eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
783 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_447 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _ نخواستم گفتم نمی‌خوام این کجاش جرمِ تو گ*و*ه خوردی، غلط کردی که گفتی نمی‌خوام، من بهشون میگم بیان، تو هم بین مرگ و زندگی یکی رو انتخاب میکنی سه ساله هر خواستگاری اومده برات گفتی نه _آدم درست و حسابی که نیومده، اینها یی که اومدن خواستگاری من هیچ کدومشون بدرد نمیخوردن _خواستگار امروزت بیست و هشت سالشه باباش فرش فروشی داشته مُرده ارث‌ش رسیده به این پسره دیگه چی میخوای تو _زن داشت به تو چه که زن داشت. بعدم زنش بچه دار نمیشه _نمی‌خوام، از شوهر نوبتی بدم میاد _مجید چه عیبی داره این رو چرا میگی نمیخوای، مجید که مجرده _داداش نه مینا نه عذرا خانم اینها هیچ کدومشون من رو نمیخوان، مش زینب شاهده امروز عذرا خانم بهم گفت اگر منتظره مجید هستی مگه خواب ببینی ما تو رو بگیریم برای مجید با مشت کوبید توی سر خودش _آخه چرا دروغ میگی اینها تو رو میخوان، تو باهاشون بد رفتاری میکنی _به روح مامان بابا راست میگم _مش زینب رو صدا کن بیاد ببینم _نیست رفته جمکران شاهدی که نیست رو برای من میاری، چشم‌هاش رو ریز کرد تهدید وار گفت میکشمت مریم، میکشمت که همه از دستت راحت شیم با چشمان پر تهدید به تایید حرف‌ش سرش رو ریز تکون داد از کنار پنجره رفت نشستم رو به قبله دستم رو گرفتم رو به اسمون با گریه گفتم ای خدا به حق موسی‌بن جعفر زندانی بی گناه اسیر هارون الرشید من رو از این وضعیت نجات بده، اینقدر با صدای بلند گریه کردم که بی رمق افتادم کف اتاق بعد از چند دقیقه خیلی آروم از جام بلند شدم، یه آب قند برای خودم درست کردم گلاب هم ریختم توش، خوردم، اروم آروم حالم جا اومد تاساعت یازده شب همش تو فکر این بودم این مینا و مامانش چطوری میخوان جواب خدا رو بدن، یعنی تقاص این کارهاشون رو توی این دنیا پس میدن، یا خدا میخواد بزاره اون دنیا باز خواستشون کنه سرم رو گرفتم رو به اسمون گفتم خدایا من از این مادر دختر و این برادر دهن بینم نمیگذرم، تو هم نگذر، چه در این دنیا و چه در اون دنیا مجازاتشون کن سجاده پهن کردم، برای اینکه حالت دعا و روحانی بگیرم برق‌ها رو خاموش کردم دعای توسل رو خوندم دو رکعت نماز امام زمان رو با همه آدابش به جا آوردم، سجاده رو جمع کردم نرفتم اتاق خواب، یه پتو بالش اوردم توی هال کنار بخاری دراز کشیدم خوابم رفت با نسیم خنکی که به صورتم خورد بیدار شدم، احساس کردم کسی در رو باز کرد اومد توی اتاق، اینقدر ترسیدم که انگار خشک شدم... 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان ❤️ رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید شماره حساب👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و محسوب میشه ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220104-WA0104.mp3
3.07M
حال و هوای خداحافظی مریم با احمدرضا ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ترسیده بودم اونقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چقدر راه رو دویدم.... اصلا برام مهم نبود که ادمای اطراف چجور نگام میکردند، فقط دلم میخواست زودتر از اون جا و اون ادما دور بشم، شالم رو حسابی کشیده بودم جلو با دستم گوشه ای از شالم رو گرفته بودم جلوی دهنم تا بلکه شناخته نشم. درسته شهرمون بزرگ بود و ادمهاش زیاد کاری به کار همدیگه نداشتند، ولی حال زار من هر کسی رو کنجکاو میکرد تا بفهمه کی هستم و از چی اینقدر ترسیدم. یاد بابام افتادم خدایا اگه بفهمه چه اتفاقی افتاده چی میشه؟ همینطور هراسون با سرعت از اونجا دور شدم تقریبا داشتم به محله ی خودمون نزدیک میشدم و تو فکر بودم چطور برم خونه که کسی متوجه حال خرابم نشه. صدای زنگ تلفنم من رو از فکر و خیال بیرون کشید، حالا که تو محله ی خودمون بودم جام امن بود سرعتم رو کم کردم تا گوشی رو جواب بدم نگاه به شماره کردم با دیدن شماره ی نیما دوباره همون استرس لعنتی و لرزش دست و پاهام شروع شد. کلید قرمز رو فشار دادم و تماس رو قطع کردم. به راهم ادامه دادم که دوباره زنگ خورد نگاهش کردم بازم نیما. تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم با همه ی تلاشی که میکردم تا صدام بالا نره اما چندان هم موفق نبودم _ها چیه چی میگی بیغیرت؟ کمی سکوت و بعدش صدای دلخور نیما _ کجا یهو ول کردی رفتی؟ تو چرا یذره به من اعتماد نداری؟ اونا رفقای من بودند بیچاره ها خبر نداشتند تو تو ماشین منی، فکر میکردند یه غریبه ست برای همین اونجوری حمله ور شدند و نشستند صندلی عقب و اون چرت و پرتا رو گفتند، خودت که دیدی باهاشون برخورد کردم. دوباره داشتم خام حرفاش میشدم، نمیدونم چه اعجازی تو حرفای نیما بود که تا دهن باز میکرد من راحت نرم میشدم و گول حرفاش رو میخوردم. گفتم اصلا برام مهم نیست من رو چرا اونجا بردی و اون عوضیا کی بودند و چی میخواستند فقط توروخدا دیگه دست از سرم بردار توروخدا اگه یه کم شرف داری دست از سرم بردار. بعدم همینجور که گریه میکردم گوشی رو قطع کردم تا به خودم اومدم تازه متوجه موقعیتم شدم. خدایا من تو کوچه مونم زنهای همسایه و رهگذرها چشم دوختند بهم، یعنی متوجه حرفام شدند؟ تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو انداختم پایین و بسرعت سمت خونه رفتم. دیگه هیچی برام مهم نبود. مهم نبود همه چی رو بابا بفهمه مهم نبود کتک بخورم مهم نبود چقدر غرغر و حرف بشنوم تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که زود برسم یه جای امن بنام خونه... 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کلید انداختم و مستقیم رفتم توی اتاق در رو هم از تو قفل کردم . گوشه ای نشستم منتظر اعضای خونه بودم مطمینم تا نیمساعت دیگه همه اخبار درست و غلط رو از در و همسایه ها بشنون همسایه ها که نمیدونن چی به سرم اومده فقط میدونن حالم بد بوده. به ده دقیقه نکشید که صدای باز و بسته شدن در خونه اومد و بعدش صدای مامان که اسمم رو صدا میکرد و بعدش بالا پایین شدن دستگیره ی در اتاق. وقتی دید جواب نمیدم صداش از حالت پرسشی و طلبکار به التماس تغییر کرد التماسم میکرد در رو براش باز کنم و بگم چی شده. _تروخدا دخترم در رو باز کن ببینم چی به روزت اومده؟ همسایه ها پچ پچ میکردند ،مهسا خانم گفت وقتی تو کوچه میومدی سرو وضعت خوب نبوده و تلفنی به یکی حرفایی میگفتی که انگار بلایی سرت اومده.. تروخدا مامان جان در رو باز کن ببینم چی شده الانه که بابات بیاد،باز کن ببینم چه خاکی به سرم شده؟ تازه به خودم اومدم که چه غلطی کردم. غلط اولم این بود که طبق معمول سوار ماشین نیما شدم که بریم دور دور، غلط دومم این بود که حالا که از دست اون و دوستاش فرار کردم تو کوچه حواسم به مکالمات تلفنیم با نیما نبود و معلوم نیست با صدای بلند چی چی گفتم و همسایه ها چی شنیدند؟ مامان همیشه راست میگفت که من یه ادم بی ابروهستم . خودمم نفهمیدم چرا حواسم به تن صدام نبود و به این فکر نکردم ممکنه همسایه ها بشنون و بفهمن چی میگم. _با گریه گفتم مامان بخدا هیچی نشده بخدا راست میگم بذار یکم تنها باشم تروخدا مامان. بعدا میام بهت میگم. _تو غلط میکنی بمونه برای بعدا همین الان بگو چه غلطی کردی تا بدونم چه کار کنم الان اقات میاد لااقل بدونم چی باید بهش بگیم؟ _یاد بابا افتادم یکی زدم تو سرم و گفتم خاک توسرت دوباره گند زدی اینبار بابا زنده ت نمیذاره. تنها راه چاره م مامانه، زودی بلند شدم و کلید رو توی در چرخوندم که مامان پیش دستی کرد و دستگیره رو پایین کشید و بازش کرد. سریع از جلوی در کنار رفتم داخل اومد و با تشر گفت چه غلطی کردی تروخدا بگو ببینم. با من من و گریه گفتم بخدا هیچی بخدا من هیچ کاری نکردم.تو ذهنم دنبال یه چیزی میگشتم یه دروعی که بتونم خرابکاریم رو ماستمالی کنم. برای همین گفتم نیما زنگ زد گفت میاد دم در مدرسه دنبالم من گفتم باهات هیچ جا نمیام ،زنگ که خورد دیدم دم مدرسه منتظرمه منم دویدم اومدم خونه اونم زنگ زد گفت چرا سوار نشدی منم بهش بد و بیراه گفتم که غلط کردی اومدی دنبالم. مامان چنگی به صورتش زد و گفت خاک توسرت کنند اونقدر نیما نیما کردی همه همسایه ها شنیدند معلوم نیست چی گفتی و چی شنیدن که خدا میدونه تا حالا چیا پشت سرت بلغور کردند. اگه به گوش بابات برسه پوست سرتو میکنه... 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گوشی رو سایلنت کردم و انداختم تو کیفم. یهو یاد نگاههای همسایه ها و حرفایی که ممکن بود تا بحال پشت سرم زده باشند افتادم برای همین گوشی رو از کیفم دراوردم و سریع رفتم تو لیست تماسها و همه ی تماسهای مربوط به نیما و پیامکها و چتهاش رو پاک کردم، بعدم شماره رو از لیست مخاطبین حذف کردم بعدم انداختم تو کیفم که دوباره فکری به ذهنم خطور کرد گوشیمو از کیفم بیرون کشیدم و برنامه ی تلگرامم رو حذف کردم. بعدش گوشی رو پرت کردم تو کیفم. اصلا فعلا بهتره همه ی راههای ارتباطیم رو با نیما قطع کنم که اگه گوشیم توسط بابا یا نریمان بررسی شد چیزی پیدا نکنند. اخه دوستای مدرسه م گاهی تو پی وی برام از پیچوندنای مدرسه و رفاقتم با نیما حرف میزدند،ممکن بود توسط اونا اسرارم برملا بشه و به فنا برم. سریع لباسام رو با لباس های مناسب تو خونه ای عوض کردم و کتابهای مربوط به برنامه هفتگی فردا رو گذاشتم جلوی روم، همینکه میخواستم کتابم رو باز کنم در اتاق باز شد و مامان هراسون اومد تو و گفت: _اخرش تو من رو بدبخت میکنی، بخدا قلبم داره میاد تو دهنم از دست کارهای تو، اگه بابات بفهمه اول پوست تو بعدم پوست من بدبخت رو زنده زنده میکنه ،،،چرا یکم به فکر ابرو و ارامش ما نیستی؟ خودم رو از تک و تا ننداختم و با پررویی گفتم: _عه مامان چرا اذیت میکنی؟ پسره اومده دم مدرسه من باهاش نرفتم و مستقیم اومدم خونه اونوقت چرا ابروت رفته؟ یکم نگاهم کرد و گفت من که میدونم تا تو خونه خرابم نکنی ول کن نیستی بعدم رفت بیرون خودم رو مشغول خوندن کتابها و حل تمرینها کردم ولی هیچی نمیفهمیدم و فقط وانمود میکردم مشغول درس هستم. تنها کاری که فعلا برای گمراه کردن مامان و برای اینکه خیالش راحت بشه و کاری به کارم نداشته باشه همین بود،،، چند بار نامحسوس دم در اتاق اومد و نگاهم کرد، منم وانمود می‌کردم متوجهش نشدم . صدای بسته شدن در حیاط و بعد هم صدای بابا که مامان رو صدا میکرد نوید اومدنش رو میداد،نوید که چه عرض کنم فعلا برای من حکم ناقوس مرگ رو داشت ، باید خونسرد رفتار میکردم،همیشه طلبکار بودن جواب داده پس این بار هم میتونم. برای همین سریع بلند شدم نگاهی به وضعیت ظاهریم توی ایینه کردم بعد از اینکه از مرتب بودن و ارامش خودم خیالم راحت شد بیرون رفتم،. صدای بابا ازتوی سرویس بهداشتی میومد که مشغول شستن دست و صورتش بود همینکه خواستم وارد اشپزخونه بشم بابا از سرویس خارج شد و به مامان گفت ؛ _،با نسرین حرف زدی؟ نظرش چی بود؟ کنجکاو رو به مامان با تکون دادن سرم و ریز کردن چشمهام پرسشی نگاهش کردم و لب زدم چی رو؟ مامان هم به تقلید از من لب زد و گفت هیچی بعدم با دست اشاره کرد برم اشپزخونه که بقیه ش رو خودم فهمیدم، یعنی برم چای بریزم... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سراغ کتری روی گاز رفتم و استکانی که مخصوص بابا بود رو گذاشتم توی سینی و یه چای پررنگ ریختم و قندون توت خشک و کشمش رو هم گذاشتم کنارش، سینی چای رو مقابل بابا گذاشتم و دوباره بسمت اشپزخونه برگشتم. بابا و مامان در مورد موضوعی حرف میزدند که فقط فهمیدم قراره برای نسرین خاستگار بیاد و اونم قبول کرده، رفتم توی اشپزخونه تا جلوی چشمشون نباشم. پشت به یخچال تکیه دادم بهش و سر خوردم روی زمین رفتم تو فکر.... یاد حرف مامان افتادم که چند روز پیش میگفت: من چهار تا بچه دارم قربون پسرم بشم که هم بچه معتقدیه هم سربه زیر و اقا و کلا در خدمت زن و بچه شه و همیشه حواسش به ما هم هست. بچم نسرین هم که از همون اول با اینکه شیطون و شلوغ بود اما دختر عاقل و حرف گوش کنیه، اما امان از دست این نهال ورپریده ی گیس بریده و اون نیلوفر زبون دراز لجباز این دوتا تا من و باباشون رو سکته ندن ولمون نمیکنن. تا حدودی با حرف مامان موافقم، داداش نریمان که بیست و نه سالشه یه ادم محجوب و عاقله که سرش به زن و دوتا دختر دوقلوی چهارساله ش گرمه، ابجی نیلوفرم بیست و پنج سالشه ماشاالله زبونش عین افعی دوسر چنان نیش دار و تند و تیزه که حتی من که خواهرشم از نیش و کنایه هاش میترسم وای به شوهرش و خونواده ی بدبختش، اون یه پسر سه ساله داره و یه دختر یکساله. ابجی نسرینم که بیست و دو سالشه و الان دانشجوعه اونم واقعا دختر اروم و منطقیه، اما در مورد خودم اصلا با حرف مامان موافق نیستم درسته من به حرف مامان و بقیه خیلی گوش نمیدم اما بهرحال منم با هجده سال سن دیگه عقلم میرسه و دلایل خودم رو دارم اونها باید به نظرات و خواسته های من احترام بذارن که اصلا اهمیتی برای نظراتم قایل نیستند، نسرین و نریمان کلا سبک زندگی و علایقشون شبیه مامان و باباست خوب معلومه شبیه اونام رفتار میکنند ، نیلوفره که زیادی بددهن و کله شقه و سرش تو کار بقیه ست، وگرنه من فقط سرم به کار خودمه و هیچوقت کاری به کسی ندارم. با صدای مامان به خودم اومدم، صدام کرد که سفره ی نهار رو ببرم ، از جلوی یخچال بلند شدم و سینی حاوی وسایل سفره رو که مامان طبق عادت همیشگیش آماده کرده رو به همراه سفره و زیر سفره ای بردم توی پذیرایی. پهنشون کردم و وسایل رو چیدم توی سفره مامان هم برای کشیدن غذا به اشپزخونه رفته، خدارو شکر فعلا هیچ خبری از گندی که امروز زدم به گوش بابا نرسیده برای همین با خیال راحت نشستم تا غذام رو بخورم، مامان سوالاتی در مورد خاستگارهای نسرین از بابا می‌پرسید و بابا هم در جواب تک تک سوالات مامان یا میگفت: این چیزا رو دیگه من نمیدونم یا میگفت معلومه که همین طورین، در اخر هم با جمله ی "اگه ادم حسابی نبودند که تا درس نسرین تموم نشده بهشون اجازه ی خاستگاری نمیدادم" به ادامه ی سوالات مامان خاتمه داد. 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵ به قلم #کهربا(ز_ک) #بر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از صرف نهار اونم در استرس کامل که مدام سعی در پنهان کردنش داشتم و صد البته چشم غره های گاه و بیگاه مامان و استرسی که گاها به چشماش میومد بلند شدم تا وسایل سفره رو جمع کنم.اروم و بی صدا وسایل رو توی سینی بزرگی که مامان اسمش رو مجمعه میگفت چیدم و بردم توی اشپزخونه. برخلاف همیشه که از شستن ظرفها و مرتب کردن اشپزخونه فراری بودم ، اول ظرفهارو شستم بعد هم دستی به اشپزخونه کشیدم و وقتی گاز رو برق انداختم به اتاق برگشتم، اینجوری که بوش میاد اقای داماد هم مثل خود نسرین تحصیلات دانشگاهی داره و شاغله، خیلی دوست دارم ببینم ابجی زیادی مثبت من بالاخره با کی ازدواج میکنه. اخه نسرین اصلا اهل دوست پسر و ارتباط با نامحرم نیست و معتقده که ازدواج سنتی بهترین نوع ازدواجه. ولی من برعکس اونم و نظرم کاملا مخالفه، من میگم ادم باید از قبل با پسری که میخواد ازدواج کنه اشنا باشه و تمام خصوصیات و ویژگیهای شخصیتیش رو بشناسه تا با چشم بازتر انتخاب کنه. و انتخاب من هم نیماست. سه ساله باهاش اشنا هستم برعکس تصور ادمای اطرافم در مورد دوست پسرها،نیما تا بحال اصلا بهم پیشنهاد بدی نداده، باشناختی که ازش دارم کم کم داره باورم میشه که امروز هم مثل تمام این سه سال نیما قصد بدی نداشته و اون دوستای احمق عوضیش بدموقع سررسیدند و با یاوه گوییهاشون ذهنیت من رو نسبت به نیما عوض کردند. . من و نیما اون اوایل فقط در حد تلفنی و اس ام اس بازی باهم ارتباط داشتیم بعدها از وقتی تلگرام نصب کردم دیگه بیشتر وقتا باهم چت میکنیم. تازه چند ماهه که بعضی وقتا با ماشین میاد دنبالم و منم بعضی یکشنبه ها نیمساعت زنگ اخر مدرسه رو که ورزش داریم میپیچونم و باهاش میرم تا یکم بگردیم. نیما پسر خوبیه برخلاف نریمان که زیادی ادم جدی و خشکی هست اون یه ادم شوخ طبع و بذله گو که فقط و فقط در حال خوشحال کردن و خندوندن منه. چرا باید همچین ادمی رو از دست بدم؟ درسته به‌ زور دیپلم گرفته و هنوز بیکاره، اما خودش گفته با بابای پولداری که اون داره اصلا نباید نگران اینده مون باشیم ، کافیه لب تر کنه تا باباش یه پول قلمبه بریزه به حسابش و اونم یجا سرمایه گذاری کنه. فعلا وقتِ خوش گذروندنه، وقت برای کارو پول دراوردن زیاد هست، من هنوز نمیدونستم با این خوش خیالی ها و افکار پوچ دارم زندگی خودم و اطرافیانم رو به سیاهچال بدبختی نزدیک میکنم. 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶ به قلم #کهرب
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چندروز ازون روز کذایی گذشته ولی امروز..... کاش بابا من رو جلوی پارک ندیده بود با حس خیسی پشت لبم دستی بهش کشیدم که متوجه خونریزی بینی‌م شدم، با اینکه بابا خیلی محکم به صورتم سیلی نزد اما بینی‌م بدجوری به خونریزی افتاده، میدونستم به همین راحتی بند نمیاد. همینطور که اشک از چشمام سرازیر بود دستم رو جلوی بینیم گرفتم که لحظه ای بعد جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوی چشمام دیدم از سراستین دستی که دستمال رو روبروم گرفته فهمیدم نسرینه، خواهر مهربونی که توی دعواها هیچوقت اتیش بیار معرکه نمیشه، درست نقطه ی مقابل نیلوفر. خداروشکر که امروز اینجا نبود وگرنه با حرفهاش کاری میکرد بابا جریح تر بشه و بیشتر کتکم بزنه، اما شکر خدا مامان هم نبود که شکوه و گلایه های دیروزش رو هم به بابا کنه. بابا همینقدر هم که فهمیده من با نیما ارتباط دارم اینقدر عصبی و بهم ریخته ست وای به وقتی که بفهمه همسایه ها دیروز از مکالمات تلفنی من با یه نفر چی شنیدند و چی میگن، وای خدا نکنه یه روز بابا بفهمه ما سه ساله که باهم دوستیم،،،، من نمیدونم چرا اینقدر بابا حساسه، حالا خوبه تو عصر حجر نیستیم الان دیگه همه همینجوری با همسر اینده شون اشنا میشن لابد توقع داره من بنشینم تو خونه تا یه پسر بچه ننه ای به دستور یا تایید مامان جونش بیاد خاستگاریم، وای خدا چقدر ازینجور پسرا من متنفرم. من دلم میخواد یه ادم با عرضه و با جربزه مثل نیما ازم خاستگاری کنه. خوب شد امروز بابا من رو تنها کنار پارک دید چه خوب شد نیما رفته بود، با اینکه بابا من رو تنهایی دیده حسابی از دستم کفری و عصبیه،چه برسه کنار اون نیمای بدبخت میدید. فریاد بابا دوباره من رو به خودم اورد، دختره ی سرکش گستاخ بی ابرو، یه بار دیگه بفهمم یا ببینم... فقط یه بار دیگه بفهمم، با این پسره الدنگ بیسواد بی اصل نسب بی خونواده حرف زدی من میدونم و تو. همنجور که سرم پایین بود و گریه میکردم صدای فریاد بابا من رو به خودم اورد که مجبورم کرد دوسه بار بگم باشه چشم ،چشم... ببخشید غلط کردم... نسرین به ارومی به بابا گفت، باباجون خودش متوجه اشتباهش شده و دیگه تکرار نمیکنه، باباجون تروخدا اینقدر حرص نخور دوباره قند و فشارت میره بالا،،، و مامان که تازه از سبزی فروشی برگشته شروع کرد از فضایل نسرین گفتن، الهی فدای تو بشم دخترم کاش این نهال هم مثل تو کمی به فکر اعصاب و روح و روان من و بابات بود، اون از نیلوفر که هرروز باید نگران زبون درازش با خونواده شوهرش باشم اینم ازین نیم وجبی که واسه من ادم شده. خدای من مامان غرغراش شروع شد، ممکنه همینطور ادامه بده و کار دستم بده، همینجور که سمت اتاق میرفتم گفتم مامان،،، بابا،،، ببخشید بخدا غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم. خدا به خیر کنه،،، فقط خدا کنه مامان دیگه ادامه نده وگرنه بابا دوباره اتیشش تند میشه. همینطور که به اتاق میرفتم به این فکر میکردم که جریان دوستی من و نیما رو کی به بابا گفته؟ با امروز چند روزه که از ماجرای پارک میگذره ولی بداخلاقی های بابا با من و مامان هنوز ادامه داره... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺