخند میزنم -خب نده. خلیا! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_47 در بطری را باز می کنم و سر می کشم مامان- الحمدولله یه چادر سرت نمی کنی که خیالمون یخورده
چه می دونم! خب بده! برو بابا توام بااین راهنماییت! واقعا؟! من همش فکر می کردم، میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شی !خب خودمم نمی دونم میخوام چی بخونم تودانشگاه! اصن انگیزه ندارم! مثل گیج ها می پرسم: یعنی چی؟ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یه کوچولو آزاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگه کلا مامان باباها نباشن! هاج و واج نگاهش می کنم. یکدفعه ازجا می پرم و می گویم: ببین یه بار دیگه بگو! چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟! -همین ...این این...این چیز... اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیزی درذهنم جرقه میزند! دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را به طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد چته تو؟! دیوونه "درسته! حرفش کاملا درست است! نجات واقعی یعنی رفتن به جایی که خانواده ات نیستند!" پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف می کنم. دهنش را کج و کوله می کند و می گوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دور لبم را پاک می کنم -اوممم! یه سرطان خوشمزه! اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر! میخندم و به درون پاکت نگاه می کنم. نصفش فقط با هوا پر بود! کلاه بردارا! مادرم عینکش را روی بینی جا به جا می کند و کتاب آشپزی مقابلش را ورق می زند، حوصله اش که سرمی رود کتاب می خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتر به اخبار دیدن و جدول حل کردن، علاقه دارد... ومن عنصر مشترک میان این دو نازنین خدا را شکر فقط به خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهی بودم! عینکش را روی کتاب میگذارد و بی هوا می پرسد: محیا؟!
حیـا را از شهـدا بیاموزیـم سـر کلاس جـواب معلمـش را نمیـداد میگفت تا حجابتـان را رعایتـ نکنید ما باهم حرفے نداریمـ
‌‌رهبرانه {🌸🍃} •| 🌹 نسل جوان امروز . . 💪 برای عقبـ⚔‌ راندن دشمن، از نسـل اول آماده تر است..⛓
سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋ ☑️ *وفای به عهد*🕊️ *شهید حسین جمالی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۶۵ تاریخ شهادت: ۸ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: فسا/شیراز محل شهادت: حلب/سوریه 🌹مادرش میگوید←ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذری می پزیم🍲 و بانی آن حسین بود🌷 آن روز تمام وسایلهای نذر را خرید.🍲سپس لباسهایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم و آب را پشت سرش ریختم💦. با یک چشم پر از غم و عمیق نگاهم کرد و رفت.🥀سوم محرم زنگ زد گفت مادر چه خبر از حسینیه..⁉️ گفتم: مادر کی میای ؟ *گفت: روز تاسوعا خانه هستم*🕊️ از زبان همرزم←شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند🌷 حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود که گفت : *دعا کن فردا اولین شهید روز تاسوعا باشم ..*🕊️ مادر← روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینیه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم.🍲 هر که می آمد می پرسید حسین کجاست؟ و در جواب می گفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه💫 همان روز خبر شهادتش را آوردند🕊️ *گفت تاسوعا بر میگردم برگشت اما جور دیگر.*🕊️ او با سر بند یا فاطمه الزهرا(س)🏴 *با اصابت تیر در پهلو🖤 در روز تاسوعا*🏴 شهد شیرین شهادت را نوشید🕊️و به سیمرغ محرم شهدای عملیات محرم ملقب گردید🕊️🕋 *شهید حسین جمالی* *شادی روحش صلوات*💙🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪلام‌شهید:^^ مــن‌براے|شهــادٺـ🥀|اصــرارنمےڪنمـ••• آنقـدرڪـــارمےڪنـمـ ڪہ‌لایـق‌شهـــادٺ‌شـومـ ۅخــدامن‌رابخـــرد.☝️🏻✨ 🕊👑 :)💚
🌹درخواست شهید مدافع حرم از حاج قاسم سلیمانی ✍از فرماندهان خواهش میکنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بنده‌ی حقیر نکنند. از فرمانده‌ی محترم این عملیات و یا «حاج قاسم» در خواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانواده‌ی این حقیر ایجاد نمایند، تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم.
طرح| سپهبد قاسم سلیمانی: عشق به مهدی(عج)، عشق به خداست.
🌹خاطره ای از شهید مظفری نیا محافظ سپهبدقاسم سلیمانی: ✍در ایام سیل خوزستان و سفر حاج قاسم به مناطق سیل زده ما طبق شرایط کاری خود نگران حضور حاج قاسم بوده و می بایستی اصول حفاظتی و امنیتی را دقیقا رعایت کنیم. اما در جایی حاج قاسم بمن گفت: من بااین مردم سالها زندگی کرده ام، مراقب باش کاری نکنید که مردم ناراحت شوند. ما که عاشق و فدایی حاج قاسم بودیم و از طرفی نیز با جَذَبه ی تذکر او در شرایط بسیار سختی قرار می گرفتیم. حفظ و رعایت حفاظت یک شخصیت و از طرفی دقت در برخورد با مردم از سخت ترین شرایط کاری ما بود که ما آن را انجام می دادیم. شهید مظفری نیا می گفت: حاج قاسم بارها مارا می بوسید و می گفت از اینکه مراعات مردم را می کنید ممنونم...
بی تو ...هرگز... یک بار به پدرم گفته بود: «اگر نزد خدا آبرو و توفیق را داشته باشم در می‌ایستم تا شما بیایید. من بدون تو به بهشت نمی‌روم... این که من بدون تو به بهشت بروم.» راوی:نفیسه پورجعفری، دختر شهید
قرار عاشقی❤️ نام:عبدالرحیم نام خانوادگی: فیروز آبادی تاریخ تولد:۱۳۶۴/۱۱/۲۰ تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۹/۱۶ محل شهادت:سوریه،حلب وضعیت تاهل:متاهل تعداد فرزندان:دودختر به نام فاطمه(۷ساله)،حنانه(۵ساله) فرازی از وصیت نامه شهید:همیشه ودرتمام حالات به فکر امام زمان(عج)باشید.ومدافع خوبی برای ولایت وگوش به فرمان ولایت فقیه باشید.
🌹درخواست شهید مدافع حرم از حاج قاسم سلیمانی ✍از فرماندهان خواهش میکنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بنده‌ی حقیر نکنند. از فرمانده‌ی محترم این عملیات و یا «حاج قاسم» در خواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانواده‌ی این حقیر ایجاد نمایند، تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم.
ڪلام‌شهید:^^ مــن‌براے|شهــادٺـ🥀|اصــرارنمےڪنمـ••• آنقـدرڪـــارمےڪنـمـ ڪہ‌لایـق‌شهـــادٺ‌شـومـ ۅخــدامن‌رابخـــرد.☝️🏻✨ 🕊👑 :)💚
سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋ ☑️ *وفای به عهد*🕊️ *شهید حسین جمالی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۶۵ تاریخ شهادت: ۸ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: فسا/شیراز محل شهادت: حلب/سوریه 🌹مادرش میگوید←ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذری می پزیم🍲 و بانی آن حسین بود🌷 آن روز تمام وسایلهای نذر را خرید.🍲سپس لباسهایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم و آب را پشت سرش ریختم💦. با یک چشم پر از غم و عمیق نگاهم کرد و رفت.🥀سوم محرم زنگ زد گفت مادر چه خبر از حسینیه..⁉️ گفتم: مادر کی میای ؟ *گفت: روز تاسوعا خانه هستم*🕊️ از زبان همرزم←شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند🌷 حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود که گفت : *دعا کن فردا اولین شهید روز تاسوعا باشم ..*🕊️ مادر← روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینیه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم.🍲 هر که می آمد می پرسید حسین کجاست؟ و در جواب می گفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه💫 همان روز خبر شهادتش را آوردند🕊️ *گفت تاسوعا بر میگردم برگشت اما جور دیگر.*🕊️ او با سر بند یا فاطمه الزهرا(س)🏴 *با اصابت تیر در پهلو🖤 در روز تاسوعا*🏴 شهد شیرین شهادت را نوشید🕊️و به سیمرغ محرم شهدای عملیات محرم ملقب گردید🕊️🕋 *شهید حسین جمالی* *شادی روحش صلوات*💙🌹
چرا غیبت اقا عادی شده - حاج اقا عالی.mp3
1.5M
🎧🎧 ⏰ 3 دقیقه 👆 ✅ چراغیبت امام زمان عج برای ما عادی شده؟ ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹
🌹خاطره ای از شهید مظفری نیا محافظ سپهبدقاسم سلیمانی: ✍در ایام سیل خوزستان و سفر حاج قاسم به مناطق سیل زده ما طبق شرایط کاری خود نگران حضور حاج قاسم بوده و می بایستی اصول حفاظتی و امنیتی را دقیقا رعایت کنیم. اما در جایی حاج قاسم بمن گفت: من بااین مردم سالها زندگی کرده ام، مراقب باش کاری نکنید که مردم ناراحت شوند. ما که عاشق و فدایی حاج قاسم بودیم و از طرفی نیز با جَذَبه ی تذکر او در شرایط بسیار سختی قرار می گرفتیم. حفظ و رعایت حفاظت یک شخصیت و از طرفی دقت در برخورد با مردم از سخت ترین شرایط کاری ما بود که ما آن را انجام می دادیم. شهید مظفری نیا می گفت: حاج قاسم بارها مارا می بوسید و می گفت از اینکه مراعات مردم را می کنید ممنونم...
♥️ نام:حسین نام خانوادگی:ولایتی فر تاریخ تولد:۶*۴*۱۳۷۵ محل تولد:دزفول وی در۲۰سالگی جذب سپاه شد. محل شهادت:وی درتاریخ ۳۱*۶*۱۳۹۷دررژه ی نیروهای مسلح هنگامی که دیدهمه روی زمین خوابیدندوجانبازی روی ویلچراست به سمت اورفت تااورانجات دهدولی چندتیربه سینه اواصابت کرد وبه شهادت رسید. همچنین اوچندباربرای اعزام به سوریه اقدام کردولی نشد. وضعیت تاهل:مجرد
سلام روز همگی بخیر یه صحبتی دارم با اعضا محترم و بزرگوار کانال چه عزیزانی که ازابتدا عضو این کانال بودن و چه عزیزانی که امروز به جمع ما پیوستن . بزرگواران شاید بعضی هاتون اون انتطاری که از کانال مطلوبتون دارید در این کانال نبینید و تصمیم به لفت دادن داشته باشید ولی یه مطلبی رو که خودم حس کردم میخوام امروز بهتون بگم اینکه اگر هم از این کانال که یه کانال معرفی شهیدان تحت عنوان یاد و خاطره و زندگی نامه و داستان و رمان شهدا هست قصد لفت دادن دارید ولی حتما یه کانال شهدایی داشته باشید . به چند دلیل اول اینکه سفارش خدا و پیامبرو بزرگان دینی ما براینه که یاد شهدارو حفظ کنیم که دراین مورد خودتونم زیاد شنیدید اول کانال هم به این مطلب اشاره شده. دوم اینکه این بزرگوارن واقعا حق کردن ما دارند . امروز ما همه چیزمونو یعنی دینمون اعتقاداتمون خاک کشورمون ناموسمون وووووو همه چیمونو مدیون ایثار و فدا کاری این عزیزانمون هستیم پس باید یاد و خاطرشون رو برای خودمون و نسل آینده حفط کنیم ولی نکته سوم که همه حرف من و این مقدمه چینی ها برای این مطلب آخرمه که کار با شهیدان حال آدمو خیلی خوب میکنه به ادم ارامش میده آدم وقتی سرو کارش با شهداست خوابش خوارکش تفریحش همه چیزش یه رنگ و بوی دیگه ای میگیره. شاید اگر اینجا گروه بود شماها توصیف بهتری از شهدا داشتید . و من خیلی دلم میخواد حرفهای شمارهم در این مورد بشنوم لذا آیدیمو میدم خدمتتون شماها هم دلنوشته ها و اگر خاطره ای از شهیدان خودتون یا اقوامتون به همراه عکس ویا وصیت نامه دارید بفرستید تا در کانال بگذارم . اگر پرحرفی کردم به بزرگی خودتون منو ببخشید 🌹 @Ad_mahdis
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_11 _روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز
_حدود یک سال قبل از اسارت در سوریه بودم و خاطرات زیادے داشتم... با این حال ڪیفیت محوے از آن روزها در ذهنم مانده و اغلب را فراموش ڪردم ، اما اذیت هاے زندان بسیار در ذهنم مرور مےشود! _یڪے از غذاهایے ڪه مےدادند،گندم با آب جوش بود... چیزے شبیه آبگوشت! دائم از این غذا مےدادند! آن هم به قدرے ڪه بخوریم تا نمیریم،یا عدس را سرخ مےڪردند و یک ڪاسه ڪوچک براے من مے آوردند با یک ڪف دست نان! هر سه ماه یڪبار نفرے یک لیوان چایے مےدادند... یک قابلمه بزرگ مےگذاشتند ، آب ڪه جوش مےآمد چایے را هم داخلش می‌ریختند و دم در هر انفرادی یک لیوان به هر ڪسے مےدادند! خدا مےداند آن یک لیوان چاے را ڪه الان در طول روز ممڪن است هر ڪسے چند لیوان بخورد و خیلے متوجه لذتش نشود ، بعد از این همه مدت با چه شوقے آرام آرام مےخوردیم! شاید باورتان نشود ، چایے را ڪه مےخوردیم تا صبح از خوشحالے اش نمےخوابیدیم! البته روزهاے اول ، هر روز یک لیوان مےدادند ، اما بعد از یک هفته ۱۰ روز دیگر خبرے نبود تا روزهاے آخر قبل از فرار ڪه تقریباً امورات زندان دست خود بچه‌ها بود... «ابوربیر»هر روز براےمان چاے درست مےڪرد! برنج هم شاید دو بار در ماه رمضان از بیرون آوردند به ما دادند! _زندانے هایے ڪه از مردم بودند و بعد از مدتے آزاد می شدند موقع آزادے به عنوان شیرینے پولے مےدادند،یڪے از بچه ها با مامور زندان مےرفت مغازه و شیرینے مےخرید دور هم مےخوردیم! خیلے ڪم مےشد ڪسے از آنجا آزاد شود... زندانے معمولاً یا ڪشته مےشد یا زیر شڪنجه از دنیا مےرفت! در یک مورد شانزده نفر از داعشے هایے ڪه توسط جبهة النصره اسیر شده بودند با هم از آنجا فرار ڪردند! ساختمان زندان جایے مخوف بود ڪه فرار از آن تقریبا محال به نظر مےرسید! دیوار هاے بسیار بلند بتنے داشت... آنقدر محڪم بود ڪه اگر هواپیما هم بمباران مےڪرد ، آسیبے به آن نمےرسید! پنجره‌اے در اتاق این شانزده نفر بود... ڪم پیش مےآمد ڪه زندانبان ها شب ها بیایند داخل سلول سر بزنند! آنها با هم آنقدر پنجره را هل داده بودند ڪه چارچوب شل شده بود... شب آخر هم پنجره را شڪسته و یڪے یڪے فرار ڪرده بودند! منطقه تحت سیطره داعش نزدیک همین زندان بود... همه رفتند اما یک نفر گیر افتاد! این یک نفر مےرود بین بچه‌هاے جیش الحر! این گروه با جبهة النصره متحد بودند! برای همین او را آوردند تحویل دادند! _آن داعشے دو روز در سلول ما بود... از او پرسیدم:چرا تو را گرفتند!؟ توضیح داد ڪه چطور فرار ڪردند! سوال ڪردم ڪه چرا شما شیعه را مےڪشید!؟ چون شیعه ڪافر است! یک تڪه آهن را گذاشتند و برایشان مقدس است... خوب آن را بگذار ڪنار ، هر ڪسے به دین خودش مےرود و روز قیامت جوابگوست! شما شیعه ها سنے ها را مےڪشید! از نظر ما سنے ها مسلمان اند چون پیامبر و قرآن را قبول دارند و ما ڪنار آنها به خوبے زندگے مےڪنیم... این نظر ماست اما در تفڪر داعشے ها ما بے برو برگرد ڪافر هستیم! _زیاد با او بحث نڪردم چون به ائمه اهانت مےڪرد و این موضوع به شدت من را به هم مےریخت! از ایران ڪه حرف میزد میگفت:«ایرانی ڪل ڪافر و مسلمانے وجود ندارد» او «ابو حنا» ڪه مسیحے بود را نشان داد و مےگفت: او هم ڪافر است فقط سنے ها مسلم هستند و اسلام دیگرے وجود ندارد! در زندان علوے و اسماعیلے هم بودند! از اسماعیلے ها ڪه اصلا خوشش نمےآمد و ميگفت:اینها به ڪل ڪافرند! سینه زدن ما را مسخره میڪرد! از بس فشار روحے بهم وارد مےشد گاهے مےرفتم داخل دستشویے و گریه میڪردم... _در زندان هواے چند تا از زندانے هایے ڪه حتے از جیش سورے بودند را خیلے داشتند و برایشان لباس مےآوردند! یک بار هم ڪسے را آوردن داخل سلول ما به نام«ابو محمد حسن»ڪه جاسوس اسرائیل بود... او ڪه حدود یک ماه پیش ما ماند ، دڪتر هم بود و گاهے زندانے ها را مداوا مےڪرد! _جبهة النصره با داعش به شدت اختلاف داشت... اوایل شروع جنگ گروه‌هاے تڪفیرے همه با هم متحد بودند اما مدتے بعد بر سر قدرت به اختلاف خوردند! جبهة النصره و داعش هر ڪدام ادعاے به قدرت رسیدن داشتند ، تا جایے ڪه همه چیزشان از هم جدا شد و درگیرے هاے شان به جایے رسید ڪه گاهے شدت از جنگ با جیش سورے هم بیشتر بود... مناطقے بود ڪه جبهة النصره هم باید با داعش مےجنگید هم با جیش سورے! آنها بسیار با هم ضد بودند... جبهة النصره مےگفت: جیش سوری ڪه مقابل ما مےجنگد تڪلیفش معلوم است! آنها همه ڪافر هستند ، اما چرا ما باید داعش را بڪشیم!؟ چرا مسلم باید مسلم را بڪشد!؟ «حرام است...» ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭 لحظه شهادت مدافع حرم 🕊 پاسدار شهید و همرزمش در منطقه العیس 👈 شهید عشریه داراے ۳ فرزند بودند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪینه داعشی‌ها از شهید اصغرپاشاپور آنقدر بود ڪه حتے وقتے بر زمین افتاد دست از سرش بر نداشتند و سر از تنش جدا ڪردند. گل پرپر السلام😭 گرفته پر السلام😭 تن بے سر السلام😭
..🌱 یک نفر داشت تعریف میکرد که خیلی دوست داشت چادر بزاره ولی متاسفانه مادرشون مخالف چادری شدنشون بودن.. خلاصه یه چند مدت که گذشت خانمِ آقامصطفی با مادرشون تماس گرفتن و گفتن که من دیشب خوابِ آقامصطفی رو دیدم که بهم گفت برو به فلانی.. بگو چادر بخره بزاره..😍 از همون موقع مادرشون موافقت کردن که دخترش چادر بزاره😌.. خلاصه خواستیم بگیم که شهدا از همه احوالات ما باخبر هستن و اگه خدایی نکرده مشکلی داشته باشیم خیلی کمک میکنن..🌸
+پیشنهاد میکنم این صفحه از قرآن رو بخونیم البته با معنی..🌱 شدیدا زیباست..✨ هدیه هم کنیم به آقا امام زمان(عج) و شهید سید مصطفی علمدار🙃 .‌.❤️
🔸حسین ۲۷ سال👱‍♂ داشت و جمعاً "۲۵ بار" رفت. اولین سفرش را در ۲۰ سالگے رفت. در مناسبت‌هاے مختلف به‌ صورت جداے از سازمان حج و زیارت به ڪربلا میرفت 🔹اغلب با ماشین🚗 دوست‌هایش میرفت. وقتے هم خانمش را ڪرد، او را به ڪربلا برد. ڪربلا بود😍 حتے اگر چند روز مرخصے داشت، آن چند روز را به میرفت. 🔸یک بار، یک ڪربلاے روزه رفت. میخواست "شب جمعه" را ڪربلا باشد. وقتے عراقی‌ها گذرنامه‌اش📖 را دیده بودند، به او گفته بودند:❣أنتَ مجنون❣ 🌷