🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_314
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وااای مریم اصلا این پسر هیچی کم نداره از فهم و شعور، از شغلش از تیپ و قیافه که دیگه نگم برات، اینقدر به دلم نشست که با خودم گفتم، نکنه براش شرط بزارم پشیمون شه بره،
از پیامش خندهام گرفت، نوشتم براش
_عاشق شدی یا هول ازدواجی?
_از تو چه پنهون هر دوش، اولا که نوزده سالمه، تو روستا همه دخترهای هم سن من شوهر کردن بعضیهاشون یکی یا دوتا بچه دارن دوما امید یه پسر همه چی تمومه میخوای عاشقش نشم
_عشقتون پایدار خوشبخت بشی انشاالله
_ممنون فردا میبینمت همه چی رو برات میگم
_باشه
گوشی رو گذاشتم کنار نفس عمیقی کشیدم، یاد خودم و احمد رضا افتادم، عشق منم، یه آقای همه چی تموم بود، چشم هام رو بستم رفتم توی روزهای نامزدیمون، صدای مریم مریم گفتنها و خندهای قشنگش توی گوشم اکو شده، ریز ریز اشک چشمهام روون شد
وجیهه خانم دستم رو گرفت، با لحن پر احساس و مهربون گفت
عزیزم درکت میکنم، برات آرزو میکنم روزهای قشنگ، تری از اونچه که با احمد رضا داشتی توی زندگیت بیاد.
مکثی کرد ادامه داد
_من خیلی مشتاق شنیدن اونچه که بهت گذشته هستم ولی میتونی اون خاطراتی که ناراحتت میکنه رو نگی
اشکهام رو با دستم پاک کردم گفتم
_زندگی من فراز و نشیب زیادی داشته، بعضی جاهاش رو اگر گوش کنید باورتون نمیشه که من چه جوری تونستم دووم بیارم، ولی برای خودم نبودِ احمد رضا از همه چی تلخ تره
تبسمی زد
_حواست باشه یه وقت پیش وحید از عشق و علاقهت به احمد رضا نگی یه وقت برات درد سر میشه
نگاهی به وجیهه خانم انداختم
ببخشید من قصد زندگی با آقا وحید رو ندارم
چشم، هاش رو ریز کرد ملتمسانه گفت
تو رو خدا نگو این حرف رو، نگاه به داد و بی داد هاش نکن قلب مهربونی داره،
نفس بلندی کشیدم
از این قلب مهربونش که تا حالا چیزی نصیب من نشده، چند بار خواستم رازی رو که از احمد رضا در سینهم پنهان کردم بهش بگم تا این نگاه تهمتش از من برداشته بشه ولی آقا وحید هیج توجهی نکرد
_این رازت چیه که اینقدر برات مهمه که تو اون رو با همه درد سرهایی که کشیدی فاش نکردی؟
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_314 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_316
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نه دیگه نمیگم وقتی قصد زندگی با آقا وحید رو ندارم دلیل نداره رازم رو فاش کنم
با چهرهی نگران از حرف من گفت
_خواهش میکنم سخت نگیر، در مورد وحیدم زود قضاوت نکن
_وجیهه خانم وحید از بازداشگاه زنگ زد به شما که گوشی مریم رو بگیر، از دیروز تا قبل از بازداشتش که من رو دیده دائم بهم سر کوفت زده باهام تند و عصبی رفتار کرده، تهمتی رو که همه بهم زدن رو مرتب به زبون اورده، اونوقت شما میگید سخت نگیر
وجیهه خانم آهی از ته دلش کشید
_زندگی داداشم با نسترن سراسر تنش بوده، نسترن تمام غرور مردانگی وحید رو خورد میکرد، هیچ حرمتی برای شوهرش قائل نبود، بارها من میدیدم وحید توی زندگیش کوتاه میاد، گاهی از دست کارها و نافرمانی نسترن به مرز سکته میرسید، داداشم خیلی تلاش کرد زندگیش رو حفظ کنه
_اونوقت این درسته که تلافی کارهای نسترن رو سر من دربیاره؟
_نه من رفتار وحید رو با شما تایید نمیکنم بلکه خیلی هم ناراحت میشم، میگم به وحید فرصت بده درست میشه
خواستم به وجیهه خانم بگم
من از نظر روحی داغونم نیاز دارم به خودم فرصت داده بشه، در شرایطی نیستم که به درمان کسی کمک کنم، من و وحید به درد زندگی با هم نمیخوریم
ولی وقتی از اینکه من گفتم نمیتونم با وحید زندگی کنم غم و ناراحتی رو در چهرهاش دیدم به خودم گفتم، هر تصمیمی میخوای بگیری بعدا اجراش کن الان این خواهر مهربون رو ناراحت نکن، بالاخره خواهره دیگه دلش برای برادرش میسوزه
حرفم رو خوردم و نگفتم ساکت شدم
وجیهه خانم سکوت من رو شکست
خب میگفتی صبح الهه اومد پیشت از خواستگاریش چیا گفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
من ۲۳ ساله بودم که از شوهرم بخاطر دست بزن و کار نکررن و بچه دار نشدنش طلاق گرفتم و تو مزون خواهرم مشغول به کار شدم اونجا هم خیاطی میکردم هم لباس های مردم یا لباس عروس تزیین میکردم توی محلکارم ی دختری بود به اسم سارا، تو رفت و امدهام به محل کارم با یه...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فرزندم عاقبت به خیر شد
وحید در سال 1371 در محله اتابک به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانوادهاش به شهر ری آمد و تا لحظه شهادت در آنجا زندگی کرد. پدر شهید میگوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیبمان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد». او ادامه میدهد: «دلتنگ فرزندم هستم اما از اینکه به شهادت رسید ذره ای احساس پشیمانی نمیکنم. خدا را شکر میکنم که فرزندم با شهادت عاقبت به خیر شد. وحید از سال 1394 در سوریه حضور داشت و به دست نیروهای تکفیری شیمیایی شده بود. البته هیچکس حتی خانواده اش هم از این موضوع اطلاعی نداشتند. پدر شهید می گوید: «چهل روز پیش که برای پی گیری مراحل درمانی به اصفهان رفت از اینکه وحید شیمیایی شده با خبر شدیم. ریه وحید عفونت کرده بود و برادرش که می دانست به خواسته او به کسی چیزی نگفته بود
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_317
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از خواب بیدار شدم چشمم افتاد به ساعت، هشت صبحِ، آبی به دست و صورتم زدم کتری رو گذاشتم روی گاز زنگ زدم به الهه بعد از خوردن چند بوق گوشی رو برداشت
سلام صبح بخیر
_سلام پاشو بیا اینجا صبحونه بخوریم، برامم تعریف کن ببینم دیشب چی گذشت
_الان میام
تماس رو قطع کردم اومدم توحیاط، شیلنگ وصل کردم به شیر آب گلدونهام رو آب دادم، چشمم افتاد به پرهای کفتری که از خونه همسایه پشتی ریخته تو حیاط
زیر لب زمزمه کردم، خدا بگم شما همسایه های مزاحم رو چیکار کنه آخه چقدر شماها بی ملاحضهاید، جارو برداشتم شروع کردم به شستن پرهای ریخته توی حیاط، صدای زنگ خونه به گوشم خورد اومدم پشت در
_کیه؟
_باز کن منم
در رو باز کردم الهه یه نون بربری دستشه اومد تو حیاط،
_سلام
_سلام عروس خانم، چه خوب که نون تازه اوردی، برو تو من این پرها رو بشورم بیام
الهه رفت داخل خونه حیاط رو شستم شیر رو بستم درهال رو باز کردم رو کردم به الهه
با اینکه گرسنمه ولی بیشتر مشتاق شنیدن حرفهای دیشب تو با امید هستم
لبخند پهنی زد
بیا بشین سر سفره هم صبحانه بخوریم هم من برات تعریف کنم
نشستم کنارش، با خنده زد روی پای من
_وااای مریم از کجا برات بگم
_از اولش بگو
_ یه دسته گل آورده بود برام، بهت بگم چقدر قشنگ ازش عکس انداختم صبر کن بهت نشون بدم
گوشیش رو روشن کرد پیام رسان ایتا رو باز کرد زد روی پروفایلش
_ببین
کشدار گفتم
_آره واقعا قشنگه، فوری ازش عکس انداختی گذاشتی پروفایلت
_دیشب ته رفتن اول کاری که کردم از دسته گلش عکس انداختم
_خب دیگه بگو
رفتیم با هم صحبت کنیم تو چهار چوب در یه لحظه که داشتیم تعارف میکردیم که کی اول بره توی اتاق متوجه قد و هیکلش شدم، یه سرو گردن از من بلندتر بود، چهار شونه خیلی خوش تیپ
_مگه قبلا ندیده بودیش
_چرا دیده بودم به زیباییهاش توجه نکرده بودم
_آفرین به تو که به نامحرم نگاه نمیکنی
_دیشب که نکاه کردم که گناه نداشت؟
_نه دیشب فرق میکرده، قبلا رو میگم
_رفتیم توی اتاق کلی حرف آماده کرده بودم، میخواستم بگم دوست دارم به درسم ادامه بدم، بیام پیش تو خیاطی یاد بگیرم، همش از سرم پرید
با خنده گفتم
_امید چی گفت؟
_گفت پدرم یه ساختمون چهار طبقه داره واحد پایین رو خودشون میشینن واحد دوم داداشم واحد سوم ما، واحد چهارم فعلا دست مستاجره تا زمان ازدواج برادر کوچیکم
_ازش امید عکس داری
دیشب شمارش رو بهم داد، ریختم تو گوشیم، پیام رسانش رو نگاه کردم تو پروفایلش چند تا عکس از خودش گذاشته
_بیار ببینم
پی وی امید رو باز کرد
_بیا ببین
نگاهی انداختم
_آره ماشاالله هیکلیِ، ان شاالله خوشبختبشید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_317 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_318
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_الهه جان صبحونه بخوریم بریم آموزشگاه رو باز کنیم یه وقت یه مشتری و یا یه کاراموز برای آموزش خیاطی میاد در بسته نباشه
مشغول خوردن شدیم صدای تقه به در آموزشگاه اومد، نگاه کردم به ساعت، نه صبحِ تیز از جام بلند شدم
_ من برم در آموزشگاه رو باز کنم تو زودتر صبحونترو بخور بیا
_باشه برو
در آموزشگاه رو باز کردم، معصومه خانم با دخترهاش اومدن داخل
_سلام
_سلام معصومه خانم صبح بخیر بفرمایید
در رو باز گذاشتم پرده رو مرتب کردم که داخل پیدا نباشه، لباسها رو. گذاشتم روی میز، به خودم گفتم، من باید اتاق پرو داشته باشم، الان اینها روشون نمیشه جلوی من لباسهاشون رو در بیارن لباس آماده پرو رو تنشون کنن، رو کردم به معصومه خانم
_ببخشید اتاق پرو من آماده نشده، من میرم توی خونهام شما لباسهای آماده به پرو رو تنتون کنید من بیام اضافه هاش رو بزنم
_پس بیزحمت در آموزشگاه رو هم ببینید یه وقت کسی نیاد تو
_بله حتما
در آموزشگاه رو بستم اومدم توی هال رو به الهه گفتم
باید با پرده یه گوشه از آموزشگاه رو اتاق پرو درست کنم
_آره فکر خوبیه
_الهه جان ناهار هم بگذار بعدش بیا آموزشگاه
_چی بزارم؟
_همه چی توی یخچال فریزر هست هرچی دوست داشتی بزار
_باشه
صدای معصومه خانم اومد
_مریم خانم ما آماده ایم
اومدم دیدم لباسها رو پوشیدن نگاهی کردم هیچ اضافهای ندارند
معصومه خانم من پشتم رو میکنم به شما لباسهاتون رو در بیارید، لباس خودتون رو بپوشید
لباسها رو در اوردن گفتم
_سه روز دیگه آماده است میتونید بیاید ببرید
_ببخشید مریم خانم میشه برای بچهها رو با تورو و این چیزها یکم تزیین کنید
_بله حتما، شما نگران نباش طوری لباسهاتون رو میدوزم که توی سالن تک باشید
_خدا خیرت بده، ان شاالله عاقبت بخیر بشی
ممنون عزیزم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞روی دیوار قلبم
داری یه یادگاری
#کربلایی_حسین_طاهری
#پست_ویژه_شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم😭😭
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم | زیارت با چشم دل 🌺
#صدایی که شنیده شد / #آرزویی که برآورده شد
🔹#زوج_نابینای_مشهدی که امکان زیارت حرم امام #رضا علیهالسلام از مدتها قبل برایشان فراهم نشده بود، به همت خادمین حرم مطهر به زیارت بارگاه ثامنالحجج علیهالسلام مشرف شدند.👌
صل الله علیک یاعلی بن موسی الرضا(ع)✋🌺
به حقه این شب عزیز، زیارتش قسمته همه یه آرزومندان بشه انشالله🤲🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_319
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_اگر کاری ندارید ما بریم
_نه کاری ندارم میتونید برید
خداحافظی کردن رفتن، الهه اومد تو آموزشگاه گفت
_مریم تو باید دو تا کار کنی
سر چرخودنم سمتش
_چیکار؟
_یکی همون که خودت گفتی یه اتاق پرو درست کنی
اشاره کرد به آینه قدی که توی آموزشگاه نصب کردم
_اینم بزنی تو اتاق پرو یکی دیگه ام با پرده خیاط خونه رو از آموزشگاه جدا کنی
اونوقت آموزشگاه خیلی کوچیک نمیشه؟
بشه روستای ما جمعیتی نداره که زیاد بخوان بیان خیاطی یاد بگیرن نهایتش خیلی بیان آخر آخرش ده نفر اونم برای این تعداد جا هست
_میخوای قسمت خیاط خونه رو با دیوارهای متحرک چوبی جدا کنیم
_اینکه که میگی خیلی خوبه ولی چی هست من تا به حال ندیدم
اسم خارجیش پارتیشن بندی هست
لبخندی زدم
ولی ما باید فارسی و پاس بداریم
اره والا وقتی فارسی گفته میشه ادم به راحتی میفهمه که چی هست خارجی که بگی باید کلی فکر کنیم و جستجو که این کلمه چی هست، ولی فکر کنم این کار برات هزینه بردار باشه
باشه هزینه برداره من این کار رو برای در آمدش شروع نکردم که اگر خیلی سود نده ناراحت شم جمعش کنم.
برای این آموزشگاه دو تا دلیل داشتم اول اینکه از تنهایی در بیام و حوصلهم سر نره دوم اینکه یه کاری برای خانمهای روستام انجام داده باشم
حالا نمیگم از در آمدش خوشم نمیاد نه دوست دارم که برام سود هم داشته باشه ولی هدف اصلیم کسب در امد نیست
_فکرت خیلی خوبه پس همون پارتیشن بندی کنی بهتره
به داداشم بگم برام درست کنه
پرده بنری که میخواستی دم در بزنی رو بهش گفتی برات بگیره
نه اینقدر کار پیش اومد که یادم رفت امروز بهش میگم
پرده رفت کنار ملیحه خانم با دخترش فائزه وارد شدند، به پاشون بلند شدم
سلام خوش آمدید
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_319 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_320
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سلام مریم جان خدا بیامرزه مادرت رو همیشه که چادر میخریدم مامانت برام میدوخت یه چادر اوردم برام بدوزی دخترم فائزه رو هم اوردم بهش خیاطی یاد بدی
رو کردم به فایزه
_حالت خوبه؟
_ممنون
_سر چرنوندم سمت ملیحه خانم
_باشه چشم فقط بگم من نمیتونم معرفی کنم به فنی حرفه ای برای دیپلم چون فعلا مجوز ندارم، ولی تاریخ بر گزاری آزمون خیاطی رو از فنی حرفه ای میگیرم که خودش بره آزاد شرکت کنه امتحان بده و دیپلم خیاطیش رو بگیره اونم باید هیجده سالش باشه، فائزه جون چند سالشه؟
شانزده سالشه حالا دیپلمش خیلی مهم نیست همین که یاد بگیره یه چادری یه لباس تو خونه بدوزه کافیه
خیاطی رو که اگر فائزه جون دل بده خوب تمرین کنه من بهتون قول میدم یاد بگیره لباس مجلسی هم بدوزه، اینها رو گفتم که شرایط رو بدونید
_ممنون که گفتی
_باشه من اسمشون رو مینویسم هفته دیگه شنبه بیاد آموزش
الهه اومد تو حرفم
_ببخشید ایشون دومین نفر هست، اولین نفر خودم هستم
لبخندی زدم
_بله الهه خانم نفر اول هستن دختر شما نفر دوم
_باشه بگید چیا باید بگیرم براش
یه برگه برداشتم، هرچی که برای شروع آموزش لازم داشت نوشتم دادم دست ملیحه خانم
_اینها رو تهیه کنید روز شنبه با خودشون بیارن
_چشم، اندازه چادرم رو میگیری
_بله حتما، قواره چادرتون رو بدید
از توی کیفش یه قواره چادر مشگی در اورد گرفت سمت من
_بفرمایید
چادر رو انداختم سرش اندازه گرفتم با نوک قیچی یه چرت کوچیک زدم، چادر رو از روی سرش برداشتم
_چهار روز دیگه حاضره میتونید بیاید ببرید
_چرا اینقدر دیر
_عجله دارید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
بعد از غروب افتاب دوباره خسته و گرسنه با سر و روی خاکی به خونه برمیگشتند،...هرچه مادرم بهشون میگفت کمی به من کمک کنند یا کمتر به کارهام اضافه کنند اصلا اهمیتی نمیدادند.همیشه میگفتند حبیبه دختره و باید در خدمت ما پسرها باشه،بابا هم که برای کار به شهر دیگه ای میرفت و معمولا هر دوهفته یک شب به خونه میومد،اصلا نه خبر از مشقاتی که من و مامان میکشیدیم داشت و نه خیلی تو دعوای مامان و داداشهام دخالت میکرد.بعضی همسایه ها میگفتند بابام زن گرفته که...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
13.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ استاد رائفی_پور🎤
⭕️ خدایابسه دیگه ....😭
آخرالزمان و علائم ظهور🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_321
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نه عجله ندارم آخه چادر وقتی نمیبره
قبل از شما یه خانم برای خودش و دو تا دخترهاش لباس اورده بدوزم، اونها تو اولویت هستن
_عه به سلامتی پس مشتری داری فکر کردم من اولین نفر هستم، باشه چهار روز دیگه میام میبرم، مزدش چقدر میشه؟
هر کاری کردم بگم من یک سومش رو قبل از برش میگیرم روم نشد چون اینجا همه آشنا هستن
گفتم
_قابلی نداره
_نه عزیزم خودت قابل داری بگو
مزدش رو. گفتم ملیحه خانم با فائزه خدا حافظی کردن رفتن.
الهه رو کرد به من
_اگر تا شنبه کسی نیاد ثبت نام کنه آموزش رو شروع میکنی؟
_آره حتما، فائزه هم پشیمون بشه نیاد با تو یه نفر شروع میکنم، الهه بیا یه پارچه بهت بدم بشین پشت چرخ همینطوری تمرینی بدوز که کار با چرخ رو یاد بگیری
_بلدم
میدونم بلدی، میخوام مسلط بشی
باشه بده
یه تیکه پارچه دادم بهش نشست پشت چرخ به تمرین کردن، لباس معصومه خانم رو برداشتم شروع کردم به دوختن، صدای اذان گوشیم اومد، رو کردم به الهه
بسه دیگه پاشو بریم نماز و ناهار
دو تایی اومدیم توی هال، صدای بسته شدن در حیاط اومد، از شیشه پنجره نگاه کردم داداشمه، صدا زدم
_داداش محمود
برگشت سمت خونه من
با دست اشاره کردم
_بیا
قبل از اینکه برسه در خونهم اومدم توی حیاط
_سلام داداش خسته نباشی
_سلام ممنون
_داداش یه دقیقه میای تو آموزشگاه خیاطی کارت دارم
_خیر باشه انشاالله
_خیره شما بیا
با هم اومدیم تو اموزشگاه رو کردم بهش
دو تا زحمت دارم برات
_جانم بگو
یکی اینکه یه بنر بدید برام بنویسه که اینجا اموزشگاه هست، بنرشم حالت پرده داشته باشه که داخل امن تر باشه، من از توی آموزشگاه یه پرده زدم ولی یکی دیگه هم بیرون زده بشه بهتره...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_321 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_322
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
یه نگاهی انداخت
_یه متر بده
متر رو از روی میز برداشتم
_بیا داداش
رفت تو کوچه از بیرون اندازه گرفت، اومد داخل
اندازهش رو گرفتم متنشم بده
یکی از اطلاعیههایی که خودمون نوشته بودیم رو دادم بهش
_این رو بنویسه
باشه بعد از ظهر میرم شهر میگم برات بنویسه
_ممنون داداش یه کار دیگه هم داشتم، میخوام خیاط خونه رو با دیوارهای متحرک چوبی از آموزشگاه جدا کنم
فکری کرد لبش رو برگردوند
_دیوارهای متحرک چوبی؟ این دیگه چیه
اسم خارجیش پارتیشن بندی هست
با صدای بلند زد زیر خنده
_از دست تو مریم، چه اسمی گذاشتی روش
_اسم فارسیش همینه دیگه
_آره تو درست میگی، یادمه کوچیک بودی یه دفعه به مامان گفتی مرسی مامان اخمی کرد گفت، خارجی ها میگن مرسی ما باید با زبون خودمون تشکر کنیم، بگیم ممنونم، متشکرم، سپاسگزارم
_خوبه دیگه مامان یادم داده فارسی رو پاس بدارم
_باشه اینم برات میگیرم، میگم مریم چه عقلی کردیها،
_چیکار کردم
_ گفتی اموزشگاه هم به خونم راه داشته باشه هم به بیرون، اینطوری هم به خونت میرسی هم به کارت
_ممنونم داداش
در آموزشگاه باز شد فرزانه از سمت هال اومد تو ، گفت
_سلام، بابا مامان میگه بیا غذا بخوریم گرسنمونِه
_الان میام
_کار دیگه ای نداری
_نه داداش تا همین جا هم خیلی بهت زحمت دادم
دست فرزانه رو گرفت، خداحافظی کرد و رفت
***
الهه رو کرد به من
فکرش رو میکردی توی این یک سال اینقدر کارت رونق پیدا کنه، ماشاالله آوازه مهارتت توی چند تا روستا اونور تر هم پیچیده از شهر هم برات مشتری میاد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_322 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیبال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_323
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_خدا رو شکر، عروسی تو کی هست؟
_بابا تا میاد جور بشه یکی از اقوام امید میمیره، اول عمه پدریش فوت کرد الانم که پدر بزرگش
_ایکاش این رسم یکی از دنیا میره باید شش ماه یا یکسال صبر کنن برداشته بشه بعد از چهل روز دیگه مِشکیهاشون رو در بیارن اگرم تو خونواده عروسی چیزی هست بعد چهلم انجام بشه
_آره والا الان من همینطور بلا تکلیف موندم، راستی مریم مجید هنوز بهت پیام میده
_آره، دیشب پیام داده یه سری قسم ردیف کرده که من تو رو برای خودت میخوام، اولش تحت تاثیر حرفهای مینا قرار گرفتم اون حرفهایی که تو شنیدی رو زدم، ولی بعدش واقعا عاشقت شدم
_تو چی نوشتی؟
_هیچی مثل همیشه کم محلی
_چقدر سفتی مریم، من اگر جای تو بودم تا الان وا داده بودم، دو تا خواستگار پا بر جا داری در مقابل هر دوشون سفت و محکم میگی نه
لبخندی زدم، تو دلم گفتم من سر عهدم با احمد رضا هستم
_واقعا میخوای تا آخر عمرت همینطوری مجرد بمونی؟
_آره من از این شرایط راضی هستم
_چی بگم اخلاقها و سلیقهها با هم فرق داره
_شام میای خونه ما؟
_نه امشب امید میخواد بیاد خونمون
_خب به سلامتی خوش بگذاره بهتون
_ممنون، این لباسی که الان دست منِ تموم شد فقط اتوش مونده اونم صبح انجام میدم
_باشه مشتری قراره فردا بعد از ظهر بیاد ببره
_کاری نداری؟ من برم
_نه برو منم خسته شدم الان میبندم میرم
الهه خدا حافظی کرد رفت، در آموزشگاه رو از داخل قفل زدم وارد هال شدم، روی مبل دراز کشیدم خواب چشمم رو گرفت، باصدای گُرپی که از توی حیاط اومد از خواب پریدم تیز اومدم در هال رو باز کردم، پسر معتاد کفتر باز همسایه پشتی، یه کفتر دستش جلوی در هال، از ترس خواستم داد بزنم ولی انگار صدام توی گلوم خفه شد، ترسیده هاج واج نگاهش کردم
_ببخشید آبجی کفترم افتاد تو حیاطتتون اومدم بردارم
رفت سمت در حیاط، در رو باز کرد رفت بیرون
صدای مینا اومد
_چیکار داشت این پسره؟
متوجه حضورش وسط حیاط شدم
دستم رو گذاشتم روی قلبم گفتم
خیلی نفهم و بی شعوره، میگه کفترم افتاده تو حیاطتون
نیشخند زهر داری زد
_چرا سرت لخته ؟بی حجاب بودی جلوش
تازه متوجه شدم من از ترسم که این صدای گرپ چیه همینطوری بدون روسری و حجاب در هال رو باز کردم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_323 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_324
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
زدم تو سرم
_ای وااای خاک بر سرم، از ترسم هول شدم حواسم نبود یه چیزی سرم کنم
به مسخره سرش رو تکون داد
_چه راحتم از در حیاطت رفت بیرون
متوجه لحن نیش داره مینا شدم محلش ندادم، ناراحت اومدم توی هال در رو هم بستم.
از ترس تپش قلب گرفتم دستهام میلرزه، یادم اومد مامانم میگفت کسی که ترسیده یه کم نمک بخوره بعد یه تیکه طلا بندازه توی آب، اون آب رو بخوره ترسش بر طرف میشه
اومدم آشپز خونه نمکدون رو برداشت یه کم ریختم کف دستم خوردم، انگشتر طلام رو از دستم در آوردم انداختم توی لیوان شیر اب رو باز کردم تو لیوان، نصفه آب شد
با قاشق یه کم انگشتر رو توی آب چرخوندم آب رو خوردم، انگشترم رو دستم کردم، اومدم تو هال نشستم روی مبل
سرم و تکیه دادم به پشتی مبل، موهام رو که با کلیپس بسته بودم باز شد ریخت روی شونهم یه جیغ زدم از جام پریدم.
دور و برم رو نگاه کردم ببینم کسی هست دیدم نه هیچ کسی نیست موهای خودمه باز شده ریخته روی شونهام، نفس بلندی کشیدم، دوباره نشستم
حرفهای مینا توی سرم اکو شد، چیکار داشت این پسره؟ چرا سرت لخته، چه راحتم از در حیاط رفت بیرون.
زدم پشت دستم، یا ابالفضل، مینا یه حرفی برام درست نکنه
سرم رو گرفتم رو به آسمون
خدایا تو که خودت شاهدی من توی هال روی همین مبل خواب بودم، این پسره اصغرم بچه معتاد و کفتر بازی هست، ولی واقعا دنبال کفترش اومده بود، خوبه برم در خونه مینا بهش بگم چی شد.
نکنه یه وقت فکر ناجوری در مورد من کنه
از جام بلند شدم متوجه خیسی زیرم شدم، دست زدم نگاه کردم، واای خونِ عه من که وقت ماهانهم نیست پس این چیه؟
گوشی رو برداشتم زنگ زدم به الهه
_جانم مریم
میتونی یه دقیقه بیای خونه من کار مهمی باهات دارم
نه امید اومده دیگه نمیتونم بیام، چی شده؟
_پس هیچی ولش کن
اگر کارت واجبه میخوای مامانم رو بفرستم پیشت
نه الهه جان چیزی نشده صبح میبینمت
پریدن بی هوای این پسره یک طرف خونریزی که دارم هم باعث ترس بیشترم شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
ایا چیزی به اسم چشم رخم هست؟؟
اگه هست راههای جلوگیری از ان چیست؟
https://eitaa.com/joinchat/1105723543C9badac50b2
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_325
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مبل رو با آب داغ و یه پارچه تمیز کردم تا صبح ببرم توی حیاط آبش بکشم، دل درد و کمر درد بدی گرفتم، یه مسکن خوردم، شام نخوردم ولی اینقدر که ترسیدم اشتها ندارم، در و پنجرها رو محکم بستم پرده رو کشیدم در هال رو قفل کردم، ایکاش میشد فرزانه میومد امشب اینجا پیشم میخوابید اونم که مینا نمیگذاره، صدای محکمی کوبیده شد به در هال، قلبم از جا کنده شد، با ترس و لرزگفتم
_کیه؟
_باز کن این در رو ببینم
واای یا ابالفضل داداشمه حتما مینا حسابی بر علیه من شوروندش
در رو باز کردم، داداشم خشم و عصبانیت توی چشمهاش موج میزنه
_چی میگه مینا؟
_ خدا شاهدِ داداش من توی خونم خواب بودم صدای گرپ اومد
نگذاشت من ادامه بدم، فریاد زد
_خفه شو دروغ تحویل من نده، راست بگو ببینم اینجا چیکار داشت؟
_نمیگذاری که بگم
_چی بگی دورغ؟؟
_نه باور کن چرا دروغ، دارم راستش رو میگم
_ چرا جلوش بی حجاب بودی؟
_بخدا هول شدم داداش
دستش رفت بالا و به سرعت نشست روی صورتم، کل صورتم چرخید چشمهام سیاهی رفت
_دختره بی ابرو، خواستگار برات میاد میگی نه بعد میری با این پسره بی سرو پا میریزی رو هم
چنان برق سیلی که به صورتم زد گرفتم، که قدرت حرف زدن ندارم، من رو پرت کرد توی هال
برو گم شو توی خونهت، تا من برم در خونه این کفتر بازه بی همه چیز و بیام یه فکری به حال تو کنم
دل درد وکمر درد، سیلی که به صورتم خورده، ترسی که از پریدنِ اصغر کفتر باز تو حیاط به جونم افتاده، تهمت مینا و باورر داداشم باعث شد احساس بیچارگی و درماندگی کنم، یه لحظه به ذهنم رسید نکنه داداشم دوباره برگرده عصبانیم هست یه وقت بگیره بزنم در هال رو بستم دو قفلش کردم نشستم گوشه اتاق زانوهام رو توی شکمم جمع کردم، اشک مثل بارون از چشمم جاری شد
بالاخره مینا زخمش رو به من زد، ایکاش الان که داداشم رفته در خونشون اصغر بگه اومدم کفترم رو بردارم داداشمم حرفش رو باور کنه، تو همین فکرها بودم، صدای لگد زدن به در هال بعدم فحاشی های داداشم اومد، یا امام حسین چه زود برگشت، از ترس جیغی کشیدم با گریه گفتم
داداش بخدا داری اشتباه میکنی، مینا بهت دورغ گفته، اصغر پرید تو حیاط کفترش رو برداشت رفت، فقط همین
خفه شو، این در رو باز میکنی یا بشکنم بیام تو
نکن لگد نزن به در، داد نزن تمام تنم داره میلرزه
به جهنم که داره تنت میلرزه، بی لیاقت بی چشم و رو از فردا حق نداری پات رو از در خونه بزاری بیرون، در اون آموزشگاهت رو هم گِل میگیرم.
داداش به روح مامان بابا داری اشتباه میکنی
لگد محکمتری به در کوبید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_326
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ اسم پدر مادرمون رو به دهن کثیفت نیار، پسره تا من رو دید فرار کرد اگر بینتون چیزی نیست پس چرا فرار کرد، میگفت کفترم افتاده توی حیاطتون اومدم برداشتم
_ من نمیدونم چرا فرار کرده، ولی بخدا قسم همون بود که بهت گفتم
فریاد زد
_ فقط اگر این موضوع راست باشه با دستهای خودم خفهت میکنم
باشه داداش اگر راست بود من رو بکش
داداشم رفت، گوشه پرده رو زدم کنار، مینا داره با داداشم حرف میزنه اونم سرش رو به تاسف تکون میده.
از استرس دستهام رو بهم میمالم اشک از چشمم روونِ خدایا من چیکار کنم، خودت که شاهد بودی چی شد.
داداشم و مینا رفتن تو خونه ازکنار پنجره اومدم توی آشپز خونه در کشو کابینت رو کشیدم بیرون یه کیسه زباله برداشتم بازش کردم انداختم روی تخت، یه ملافه رو چهار لا کردم پهن کردم روی مشما تا یه وقت نجس نشه، دراز کشیدم روی تخت
یادم اومد نمازم رو نخوندم با این اوضاع و احوال باید غسل استحاضه کثیره کنم، ولی اصلا حوصله ندارم، عذاب وجدان اومد سراغم، که پاشو برو غسل کن بیا نمازت رو بخو
اومدم حموم غسل کردم وضو گرفتم، نماز مغرب و عشا رو خوندم برگشتم روی تخت، خوابم نمیبره
رفتم تو فکر چرا اینقدر زندگی من پر تنشِ، چرا شادیهای من اینقدر زود گذره، زندگی شیرینم با احمد رضا چه کوتاه بود، اینجا کار خیاطی و آموزشم گرفت، یه دفعه اینطوری شد، داغ احمد رضا خیلی برام سخت بود ولی یه تصادف بود.
این تهمت رو چیکار کنم، اگر مینا این حرف رو پخش کنه بین مردم آبروی خودم پدر و. مادرم همه اعتبارم پیش مردم، میره.
سر گرفتم به آسمون، خدایا اگر این تهمت مینا برای من یه آزمایش هست کمکم کن سربلند از این آزمایش بیام بیرون.
صدای اذان صبح از گوشیم بلند شد، مجدد غسل استحاضه کثیره کردم نماز صبحم رو خوندم گوشی رو برداشتم پیام دادم برای الهه
_سلام کار خیلی خیلی واجبی دارم هر وقت بیدار شدی بهم زنگ بزن
خواستم گوشی رو بزارم لب تخت دراز بکشم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد.
_ سلام چی شده مریم
_ باید ببینمت بهت بگم، فقط تو صبح قبل از ساعت نُه روی یه برگه بنویس به دلیل پاره ای از مشکلات آموزشگاه تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد، امیدم که رفت با مامانت بیاید من رو ببرید دکتر حالم خوب نیست
عه این حرف ها چیه میزنی، چی شده؟؟
موضوع مفصلِ، هم من حوصله نوشتن ندارم هم تو نامزدت پیشته یه وقت ناراحت میشه میگه چرا اینقدر سرت توی گوشی هست، فعلا همین کاری کن که بهت میگم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤⸤#حسینِ_زمان⸣
🍃اٜٜین همه لاٜٜف زنٜٜ مدعیٜٜ اهل ظٜٜهوࢪ
🍃پسٜٜ چࢪا یارٜٜ نیامد کهٜٜ نثاࢪش بٜٜاشیم
🍃سالٜٜ ها منتظٜٜࢪ سیصد وٜٜ اندی یاࢪ اٜٜست
🥀آنقٜٜدر مࢪد نٜٜبودیم کٜٜه یارشٜٜ باشیمٜٜ
#ایتنھانیازمالسݪام✋🏽✨
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 شهادت همهی آرزومه 🌹
وقتی رهبر انقلاب از آرزوی شهادت می گوید 😔😔😔
امام خامنه ای❤️
" شوق رفتن دارم اینجا جای ماندن نیست ..."
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_327
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دراز کشیدم روی تخت از بی خوابی سر درد گرفتم تو چشمهام انگار خورده شیشه ریختن ولی خوابم نمیبره.
حرفهای مینا، رفتار داداشم، ترسی که این پسره معتاد کفتر باز به جونم انداخت مثل پرده سینما از جلوی چشمهام میاد و میره توی همین فکرها بودم صدای زنگ خونه اومد.
پام رو از روی تخت گذاشتم زمین که بلند شم واای زیر دلم چه تیری کشید
خمیده خمیده اومدم کنار ایفون گوشی رو برداشتم
-کیه؟
_الههام با مامانم اومدم باز کن
دکمه ایفون رو زدم، خمیده دستم رو گذاشتم زیر دلم تا در هال اومدم کلید رو چرخوندم در رو باز کردم.
الهه و محبوبه خانم تا چشمشون افتاد به من رنگ از روشون پرید زدن تو صورتشون، الهه گفت
_خاک بر سرم کنن چرا صورتت کبودِ
دستم رو گذاشتم روی صورتم
_مگه چی شده؟
_بد جور کبود شده
بیا تو بهت میگم، رو کردم به محبوبه خانم
سلام ببخشید این موقع صبح مزاحمتون شدم
_سلام دخترم نه مزاحمت چیه، من نگران این حالتم
_بفرمایید تو
وارد خونه شدن، محبوبه خانم گفت
_مریم جان داداشت زده تو صورتت؟
بغض گلوم رو گرفت چونهام لرزید سر تکون دادم
_بله
_چرا؟
دستم رو گذاشتم روی صورتم زدم زیر گریه، الهه بغلم کرد
الهی بمیرم برات مریم جان چی شده؟
از آغوشش اومدم بیرون
صورتم خیلی کبود شده؟
اره، مگه خودت ندیدی؟
نه، بزار برم تو آینه نگاه کنم ببینم چی شده!
به سختی صاف وایسادم رفتم سمت اتاق خواب که توی آینه صورتم رو ببینم، محبوبه خانم گفت
مریم جان چرا لباست نجس شده؟
برگشتم سمتش
ببخشید الان لباسم رو عوض میکنم، برای همین گفتم بیاید من رو ببرید دکتر
_بیا بشین بگو ببینم چی شده؟
_بزارید صورتم رو ببینم لباس عوض کنم میام همه چی رو براتون میگم
با الهه اومدم تو اتاق جلوی میز ارایش توی آینه نگاهی به صورتم انداختم
هینی کشیدم رو کردم به الهه
می بینی داداشم صورتم رو چیکار کرده
لبش رو گاز گرفت
_متاسفم مریم جان، دلم داره میترکه بگو چی شده؟
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️شهيــ⚘ــد به قلبت نگاه میكند اگر جايی برايش گذاشته باشی...
مــــــــــــــــــــــیآیــــــــــد🕊⚘
مــــــــــــــیمــــــــــانـــــــــد🕊⚘
لانــــــــهمـــــــــــی کـــــــــنـد🕊⚘
تـــاشهــــــیدت کنــــــد🕊⚘
حكايتی بود آن زمان....🍃
قصهی دلدادگیها...🍁
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╭─┅🍃🦋🍃┅─╮
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
╰─┅🍃🦋
من تک دختری در خانواده متوسط بودم. اما صورتی زیبا و چشمان سبز رنگی داشتم و این باعث غرور دوچندان من شده بود.سطح مالی ما متوسط بود. بیست و یک ساله بود و ترم ششم ادبیات فارسی. یک ماهی بود همسایه جدیدی منزل دیوار به دیوار مارو خریداری کرده بود. از دانشگاه برمیگشتم که دیدم خانومی تپل و بامزه از همون خونه خارج شد، من درحال کلید انداختن به در بودم که دیدم شروع کرد به صحبت کردن سلام ما همسایه جدیدیم گفتم سلام خیلی خوش اومدین. بعد یکم تعارفات پرسید مجردی و دانشگاه میری و منم جواب دادم. به طور ناباورانه دیدم که فرداش اومد دم خونمون و شروع کرد با مادرم صحبت کردن.
وقتی رفت مادرم گفت چه خانم بانمک و خونگرمی بود. حالا چی میگفت؟! گفت اجازه گرفت آخر هفته بیان خواستگاری ...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_327 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_328
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_تو برو من لباس عوض کنم میام میگم
الهه رفت در اتاق رو هم بست، لباسم رو عوض کردم اومدم توی هال نشستم روی مبل رو به روی محبوبه خانم و الهه، هر چی که دیشب اتفاق افتاده بود رو با بغض و گریه تعریف کردم، الهه بلند شد اومد نشست کنارم ، دستم رو گرفت
_واای مریم چه بد بیاری آوردی
محبوبه خانم گفت
_چقدر این زن داداشت از خدا بی خبره، حضرت علی علیه السلام دیده رو ندیده کرد اونوقت این خودش دیده که کفتر توی دست پسره بوده، بعدم حتما خودشم با صدای پریدن این پسره اومده بیرون، باز حرف مفت زده، از داداشت تعجبم چطور ندیده و تحقیق نکرده قضاوت کرده
با گریه گفتم
_بهم گفته دیگه حق ندارم در آموزشگاه رو باز کنم
_بیخود گفته من باهاش صحبت میکنم الانم پاشو حاضر شو بریم دکتر، میتونی پشت ماشینت بشینی؟
نه، هم اعصابم خیلی بهم ریخته هم خیلی دل و کمرم درد میکنه، زنگ بزنید اژانس
رو کرد به الهه
زنگ بزن آژانس، ماشین بیاد بریم
الهه گوشیش رو در آورد شماره بگیره، منم اومدم اتاق خواب از توی کمد مانتوم رو در آوردم تنم کردم روسری و چادر سرم کردم اومدم توی هال
الهه رو کرد به من و مامانش
بیاید بریم بیرون، الان ماشین میاد
اومدیم توی حیاط مینا هم از توی خونه اومد بیرون رو به ما گفت
_ به سلامتی کجا میرید؟
محبوبه خانم گفت
_مریم از ترس و استرس افتاده روی خونریزی داریم میبریمش دکتر
مینا ابرو داد بالا
_از ترسش افتاده روی خونریزی یا بچش داره سقط میشه
محبوبه خانم توپید بهش
_از خدا بترس این چه حرفیه میزنی.
مینا نیشخندی زد رفت تو خونه
محبوبه خانم عصبانی با حرص گفت
دلم میخواد برم یکی بزنم توی دهن این مینای حرف مفت زن و بیام
واا رفته از این همه بی شرمی مینا گفتم
ولش کن محبوبه خانم بیا بریم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیق_شهید
#علیرضا_شهبازی
#تفحص
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#ادینه_تون__بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
هیچ وقت تو گذشته همدیگه سرک نکشید ک دودش تو چشم خودتون میره ،
من اوایل عقدم همش از شوهرم میپرسیدم که کی رو دوست داشتی اونم ب اجبار همه چی رو ب من میگفت و این شد ک من شدم یه ادم شکاک و بدبین که 7سال از زندگیم فقط دعوا بود و کتک کاری با وجود سه تا بچه ،هر جا میرفت بهش گیر میدادم بهش زخم زبون میزدم با اینکه اصلا اهل این حرفا نبود ، یواشکی سر گوشیش میرفتم با اینکه یا رمز نداشت یا رمزشو همیشه بهم میگفت, یه روز ب خودم اومدم دیدم از اونی ک میترسیدم سرم اومده........
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_329
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
باشه مریم جان هر چی تو بگی ولی اگر جلوی مینا رو نگیری بدتر میکنهها
میدونم که بدتر میکنه، اما اینم میدونم کسی جز خدا حریف فتنههای مینا نیست، این تونسته نظر داداشم رو جلب کنه دیگه هیچی براش مهم نیست، سوار آژانس شدیم اومدیم شهر ، محبوبه خانم یه دکتر متخصص مامایی سراغ داشت، رفتیم پیش دکتر آشنای محبوبه خانم.
منشی دکتر رو کرد به محبوبه خانم
_ چون وقت قبلی نگرفتید باید تا اخر وقت بشینید.
_آخه مریض ما دیشب حالش بد شده، شما هم که اون موقع شب نیستید که ما وقت بگیریم
_آهان پس بگو اورژانسیِ
_بله خانم اوژانسیِ
_صبر کنید بین مریض میفرستمش بره
_باشه عزیزم ممنون
کارتم رو در آوردم گرفتم سمت منشی
بفرمایید
کارت کشید هزینه معاینه رو برداشت کارت رو داد به من، گذاشتم داخل کیفم
نشستیم روی صندلی ، دو نفر رفتن دکتر معاینهشون کرد اومدن بیرون، خانم منشی اسم من رو خوند رفتم داخل
سلام خانم دکتر
سلام عزیزم
اشاره کرد به صندلی کنارش ، بشین
مشکلت چیه؟
از دیشب خونریزی دارم
ماهانهت سر وقت انجام میشه
بله
اولین باره که اینطوری میشی
بله
استرس بهت وارد شده
بله خانم دکتر
دستت رو بیار فشارت رو بگیرم
فشارم رو گرفت
پایینه ، باید سرم بزنی
فشارم چنده
هفتِ
یه سرم برات مینویسم حتما بزن دارو هایی رو که برات مینویسم سر ساعت مصرف کن، اگر قطع شد که هیچی اما اگر نشد بیا بفرستمت سونو گرافی
چشم خانم دکتر، نسخهم رو برداشتم خدا حافظی کردم اومدم بیرون
محبوبه خانم و الهه از روی صندلی بلند شدند، الهه گفت
دکتر چی گفت ؟
گفت از استرس اینطوری شدی، دارو داد با یه سرم، فشارم روی هفت بود
محبوبه خانم رو کرد به من
تو با الهه همین جا بشینید من برم داروها رو بگیرم بیام ، همین جا سرمت رو وصل کن
کارتم رو از توی کیفم در آوردم
بفرمایید، خیلی هم ببخشید من امروز شما رو حسابی تو زحمت انداختم
اینطور میگی از دستت ناراحت میشم، تو برای من مثل الهه میمونی
کارت رو گرفت و رفت...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو ه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾