eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
773 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_367 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _بله قابل شما رو نداره؟ به یک باره چهره‌ش باز شد لبخند پهنی زد _آخه این خیلی نو هست _درسته، چون اصلا ازش استفاده نکردم کیف رو داد سمت من _نه من این رو نمیخوام یکی از اون کیفهایی که نمی‌خوای میخوای بندازیش دور به من بده ابرو دادم بالا _مش زینب اگر کیفی باشه که دور انداختنی باشه که باید بندازیش دور نباید به کسی بدی دلم خیلی براش سوخت از بس ‌همسایه ها وسایل کهنه و به درد نخورشون رو دادن به این بنده خدا فکر میکنه نباید وسیله نو بهش بدم، من نمی دونم مردم روی چه حسابی وسیله کهنه میدن به نیازمند این کار ثواب که نداره هیچ ، چون باعث تحقیر بندگان خدا میشه گناه هم داره افراد نیازمند از سر احتیاج‌شون وسایل کهنه رو میگیرن ولی شخصیت‌شون خورد میشه و همچین بخششهایی رو خدا قبول نمیکنه کیف رو گذاشتم جلوش _از این به بعد با هم میخریم، میپوشیم، هر چی مونم کهنه شد مینداریم دور از ذوقش اشک توی چشم‌هاش جمع شد، کیف رو برداشت، زیر و روش رو نگاه کرد گفت یه بار مش عیسی به من گفت زینب میخوام ببرمت پابوس امام رضا گفتم با کدوم پول گفت دیشب بین نماز مغرب و عشا حاج آقا کرامتی سخنرانی کرد گفت امام رضا علیه‌السلام فرمودند شیعیان، شما قرض کنید بیاید به زیارتم ،منم ضمانت میکنم که شما قرضتون رو بدید. منم رفتم پیش حاج آقا گفتم من دوست دارم با خانمم بریم به پابوسی امام هشتم ولی پول نداریم، کسی رو هم که ازش قرض بگیرم ندارم گفت خدا خودش شاهده که منم ندارم، ولی یه دوست بازاری دارم بهش میگم ببینم اگر داره به شما قرض بده امشب که رفتم مسجد گفت برات پول قرض گرفتم که با خانمت بری زیارت زینب اینقدر خوشحال شدم که انگار خدا دنیا رو به من داد منم از خوشحالی نه به زمین بودم نه به آسمون هی تند تند میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت رفتیم مشهد، مش عیسی از بازار برای من یه ساک کوچیک خرید من از خوشحال گریم گرفت، خیلی مواظبش بودم تا عیسی به رحمت خدا رفت نامادری عیسی به همراه بچه‌هاش اومدن همه وسایلم رو برداشتن برای خودشون منم از خونه انداختن بیرون، اون ساک منم برداشتن خیلی دلم سوخت _چرا این کار رو کردن؟ قصه‌ش مفصله حالا سر فرصت برات میگم نگاه کردم به الهه چقدر بد جنس بودن، حتی وسیله‌ی شخصیش رو هم ازش گرفتن پوزخندی زد _چرا راه دور میری، زن داداش خودتم از همین قماشِ دیگه... ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
اوایل عقدمون محمود خیلی مهربون و عاشق پیشه بود وقتی میومد دیدنم کلی هدیه برام میاورد و از قشنگی های تهران برام میگفت که سینما داره و پارک، منم با شوق گوش میدادم کم کم مامانم جهیزیه م رو اماده کرد و قرار شد عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون، همینطورم شد و فوری ی عروسی برام گرفتن و منو اوردن تهران، تهران برای من عین شهر فرنگ بود چیزهایی توش میدیدم که قبلا ندیده بودم و خیلی برام جالب بود، نم نمک چهره محمود هم برام رو شد اما راه برگشت یا فرار نداشتم، وقتی که فهمیدم با ی زن دوسته و خواستم برگردم روستا متوجه شدم باردارم، دیگه زنجیر شدم بهش، دست بزن بدی داشت و زیاد... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_368 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سرم رو به تاسف تکون دادم _آره راست میگی! _ببخشید الهه جان، میری دنبال مهین خانم بگی لباسهاش رو بیاره اینجا من ومش زینب خرید کنیم _الان برم؟ _اگر الان بری که ممنون میشم بلند شد ایستاد _کار دیگه‌ای نداری؟ بیرون چیزی نمیخوای بخرم _ چرا میخوام، سر راهت از مغازه کره و پنیر و شیر بخر بیار شیر پاستوریزه یا شیر گاو شیر گاو، کارتم روی اپن هست بردار، کلیدم ببر که خواستی بیای در نزنی، خیلی سختمه بیام آموزشگاه درو باز کنم لبخندی زد _تنبل شدیا، کلید کجاست؟ _ روی اپنِ کنار کارت عابر الهه کلید و کارت رو برداشت رفت رو کردم به مش زینب _اتاق من تختش دو نفره است اون رو برمیدارم، دو تا تخت یه نفره میگیرم یکیش برای شما یکیشم برای من، یه کمد هم میخرم شما لباسهاتون رو بزارید توش _شرمندم میکنی، لازم نیست، برای خوابم همین گوشه هال یه پتو و بالش بهم بدی برام کافیِ کمدم نمیخوام لباسهام رو میزارم توی بقچه _چقدر تعارف میکنی مش زینب _نه باور کن تعارف نمی کنم حقیقت رو میگم گرم صحبت کردن با مش زینب هستم، صدای چرخش کلید تو قفل در از آموزشگاه اومد فهمیدم الهه‌ست، با مهین خانم که یه ساک بزرگ دستشِ وارد هال شد بلند شدم _سلام مهین خانم خیلی خوش امدی _سلام ممنون، رو کرد به مش زینب، سلام و احوالپرسی گرمی کرد روش رو برگردوند سمت من _مش زینب رو آوردی پیش خودت _بله قراره با هم زندگی کنیم _ کار خیلی خوب و عاقلانه‌ای کردی، وقتی الهه توی راه برام گفت چی شده خیلی ناراحت شدم، صبر داشته باش همه‌چی درست میشه گرچه خیلی ناراحت شدم و اتفاقات این مدت مثل نوار فیلم از جلوی نظرم رد شد ولی تلاش میکنم به رو نیارم، گفتم _توکل برخدا، ماه همیشه پشت ابر نمیمونه ، ساکتون رو باز کنید ببینیم لباس اندازه ما داری مهین خانم زیپ ساک رو کشید از توش چند تا مشما که بلوز و پیراهن و شلوار بسته بندی شده ، ریخت بیرون لباسهایی که سایز مش زینب بود گذاشتم جلوش _هرکدوم رو دوست داری بردار مش زینب به خاطر فقری که در زندگیش داشته، اعتماد به نفسش رو از دست داده _نه مریم جان چند دست که نه همون یه بلوز شلوار بخری بسه یه پیراهن آستین بلند یقه گرد زرشکی، جنس نخی از توی مشما در آوردم گرفتم سمتش _این رو دوست داری _دوست که دارم ولی... _دیگه ولی نداریم، اصلا میخوام خودم برای مامانم خرید کنم دو دست لباس نخی توخونه‌ای یه دست هم مجلسی دو تاهم رو سری یکی نخی یکی مجلسی براش خریدم یه بلوز کرم روشن که توی سینه‌‌ش سنگ دوزی شده بود برداشتم گرفتم جلوی الهه اینم برای تو... ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌺جانباز شیمایی شهید سید مجتبی علمدار🌺 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_369 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) لبخند پهنی زد، دستش رو. گذاشت توی سینه‌ش _برای منه؟ با لبخند جواب دادم _ بله بلوز رو گرفت نگاهی بهش انداخت _چه قشنگه ممنونم دستت درد نکنه رو کردم به مهین خانم _از این مدل بلوز باز هم داری؟ _رنگهای دیگه‌ش رو دارم چهار تا بلوز از همون مدل توی رنگهای مختلف گذاشت جلوم، از رنگ آبی آسمونیش خوشم اومد _این رو هم بر میدارم _بردار مبارکتون باشه پول لباسها رو حساب کردم، مهین خانم خدا حافظی کرد رفت مش زینب گفت _مریم جان من میتونم برم حموم یه دوش بگیرم بیام از لباسهایی که زحمت کشیدی برام خریدی بپوشم لبخندی بهش زدم، با لحن غلیظی گفتم _مش زینب عزیزم، مادرم، از امروز شما بزرگتر این خونه‌ای من باید ازت اجازه بگیرم نه شما از من سری تکون داد _خدا بیامرزه پدر و مادرت رو که همچین دختر خانم و مهربونی رو تربیت کردن _خدا بیا مرزه پدر و مادر و شوهر مرحوم شما رو مش زینب رفت حموم، الهه گفت باور کن مریم من شبها از غصه تو خوابم نمی‌رفت، میگفتم مگه توران خانم چند شب میتونه پیش مریم بخوابه با این شرایطی که برای مریم پیش اومده این تنهایی روزها هم میترسه چه برسه به شبها نفس بلندی کشیدم _خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری، این اتفاق خیلی بد یه خوبی داشت که مش زینب هم از فقر و تنهایی در اومد _واقعا ها اصلا حواسم نبود راست میگی! ببین توی حموم همه چی هست، اگر نباشه این بنده خدا خجالت میکشه بگه _آره همه چی هست، اینم اولش خجالت میکشه که طبیعیِ، حالا چند روز بمونه خودمونی میشه _مریم جان با اجازت من برم خونمون، مامانم خونه رو بهم ریخته دست تنهاست _باشه برو عزیزم، ببخشید دیگه همتون اسیر من شدید لبش رو گاز گرفت _نفرمایید دوست عزیزم ما همگی دوستت داریم، فعلا با اجازت من برم، کاری هم داشتی زنگ بزن _باشه چشم خدا حافظی کرد رفت به خودم گفتم الان مش زینب از حموم بیاد یه چایی داغ تازه دم خیلی بهش میچسبه، آب کتری رو عوض کردم، حس کردم انگار کسی پشت در هست، ضربان قلبم رفت بالا، با ترس و لرز پاور چین پاورچین نزدیک در هال شدم، دیدم مینا دو تا دستهاش رو گذاشته دو طرف صورتش، صورتشم چسبونده به شیشه داره توی هال رو نگاه میکنه الان درستت میکنم مینا خانم، نشستم برای اینکه نبینم چهار دست و پا آروم اروم اومدم نزدیک در هال یک مرتبه بلند شدم با دستم محکم زدم اون قسمتی که صورتش رو گذاشته بود به شیشه، جیغی کشید از در هال فاصله گرفت، از ته دلم خندیدم و دلم خنک شد، پرده هال رو مرتب کردم، اومدم نزدیک پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار... ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 پس حاضری با من ازدواج کنی، من که از خجالت لال شده بودم، سرم رو انداختم پایین سکوت کردم، عباس گفت، سکوت نشونه رضایت، درسته، هر طوری بود تکون ریزی به سرم دادم، حرفش رو تایید کردم. عباس گفت. من راهی سوریه هستم، اگر خدا قسمتم کرد شهید شدم که فبها ولی اگر برگشتم، میام خواستگاریت، قبوله، همه توانم رو بکار بستم، گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_370 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دستش رو گذاشته روی قلبش داره به من بد و بیراه میگه، دلم طاقت نیاورد پنجره رو باز کردم گفتم _حقته این ضربه من بود که فقط ترسیدی ان شاالله از خدا ضربه بخوری نتونی کمرت رو صاف کنی دمپاییش رو در آورد پرت کرد سمت پنجره، فوری پنجره رو بستم، خدا رو شکر نخورد به شیشه ، خورد به آهن پنجره یه لحظه چشمم افتاد به فرزانه و فرزاد که تو ایون خونه دارن ما رو نگاه میکنن با حسرت نگاهشون کردم، چقدر دلم براشون تنگ شده، طفلی‌ها اجازه ندارن من رو ببینن، بانزدیک شدن مینا به پنجره برای برداشتن دمپاییش، اومدم کنار به خودم گفتم، چرا اومد پشت پنجره؟ حواسم جمع شد، حمام دستشویی من به سمت حیاط هست با وجود تهویه یه پنجره کوچیک هم به حیاط بازه، مینا اومده حیاط صدای شر شر آب رو شنیده فکر کرده من حموم هستم، فضولیش گل کرده بیاد تو خونه ی من رو دید بزنه ببینه توران خانم یا الهه هستن یا نه بگو آخه مغز نخودی نمی‌گی از پشت شیشه معلوم میشی. ولی عجب ترسید. الان به فکر تلافی میفته هینی کردم بیفته، مگه بدتر اینی که باهام کرده، کار دیگه‌ای هم هست که انجام بده صدای مش زینب اومد _مریم جان با این حوله خودم رو خشک کنم اومدم نزدیک حموم _بله زینب خانم، تازه شستمش اصلا حواسم به حوله برای مش زینب نبود، عیبی نداره این حوله باشه برای این بنده خدا منم از حوله احمد رضا استفاده میکنم. صدای زنگ گوشیم اومد، به صفحه گوشی نگاه کردم، عه شماره غریبِِ، یعنی کیه؟ دو دلم جواب بدم، جواب ندم، اینقدر که من فکر کردم قطع شد چند لحظه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم همون شماره‌است، حالا جواب میدم , دیدم مزاحمِ قطع میکنم تماس رو وصل کردم _بله بفرمایید _سلام مریم خانم عه مجیدِ مکثی کردم، جواب سلامش رو ندادم با تندی گفتم _امرتون _من باید باهاتون حرف بزنم _من چه حرفی با تو دارم _ببینید برای من اصلا مهم نیست که مردم پشت سرت چی میگن، من... نگذاشتم حرفش رو ادامه بده _صبر کن، صبرکن، نگو مردم بگو خواهرم، چون این تهمت رو خواهرت تو آبادی انداخت سر زبون مردم _بزار حرفم رو بزنم _لازم نکرده حرف بزنی، من حرف میزنم تو گوش کن، اینقدر من از شماها بدم میاد که میخوام وصیت کنم اگر مُردم یکی از شماها زیر تابوت من نباشید ننه‌ت از خواهرت فتنه گرتر ,خواهرت از ننه‌ت بدتر، خودتم مثل کرکس بال باز کردی روی اموال من ولی بدون که این آرزو رو به گور میبری... ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
❣ ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی دائم گل اين بستان شاداب نمی ماند درياب ضعيفان را در وقت توانايی ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌷تعجیل درفرج صلوات ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
کثـرت، قّلـت، کیفیت و کمیتِ رزمندگان علت پیـروزی نیست، علت پیـــروزی فقط و فقط خداونـد است... روزتون منور به نور شهدا ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_371 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _همتون برید به جهنم، فقط امید وارم به حق عصمت خانم فاطمه زهرا، بیاد روزی که طبل رسوایی تهمت خواهرت توی روستا بپیچه، چنان ابرویی از خواهرت بره که سگ هم بهش نگاه نکنه _گوش کن بزار حرفم رو بزنم _خفه شو برو گم شو، دفعه آخرتم باشه که به من زنگ میزنی تماس رو قطع کردم فوری همون شماره زنگ زد نگاهی انداختم به گوشی _زنگ بزن، اینقدر زنگ بزن تا جونت در بیاد. صدای پیامک گوشیم اومد، هم زمانم صدای مش زینب _مریم جان ببخشید من یادم رفت برای خودم لباس بیارم یه دست از اون لباسایی رو که امروز برام خریدی میاری من بپوشم _چشم الان براتون میارم یه بلوز و شلوار تو خونه‌ای برداشتم، تند تند هم داره صدای زنگ پیامک گوشیم میاد، حتما که مجیده، سریع لباس‌های مش زینب رو گذاشتم پشت در، صدا زدم _مش زینب لباس‌هاتون پست در حمومِ سریع اومدم سمت گوشی، بله حدسم درسته مجید پیام داده _نمیگذاری من حرف بزنم، همینطوری رگباری حرف بار من کردی به پیر به پیغمبر من دنبال مال و اموالت نیستم، یه فکر خبیثی یه لحظه به ذهنم رسید که از این زبون لامصبم بیرون اومد تو هم شنیدی من خودت رو میخوام خواستم بگم من به پاکدامنی تو ایمان دارم، خدا شاهده این تهمت رو باور نکردم سر همین موضوع با مادرم دعوام شد. بهش گفتم این تهمتِ که شماها دارید به یه خانم پاک میزنید اول بنا نداشتم که جواب بدم، ولی پیام اخرش نظرم رو عوض کرد، نوشتم _چرا با مامانت دعوا میکنی، بیا به محمود بگو من حرف خواهرم رو قبول ندارم، به مریم تهمت زده منتظر جوابشم، اما پاسخ نداد خواستم گوشی رو بزارم روی اپن، که صدای زنگ پیامکش بلند شد، فوری باز کردم، دیدم نوشته _اگر به محمود بگم زندگی خواهرم بهم میریزه نوشتم _ حالا دیدی شماها همتون سر تا پا یه کرباسید _به من حق بده, مینا خواهرمه نمی‌تونم زندگیش رو به خطر بندازم، ولی اگر تو. پیشنهاد ازدواج من رو قبول کنی، خود به خود تهمت از روت برداشته میشه _لازم نکرده به فکر من باشی، من خواهرت رو واگذار کردم به خدا، نشستم ببینم کی اون چوب خدا که صدا نداره ولی اگرم بخوره دوا نداره به مینا میخوره دیگه هم نه به من زنگ بزن نه پیام بده، چون جز توهین بهت چیزی از من نمیشنوی... _حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه. بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش. پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوه‌ش نره زندان دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا. عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو _بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه شرمنده سرم رو انداختم پایین... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راهکار شهادت .... با هم قرار گذاشته بودیم، هر کس شهید شد، از آن طرف خبر بیاورد. خوابش را دیدم با التماس و قسم حضرت‌زهرا(س) نگهش داشتم .... گفتم: جعفر! مگر قرار مان یادت رفته؟ گفت: مهدی اینجا قیامتی است. خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید. گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو. گفت: امام حسین (ع) وسط می نشیند و ما دورش حلقه زده و خاطره تعریف می کنیم. گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم در جمع شهدا راه دهد؟ گفت:همه چیز دست امام‌حسین(ع) است. بروید دامن او را بچسبید وقتی پرونده‌ای می آید، اگر امام حسین (ع) آن را بپسندد، امضایی سبز پای آن زده ، آنگاه او شهید می شود .... راوی: مهدی سلحشور کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی انتشارات حماسه یاران، ص ۱۱۷ ۱۳۶۵ 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
شهادت بارانیست که به هر کس ندهند... نامشان در دنیــا " است و در آخرت " بہ امیـد شفاعت‌شــان... صبحتون منور به نگاه نورانی شهدا💚 🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ 👇🏻👇🏻 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرهنگ جون دادن پایه علی تقدیرمونه ...✊🏻 مارو از خون نترسونید به سر دادن عادت داریم❤️ شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ای شهید میدانم که میتوانی با دست های بسته ات، دستانم را بگیری دستم را بگیر ای شهید ... ‌💔😭 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_372 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مجدد پیام داد _ازت خواهش میکنم کارهای مینا رو به حساب من نگذار نمی تونم جوابش رو ندم، نوشتم _تو خودت پیش من صاحب حسابی _چرا مگه من چیکار کردم؟ خبیثانه ترین کار ممکن رو داری میکنی، من بی گناهم خودتم داری میگی من به بیگناهیت ایمان دارم، ولی حاضر نیستی برای بی گناهی من قدمی برداری میخوای با من ازدواج کنی و به مردم بگی من از گناهش گذشتم، یعنی بار این تهمت رو میخوای بین مردم زنده نگهداری _اوووه تا کجاها رفتی تو _غیر از اینه که میگم؟ _تو اجازه بده من بیام خواستگاریت این قضیه رو هم درست میکنم _نخیر آقا، بشین سر جات، لازم نکرده نقش فرشته نجات رو برای من بازی کنی، گناهان بزرگ اثر وضعی خودش رو زود نشون میدن، تهمت، گناه کبیره‌ست من دلم روشن مینا تاوان گناهش رو زود پس میده پیام رو ارسال کردم، هر چی منتظر موندم جواب نداد، گوشی رو خاموش کردم گذاشتم روی میز پذیرایی، صدای مش زینب اومد _چی شده مریم جان، چرا اینقدر گرفته‌ای؟ ببخشید متوجه اومدن شما از حموم نشدم بشینید ، برم براتون چایی بیارم، میگم چی شده _دستت درد نکنه زحمتت میشه، خودم میرم میارم _نه بابا چه زحمتی اومدم آشپز خونه دو تا لیوان چایی ریختم، گذاشتم روی میز پذیرایی نشستم رو به روی مش زینب، همه رو براش تعریف کردم با تعجب سری تکون داد گفت _عجب که اینطور، عجب زنی‌ ی این مینا، از من میشنوی اصلا راضی نشو که زن مجید بشی، شاید مجید راست بگه واقعا به تو علاقه داره و دوستت داره، ولی چون مادر و خواهرش مینا تو رو نمیخوان، خیلی اذیت میشی، بیکاری مادر خودت رو بندازی توی درد سر که هرروز مینا و ننه‌ش بشینن برات نقشه بکشن _نه مطمئن باشید من زن مجید نمیشم _آفرین، ازت خوشم میاد دختر زرنگی هستی، میدونی سختی‌های زندگی ادمها رو میسازه، و تو از اون زنهای خود ساخته‌ای _از روزی که مادرم از دنیا رفت زندگی به من سخت گرفت، یه خوشی کوتاه مدتی رو با احمد رضا داشتم که اونم زود تموم شد، زندگی من خیلی پر تنشِ _سخت نگیر خدا رو شکر کن، ان شاالله اینده خوبی داشته باشی نمی دونم توکل بر خدا... _حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه. بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش. پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوه‌ش نره زندان دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا. عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو _بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه شرمنده سرم رو انداختم پایین... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
اوایل عقدمون محمود خیلی مهربون و عاشق پیشه بود وقتی میومد دیدنم کلی هدیه برام میاورد و از قشنگی های تهران برام میگفت که سینما داره و پارک، منم با شوق گوش میدادم کم کم مامانم جهیزیه م رو اماده کرد و قرار شد عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون، همینطورم شد و فوری ی عروسی برام گرفتن و منو اوردن تهران، تهران برای من عین شهر فرنگ بود چیزهایی توش میدیدم که قبلا ندیده بودم و خیلی برام جالب بود، نم نمک چهره محمود هم برام رو شد اما راه برگشت یا فرار نداشتم، وقتی که فهمیدم با ی زن دوسته و خواستم برگردم روستا متوجه شدم باردارم، دیگه زنجیر شدم بهش، دست بزن بدی داشت و زیاد... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
با خنده به پاخیز که صبح آمده است با در آمیز که صبح آمده است آهنگ سرود را بنـواز صد شور برانگیز که صبح آمده است 🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
الهی بین ما و گناہ سیم خاردار بکش و این فاصله را مین گذاری کن! بارالـها! ما را از ترکش خمپارہ های گناہ حفظ کن . خدایا ما را پیرو خون شهدا قرار بده . 💔 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🦋 __________ هر کاری می‏‌کرد خدا را در نظر می‏‌گرفت😇 اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره می‏زد📖 حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می‏ آمد انجام نمی‏‌داد.🙂🖇 🦋🦋🦋 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
هدایت شده از پست برتر
پدرم وقتی از وجود معشوقه مادرم مطلع شد دق کرد و مرد بعد از اون معشوقه مادرم با خونه ما اومد‌و من و خواهرم رو میزد از خونه فرار کردم و تو پارک میخوابیدم با ی دختر اشنا شدم که گفت بهت سرپناه میدم و وقتی منو برد به اون خونا مت جه شدم خانه فساد هست از سر بدبختی مجبور شدم بمونم اونجا تا اینکه ی روز پلیس اومد و همه رو گرفت منم... https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_373 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _حالا یه چیزی بگم بخندی _جانم بگو _شما که حموم بودی، مینا فکر کرد من نمیبینمش صورتش رو چسبونده بود به شیشه داشت تو هال رو نگاه میکرد، منم بی هوا محکم زدم به شیشه، یه جیغ کشید پرید هوا مش زینب زد زیر خنده حالا نخند کی بخند، منم به خنده ی اون خندم گرفت _خوبش کردی زنیکه فضول رو توی قهقه خنده‌ای که میزدم گفتم جات خالی بود ببینی چقدر ترسیده بود ندیدم ولی میتونم قیافه‌ش رو پیش چشمم بیارم *** تو اموزشگاه سرگرم اموزش بچه ها هستم که صدای در زدن اومد _کیه؟ _باز کن مریم جان منم در رو باز کردم _سلام توران خانم. _سلام به روی ماهت، چطوری؟ با مش زینب بهت خوش میگذره؟ کشدار جواب دادم _بله خیلی، خدا رو شکر اهل بگو بخنده _میبینی! این خانم یه کوه غم توی زندگیش داره، ولی یه لب داره هزار خنده لبخندی زدم _بله دقیقا بفرمایید بریم تو خونه میام ولی نمیشینم خیلی کار دارم، بیام یه سلام احوالپرسی با مش زینب بکنم، بعدم دعوتتون کنم فردا بعد از ظهر ساعت چهار بیاید حسینیه ختم انعام نفس بلندی کشیدم _من که ممنوع الخروجم ولی مش زینب میاد _غمت نباشه، میام با داداشت صحبت میکنم اجازه‌ات رو میگیرم خدا کنه اجازه بده، الان یک ماهه که از خونه بیرون نرفتم، دارم توی خونه میپوسم ابرو داد بالا _یک ماه شد؟ _آره دیگه یک هفته که شما پیشم بودی الانم سه هفته‌ست مش زینب اومده اینجا، دو روزم طول کشید تا شما اومدی الان یک ماه رو هم رد کرده _امشب با حاج آقا صادقی میرم خونشون _با حاج آقا برید بهتره، داداشم خیلی با حاج آقا رو در بایستی داره صدای مش زینب اومد _توران خانم تویی _بله مش زینب الان میام پیشت توران خانم رفت توی هال پیش مش زینب، فاطمه پیراهنی رو که دستشه داره میدوزه رو گرفت سمت من _ببینید یقه‌ش درسته؟ پیرهن رو نگاه کردم _بله درسته توران خانم از هال اومد بیرون، خدا حافظی کرد رفت مشغول اموزش بودم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد، گوشی رو از جیب لباسم بیرون آوردم، پیام رو خوندم _مریم جان ببخشید امید اومده خونمون امروز نمیتونم، بیام پیشت براش نوشتم _باشه عزیزم، خوش بگذره بهتون... _حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه. بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش. پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوه‌ش نره زندان دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا. عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو _بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه شرمنده سرم رو انداختم پایین... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_374 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) همش دلشوره دارم، که داداشم اجازه میده یا نه زینب خانم گفت _از بس دستهات رو به هم مالیدی قرمز شدن، شامم که نخوردی طاقت بیار _الان یک ساعته حاج آقا و خانمش و توران خانم رفتن خونه داداشم، آخه چی دارن میگن، ایکاش میشد یه پیام بهم بدن _توران که بلد نیست پیام بده نجمه خانم همسر حاج آقا میتونه، اونم شماره من رو نداره، ای‌کاش بهش شماره موبایلم رو داده بودم صدای پا و حرف زدن از حیاط میاد، تیز بلند شدم پرده پنجره رو کنار زدم عه همشون دارن میان اینجا، ای‌جان فرزانه و فرزادم هستن پرده رو انداختم، رو به مش زینب گفتم _دارن میان اینجا _ان شاالله که خیره. سریع چادرم رو سرم کردم جورابم پام کردم، صدای یا الله حاج آقا اومد در هال رو باز کردم _سلام خوش امدید بفرمایید داخل حاج آقا و خانمش باهام گرم سلام و احوالپرسی کردند، مینا و داداشم محلم نگذاشتن همگی وارد شدند با زینب خانم سلام و احوالپرسی کردند نشستن روی مبل، فوری رفتم آشپزخونه، کتری اب جوش داره ولی چایی کمه، حیفم اومد چایی ته قوری رو دور بریزم گفتم گناه داره اسراف میشه یه قوری دیگه برداشتم چایی دم کردم، یه ظرف پر از میوه کردم، آوردم توی هال نجمه خانم گفت _زحمت نکش، منزل برادرتـون پذیرایی شدیم، بیا بشین _چشم اجازه بدید، بشقاب چاقو بزارم، میام میشینم پیش دستی و چاقو و نمکدون گذاشتم، نشستم کنار مش زینب داداشم رو کرد به من _حاج آقا ضمانت تو رو کرده که فردا بری مراسم ختم انعام، خدا خودش شاهده که اصلا دلم راضی نیست پات رو از خونه بزاری بیرون، ولی به حرمت حاج آقا، اجازه دادم که توران خانم بیاد دنبالت ببردت و بیاردت، تنهایی حق نداری بری از خجالت آب شدم، سرم رو انداختم پایین، ولی یه حسی از درونم گفت سکوت بی سکوت، به خجالتت غلبه کن، به اعصابتم مسلط باش حرفت رو بزن تو دلم یه بسم الله الرحمن الرحیم گفتم یه صلوات هم فرستادم، گفتم خدایا به حق محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله والسلم، به من اعتماد به نفس بده سرم رو گرفتم بالا رو به داداشم گفتم _حاج آقا خیلی زحمت کشیدن و بزرگواری کردن، تشریف آوردن که ضامن بنده بشن، ولی من به عصمت فاطمه زهرا سلام‌الله قسم میخورم که هیچ خطایی نکردم به من تهمت زده شده و من هرگز و هرگز کسی که این تهمت رو زد، و کسانیکه باور کردن و اونهایی که به این تهمت دامن زدن رو نمیبخشم از خدا میخوام که هم در این دنیا و هم اون دنیا جواب این تهمت رو که از گناهان کبیره‌ست بده... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
آرزویم اینست: تو به باور برسی که در این کنج هیاهوی زمان بین بی باوری آدم ها یک نفر می خواهد، تو سلامت باشی و بخندی همه عمر. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_375 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نگاهم افتاد به حاج آقا و خانمش، از ناراحتی صورتشون قرمز شده و با نگاهشون حرف من رو تایید کردند مینا گفت _ قبلا هم بهت گفتم، دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس تو رو، مگه تو جلوی اصغر خونسرد بی حجاب وانیساده بودی؟ _من ترسیدم، از هولم چیزی سرم نکردم، اومدم در هال رو باز کردم ببینم صدای چی بود، احتمال هرچی رو میدادم باشه جز اینکه یه مَرد توی حیاط باشه _حیاط نه جلوی در هالت _اون اومده بود دنبال کفترش، کفترشم جلوی در هال من بود _ اینکه اصغر همه محل رو پر کرده که من و مریم همدیگر رو میخوایم، حتی گفته سر چرخوند سمت حاج اقا ببخشید حاج آقا که این رو میگم مجدد رو کرد به من _ بچه‌مون هم سقط شده، مادرشم فرستاد خونه ما علنا ازت خواستگاری کرد، این رو چی میگی؟ توپیدم بهش _تهمت رو تو زدی، سقط بچه رو هم تو انداختی سر زبون مردم، اصغرم از این شرایط به نفع خودش استفاده کرد، پیش خودش گفت حالا که با تهمت به من بستنش خوبه من معتاد آس و پاس برم خواستگاریش _خوبه والا غلط‌هات رو کردی، آبروی داداشت رو بردی زبونتم درازه کمی صدام رو بردم بالا مینا این رو خوب میدونم که اگر پدر و مادر من زنده بودن تو هیج وقت جرات نمی‌کردی به من تهمت بزنی، داداشمم که دین و ایمانش رو داده دست تو و داره به تهمت و دروغهای تو پر و بال میده مینا عصبانی بلند شد ایستاد _خوبه تا حالا زن داداش بودم حالا شدم مینا طلبکارانه رو کرد به داداشم _نمی‌خوای چیزی بهش بگی داداشم سرش رو انداخت پایین، سکوت کرد مینا که از عصبانیت در حال انفجار بود داد زد _من دیگه نمیتونم این همه توهین رو بشنوم پاشو بریم، ما دیگه اینجا کاری نداریم حاج آقا و خانمش ایستادند حاج آقا رو به مینا گفت بفرمایید بنشینید، به خودتون مسلط باشید از دست مریم خانم ناراحت نشید ، ایشون دارن از خودشون دفاع میکنن _از چیش دفاع میکنه از گناهش منم ایستادم فریاد زدم _نه از بی گناهیم حاج آقا دستهاش رو به نشونه آروم باشید بالا و پایین کرد _خواهش میکنم، وضع رو از این که هست بدتر نکنید، بشینید... _حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه. بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش. پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوه‌ش نره زندان دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا. عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو _بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه شرمنده سرم رو انداختم پایین... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حَسبــےَ اللـه و خدا ، مـا را بس بودن ِ با شــهدا، مــآ را بس آن شهیدان ڪـه به خون مےگفتند هــوس ڪربـبلا ،مـا را بس 🌱 🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بعد از فرارم از خونه با ی دختری تو پارک اشنا شدم که گفت داره با یکی ازدواج میکنه و بهم جای خواب میدن وقتی منو برد خونه اون پسر متوجه رفت و امدهای مردها و زن های زیادی شدم و تازه فهمیدم تو چه منجلابی افتادم https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_376 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) من نشستم ولی مینا همچنان ایستاده و مرتب به داداشم میگه _ پاشو بریم دیگه جای ما اینجا نیست حاج آقا رو به مینا گفت _خواهش میکنم، خانم محمود آقا بنشینید داداشم سرش رو گرفت بالا رو به مینا گفت _بگیر بنشین مینا با عصبانیت نشست، حاج آقا و خانمش هم نشستن، حاج آقا گفت _من قاضی نیستم که قضاوت کنم، ولی مریم خانم رو پاک و راستگو میبینم مینا پرید تو حرف حاج آقا _دست شما درد نکنه پس من رو دروغگو میبینید داداشم رو کرد به مینا ساکت شو بزار حاج آقا حرفش رو بزنه مینا اخم هاش رو کرد تو هم ساکت شد توران خانم گفت ببخشید در جایی که حاج آقا هستن بنده حرفی نمیزنم فقط یه حرف رو با اجازه حاج آقا من بگم مریم مثل هم نامش حضرت مریم پاکِ و من روی پاک بودنش حاضرم گردنش رو کج کرد این سرم رو بدم زینب خانم گفت _والا منم توی این یک ماه جز خانمی چیزی از مریم ندیدم، نمازش اول وقت، عبادتش به جا همچین دختری هیچ وقت خلاف نمیکنه نگاهم افتاد به مینا که داره با تنفر به توران خانم و مش زینب نگاه میکنه حاج آقا ادامه داد _ احسنت به شما ها که حقیقت رو گفتید اما اینکه یه آقایی که توی محل شهرت داره به کفتر بازی، بعدم پریده توی حیاط موقع رفتن هم کفتر دستش بوده، پس حتما اومده بوده دنبال کفترش مینا گفت _من دستش کفتر ندیدم گفتم _نخود که تو دستش نبود، کفتر بود، کفتر هم اینقدر بزرگ هست که بشه تشخیصش داد، تو هم که به خونه من نزدیک بودی چرا میگی ندیدم؟ _من اونچه رو که دیدم گفتم نه چیزی بهش کم کردم. نه چیزی اضافه حاج آقا رو به مینا سری تکون داد _ایکاش نمیگفتید مینا قیافه حق به حانبی به خودش گرفت حاج اقا نمیگفتم تا هی این پسره بره و بیاد همه همسایه‌ها ببینن؟؟ حاج آقا نیشخندی زد الانم که اکثریت اهل محل میدونن، متاسفانه بعضی از مردم شنیده هاشون رو تبدیل به دیدن و یقین میکنن و از نهی پروردگار و عذابی که در انتظارشون هست غافلند مینا که حسابی کم آورده گفت _من فقط به شوهرم گفتم، اونم نیت‌م این بود جلوی این کار گرفته بشه، اصغر و مادرش همه جا پخش کردند گفتم _ولی بعضی از مشتریهای من میگفتن از شما شنیدن _مثلاً کی؟ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_377 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _فهیمه خانم _اون غلط کرد، اصلا از کجا معلوم که این مشتری‌هایی که میگی ساخته ذهن خودت نباشه فهیمه خانم اگر راست میگه بیاد رو به رو. کنیم بگه من همچین حرفی رو گفتم _غیر از فهیمه خانم یه چند تای دیگه هم هستن که گفتن _باشه هر چند نفری که هستن بگو بیان رو به رو کنیم حاج آقا رو کردن به من و داداشم و مینا _ما امشب اومدیم اینجا که از محمود آقا بخواهیم از سخت گیری نسبت به مریم خانم بگذرن و ایشون رو کما فی‌السابق برای فعالیتهاشون آزاد بگذارن داداشم گفت. _به احترام شما چشم ولی تنهایی نباید بره بیرون چون راست یا دروغ این حرف پشت خواهر من هست دیگه نمیخوام بیشتر از این حرف پشت خواهرم باشه، بیرون رفتنشم با یه بزرگتر باشه مثل مش زینب یا توران خانم من که تو عمل انجام شده تصمیم برادرم قرار گرفتم چاره جز قبول کردن ندارم، از طرفی دارم توی این خونه میپوسم سرم رو با تایید حرف داداشم تکون دادم _باشه من خواستم برم بیرون با یه بزرگتر میرم، ماشینمم بزارید ببرم صاف کاری شیشه‌هام بندازم، گاهی که میخوام به یه بزرگتر برم شهر با ماشین خودم برم، ماشین رو خودم فردا میبرم میدم درستش کنن نگاهم افتاد به مینا، از اینکه داداشم اجازه داد من با یه بزرگتر برم بیرون و ماشین رو درست کنم، چشم‌هاش داره از حدقه میزنه بیرون حاج آقا گفت خب خدا رو شکر که به خیر گذشت، محمود آقا خدا خیرت بده که روی من رو زمین ننداختی و ضمانت من رو قبول کردی یه صلوات بفرستید بعدم ما زحمت روکم کنیم همه صلوات فرستادیم، حاج آقا و خانمش و توران خانم خداحافظی کردند، داداش و زن داداشمم همونطوری که بی سلام اومدن بدون خدا خافظی هم دارن میرن نگاهم رو دادم به فرزانه و فرزاد با لبخند اشاره کردم بیا فرزاد شونه انداخت بالا که مثلا نمیام، فرزانه با نگاهش اشاره کرد به مینا، به من فهموند، مامانم نمیگذاره... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾