#تلنگرانہ
شهید حمید باکری
💠حمید آلمان که می خواست برود، نشسته بود خودش و اعتقاداتش را روی کاغذ پیاده کرده بود. می خواست وقتی آنجا می رود یادش نرود که کیست و برای چه آمده است؟!
نامه پر بود از نقاط مثبت و منفی اش؛ از خصلت های ارثی تا خصلت های تأثیر گرفته شده از خانواده و محیط.
💠می گفت: اینها را نوشتم تا وقتی رسیدم آلمان #غرور برم ندارد و یادم نرود چه کسی هستم و برای چه آمده ام و نباید به خطا بروم.
همه را نشانم داد. البته این ها را به این قصد به من نشان داد تا نقاط ضعفش را بدانم و خیلی پیش خودم بزرگش نکنم.
#به_روایت_همسر
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه
#شادی_ارواح_شهدا_صلوات
اللَّهمَّﷺصَلِّﷺعَلَىﷺمُحمَّـدٍﷺوآلﷺِمُحَمَّد
لینک پارت اول رمان اشتراکی نرگس👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
پارت اول رمان حرمت عشق
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
تولدت مبارک سردار❤️
🎉۲۰ اسفند سالروز ولادت سردار دلها مبارک🎉
🌹شادی روح سردار شهید سلیمانی و بقیه شهدا صلوات🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
سلام شب همگی بخیر
عزیزان رمان معامله ازدواج در این کانال گذاشته میشه👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸😍تولدت مبارک سردار سرافراز😍🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_168 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_169
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گرچه برام سخته، ولی باید بهش بفهمونم که هیچ علاقهای بهش ندارم
ببین علیرضا خودت رو معطل من نکن، من قصد ازدواج ندارم، نه حالا و نه هیچ وقت دیگهای، اینطوری شما خیلی اذیت میشید
_اگر میخوای بگی مشگل بچهدار شدنت هست، اولا دکتر گفته بود جای امید واری هست، دوما من اصلا از اون آدمهایی نیستم که پایه زندگیم بر اساس بچه باشه، حالا خدا بچه بده شکرش میکنم، ولی نه اینکه بچه اصل زندگی من باشه
نه گفتن منم به خاطر بچه نیست، نمیخوام دیگه بعد از احمد رضا ازدواج کنم
سرعت ماشین رو آورد پایین، پارک کرد کنار خیابون، کامل برگشت صندلی عقب، گفت
اخه چرا؟
سرم رو انداختم پایین، اروم گفتم
چون من واقعا عاشق احمد رضا بودم، عشق هم حرمت داره، و من حرمت این عشق رو نگه میدارم
مکثی کرد سرش رو تکون داد
خوش به حال احمد رضا که همسری وفا داری مثل تو داشت
برگشت، حرکت کرد
نا خواسته، اشکهای چشمم جاری شد، تو دلم گفت.
احمد رضا جان ببخشید، تصمیم گرفته بودم گریه نکنم که تو بیای به خوابم، ولی الان نتونستم خودم رو کنترل کنم، این رو ندید بگیر، رابطه رویاییمون رو قطع نکن، تا رسیدیم خونه علیرضا یک کلمه هم حرف نزد، با اخم و ناراحتی رفت توی اناقشون، منم اومدم توی اتاق خودم، همش تو فکر بود. صدای زنگ موبایلم اومد، نگاه کردم به صفحه گوشی، شماره هانیه است، دو. دلم جواب بدم یا نه، اینقدر فکر کردم تا قطع شد، دو باره زنگ زد، بزار جوابش رو بدم ببینم چی میگه
سلام هانیه
سلام مریم جان، از دست من دلخوری؟
به نظرت نباید دلخور باشم
من قصد بدی نداشتم، برادرم تو رو دیده ازتو خوشش اومده، به من گفت یه جوری ردیف کن، که اونم من رو ببینه، بعد نظرش رو بپرس، اگر اونم من رو پسند کرد، بریم خواستگاریش
هانیه من هر روز دارم داداش تو رو میبینم
پرید تو حرفم
به جون خودم منم بهش گفتم، اون تو رو دیده لازم به این کار نیست، گفت نه اون دیدن با اینی که من میگم فرق داره
آره دیگه فرقشم دید، داداش منم سر رسید، اتفاقی که نباید میفتاد افتاد
الان از من خیلی دلخوری
آره هانیه خیلی، شما خواهر برادر آبروی من رو بردید
باور کن نیت بدی نداشتیم
با شه کاری نداری
زد زیر گریه، گفت
با من اینطوری رفتار نکن، دلم میشکنه، من خیلی دوستت دارم،
هانیه، تو برادرت رو با اون تیپ، ساعت تعطیلی آموزشگاه اوردی در آموزشگاه، اونم از ماشین پیاده شده، اومده با من سلام و احوالپرسی، فکرش رو. کردی هر کی این صحنه رو ببینه چه فکری پیش خودش میکنه
صبح که من رو آورد، مثل همیشه ساده بود، به منم هیچی نگفت، منم مثل تو وقتی اومد اموزشگاه دیدم رفته تیپ زده، از ماشین پیاده شدنشم، که اومد باهات سلام و احوالپرسی کرد، قبلا به من نگفته بود، به جون مامانم دارم راستش رو بهت میگم
احساس میکنم داره راست میگه
من حرفهات رو باور میکنم، علیرضا باور نمیکنه، بهم گفته باید شماره تو رو از گوشیم پاک کنم دیگه هم جواب تلفنت رو ندم، تو جای من بودی چیکار میکردی؟
حالا تو یه چند روز درمورد من باهاش حرف نزم کم کم یادش میره
نفس بلندی کشیدم
باشه چند روز حرفی نمی زنم
من یه مدت صبر میکنم، که با هم بریم آموزشگاه، ایندفعه هم با داداشم نمی ریم
ببخشید هانیه. داداشم برای ثبت نام من رو برد یه آموزشگاه دیگه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کاهشی قدرت دفاعی ممنوع!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣
تا نقش تو هست نقش آيينه ما
بوی خوش گل نشسته در سينه ما
در ديده بهار جاودان مي شکفد
با ياد تو ای اميد ديرينه ما
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_169 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_170
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مکثی کرد
مریم تو تنها رفتی ثبت نام کردی؟
دیگه چیکار کنم داداشم گفت بیا بریم، منم با شرایط پیش اومده مجبور بودم به حرفش گوش کنم
کجا ثبت نام کرده؟
داداشم گفت آموزشگاه یاس نمیبرمت، بردم یه جای دیگه، منظورش این بود که دیگه باتو برخورد نداشته باشم
خب حالا تو اسم اون آموزشگاه رو بگو من خودم میرم اونجا ثبت نام می کنم
هانیه جان من رو ببخش نمیتونم اگر بفهمه خیلی ناراحت میشه، منم اذیت میشم
حالا اینبار، رو هر کی جدا برای خودش بره آموزش ببینه، ان شاالله در آینده اگر که خواستیم هنری یا کاری رو، جایی آموزش ببینیم با هم میریم، اما اینجا رو نمیتونیم با هم باشیم،
_من خیلی دوستت دارم چرا اینجوری می کنی با من،
_من چیکار کنم، کلی باهاش صادقانه حرف زدم تا حرفام رو باور کرد، الان اگر سر این اموزش رانندگی ما رو با هم ببینه، فکر میکنه که من الکی گفتم
نفس بلندی کشید، مایوسانه گفت
باشه اشکال نداره، من خودم تنهایی میرم ثبت نام میکنم، کاری نداری؟
نه عزیزم کاری ندارم، مواظب خودت باش
ممنون تو هم مواظب خودت باش، خدا حافظ
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رفتم تو فکر، باید قبل از رفتنم واقعیت رو به هانیه بگم، بنده خدا فکر میکنه من دختر این خونوادهام، انصافا هم اینها مثل پدر و مادر واقعی خودم هستن، اگر علیرضا دست از سرم بر میداشت، برای همیشه همین جا میموندم، ولی علیرضا بد جوری کلید کرده روی من، و میخواد به شکلهای مختلف توجه من رو نسبت به خودش جلب کنه
موبایلم رو گذاشتم روی میز رفتم تو اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم، تازه چشمم گرم شد، داره خوابم میبره، که دوباره صدای زنگ موبایلم بلند شد اول خواستم بیتفاوت باشم چون خواب شیرینی اومده سراغم اما باز دلم شور میزنه که کیه، بلندشدم گوشی رو برداشتم نگاه کردم به شماره اش، غریبه یعنی کیه، دو دلم جواب بدم، جواب ندم، یه لحظه به خودم گفتم شاید از آموزشگاه زنگ زدن مدرکی بخوان، یا شایدم پشیمون شدن گفتن برو دو ماه دیگه بیا، تماس رو وصل کردم بله بفرمایید
سلام حالتون خوبه
ببخشید شما؟
هومن هستم، برادر هانیه
قلبم از جا کنده شد، تمام تنم یخ کرد، یعنی چی، آخه برای چی به من زنگ زده، سر دو راهیم، جواب بدم، جواب ندم، بالاخره گفتم
امرتون
اگر اجازه بدید من یک دقیقه وقتتون رو بگیرم
عصبی گفتم
نخیر اجازه نمیدم، در ضمن خیلی بیجا کردی که شماره من رو از گوشی خواهرت برداشتی
تماس رو قطع کردم
دوباره زنگ زد
جواب دادم
مگه نگفتم زنگ نزن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
سلام شب همگی بخیر
عزیزان رمان معامله ازدواج در این کانال گذاشته میشه👆👆
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_170 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_171
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اول حرفهای من رو. گوش کن، بعد از اینکه گوش کردی، بگی زنگ نزن منم نمی زنم
چه حرفی آقا، من هیچ حرفی باشما ندارم
ولی من
نگذاشتم ادامه بده، گوشیم رو خاموش کردم
از شدت عصبانیت دستهام میلرزه، باید به هانیه زنگ بزنم بگم جلوی داداشش رو بگیره، در اتاقم رو باز کردم ببینم علیرضا خونه است یا رفته بیرون، چشمم افتاد به کفشهاش که پشت در اتاقِ، ایشش اینم خونه است، در اتاق رو بستم نشستم روی مبل، به خودم گفتم، ولش کن یه نیم ساعت صبر میکنم، گوشیم رو روشن میکنم به هانیه زنگ میزنم، دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه، خدا نکنه بخوای زمان بگذره، مگه میگذره، یه تسبیح برداشتم شروع کردم به صلوات فرستادن، چند دور تسبیح صلوات فرستادم، گوشیم رو، روشن کردم شماره هانیه رو. گرفتم، چند تا بوق خورد جواب داد
سلام مریم جان
سلام، هانیه تو رو به جون هر کی دوستش داری به این داداشت بگو دست از سر من برداره، خودت که بر خورد علیرضا رو دیدی، اگر بفهمه میاد سراغ داداشت، یه وقتم اتفاق بدی میفتی حالا بیا و درستش کن
چی شده مریم جان، مگه چیکار کرده؟
شماره من رو از توی گوشی تو برداشته، زنگ زده به من
خاک بر سرم کنن، این داداش من پاک خل شده، به جون مامانم من بی خبرم
میشه یه خواهشی ازت بکنم
جانم بگو
شماره من رو اول از گوشی خودت بعد هم از گوشی داداشت پاک کن، تو که شماره من رو حفظی هر وقت خواستی میتونی به من زنگ بزنی
داداشم برای گوشیش رمز گذاشته نمی تونم
من نمیدونم، یک کاریش بکن، من همه اینها رو از چشم تو میبینم
باور کن توی این قضیه من نقشی ندارم، هومن خودش تو رو دیده پسندیده
دیگه من نمیدونم چیکار میکنی، فقط نباید به من زنگ بزنه
باشه خودم میرم باهاش صحبت میکنم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم.
به خودم گفتم، اگر اینطوری پیش بره، مجبورم دوستی با هانیه رو کنار بگذارم، بعدم سیم کارتم رو عوض کنم، از این به بعدم دیگه من نباید تنها برم بیرون، میترسم این پسره بی عقلی کنه، یه وقت تو خیابابون جلوم رو بگیره، بزنه همون موقع هم علیرضا سر برسه، دیگه واویلا میشه، سرم رو گرفتم بالا، خدایا ابروم روبه دست تو میسپارم، شر این پسر رو از سر من کم کن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
سلام روز همگی بخیر
از امروز طبق روال گذشته رمان حرمت عشق هروز به غیر از جمعه ها و تعطیلات عمومی صبح و شب در کانال گذاشته میشود🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف امیر حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفته بود که دوران بزن و دررو تموم شده. بزنید، میخورید!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_171 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_172
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از بس سر این قضیه حرص و جوش خوردم سرم درد گرفته،
بلند شدم از توی کابینت یه مسکن برداشتم خوردم، صدای زنگ پیام گوشیم اومد، دلم ریخت، حس ششمم میگه این پسره مزاحم بی شعوره، گوشی رو برداشتم، پیام رو باز کردم
سلام خوبی
ببخشید من قصد مزاحمت ندارم، هدف من از زنگ زدن و یا پیام دادن به شما خیر هست، عاشقی و خواستن دختری که برای ازدواج بخواهی نه جرم هست نه گناه، شما هم بدون تحقیق به من جواب رد میدید، اجازه بدید ما همدیگر رو ببینیم باهم حرف بزنیم بعد بگید نه
چند بار پیامش رو خوندم، برعکس رفتارش در اموزشگاه الان خیلی مودبانه گفته، ولی به قول مادر شوهرم، مگه تو خونواده نداری، باید یه فکر درست و درمون بکنم، به ذهنم اومد به مادر شوهرم بگم، بلند شدم اومدم از پشت در اتاق صدا زدم
مامان
قبل از اینکه مادر شوهرم جواب بده، علیرضا در رو باز کرد
چیکارش داری
کارش دارم بگو یه دقیقه بیاد اتاق من
رفته دستشویی، چیزی شده؟
هیچی نشده، یه حرف خصوصیِ میخوام بهش بگم
مادر شوهرم اومد دم اتاق
جانم چی شده؟
مامان یه دقیقه میاید اتاق من، باهاتون کار دارم
علیرضا با یه لحن دلخورانه ای گفت
دیگه حالا من نامحرم شدم
مامان سر چرخوند سمتش
عه این چه حرفیه میزنی پسر، شاید سوالش خصوصی باشه
باشه برید با هم پچ پچ کنید
رو کرد به من
حس ششم من بهم میگه، در مورد اون پسره الدنگ میخوای حرف بزنی، اگر در مورد اون هست، به من مربوط میشه، بهم بگو حلش کنم
از تعجب چشمهام گرد شد، یا خدا این چقدر تیزه، فهمید، باید یه حرفی بزنم فکرش از هومن بیاد بیرون
گفتم
دلم گرفته، میخوام یه کم برای مامان درد و دل کنم، اگر ناراحت میشی بیخیالش بشم
فوری نرم شد با لحن مهربونی گفت
نه چرا ناراحت بشم، برید با هم حرف بزنید
علیرضا رفت توی اتاقشون در رو بست، من و مامان هم رفتیم تو اتاق من، نشستیم روی مبل، مامان رو کرد به من
نگران شدم چی شده مریم
این پسره هومن به من زنگ زد، اول نمی دونستم که اونه جواب دادم، بعد که فهمیدم وسط حرفش قطع کردم، حالا برداشته بهم پیام داده
ببینم پیامش رو
گوشی رو روشن کردم، پیامهای هومن رو آوردم، گوشی رو. گرفتم سمتش
بیا خودتون بخونید
پیامهارو خوند، لبش رو برگردوند
این پسرِ چقدر سر خودِ، انگار بزرگتر ندارن، صبر کن من یه زنگ بهش بزنم
شماره هومن رو گرفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_172 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_173
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامان بزارش رو بلند گو
باشه
سلام مریم خانم
سلام، من مادرشم
مادر جان حالتون خوبه؟
خوبم، شما چرا مزاحم دختر من میشی
_من مزاحمشون نیستم، خواستگارشون هستم
_پسر جان مگه تو بزرگتر نداری، یا ما خونه نداریم، که شما یه بار توی خیابون، الانم تلفنی خواستگاری میکنی
چشم مامان اگر اجازه بدید با مادر خدمت برسیم
نه اجازه نمیدم، یکی اینکه دخترم تمایلی به ازدواج با شما رو نداره، یکی هم اینکه، شما آداب خواستگاری رو بلد نیستی،
اگر اشتباهی کردم معذرت میخوام، شما امر کنید بنده چیکار کنم، من همون کار رو میکنم
این کاری که من باید یادت بدم رو تو باید تو خونواده از بزرگترت یاد میگرفتی، الان دیگه برای یاد دادن خیلی دیر شده، اگر یک بار دیگه مزاحم دختر من بشی، ازت شکایت میکنیم، دفعه آخرت باشه که پیام میدی، یا زنگ میزنی.
دیگه نذاشت هومن ادامه بده گوشی رو خاموش کرد، سیم کارتش رو در آورد، گرفت سمت من
بیا این رو بگیر بزار یه جایی گم نشه، امروز میریم با هم یه سیم کارت دیگه بخر، این پسره خیلی بی تربیت و بی شخصیت، مریم جان فکر نکنی دلیل سماجتش، از علاقه زیادی به تو هست، بعضی ها میخوان حرفشون رو به کرسی بشونن، اولش نشون میدن خیلی عاشق پیشهاند ولی وقتی به عشقشون میرسن، براش ارزش قایل نمیشن، دختر بزرگه عمه پری پسر همسایشون مثل همین هومن سمج شد که الا و حاشا من پروانه رو میخوام، اینقدر رفتن و اومدن، تا بالاخره بابای پروانه راضی شد، همچین که عقدش کرد، سه ماه بعدش، مادر شوهرش صداش میکنه، پروانه نشنیده، نامزدشم توی جمع زده توی گوش پروانه. که چرا مادرم صدات کرده، جواب ندادی
دلم سوخت، گفتم
بعد چی شد، پروانه هیچی نگفته بود
چرا همون روز پروانه اومد خونه باباش ماجرا رو گفت، اولش گفتن، عیبی نداره اشتباه کرده، بعد که از، اذیت،های روحی و جسمی نامزدش گفت، باباش بهش گفت، دختر جان اونموقع که بهت میگفتم این پسره آدم نیست، پات رو کردی توی یه کفش که من همین رو میخوام، بیا اینم نتیجه حرف گوش نکردن، بعدم طلاق پروانه رو گرفت
لبخندی به من زد
ولی خدا رو شکر تو دختر خوبی هستی، خانم و نجیب و حرف گوش کن،
ممنون مامان...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یا علی اکبر امام حسین
ای اهل سماوات بریزید ستاره
میلاد محمّد شده تکرار دوباره
امشب همه والشمس بخوانید
از پارۀ دل گل بفشانیید
یوسف زهرا(س) علی اکبر
خوش آمدی آقا
🌹میلاد باسعادت حضرت علی اکبرعلیه السلام مبارکباد
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
سلام وقت بخیر
عزیزان رمان معامله ازدواج در این کانال گذاشته میشه👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا شرمنده ایم...
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_173 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_174
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اینم لنگه همون نامزد پروانه است، حالا اون مادرش یا خواهر بزرگش رو میفرستاد خواستگاری، این یکی دیگه خودش شخصا اصرار داره، اصلا معلوم نیست خونوادش میدونن یا نمیدونن
_ببخشید مامان برای من فرقی نمیکنه که با خونواده بیاد یا خودش بیاد، جواب قطعی من نه هست.
خب خدا رو شکر، تو هم اینجا تنها نشین، پاشو چادرت رو سرت کن بریم اتاق ما
علی رغم میل باطنیم به خاطر علیرضا گفتم
چشم، صبر کن روسری چادرم رو. سرم کنم باهم بریم.
وارد اتاق مادر شوهرم شدیم، علیرضا روی مبل لمیده داره از تلوزیون فوتبال تماشا میکنه، من و مامانم نشستیم، تلفن خونه زنگ خورد، چون دم دست علیرضا بود، گوشی رو برداشت
بله بفرمایید
شما
چیکارش دارید
رنگ از روم پرید، یعنی کیه؟
نه نمیشه به من بگو بهش بگم
خب خاموش دیگه، حتما دوست نداره کسی بهش زنگ بزنه خاموش کرده
علیرضا بدون خدا حافظی گوشی رو. گذاشت روی دستگاه تلفن
دیگه از حرفهاش مطمین شدم که هانیه پشت خط بوده، علیرضا طوری رفتار میکنه که من ازش نپرسم کی بود، خیلی حیف شد، هومن رابطه دوستی من و هانیه رو بهم زد، نیمه اول فوتبال تموم شد، علیرضا رو کرد به من
چرا گوشیت رو خاموش کردی
مکثی کردم، گفتم
همینطوری
پوز خندی زد گفت
همین، طوری
مادر شوهرم رو کرد بهش
خوب نیست آدم کسی رو ببره زیر زربین، چیکارش داری گوشی خودشه، دوست داشته باشه روشنش میکنه دوست نداشته باشه خاموشش میکنه
آره دیگه مامان جون منم گوشهام مخملیه حالیم که نیست، مادر من این پسره بی همه چیز تلفنی مزاحم مریم شده
با دستش اشاره کرد به من
اینم گوشیش رو خاموش کرده، زبون این پسره الدنگ رو فقط من میفهمم، میدونم باید باهاش چیکار کنم...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤
️سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
مُشت همان مُشت است، انگشتر همان انگشتر
▫️ این خبر را برسانید به سفیانیها
▪️ وای از مشت گرهکرده ایرانیها
#قاسم_سلیمانی
#حاجی_زاده
🕊صباحڪم بالخیر!
ما را هم از رزق آسمانی تان
نمکـ گیر ڪنید...✨
*ڪہ عاقبتمان بالخیر شود...
و شهادتـــــ هم،عاقبتـــ بہ خیرشدن استــــ ...
شاید رزق امروزمان رانوشتند:#شهادتـــــ !..
صبحتون شهدایی ✋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_174 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_175
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مادر شوهرم قدم بر داشت نزدیک علیرضا شد، انگشت نشانه اش رو. گرفت سمت علیرضا، با اخم خیلی جدی و قاطع گفت
تو هیچ کاری نمیکنی، مریم بزرگتر داره، بشین سر جات، تو کار بزرگترها هم دخالت نکن
علیرضا صورتش از عصبانیت سرخ شد، بلند شد از خونه رفت بیرون
رو. کردم به مادر شوهرم
ایکاش جلوی من بهش اینطوری نمیگفتید، به غرورش بر خورد
بربخوره بچه کلهش بوی قورمه سبزی میده میخواد بره دعوا کنه،
پکی زد زیر گریه
اون بچم که ناغافل از دستم رفت، این هم بره، توی دعوا یکیشون یه طوریش بشه، اونوقت من بدبخت میشم یا باید به داغش بشینم یا بشینم دعا کنم از پای اعدام نجاتش بدم
با بی گناهی گفتم
مامان تو رو خدا ببخشید، باور کنید من خیلی سنگین رفتم و اومدم نمیدونم چرا این اتفاق افتاد
نه عزیزم تقصیر تو نیست این پسر معلوم نیست خونوادش چه جورین، تو فردا که رفتی آموزشگاه از هانیه آدرس خونشون رو بگیر من شب با حاجی بریم در خونشون با پدر مادرش، حرف بزنم بچهشون رو جمع کنند
باشه من فردا ازش ادرس میگیرم،
فردا صبح خودم میبرمت، میترسم یه وقت اون پسره بیاد، با علیرضا دعواشون بشه
وااای مامان، من عذاب وجدان گرفتم، اینطوری شما اذیت میشید
نه عزیزم چه اذیتی، اتفاقا اول صبحی یه پیاده روی هم میکنم، چند وقت دیگه از آموزشت مونده
فکر کنم بیست روز
خب دیگه چیزی نمونده، هر روز خودم میبرمت
صبح آماده شدم اومد اتاق مادر شوهرم
یه سلام جمعی کردم، جوابم رو دادن، نشستم صبحانه خوردم، رو کردم به مادر شوهرم
بریم مامان
باشه عزیزم الان حاضر میشم بریم
علیرضا رو کرد به مامانش
کجا میخواهید برید
_ میخوام خودم مریم روببرم آموزشگاه
این چه کاریه، خب من میبرمش
نه پسرم شما بمون خونه خودم میبرمش
پدر شوهرمگفت، نه علیرضا باهاش بره، نه شما خانم، خودم میبرمش،
مادر شوهرم رو. کرد به پدر شوهرم
چه بهتر که شما میبریش
نگاهم افتاد به علیرضا، ناراحت و عصبی از اینکه مامان باباش نمیزارن من رو ببره که نکنه یه وقت به هومن دعواشون بشه، سرش رو انداخته پایین، داره یه تیکه نون رو ریز ریز میکنه،
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_175 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_176
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم جان بابا، صبر کن الان لباس میپوشم با هم بریم، کلاستم تموم شد خودم میام میبرمت
با پدر شوهرم اومدیم اموزشگاه، هومن کنار ماشینش ایستاده، تا چشمش افتاد به من و بابا، اومد جلو
سلام حاج آقا
سلام،
یه عرضی داشتم خدمتتون
بفرمایید
خیلی شرمنده ام در مورد مریم
پدر شوهرم نگذاشت حرفش تموم بشه، چنان خوابوند تو گوش هومن که سرش و بدنش باهم برگشتن، چند ثانیه طول کشید تا هومن، تونست تعادلش رو حفظ کنه، پدر شوهرم قدم برداست سمتش، هومن یه قدم رفت عقب
پدر شوهرم سر چرخوند سمت من، دستوری گفت
بیا برو تو اموزشگاه
ترسیده از این اتفاق، چشمی گفتم، اومدم توی آموزشگاه، ولی دلم طاقت نمیاره، از لای در نگاه کردم
پدرشوهرم فریاد زد
بی*ش*ر*ف تو با مزاحمتهات، ارامش و آسایش خونواده من رو گرفتی،
دستش رو به نشونه تهدید گرفت سمتش
اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه مزاحم دختر من بشی، اینقدر اینجا میزنمت که راه خونتون رو. گم کنی
هومن موش شده بو جلوی پدر شوهرم و مرتب عذر خواهی میکرد،
پدر شوهرم که عذر خواهی های مکرر هومن رو دید، قدم برداشت سمت خونه و رفت، برگشتم برم داخل سالن، دیدم چند تا کار آموزها پشت من دارن از لای در سرک میکشن ببینن دعوا سر چی بوده، سرم رو انداختم برم سر میزم بنشینم، بچه ها پرسیدن
چی شده بود مریم، اون حاج آقا کی بود، پسر جوونه که داداش هانیه بود شناختمیش، ولی حاج آقا رو نشناختیم
منم برای اینکه آبروی هانیه نره گفتم
سر در نیاوردم چی به چی بود
دور و بره سالن رو نگاه کردم هانیه نیست اول خودم گفتم نیست که نیست ولش کن دوستی من و هانیه از اینجا به بعدش فقط برای من درد سره، ولی دلم طاقت نیاورد بلند شدم رفتم جلوی میز خانم شمسی گفتم.
ببخشبد من میتونم یه زنگ بزنم، گوشیم رو نیاوردم
تلفن رو هول داد سمت من
خواهش می کنم بفرمایید
شماره هانیه رو گرفتم چند بوق خورد گوشی رو جواب داد الو بفرمایید
سلام چرا امروز نیومدی کلاس
با گریه گفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابریشم، دختری که پدرش یه میلیاردر بزرگه و صاحب یه هولدینگ معروف، ولی اون با لج و لجبازی با پدرش، ترجیح داده که خودش هزینه زندگیش رو بده، اونم از راه خلاف.
وسط یکی از کلاه برداریهاش عاشق میشه، عاشق یه پسر ساده و فقیر و یه کوچولو گیج ولی نابغه.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾