🌹خاطره ای از شهید مظفری نیا محافظ سپهبدقاسم سلیمانی:
✍در ایام سیل خوزستان و سفر حاج قاسم به مناطق سیل زده ما طبق شرایط کاری خود نگران حضور حاج قاسم بوده و می بایستی اصول حفاظتی و امنیتی را دقیقا رعایت کنیم. اما در جایی حاج قاسم بمن گفت:
من بااین مردم سالها زندگی کرده ام، مراقب باش کاری نکنید که مردم ناراحت شوند.
ما که عاشق و فدایی حاج قاسم بودیم و از طرفی نیز با جَذَبه ی تذکر او در شرایط بسیار سختی قرار می گرفتیم.
حفظ و رعایت حفاظت یک شخصیت و از طرفی دقت در برخورد با مردم از سخت ترین شرایط کاری ما بود که ما آن را انجام می دادیم.
شهید مظفری نیا می گفت:
حاج قاسم بارها مارا می بوسید و می گفت از اینکه مراعات مردم را می کنید ممنونم...
بی تو ...هرگز...
یک بار #حاج_قاسم به پدرم گفته بود:
«اگر نزد خدا آبرو و توفیق #شهادت را داشته باشم در #بهشت میایستم تا شما بیایید. من بدون تو به بهشت نمیروم...
این #بیمعرفتیست که من بدون تو به بهشت بروم.»
راوی:نفیسه پورجعفری، دختر شهید
#نثار_روحشان_صلوات
قرار عاشقی❤️
نام:عبدالرحیم
نام خانوادگی: فیروز آبادی
تاریخ تولد:۱۳۶۴/۱۱/۲۰
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۹/۱۶
محل شهادت:سوریه،حلب
وضعیت تاهل:متاهل
تعداد فرزندان:دودختر به نام فاطمه(۷ساله)،حنانه(۵ساله)
فرازی از وصیت نامه شهید:همیشه ودرتمام حالات به فکر امام زمان(عج)باشید.ومدافع خوبی برای ولایت وگوش به فرمان ولایت فقیه باشید.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات_برمحمد_و_آل_محمد
🌹درخواست شهید مدافع حرم از حاج قاسم سلیمانی
✍از فرماندهان خواهش میکنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بندهی حقیر نکنند. از فرماندهی محترم این عملیات و یا «حاج قاسم» در خواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانوادهی این حقیر ایجاد نمایند، تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم.
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
ڪلامشهید:^^
مــنبراے|شهــادٺـ🥀|اصــرارنمےڪنمـ•••
آنقـدرڪـــارمےڪنـمـ
ڪہلایـقشهـــادٺشـومـ
ۅخــدامنرابخـــرد.☝️🏻✨
#شهیدمرتضےحسینپور🕊👑
#اینجورےباشیمـ:)💚
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋
☑️ *وفای به عهد*🕊️
*شهید حسین جمالی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۸ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: فسا/شیراز
محل شهادت: حلب/سوریه
🌹مادرش میگوید←ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذری می پزیم🍲 و بانی آن حسین بود🌷 آن روز تمام وسایلهای نذر را خرید.🍲سپس لباسهایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم و آب را پشت سرش ریختم💦. با یک چشم پر از غم و عمیق نگاهم کرد و رفت.🥀سوم محرم زنگ زد گفت مادر چه خبر از حسینیه..⁉️
گفتم: مادر کی میای ؟ *گفت: روز تاسوعا خانه هستم*🕊️
از زبان همرزم←شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند🌷 حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود که گفت : *دعا کن فردا اولین شهید روز تاسوعا باشم ..*🕊️
مادر← روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینیه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم.🍲 هر که می آمد می پرسید حسین کجاست؟ و در جواب می گفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه💫
همان روز خبر شهادتش را آوردند🕊️
*گفت تاسوعا بر میگردم برگشت اما جور دیگر.*🕊️ او با سر بند یا فاطمه الزهرا(س)🏴 *با اصابت تیر در پهلو🖤 در روز تاسوعا*🏴 شهد شیرین شهادت را نوشید🕊️و به سیمرغ محرم شهدای عملیات محرم ملقب گردید🕊️🕋
*شهید حسین جمالی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
چرا غیبت اقا عادی شده - حاج اقا عالی.mp3
1.5M
🎧🎧
⏰ 3 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ چراغیبت امام زمان عج برای ما عادی شده؟
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_عالی
🔹 #نشر_دهید
🌹خاطره ای از شهید مظفری نیا محافظ سپهبدقاسم سلیمانی:
✍در ایام سیل خوزستان و سفر حاج قاسم به مناطق سیل زده ما طبق شرایط کاری خود نگران حضور حاج قاسم بوده و می بایستی اصول حفاظتی و امنیتی را دقیقا رعایت کنیم. اما در جایی حاج قاسم بمن گفت:
من بااین مردم سالها زندگی کرده ام، مراقب باش کاری نکنید که مردم ناراحت شوند.
ما که عاشق و فدایی حاج قاسم بودیم و از طرفی نیز با جَذَبه ی تذکر او در شرایط بسیار سختی قرار می گرفتیم.
حفظ و رعایت حفاظت یک شخصیت و از طرفی دقت در برخورد با مردم از سخت ترین شرایط کاری ما بود که ما آن را انجام می دادیم.
شهید مظفری نیا می گفت:
حاج قاسم بارها مارا می بوسید و می گفت از اینکه مراعات مردم را می کنید ممنونم...
#قرارعاشقی♥️
نام:حسین
نام خانوادگی:ولایتی فر
تاریخ تولد:۶*۴*۱۳۷۵
محل تولد:دزفول
وی در۲۰سالگی جذب سپاه شد.
محل شهادت:وی درتاریخ ۳۱*۶*۱۳۹۷دررژه ی نیروهای مسلح هنگامی که دیدهمه روی زمین خوابیدندوجانبازی روی ویلچراست به سمت اورفت تااورانجات دهدولی چندتیربه سینه اواصابت کرد وبه شهادت رسید.
همچنین اوچندباربرای اعزام به سوریه اقدام کردولی نشد.
وضعیت تاهل:مجرد
سلام روز همگی بخیر
یه صحبتی دارم با اعضا محترم و بزرگوار کانال چه عزیزانی که ازابتدا عضو این کانال بودن و چه عزیزانی که امروز به جمع ما پیوستن .
بزرگواران شاید بعضی هاتون اون انتطاری که از کانال مطلوبتون دارید در این کانال نبینید و تصمیم به لفت دادن داشته باشید ولی یه مطلبی رو که خودم حس کردم میخوام امروز بهتون بگم
اینکه اگر هم از این کانال که یه کانال معرفی شهیدان تحت عنوان یاد و خاطره و زندگی نامه و داستان و رمان شهدا هست قصد لفت دادن دارید ولی حتما یه کانال شهدایی داشته باشید .
به چند دلیل
اول اینکه سفارش خدا و پیامبرو بزرگان دینی ما براینه که یاد شهدارو حفظ کنیم که دراین مورد خودتونم زیاد شنیدید اول کانال هم به این مطلب اشاره شده.
دوم اینکه این بزرگوارن واقعا حق کردن ما دارند .
امروز ما همه چیزمونو یعنی دینمون اعتقاداتمون خاک کشورمون ناموسمون وووووو همه چیمونو مدیون ایثار و فدا کاری این عزیزانمون هستیم پس باید یاد و خاطرشون رو برای خودمون و نسل آینده حفط کنیم
ولی نکته سوم که همه حرف من و این مقدمه چینی ها برای این مطلب آخرمه که کار با شهیدان حال آدمو خیلی خوب میکنه به ادم ارامش میده آدم وقتی سرو کارش با شهداست خوابش خوارکش تفریحش همه چیزش یه رنگ و بوی دیگه ای میگیره.
شاید اگر اینجا گروه بود شماها توصیف بهتری از شهدا داشتید . و من خیلی دلم میخواد حرفهای شمارهم در این مورد بشنوم لذا آیدیمو میدم خدمتتون شماها هم دلنوشته ها و اگر خاطره ای از شهیدان خودتون یا اقوامتون به همراه عکس ویا وصیت نامه دارید بفرستید تا در کانال بگذارم .
اگر پرحرفی کردم به بزرگی خودتون منو ببخشید 🌹
@Ad_mahdis
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_11 _روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز
#فرار_از_زندان_داعش
#قسمت_12
_حدود یک سال قبل از اسارت در سوریه بودم و خاطرات زیادے داشتم...
با این حال ڪیفیت محوے از آن روزها در ذهنم مانده و اغلب را فراموش ڪردم ، اما اذیت هاے زندان بسیار در ذهنم مرور مےشود!
_یڪے از غذاهایے ڪه مےدادند،گندم با آب جوش بود...
چیزے شبیه آبگوشت!
دائم از این غذا مےدادند!
آن هم به قدرے ڪه بخوریم تا نمیریم،یا عدس را سرخ مےڪردند و یک ڪاسه ڪوچک براے من مے آوردند با یک ڪف دست نان!
هر سه ماه یڪبار نفرے یک لیوان چایے مےدادند...
یک قابلمه بزرگ مےگذاشتند ، آب ڪه جوش مےآمد چایے را هم داخلش میریختند و دم در هر انفرادی یک لیوان به هر ڪسے مےدادند!
خدا مےداند آن یک لیوان چاے را ڪه الان در طول روز ممڪن است هر ڪسے چند لیوان بخورد و خیلے متوجه لذتش نشود ، بعد از این همه مدت با چه شوقے آرام آرام مےخوردیم!
شاید باورتان نشود ، چایے را ڪه مےخوردیم تا صبح از خوشحالے اش نمےخوابیدیم!
البته روزهاے اول ، هر روز یک لیوان مےدادند ، اما بعد از یک هفته ۱۰ روز دیگر خبرے نبود تا روزهاے آخر قبل از فرار ڪه تقریباً امورات زندان دست خود بچهها بود...
«ابوربیر»هر روز براےمان چاے درست مےڪرد!
برنج هم شاید دو بار در ماه رمضان از بیرون آوردند به ما دادند!
_زندانے هایے ڪه از مردم بودند و بعد از مدتے آزاد می شدند موقع آزادے به عنوان شیرینے پولے مےدادند،یڪے از بچه ها با مامور زندان مےرفت مغازه و شیرینے مےخرید دور هم مےخوردیم!
خیلے ڪم مےشد ڪسے از آنجا آزاد شود...
زندانے معمولاً یا ڪشته مےشد یا زیر شڪنجه از دنیا مےرفت!
در یک مورد شانزده نفر از داعشے هایے ڪه توسط جبهة النصره اسیر شده بودند با هم از آنجا فرار ڪردند! ساختمان زندان جایے مخوف بود ڪه فرار از آن تقریبا محال به نظر مےرسید!
دیوار هاے بسیار بلند بتنے داشت... آنقدر محڪم بود ڪه اگر هواپیما هم بمباران مےڪرد ، آسیبے به آن نمےرسید!
پنجرهاے در اتاق این شانزده نفر بود...
ڪم پیش مےآمد ڪه زندانبان ها شب ها بیایند داخل سلول سر بزنند! آنها با هم آنقدر پنجره را هل داده بودند ڪه چارچوب شل شده بود...
شب آخر هم پنجره را شڪسته و یڪے یڪے فرار ڪرده بودند!
منطقه تحت سیطره داعش نزدیک همین زندان بود...
همه رفتند اما یک نفر گیر افتاد!
این یک نفر مےرود بین بچههاے جیش الحر!
این گروه با جبهة النصره متحد بودند! برای همین او را آوردند تحویل دادند!
_آن داعشے دو روز در سلول ما بود...
از او پرسیدم:چرا تو را گرفتند!؟
توضیح داد ڪه چطور فرار ڪردند! سوال ڪردم ڪه چرا شما شیعه را مےڪشید!؟
چون شیعه ڪافر است!
یک تڪه آهن را گذاشتند و برایشان مقدس است...
خوب آن را بگذار ڪنار ، هر ڪسے به دین خودش مےرود و روز قیامت جوابگوست!
شما شیعه ها سنے ها را مےڪشید!
از نظر ما سنے ها مسلمان اند چون پیامبر و قرآن را قبول دارند و ما ڪنار آنها به خوبے زندگے مےڪنیم...
این نظر ماست اما در تفڪر داعشے ها ما بے برو برگرد ڪافر هستیم!
_زیاد با او بحث نڪردم چون به ائمه اهانت مےڪرد و این موضوع به شدت من را به هم مےریخت!
از ایران ڪه حرف میزد میگفت:«ایرانی ڪل ڪافر و مسلمانے وجود ندارد»
او «ابو حنا» ڪه مسیحے بود را نشان داد و مےگفت: او هم ڪافر است فقط سنے ها مسلم هستند و اسلام دیگرے وجود ندارد!
در زندان علوے و اسماعیلے هم بودند! از اسماعیلے ها ڪه اصلا خوشش نمےآمد و ميگفت:اینها به ڪل ڪافرند!
سینه زدن ما را مسخره میڪرد!
از بس فشار روحے بهم وارد مےشد گاهے مےرفتم داخل دستشویے و گریه میڪردم...
_در زندان هواے چند تا از زندانے هایے ڪه حتے از جیش سورے بودند را خیلے داشتند و برایشان لباس مےآوردند!
یک بار هم ڪسے را آوردن داخل سلول ما به نام«ابو محمد حسن»ڪه جاسوس اسرائیل بود...
او ڪه حدود یک ماه پیش ما ماند ، دڪتر هم بود و گاهے زندانے ها را مداوا مےڪرد!
_جبهة النصره با داعش به شدت اختلاف داشت...
اوایل شروع جنگ گروههاے تڪفیرے همه با هم متحد بودند اما مدتے بعد بر سر قدرت به اختلاف خوردند!
جبهة النصره و داعش هر ڪدام ادعاے به قدرت رسیدن داشتند ، تا جایے ڪه همه چیزشان از هم جدا شد و درگیرے هاے شان به جایے رسید ڪه گاهے شدت از جنگ با جیش سورے هم بیشتر بود...
مناطقے بود ڪه جبهة النصره هم باید با داعش مےجنگید هم با جیش سورے!
آنها بسیار با هم ضد بودند...
جبهة النصره مےگفت: جیش سوری ڪه مقابل ما مےجنگد تڪلیفش معلوم است!
آنها همه ڪافر هستند ، اما چرا ما باید داعش را بڪشیم!؟
چرا مسلم باید مسلم را بڪشد!؟
«حرام است...»
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭
لحظه شهادت مدافع حرم 🕊
پاسدار شهید #ابراهیم_عشریه
و همرزمش در منطقه العیس #سوریه
👈 شهید عشریه داراے ۳ فرزند #دختر بودند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪینه داعشیها از شهید اصغرپاشاپور آنقدر بود ڪه حتے وقتے بر زمین افتاد دست از سرش بر نداشتند و سر از تنش جدا ڪردند.
گل پرپر السلام😭
گرفته پر السلام😭
تن بے سر السلام😭
#خاطرهها..🌱
یک نفر داشت تعریف میکرد که خیلی دوست داشت چادر بزاره ولی متاسفانه مادرشون مخالف چادری شدنشون بودن..
خلاصه یه چند مدت که گذشت خانمِ آقامصطفی با مادرشون تماس گرفتن و گفتن که من دیشب خوابِ آقامصطفی رو دیدم که بهم گفت برو به فلانی.. بگو چادر بخره بزاره..😍
از همون موقع مادرشون موافقت کردن که دخترش چادر بزاره😌..
خلاصه خواستیم بگیم که شهدا از همه احوالات ما باخبر هستن و اگه خدایی نکرده مشکلی داشته باشیم خیلی کمک میکنن..🌸
+پیشنهاد میکنم این صفحه از قرآن رو بخونیم البته با معنی..🌱
شدیدا زیباست..✨
هدیه هم کنیم به آقا امام زمان(عج) و شهید سید مصطفی علمدار🙃
#خدایاشکرت..❤️
🔸حسین ۲۷ سال👱♂ داشت و جمعاً "۲۵ بار" #ڪربلا رفت. اولین سفرش را در ۲۰ سالگے رفت. در مناسبتهاے مختلف به صورت #مستقل جداے از سازمان حج و زیارت به ڪربلا میرفت
🔹اغلب با ماشین🚗 دوستهایش میرفت. وقتے هم خانمش را #عقد ڪرد، او را به ڪربلا برد. #عاشق ڪربلا بود😍 حتے اگر چند روز مرخصے داشت، آن چند روز را به #ڪربلا میرفت.
🔸یک بار، یک ڪربلاے #سه روزه رفت. میخواست "شب جمعه" را ڪربلا باشد. وقتے عراقیها گذرنامهاش📖 را دیده بودند، به او گفته بودند:❣أنتَ مجنون❣
#شهید_حسین_هریری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم
#سلام_بر_شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
ایستادن پاے امام زمان خویش
۲۷فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم
#محسن_ڪمالے دهقان
#علیرضا_صفرپور جاجرمی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🔰شهـید سیدمرتضی آوینی:
شهـادت؛
تولد ستارہ ایست که پرتو نورش عرصه ی زمان را در می نوردد ،
و زمین را به نور رب الارباب اشراق می بخشد..
🌷شهید محمدرضا امیری دهقان🌷
سالـروز ولادت
📎شبــــتون شهــــدایی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_چهل_و_هشت چه می دونم! خب بده! برو بابا توام بااین راهنماییت! واقعا؟! من همش فکر می کردم، م
#قسمت_49
بله؟!
این پسرخالت بود...
چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
- کدوم پسرخاله؟!
همین پسر خاله فریبا ...
-خو؟
پسره خوبیه نه؟
-بسم الله! چطو؟
هیچی هیچی!
دوباره عینکش را می زند و سرش داخل کتاب می رود! برای فرار از سولات
بودارش به طرف اتاقم می روم. "مامان هم دلش خوشه ها! معلوم نیست چی تو
سرش! پوف...!" روی تخت ولو می شوم و پاکت را روی س*ی*ن*ه ام میگذارم.
فکرم حسابی مشغول حرفهای میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفی زدا!
اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب کنکور بدم!. اگر...اگر ...وای
ینی میشه؟!" غلت می زنم و مشغول بازی با پرزهای پتوی گلبافت روی تختم می
شوم. پاکت چپه می شود و محتویاتش روی پتو می ریزد. اهمیتی نمیدم و سعی می
کنم تمرکز کنم! مشکل اساسی من حاج رضاست! " عمرا بذاره بری محیا! زهی
خیال باطل خنگول! امم.. شایدم اگر رتبه ی خوبی بیارم، دیگه نتونه چیزی
بگه! چراباید مانع موفقیتای من بشه؟!" این انصافه؟!" پلک هایم راروی هم
فشار میدهم و اخم غلیظی بین ابروهایم گره می زنم. " پس محمد مهدی چی؟! من
بهش عادت کردم!" روی تخت مینشینم و به موهای بلندم چنگ میزنم و سرم را
بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویی که
داری بهش فکر می کنی وگرنه برای اون یه جوجه تخس لجبازی! " ازتخت پایین
می آیم و مقابل آینه روی در کمدم می ایستم. انگشت اشاره ام را برای
تصویرم بالا می آورم و محکم می گویم: کله پوک! خوب مختو کار بنداز! یامحمدمهدی
یا آزادی! فهمیدی؟!" به چشمان کشیده و مردمک براقم خیره می شوم! شاید هم
نه! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندی می زنم و جواب خودم رامیدهم:
خل شدی؟! یعنی توقع داری باهاش ازدواج کنی؟! خداشفات بده!"
انگشتم را پایین می آورم: خب چیه مگه! تحصیل کرده نیست که هست! خوش تیپ
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_49 بله؟! این پسرخالت بود... چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
#قسمت_50
نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یه کوچولو زیادی بزرگ تر
از منه!" و...و..." زنم داشته!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم به مرد
مورد علاقم برسم هم به آزادی... به درس و دانشگاه و هرچی دلم میخواد!"
پشتم رابه آینه می کنم" این چه فکریه؟! خدایاکمک! اون بیچاره فقط به دید
یه شاگرد بهم نگاه میکنه، اون وقت من!"...خیلی پررو شدی دختر! " گیج و
گنگ به طرف کیفم می روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون می آورم. شاید
یکم صحبت کردن بامیتراحالم رابهتر کند.
با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو می برم و مقدار زیادی کاهو وسس داخل
دهانم می چپانم. پدرم زیرچشمی نگاهم می کند و خنده اش می گیرد. مادرم هم
هر از گاهی لبخند معنادار تقدیمم می کند. بی تفاوت تکه ی آخر مرغم را در
دهانم می گذارم و می گویم: عالی بود شام! بازم هست؟!
حاج رضا بسه دختر میترکی!
یه کوچولو! قد نخود! خواهش!
مامان ظرفم را می گیرد و جلوی خودش می گذارد. بااعتراض می گویم: خب چرا
گذاشتی جلوت؟!
پدرم باخونسردی لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقه بادقت به حرفای
مادرت گوش کن!
دودستم رازیر چانه ام میگذارم و می گویم: بعله! بفرما!
مادرم دور لبش را بادستمال تمیز می کند و بی مقدمه میگوید: حسام باخاله
فریبا حرف زده گفته بریم خواستگاری محیا!
دهانم باز می شود.
-چیکار کرده؟!
هیچی! سرش خورده به یه جا گفته میخوام بریم خواستگاری!
به پشتی صندلی تکیه می دهم
-اون وقت خاله فریبام خوشال شده زنگ زده به شما؛ آره؟
باهوش شدی دخترم!
-بعد ببخشید شما چی گفتید؟!
گفتم با باباش حرف میزنم!
نگاهم سریع روی چهره ی شکفته از لبخند کج پدرم می چرخد...
ادامه دارد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)
ای مثل روز آمدنت روشن
این روز ها که می گذرد
هر روز در انتظار آمدنت هستم...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_50 نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یه کوچولو زیادی بزرگ تر از منه!" و...و..." ز
#قبلهعشق
#قسمت_51
بابا شما چی گفتید؟!
پدرم یک لیوان دوغ برای خودش می ریزد و شمرده شمرده جواب میدهد:
حسام جوون بدی نیس! پسرخالته! از بچگی می شناسیمش... لیسانس گرفته و
سرکار مشغوله! سربه زیره... به مام میخوره! چی باید می گفتم به نظرت
دختر؟!
حرصم میگیرد. دندانهایم راروی هم فشار میدهم و ازجا بلند می شوم.
چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد یعنی این وسط نظر من مهم نیست؟!
چرا عزیزم هست! برای همین داریم برات میگیم...ما موافقت کردیم توچرا میگی
نه؟!
محکم و بلند می گویم: نه نه نه نه! همین!
مادرم باتعجب می پرسد: وا خب یبار بگی ام میفهمیم! بعدم این پسره چشه؟!
-چش نی دماغه! خوشم نمیاد ازش!
مامان- خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!
فکری به دهنم می زند! خودش جواب دستم داد! قیافه ای حق به جانب به خودم
می گیرم و آرام می گویم: بله! ...هنوزم میگم! چطوری به کسی که بهش می
گفتم داداش و هم بازیم بوده، الان به دید خواستگار نگاه کنم؟!
مادرم خودش را لوس می کند و چندبار پشت هم پلک میزند و میگوید: اینجوری
نگاش کن!
واقعا خانواده ی سرخوشی دارم ها! صندلی ام را سر جایش هل میدهم و دوباره
تاکید می کنم: نه نه نه! همین که گفتم! بگید محیا رد کرد!
دراتاق را پشت سرم می بندم و کوله پشتی ام راروی تختش میگذارم. بوی ادکلن
تلخ درکل فضا پیچیده. یک عکس بزرگ سیاه و سفید بالای تختش دیوار کوب شده!
ازداخل کوله پشتی ام یک تونیک با روسری بیرون می آورم. تونیک را تن و
روسری را با سلیقه سرم می کنم. مقداری از موهای عسلی ام را هم یک طرف روی
یکی از چشمانم می ریزم. کمی به لبهایم ماتیک می زنم و از اتاق بیرون می
روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروی قلبم می گذارم.
با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادی کم مونده بود بیام تو! حالت خوبه؟!
-بله ببخشید!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_51 بابا شما چی گفتید؟! پدرم یک لیوان دوغ برای خودش می ریزد و شمرده شمرده جواب می
#قبلهعشق
#قسمت_52
پشتش رابه من می کند و به سمت اتاق مطالعه می رود.
امروز دل را به دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبی می
شود و یک چیز سنگین بارم می کند... لبهایم راروی هم فشار میدهم و وارد
اتاق می شوم. اما خبری از او نیست. گنگ وسط اتاق می ایستم که یک دفعه
پرده ی بلند و شیری رنگ پنجره ی سرتاسری اتاق تکانی می خورد و صدای
محمدمهدی
شنیده می شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند می زنم و به ایوان
می روم. میز کوچک و دوصندلی و دوفنجان قهوه! تشکر می کنم و کنارش
مینشینم." اوایل مقابلش می نشستم ولی الان..." فنجان را کنار دستم میگذارد
و میگوید: بخور سرد نشه!
لبخند می زنم و کمی قهوه را مزه مزه می کنم. شاید الان بهترین فرصت است تا
گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش می کنم. متوجه می شد و می پرسد: جان؟ چی
شده؟
-یه سوال بپرسم؟!
دوتا بپرس!
-محمدمهدی توخیلی راجع به خانواده ی من پرسیدی ولی خودت...
بین حرفم می پرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخوای چی بگی...راجع به زنمه؟
چشمانم را مظلوم می کنم
صاف مینشیند و به روبه رو خیره می شوداوهوم!
خب راستش... راستش شیدا خیلی شکاک بود! خیلی اذیتم می کرد. زندگی ما فقط
سه سال
دووم اورد! به رفت و آمدهام. شاگردام... به همه چیز گیر میداد! حتی یه مدت
نمیذاشت ادکلن بزنم! می گفت کجا میخوای بری که داری عطر می زنی!
شاخ درمی آورم! زن دیوانه! مرد به این خوبی! با چشمهای گرد به لبهایش چشم
میدوزم که حرفش راقطع می کند.
شاید بعدا بیشتر راجه بهش صحبت کنم! حق بده که اذیت شم با یادآوریش!
به خوبی به او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم.
ازتاکسی پیاده می شوم و سمت کوچه مان می روم که همان موقع پدرم سرمی رسد