زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_171 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_172
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از بس سر این قضیه حرص و جوش خوردم سرم درد گرفته،
بلند شدم از توی کابینت یه مسکن برداشتم خوردم، صدای زنگ پیام گوشیم اومد، دلم ریخت، حس ششمم میگه این پسره مزاحم بی شعوره، گوشی رو برداشتم، پیام رو باز کردم
سلام خوبی
ببخشید من قصد مزاحمت ندارم، هدف من از زنگ زدن و یا پیام دادن به شما خیر هست، عاشقی و خواستن دختری که برای ازدواج بخواهی نه جرم هست نه گناه، شما هم بدون تحقیق به من جواب رد میدید، اجازه بدید ما همدیگر رو ببینیم باهم حرف بزنیم بعد بگید نه
چند بار پیامش رو خوندم، برعکس رفتارش در اموزشگاه الان خیلی مودبانه گفته، ولی به قول مادر شوهرم، مگه تو خونواده نداری، باید یه فکر درست و درمون بکنم، به ذهنم اومد به مادر شوهرم بگم، بلند شدم اومدم از پشت در اتاق صدا زدم
مامان
قبل از اینکه مادر شوهرم جواب بده، علیرضا در رو باز کرد
چیکارش داری
کارش دارم بگو یه دقیقه بیاد اتاق من
رفته دستشویی، چیزی شده؟
هیچی نشده، یه حرف خصوصیِ میخوام بهش بگم
مادر شوهرم اومد دم اتاق
جانم چی شده؟
مامان یه دقیقه میاید اتاق من، باهاتون کار دارم
علیرضا با یه لحن دلخورانه ای گفت
دیگه حالا من نامحرم شدم
مامان سر چرخوند سمتش
عه این چه حرفیه میزنی پسر، شاید سوالش خصوصی باشه
باشه برید با هم پچ پچ کنید
رو کرد به من
حس ششم من بهم میگه، در مورد اون پسره الدنگ میخوای حرف بزنی، اگر در مورد اون هست، به من مربوط میشه، بهم بگو حلش کنم
از تعجب چشمهام گرد شد، یا خدا این چقدر تیزه، فهمید، باید یه حرفی بزنم فکرش از هومن بیاد بیرون
گفتم
دلم گرفته، میخوام یه کم برای مامان درد و دل کنم، اگر ناراحت میشی بیخیالش بشم
فوری نرم شد با لحن مهربونی گفت
نه چرا ناراحت بشم، برید با هم حرف بزنید
علیرضا رفت توی اتاقشون در رو بست، من و مامان هم رفتیم تو اتاق من، نشستیم روی مبل، مامان رو کرد به من
نگران شدم چی شده مریم
این پسره هومن به من زنگ زد، اول نمی دونستم که اونه جواب دادم، بعد که فهمیدم وسط حرفش قطع کردم، حالا برداشته بهم پیام داده
ببینم پیامش رو
گوشی رو روشن کردم، پیامهای هومن رو آوردم، گوشی رو. گرفتم سمتش
بیا خودتون بخونید
پیامهارو خوند، لبش رو برگردوند
این پسرِ چقدر سر خودِ، انگار بزرگتر ندارن، صبر کن من یه زنگ بهش بزنم
شماره هومن رو گرفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_172 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_173
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامان بزارش رو بلند گو
باشه
سلام مریم خانم
سلام، من مادرشم
مادر جان حالتون خوبه؟
خوبم، شما چرا مزاحم دختر من میشی
_من مزاحمشون نیستم، خواستگارشون هستم
_پسر جان مگه تو بزرگتر نداری، یا ما خونه نداریم، که شما یه بار توی خیابون، الانم تلفنی خواستگاری میکنی
چشم مامان اگر اجازه بدید با مادر خدمت برسیم
نه اجازه نمیدم، یکی اینکه دخترم تمایلی به ازدواج با شما رو نداره، یکی هم اینکه، شما آداب خواستگاری رو بلد نیستی،
اگر اشتباهی کردم معذرت میخوام، شما امر کنید بنده چیکار کنم، من همون کار رو میکنم
این کاری که من باید یادت بدم رو تو باید تو خونواده از بزرگترت یاد میگرفتی، الان دیگه برای یاد دادن خیلی دیر شده، اگر یک بار دیگه مزاحم دختر من بشی، ازت شکایت میکنیم، دفعه آخرت باشه که پیام میدی، یا زنگ میزنی.
دیگه نذاشت هومن ادامه بده گوشی رو خاموش کرد، سیم کارتش رو در آورد، گرفت سمت من
بیا این رو بگیر بزار یه جایی گم نشه، امروز میریم با هم یه سیم کارت دیگه بخر، این پسره خیلی بی تربیت و بی شخصیت، مریم جان فکر نکنی دلیل سماجتش، از علاقه زیادی به تو هست، بعضی ها میخوان حرفشون رو به کرسی بشونن، اولش نشون میدن خیلی عاشق پیشهاند ولی وقتی به عشقشون میرسن، براش ارزش قایل نمیشن، دختر بزرگه عمه پری پسر همسایشون مثل همین هومن سمج شد که الا و حاشا من پروانه رو میخوام، اینقدر رفتن و اومدن، تا بالاخره بابای پروانه راضی شد، همچین که عقدش کرد، سه ماه بعدش، مادر شوهرش صداش میکنه، پروانه نشنیده، نامزدشم توی جمع زده توی گوش پروانه. که چرا مادرم صدات کرده، جواب ندادی
دلم سوخت، گفتم
بعد چی شد، پروانه هیچی نگفته بود
چرا همون روز پروانه اومد خونه باباش ماجرا رو گفت، اولش گفتن، عیبی نداره اشتباه کرده، بعد که از، اذیت،های روحی و جسمی نامزدش گفت، باباش بهش گفت، دختر جان اونموقع که بهت میگفتم این پسره آدم نیست، پات رو کردی توی یه کفش که من همین رو میخوام، بیا اینم نتیجه حرف گوش نکردن، بعدم طلاق پروانه رو گرفت
لبخندی به من زد
ولی خدا رو شکر تو دختر خوبی هستی، خانم و نجیب و حرف گوش کن،
ممنون مامان...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یا علی اکبر امام حسین
ای اهل سماوات بریزید ستاره
میلاد محمّد شده تکرار دوباره
امشب همه والشمس بخوانید
از پارۀ دل گل بفشانیید
یوسف زهرا(س) علی اکبر
خوش آمدی آقا
🌹میلاد باسعادت حضرت علی اکبرعلیه السلام مبارکباد
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
سلام وقت بخیر
عزیزان رمان معامله ازدواج در این کانال گذاشته میشه👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا شرمنده ایم...
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_173 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_174
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اینم لنگه همون نامزد پروانه است، حالا اون مادرش یا خواهر بزرگش رو میفرستاد خواستگاری، این یکی دیگه خودش شخصا اصرار داره، اصلا معلوم نیست خونوادش میدونن یا نمیدونن
_ببخشید مامان برای من فرقی نمیکنه که با خونواده بیاد یا خودش بیاد، جواب قطعی من نه هست.
خب خدا رو شکر، تو هم اینجا تنها نشین، پاشو چادرت رو سرت کن بریم اتاق ما
علی رغم میل باطنیم به خاطر علیرضا گفتم
چشم، صبر کن روسری چادرم رو. سرم کنم باهم بریم.
وارد اتاق مادر شوهرم شدیم، علیرضا روی مبل لمیده داره از تلوزیون فوتبال تماشا میکنه، من و مامانم نشستیم، تلفن خونه زنگ خورد، چون دم دست علیرضا بود، گوشی رو برداشت
بله بفرمایید
شما
چیکارش دارید
رنگ از روم پرید، یعنی کیه؟
نه نمیشه به من بگو بهش بگم
خب خاموش دیگه، حتما دوست نداره کسی بهش زنگ بزنه خاموش کرده
علیرضا بدون خدا حافظی گوشی رو. گذاشت روی دستگاه تلفن
دیگه از حرفهاش مطمین شدم که هانیه پشت خط بوده، علیرضا طوری رفتار میکنه که من ازش نپرسم کی بود، خیلی حیف شد، هومن رابطه دوستی من و هانیه رو بهم زد، نیمه اول فوتبال تموم شد، علیرضا رو کرد به من
چرا گوشیت رو خاموش کردی
مکثی کردم، گفتم
همینطوری
پوز خندی زد گفت
همین، طوری
مادر شوهرم رو کرد بهش
خوب نیست آدم کسی رو ببره زیر زربین، چیکارش داری گوشی خودشه، دوست داشته باشه روشنش میکنه دوست نداشته باشه خاموشش میکنه
آره دیگه مامان جون منم گوشهام مخملیه حالیم که نیست، مادر من این پسره بی همه چیز تلفنی مزاحم مریم شده
با دستش اشاره کرد به من
اینم گوشیش رو خاموش کرده، زبون این پسره الدنگ رو فقط من میفهمم، میدونم باید باهاش چیکار کنم...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤
️سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
مُشت همان مُشت است، انگشتر همان انگشتر
▫️ این خبر را برسانید به سفیانیها
▪️ وای از مشت گرهکرده ایرانیها
#قاسم_سلیمانی
#حاجی_زاده
🕊صباحڪم بالخیر!
ما را هم از رزق آسمانی تان
نمکـ گیر ڪنید...✨
*ڪہ عاقبتمان بالخیر شود...
و شهادتـــــ هم،عاقبتـــ بہ خیرشدن استــــ ...
شاید رزق امروزمان رانوشتند:#شهادتـــــ !..
صبحتون شهدایی ✋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_174 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_175
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مادر شوهرم قدم بر داشت نزدیک علیرضا شد، انگشت نشانه اش رو. گرفت سمت علیرضا، با اخم خیلی جدی و قاطع گفت
تو هیچ کاری نمیکنی، مریم بزرگتر داره، بشین سر جات، تو کار بزرگترها هم دخالت نکن
علیرضا صورتش از عصبانیت سرخ شد، بلند شد از خونه رفت بیرون
رو. کردم به مادر شوهرم
ایکاش جلوی من بهش اینطوری نمیگفتید، به غرورش بر خورد
بربخوره بچه کلهش بوی قورمه سبزی میده میخواد بره دعوا کنه،
پکی زد زیر گریه
اون بچم که ناغافل از دستم رفت، این هم بره، توی دعوا یکیشون یه طوریش بشه، اونوقت من بدبخت میشم یا باید به داغش بشینم یا بشینم دعا کنم از پای اعدام نجاتش بدم
با بی گناهی گفتم
مامان تو رو خدا ببخشید، باور کنید من خیلی سنگین رفتم و اومدم نمیدونم چرا این اتفاق افتاد
نه عزیزم تقصیر تو نیست این پسر معلوم نیست خونوادش چه جورین، تو فردا که رفتی آموزشگاه از هانیه آدرس خونشون رو بگیر من شب با حاجی بریم در خونشون با پدر مادرش، حرف بزنم بچهشون رو جمع کنند
باشه من فردا ازش ادرس میگیرم،
فردا صبح خودم میبرمت، میترسم یه وقت اون پسره بیاد، با علیرضا دعواشون بشه
وااای مامان، من عذاب وجدان گرفتم، اینطوری شما اذیت میشید
نه عزیزم چه اذیتی، اتفاقا اول صبحی یه پیاده روی هم میکنم، چند وقت دیگه از آموزشت مونده
فکر کنم بیست روز
خب دیگه چیزی نمونده، هر روز خودم میبرمت
صبح آماده شدم اومد اتاق مادر شوهرم
یه سلام جمعی کردم، جوابم رو دادن، نشستم صبحانه خوردم، رو کردم به مادر شوهرم
بریم مامان
باشه عزیزم الان حاضر میشم بریم
علیرضا رو کرد به مامانش
کجا میخواهید برید
_ میخوام خودم مریم روببرم آموزشگاه
این چه کاریه، خب من میبرمش
نه پسرم شما بمون خونه خودم میبرمش
پدر شوهرمگفت، نه علیرضا باهاش بره، نه شما خانم، خودم میبرمش،
مادر شوهرم رو. کرد به پدر شوهرم
چه بهتر که شما میبریش
نگاهم افتاد به علیرضا، ناراحت و عصبی از اینکه مامان باباش نمیزارن من رو ببره که نکنه یه وقت به هومن دعواشون بشه، سرش رو انداخته پایین، داره یه تیکه نون رو ریز ریز میکنه،
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_175 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_176
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم جان بابا، صبر کن الان لباس میپوشم با هم بریم، کلاستم تموم شد خودم میام میبرمت
با پدر شوهرم اومدیم اموزشگاه، هومن کنار ماشینش ایستاده، تا چشمش افتاد به من و بابا، اومد جلو
سلام حاج آقا
سلام،
یه عرضی داشتم خدمتتون
بفرمایید
خیلی شرمنده ام در مورد مریم
پدر شوهرم نگذاشت حرفش تموم بشه، چنان خوابوند تو گوش هومن که سرش و بدنش باهم برگشتن، چند ثانیه طول کشید تا هومن، تونست تعادلش رو حفظ کنه، پدر شوهرم قدم برداست سمتش، هومن یه قدم رفت عقب
پدر شوهرم سر چرخوند سمت من، دستوری گفت
بیا برو تو اموزشگاه
ترسیده از این اتفاق، چشمی گفتم، اومدم توی آموزشگاه، ولی دلم طاقت نمیاره، از لای در نگاه کردم
پدرشوهرم فریاد زد
بی*ش*ر*ف تو با مزاحمتهات، ارامش و آسایش خونواده من رو گرفتی،
دستش رو به نشونه تهدید گرفت سمتش
اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه مزاحم دختر من بشی، اینقدر اینجا میزنمت که راه خونتون رو. گم کنی
هومن موش شده بو جلوی پدر شوهرم و مرتب عذر خواهی میکرد،
پدر شوهرم که عذر خواهی های مکرر هومن رو دید، قدم برداشت سمت خونه و رفت، برگشتم برم داخل سالن، دیدم چند تا کار آموزها پشت من دارن از لای در سرک میکشن ببینن دعوا سر چی بوده، سرم رو انداختم برم سر میزم بنشینم، بچه ها پرسیدن
چی شده بود مریم، اون حاج آقا کی بود، پسر جوونه که داداش هانیه بود شناختمیش، ولی حاج آقا رو نشناختیم
منم برای اینکه آبروی هانیه نره گفتم
سر در نیاوردم چی به چی بود
دور و بره سالن رو نگاه کردم هانیه نیست اول خودم گفتم نیست که نیست ولش کن دوستی من و هانیه از اینجا به بعدش فقط برای من درد سره، ولی دلم طاقت نیاورد بلند شدم رفتم جلوی میز خانم شمسی گفتم.
ببخشبد من میتونم یه زنگ بزنم، گوشیم رو نیاوردم
تلفن رو هول داد سمت من
خواهش می کنم بفرمایید
شماره هانیه رو گرفتم چند بوق خورد گوشی رو جواب داد الو بفرمایید
سلام چرا امروز نیومدی کلاس
با گریه گفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابریشم، دختری که پدرش یه میلیاردر بزرگه و صاحب یه هولدینگ معروف، ولی اون با لج و لجبازی با پدرش، ترجیح داده که خودش هزینه زندگیش رو بده، اونم از راه خلاف.
وسط یکی از کلاه برداریهاش عاشق میشه، عاشق یه پسر ساده و فقیر و یه کوچولو گیج ولی نابغه.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_176 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_177
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با گریه گفت دیشب بهش گفتم دست از سر دوست من بردار، اون تو رو نمیخواد تو داری دوستی من رو با اون به هم میزنی، بحثمون شد، داداشم عصبانی شد این قدر من رو زد که، صورتم کبود شده منم خجالت کشیدم بیام آموزشگاه، صبح هرچی گفت بیا ببرمت اموزشگاه، گفتم با این اوضاع من از خونه بیرون نمیرم،
خیلی ناراحت شدم گفتم واقعاً متاسفم نمیدونم چرا داداشت داره اینجوری میکنه، هم آرامش رو از من گرفته، هم از تو.
احساس کردم خانم شمسی داره با نگاهش اعتراض میکنه که تماست طولانی شد، به هانیه گفتم
من بعدا باهات تماس می گیرم فعلا خداحافظ
گوشی رو. گذاشتم روی دستگاه تلفن، اومدم نشستم سر جام، رفتم توی فکر، هانیه داداشش رو میشناسه که دست بزن داره، پس چرا میخواست واسطه، آشنایی من و برادرش بشه برای ازدواج، واقعا موندم که هانیه دختر خوبیه برای دوستیِ، یا نه، اون به راحتی برای من تصمیم میگیره، مثلا میتونست بهم بگه. از اینکه میخواد من رو با داداشش ببره برای ثبت نام رانندگی، در خواست برادرش هست برای آشنایی با من، نه اینکه من رو تو عمل انجام شده قرار بده، اینم از دست بزن برادرش، علیرضا راست میگه، که برای دوستی با کسی باید ریشه خونوادگیش رو بشناسی، حالا خدا رو شکر دوستی ما به همین آموزشگاه بود، به رفت و امد و چیز دیگه ای نبود، چه اشتباهی کردم شمارهام رو بهش دادم، هر چقدر جلو تر میرم، یکی از کارهای هانیه رو میشه، عمیق توی فکر بودم، که یک دفعه یه کله جلوی صورتم اومد، گفت
کجایی؟
از ترس، هینی کشیدم، از جام پریدم
خانم شمسی خندید
چی شد دختر؟
دستم رو. گذاشتم روی قلبم، که داره چه جور میکوبه گفتم
ترسیدم خانم شمسی
_دارم درس میدم تو حواست نیست، هرچی صدات کردم جواب ندادی، منم اومدم جلوت صدات کردم
ببخشید، حق با شماست.
با دستش تخته رو نشون داد
الگو کشیدم، شما هم بکش، اگر سوالی داشتی بپرس
چشم حتما..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
ای شهید
میدانم که میتوانی
با دست های بسته ات،
دستانم را بگیری
دستم را بگیر ای شهید ...
#شهدا_التماس_دعا💔😭
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نماهنگ شهيد|🌹ياران چو غريبانه
با خنده به پاخیز که صبح آمده است
با #عشق در آمیز که صبح آمده است
آهنگ سرود #زندگے را بنـواز
صد شور برانگیز که صبح آمده است
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_177 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_178
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از ناراحتی سرم درد گرفت، هر چی به تخته نگاه میکنم، نمیتونم تمرکز کنم، رفتم جلوی میز خانم شمسی
ببخشید من حالم خوب نیست، میتونم برم خونه
آره عزیزم میتونی بری
وسایلم رو. جمع کردم، از لای در آموزشگاه نگاه کردم، نه ماشین و نه هومن کسی رو. ندیدم، یه خورده سرم رو کردم بیرون، نه خدارو. شکر انگار نیست، کامل اومدم بیرون، پا تند کردم به سمت خونه، اینقدر تند راه میرفتم که انگار دارم میدوم، همش خیال میکنم، هومن پشت سرم داره میاد، رسیدم در خونه کلید انداختم در رو باز کردم، داخل شدم، سریع در رو بستم، تکیه دادم به در حیاط، یه نفس راحت کشیدم، با صدای در حیاط علیرضا از خونه اومد بیرون، از توی ایون با صدای بلند گفت
چرا زود اومدی؟
قدم برداشتم به سمت خونه گفتم
حالم خوب نبود نتونستم تا اخر کلاس بمونم
با کی اومدی؟
خودم تنها اومدم
بهت نگفتم تنها تو خیابون نباش
حالا که اومدم اتفاقی هم نیفتاده
حتما باید اتفاق بیفته تا تو بفهمی
ازدست هانیه اعصابم بهم ریخته بود، نا خود اگاه، داد زدم
علیرضا دست از سر من بر میداری یا نه، تو با این رفتارهات داری من رو دیونه میکنی، جونم به لبم رسیده، ولم کن،
مادر شوهرم، سراسیمه از اتاق اومد بیرون
چهتونه خونه رو گذاشتین روی سرتون، زشته جلو همسایه ها
علیرضا رو کرد به مامانش
تک تنها از آموزشگاه پاشده اومده خونه، میگم چرا، طلبکار شده
وااا خوب حتما مشگلی براش پیش اومده، خدا رو هم شکر که به سلامت اومده
رو. کرد به من
مریم جان بیا بالا برو تو اتاق خودت
رفتم تو اتاقم، سرم داره از درد میترکه، از توی کابینت یه قرص استامنفون پونصد بر داشتم خوردم، صدای مادر شوهرم اومد
مریم جان بیام تو
بیا مامان جون.
اومد نسشت کنارم، نگاه کنجکاوی به صورتم انداخت، دستش رو. گذاشت روی پیشونیم
صورتت چه قرمز شده، سرتم داغِ، فکر کنم تب داری
نه مامان سرم خیلی درد میکنه
مثل اینکه امروز روز خوبی برات نبوده
سر تکون دادم
نه اصلا خوب نبود
اگر دوست داشتی تعریف کن ببینم چی شده؟
هرچی که شده بود، رو براشون گفتم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
الهی بین ما و گناہ
سیم خاردار بکش
و این فاصله را
مین گذاری کن!
بارالـها! ما را از ترکش
خمپارہ های گناہ حفظ کن .
خدایا ما را پیرو خون شهدا قرار بده .
#شهدا_التماس_دعا💔
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#خاطره_شهید💚🦋
#کار_خودمون
__________
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت😇
اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد📖
حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.🙂🖇
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_178 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_179
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حاجی در مورد هومن به من چیزی نگفت، ولی امیدوارم، این پسره با این سیلی که خورده عقلش بیاد سر جاش، دیگه ایجاد مزاحمت نکنه، پس دیگه نمیتونیم بریم در خونشون با پدر مادرش صحبت کنیم، در مورد هانیه ام، این خانم از اون دسته ادمهایی هست که دوستی شون مثل دوستی خاله خرسه میمونه، با محبت و علاقهشون آدم رو نابود میکنن.
توی نهجالبلاغه حضرت علی علیهالسلام فرموند: ای فرزندم از دوستی با نادان بپرهیز، زیرا او می خواهد به تو سود برساند ولی زیان می رساند.
به نظر من رفقاتت با هانیه رو تموم کن، البته کاری نکن که دلش بشکنه، آروم آروم ازش فاصله بگیر، الانم نشین هی بهش فکر کن، یکم استراحت کن، حالت که جا اومد بیا بریم برات یه سیم کارت بخرم، بنداز توی گوشیت
سر تایید تکون دادم
باشه مامان
مادر شوهرم رفت، روی مبل خوابیدم، آهی از ته دلم کشیدم، زیر لب زمزمه کردم، کجایی ای رفیق نیمه راه، ببین چطوری من رو تنها گذاشتی، چشمهام رو بستم، احمد رضا اومد بالای سرم، از جام پریدم
سلام حالت خوبه
لبخند دندان نمای جذابی زد، انگشتش رو گذاشت رو گونهام،گفت
سلام، رفیقت هستم، نیمه راه هم که گذاشتمت رفتم، دست خودم نبود، ولی همیشه دعات میکنم، توکلت رو بده خدا، شاکی نباش
دستش رو گرفتم
میشه نری، میشه همیشه پیشم باشی
لبخند قشنگش، تبدیل شد به تبسم، دستش رو از دستم رها کرد لب زد
من کنارتم، ولی نمیتونم نرم
دستش رو به معنای خدا حافظی گرفت بالا قدم بر داشت بره، دستم رو دراز کردم بگیرمش، از روی مبل پرت شدم پایین، دور تا دور اتاق رو نگاه کردم، احمد رضا نیست، به خودم اومدم متوجه شدم، خواب دیدم، طاقت نیاوردم، نشستم یه دل سیر گریه کردم، دلم که آروم گرفت، یاد حرف احمد رضا افتادم، شاکی نباش به خدا توکل کن، نشسته روی زمین، تکیه کردم به مبل، نگاهم رو دادم به بالا، خدایا یکی از بندگان خوب تو به من گفت شاکی نباش به خدا توکل کن، قسمت میدم به ایمان و قلبی و توکلی که حضرت زهرا سلام الله علیها به تو داشت، به منم ایمانی قوی دلی راضی به قضا و توکلی محکم در تمام ناملایمتهای زندگیم عنایت کن، چرا که تو همه بندگانت رو امتحان میکنی، گاهی با ثروت، گاهی با فقر، گاهی با بیماری، گاهی با زیبایی گاهی با نا زیبایی و گاهی با سلامتی و گاهی با بیماری و گرفتاری، خدایا کمکم کن تا از این سربالایی زندگیم، با صبر بگذرم تا پیش تو رو سفید باشم.
یه حس خوب ارامش بخشی سراغم اومد، دلم آرام شد، از جام بلند شدم، وضو گرفتم رو به قبله یه سوره یاسین برای دلبرم و یه سوره یاسین برای پدر و مادرم تلاوت کردم، قران رو بوسیدم، گذاشتم در کتابخونه، اماده شدم، رفتم اتاق مادر شوهرم، گفتم
مامان من حاضرم، بریم سیم کارت بخریم
علیرضا از جاش بلند شد، گفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهر قطیف عربستان
💐شام غریبان ۸۱ شهید گردن زده شده توسط رژیم نجس آل سعود خبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نصب کتیبه نیمه شعبان در حرم مطهر امام رضا علیهالسلام
#التماس_دعا
آرزویم اینست: تو به باور برسی که در این کنج هیاهوی زمان بین بی باوری آدم ها یک نفر می خواهد، تو سلامت باشی و بخندی همه عمر.
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada