زندگی خوبی داشتم، سه تا بچه خدا بهمون داده بود، تنها موضوعی که اذیتم میکرد ماموریتهای کاری بود که همسرم میرفت، چون بچهدها بزرگ شده بودن و کنترلشون سخت بود، یه بار همسرم گفت یه ماموریت کاری تو مشهد بهم خورده و باید برم، خدا حافظی کردو خیلی خوشحال رفت، پلیس زنگ زد که همسرتون تودجاده شمال تصادف کرده و از دنیا رفته، گفتم نه خانم ایشون تو جاده شمال تصا دف کرده، به آدرسی که پلیس داده بود رفتم همسرم رو شناسایی کردم، پلیس گفت یه خانم هم توی ماشین بوده، با تعجب گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
#کلیپ 🎬
✘ یه خواب بد، راجع به فلانی دیدم!
✘ همش توی فکرم، رفتارهاش زیر سؤاله!
✘ دارم دائماً نسبت بهش بدبینتر میشم!
※ از کجا بفهمم، اینا حقیقته یا نه؟
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_پس تو رو می رسونم خونهتون و ماشین رو داخل حیاطتون میارم و خودم با آژانس برمیگردم
_من که کلید در ِ بزرگ حیاطمون رو ندارم...
الانم که ما میرسیم خونه حتما همه خوابیدن و بیاطلاع از بقیه بخوای ماشین رو بیاری توی حیاط ممکنه اهل خونه بترسن...
_وقتی ماشین از حیاط خارج بشه اهل خونه میترسن
نه وقتی که ماشین داخلش میارن...
تیکهی سنگینی بود ولی احساس کردم الان ح
جاش نیست چیزی بگم...
پس سکوت کردم..
احساس کردم دوست داره همین امشب خونواده م ماشین رو ببینند. با این اوصاف اگه مجبور بشه اون رو داخل حیاط نیاره ازم دلخور میشه..
فکری به ذهنم رسید.
_عشقم تو بخوای من رو برسونی و بعد این وقت شب با آژانس برگردی خونهتون ناراحتم میکنه...
یه فکر بهتر دارم...
امشب من میام خونهی شما
فردا صبح من و ماشین رو به خونهمون ببر.
بهتر نیست؟
اینطوری بیشتر باهم هستیم
نگاهی با لبخند بهم انداخت
_عه واقعا میای خونمون؟
_بله که میام عزیزم...
_پس بزن بریم...
سرعت ماشین رو هر لحظه بیشتر میکرد...
_ وااای ... نیما... به نظرت منم میتونم به خوبی تو رانندگی کنم؟ من عاشق سرعتم ولی فکر نکنم به اندازه ی تو تسلط پیدا کنم
_چرا نتونی...
فقط تمرین لازمه... و اعتماد به نفس و تمرکز...
تو میتونی... مطمئنم
نزدیک خونهشون که رسیدیم زنگ زد به سینا...
_مامان و بابا خونهان؟ عه خوابیدن؟
پس تو چرا بیداری؟
عه... بیخود کردی
ی جوری حرف زد من نفهمیدم چی میگه
وقتی قطع کرد گوشی رو گذاشت روی داشبورد
بلند خندیدم
_رمزی حرف زدید؟چی گفتی بهش؟
_هیچی...خودش باید میفهمید که فهمید
بنظرم از اینکه در موردش بیشتر کنجکاوی کنم ناراحت میشه برای همین دیگه چیزی نگفتم و سکوت کردم...
تا رسیدیم ریموت در رو زد و بازش کرد...
وقتی وارد ساختمون میشدیم
سایه ی چند نفر رو پشت پردهها دیدم
نیما حواسش به صفحهی گوشیش بود...
_نیما مگه سینا نگفت مامان و بابات خوابیدن؟
انگار کسی توی خونهتونه...
الان سایه ی چند نفر رو دیدم
_نترس چیزی نیست...
ایستاد و با دستش مانع رفتنم شد.
یه لحظه صبر کن
موبایلش رو روشن کرد و شماره ای گرفت و گذاشت کنار گوشش
ترس همه وجودم روگرفته...نکنه دزد اومده خونهشون
_الو... گوساله مگه نگفتم تا من میرسم همهشون رو رد کنی؟ غلط کردی... من این حرفا حالیم نیست... به جهنم... پس ببرشون اتاقت تا ما بریم اتاق خودم بعد هر غلطی خواستید بکنید.
تا صبح صداتون در بیاد من میدونم و تو...
گوشی رو قطع کرد و گذاشت تو جیب شلوارش.
نگاهی به من کرد و دستش رو کلافه کشید روی صورتش...
یکم قدم زد و نگاهم کرد...
_نهال تو خیلی خوبی...خیلی خانومی... دوست دارم همیشه همینجوری بمونی...همیشه همینقدر خانوم باش خووووب...
از حرفاش هم خندهم گرفت ، هم تعجب کردم
_این وقت شب زده به سرت؟
الان یادت افتاده من خوبم و خانومم؟
چطور دیشب که قهر کردی و قالم گذاشتی خانوم نبودم؟
رنگ نگاهش تغییر کرد و اخماش رفت توی هم
_ولش کن بیا بریم تو...
و خودش جلوتر راه افتاد
حیاط به این بزرگی و اینهمه درخت با اینکه کلی لامپ روشنه اما وهم انگیزه... برای همین سریع خودم رو کنار نیما رسوندم
وقتی در ورودی رو باز میکرد از ترس اینکه نکنه اول خودش وارد بشه و من بیرون بمونم سریع کفشام رو درآوردم و وارد شدم...
_چه خبرته؟ یواش....
_اخه تنهایی توی حیاط میترسم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
خودش هم وارد شد، دستم رو کشید و کنار پنجره نگهم داشت..
_ی لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبره؟
_نیما خونهتون چه خبره؟ ی جوری رفتار میکنی من رو میترسونی
نگاهی به اطراف و راه پله انداخت...
بعدم راه افتاد طرف پلهها و ازشون بالا رفت
نیمنگاهی به پشت سر انداخت
_بیا دیگه چرا ایستادی؟
اعصابم به خاطر این رفتارهاش بهم ریخته...
هربار میایم خونهشون یه بساطی دارن
یبار من رو میکشه کنار میگه صبر کن یبار اخم میکنه میگه چرا وایسادی بیا دیگه...خوب مگه گفتی بیام که اینجوری حرف میزنی؟
نه به اون همه ذوق و هیجانی که به خاطر ماشین نصیبم شد و نه این سردی رفتارش...
پشت سرش راه افتادم، به طبقه دوم رسیدیم ، صدای همهمه و پچپچ از اتاق سینا که چهار پنج متر بعد از اتاق ماست به گوش میرسه.
نیما دستش رو روی دستگیره ی اتاقش گذاشت کمی به در اتاق برادرش نگاه کرد وسرش رو تکون داد...
در اتاق رو باز کرد وبدون توجه به من اول خودش داخل شد.
به محض ورودم به آرومی گفت
_در رو ببند... کلیدش توی کشو اولیِ کمددیواریه... با همون قفلش کن
بی هیچ حرفی کاری که گفته بود کردم...
در کشو رو که باز کردم چند تا کلید اونجا بود...ولی از شکل و شمایل کلید میشد حدس زد کدوم مال در اتاق باشه...
برش داشتم وداخل قفل در فرو کردم و چرخوندمش.
خودش بود در قفل شد...
برگشتم نیما رو دیدم که نشسته روی تخت و معلومه که حسابی به فکر فرو رفته...
_چی شده نیما چرا یهویی دمغ شدی؟
احساس میکنم از اینکه پیشنهاد دادم بیایم خونتون ناراحتی.
_چرت نگو... ربطی به تو نداره...
رفتارهای سینا ناراحتم میکنه...خیلی بهش سفارش کردم بعضی کارهای قبل رو تکرار نکنه ولی اصلا حرفم رو گوش نمیده...
_مربوط به سایههاییه که دیدم و سروصدای اتاقش؟ مهمون داره؟
_اره...
ولش کن نمیخواد بهش فکر کنی...
هرچی کمتر از گندکاریهای سینا بدونی برای خودت بهتره...
دیگه چیزی نگفتم...
سرم درد میکنه...ببین توی همون کشو قرص پیدا میکنی برام بیاری؟
دوباره سراغ کشو رفتم اما دوسه تا ورق قرص بیشتر نبود تا خواستم برشون دارم و اسمشون رو بخونم با حرف نیما و دستش که روی بازوم نشست به عقب برگشتم و نگاهش کردم
_ولش کن الان یادم اومد هیچی مسکن ندارم...
بعدم در کشو رو محکم کوبید و بسته شد.
بیا تو بگیر بخواب برم پایین ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه...
خواستم بگم من کدئین دارم اما برای اینکه بفهمم چی توی کشوش داره که اینطوری هول شد و اجازه نداد قرصهارو ببینم سکوت کردم تا از اتاق خارج بشه...
همینکه دستش روی دستگیره ی در رفت برگشت و سراغ همون کشو رفت قرصها رو برداشت
_اینا مال اون گوساله ست اون روز ازش گرفتم ببرم بندازمشون دور...
خودمم یه مسکن پیدا کنم میام...
حالم گرفته شد..نتونستم بفهمم چی بودند...
به محض خروج وقتی از رفتنش مطمین شدم سریع سراغ کشوهای کمد دیواری رفتم و دونه دونه بازشون کردم اما هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم..
کشوی دراور رو هم دونه دونه نگاه کردم کلی وسایل مختلف توی کشوها بود اما چیزی که توجهم رو جلب کنه ندیدم...
حالم گرفتهتر شد...
یه لحظه به حال و روزم خندیدم...
از اینکه چیز مشکوکی از نامزدم پیدا نکرده بودم حالم گرفته بود اگه چیز مشکوک پیدا میکردم چه حالی میداشتم...
الان باید خوشحال میبودم از این جریان...
اما اون قرصها بدجوری ذهنم رو درگیر کرده...
نکنه نیما معتاد به قرصه؟
نکنه مشکل اعصاب داره ودارو مصرف میکنه؟
نکنه؟ خیلی بهش فکر کردم اما به نظرم نیما اهل هیچ کدوم اونها نبود...
صدای بگو مگو از توی راهروی بیرون میاد اما نمیتونم سرک بکشم...
پشت در اتاق رفتم تا شاید بتونم چیزی بفهمم صدای نیماست ، معلومه داره با کسی دعوا میکنه...
صدای نیما و سینا رو تشخیص میدادم اما صدای دختر و پسر دیگهای هم میاد، صدای دختره شبیه صدای مرسدهست
برق از سرم پرید مرسده این وقت شب اینجا چکار میکنه؟ تو اتاق سینا و با چند تا پسر؟
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم
مرسده و یه دختر دیگه و سینا، پسری غیر از نامزد و برادرشوهرم نبود...
با دیدنم نیما هول شد.
من جلو رفتم و رو یه مرسده و اون دختری که نمیشناختم با اخم گفتم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
?
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۹ به قلم #ک
?✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت53 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
و
رگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اینقدر جو خوابگاه سنگین بود دلم نمیخواست یک دقیقه اونجا وایسم ...
اومدم بیرون زنگ زدم مرتضی اومد دنبالم رفتیم خونه رو دیدیم، فرش و مبل و همه چی خریده بود، مرتضی پیشنهاد محرمیت زمان دار بهم داد، منم دیدم الان که خونه رو اون گرفته و میخواد وقت و بی وقت بیاد اینجا بهتره که قبول کنم
گفتم باشه، از توی رساله خودمون خطبه عقد شش ماهه خوندیم که اگر به توافق رسیدیم دوباره تمدید کنیم، به مرتضی گفتم میشه ازت خواهش کنم الان بری اونم قبول کرد و رفت
در و بستم نشستم گریه کردن ...
شش ماهی از این موضوع گذشت و ضمن رابطهای که با مرتضی داشتم وهر روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم ...
بچه های خوابگاه هرازگاهی مییومدن خونهم و میرفتن تا اینکه نامه از دادسرای جنایی اومد و من و ستایش و سهیلا رو به عنوان مطلع تو دادگاه احضار کرده بودند ...
روز دادگاه همه رفتیم ...
سیزده تا پسر و آورده بودن اونجا ...
سالن پره جمعیت بود ...
نشستیم رو صندلی ها بعد به آقایی گفتم ما رو مطلع خواستن گفت بیاید صندلی ردیف دوم بشینید ...
ردیف دوم نشستم از پهلو پدر و مادر و شوهر نرگس رو دیدم باخانوادهش ...
۱۳ تا پسرم لباس های راه راه آبی تنشون بود سرشونو انداخته بودن یه گوشه وایساده بودن ...
قاضی از نماینده دادستان خواست کیفرخواست رو بخونه ...
وقتی داشت میخوند حالت تهوع بهم دست داد ترسیدم یه نگاه به اون پسرهای دستبند زده کردم گفتم اینکارارو حیوونم نمیکنه ...
متهمها میرفتن جایگاه ...
اعترافاتشون حال بهم زن بود چقدر میتونستن بیرحم باشن ...
مطلعین به جایگاه احضار شدن، با تمام حرص از جام بلند شدم گفتم سهیلا یک کلمه دروغ بگی همه جا جار میزنم ... سهیلا گفت برو الهام دیدم داره گریه میکنه، گفتم سهیلا ... گفت برو فقط راستشو بگو، این کثافتا با نرگس چیکار کردن ...
رفتن گفتم سلام ... صدای همهمه بود، قاضی گفت ساکت ...
اسممو خوند منم تایید کردم، همه چیو گفتم همه چیو، هیچی جا ننداختم سهیلام اومد جایگاه تازه فهمیدم رفته شکایتم کرده از پنجتاشون، من که اول گفتم بریم شکایت کنیم ... سهیلام یه جور دیگه نقل قول کرد و بعدم ستایش ...
دادگاه کیفرخواست رو مجدد خوند و تقاضای قصاص کرد ...
وقتی به اعترافش گوش میکردم که سیزده نفری ت*ج*ا*و*ز کردن و بعد کشتنش بعد رو ریل قطار سوزوندنش و قطار از روش رد شده انگار قلبم وسط سینه م میزد از استرس و از این حجم از وحشیگری ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد ...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_شما دوتا این وقت شب اینجا چکار میکنید؟
نیما یا اخم گفت مگه نگفتم تو اتاق بمون؟
_عه بمونم که اینجا هرکی هرغلطی دلش خواست بکنه؟
_حرف دهنتو بفهم بیشعور...
خونهی خالهمه هروقت دلم بخواد میام مگه باید از تو اجازه بگیرم؟
_خونه ی خالهت تو اتاق پسرخالهت؟
این بار سینا جلو اومد
_چی میگی نهال؟ مرسده از ظهر اینجا بوذ دوستشم اومد دیگه باهم مشغول حرف زدن و بازی شدیم...
متوجه گذر زمان نشدیم نیما که زنگ زد گفتم اینا اینجان گفت باید ردشون کنم...
نگفت که داره تورو میاره...
اگه میدونستم خودم میبردم خونههاشون...
_اوهوی سینا تو و نیما غلط میکنید بخاطر این دختره برای من تعیین تکلیف میکنید
نیما با پشت دست ضربه ی ارومی به دهن مرسده زد. خیلی آروم، بیشتر حالت نمایشی داشت و ترسوندن ولی مرسده چنان هوار هوار راه انداخت که انگار چی شده، نیما دست من رو گرفت که به اتاق بریم اما من مقاومت کردم دلم میخواست گیس اون دوتا دختر رو بگیرم و همین ساعت شب پرتشون کنم بیرون...
حالم داشت از اینهمه وقاحت و پرروییشون بهم میخورد...واقعا غلط کردند این وقت شب خونه ی نامزد من هستند...
از سرو صدای ما فیروز خان از اتاقشون اومد بیرون با فریادی نسبتا کنترل شده داد زد...
چه خبره اینجا؟ اونم این وقت شب؟
اولش با دیدن من لبخندی به لب اورد و خوش آمد گفت و بعد هم با اخم رو به سینا با پرخاش گفت
تو چته؟
نمیدونی مامانت با زور مشت مشت قرص میخوابه؟
بعدم یه نگاه کوتاه گذرا به اون دختره انداخت و رو به مرسده با کمی لطافت گفت
_دخترم فکر نمیکنی موندن دوستت تا این وقت شب تو خونهی مردم کار درستی نباشه؟
برای تو خونهی خالهته برای ایشون چی؟
بعدم کامل چرخید رو به دختره...
پدرو مادرت چیزی بهت نمیگنتا این وقت شب بیرون از خونه ای؟
_تا وقتی با مرسده باشم نه...
فیروز که داشت برمیگشت توی اتاقش به حالت برو بابا دستش رو تکون داد
_برو بابا من امثال تورو نشناسم که باید برم بمیرم...
سینا زودتر ردش کن بره...
فردا پسفردا واست شر درست میکنه...
با فشاری که نیما به پهلوم وارد کرد مجبور شدم وارد اتاق بشم.
در رو محکم بهم کوبید و با تشر رو بهم غرید
_بهت میگم بیرون نیا ولی میای
میگم چیزی نگو ولی میگی...
به تو چه کی میاد خونه ما و کی میره؟
مگه من به رفت و آمدهای خونهی شما کار دارم و گیر میدم؟
_دوباره بهونه برای جروبحث بینمون پیدا شد... ببین نیما این چندمین باره من رو میاری خونهتون یه دعوا باهام راه میندازی؟
_مگه من دعوتت کردم خودت گفتی میای، بعدم من کی دعوات کردم فقط ازت سوال پرسیدم...
خواهشا همونطور که من برای رفت و آمدهای خونه شما تعیین تکلیف نمیکنم تو هم حق دخالت در رفت و آمد اهالی این خونه نداری...
فردا من باید بهجای جنابعالی به مامانم جواب پس بدم...
مرسده هروقت دلش بخواد به خونه ی ما میاد و میره...
کسی هم نمیتونه جلوش رو بگیره...چون نور چشمی مامانمه...
_یعنی چی کسی نمیتونه جلوش رو بگیره...
من این کارو میکنم...
اون حق نداره هرروز هرروز خونه ی شما باشه...
اصلا به چه حق تا این وقت خونهی شما میمونه؟
_صدات رو بیار پایین...
همچین حرف میزنه انگار خونوادهی ما کافر بالفطره اند
سینا و مرسده خواهر و برادر شیری هم هستند... الکی فکرای بیخود نکن...
هه... مادر تو هیچ کدوم از احکام دین رو قبول نداره ولی احکام خواهرو برادر رضاعی رو قبول داره؟ اونوقت با خاله کوکبت طبق همون اصول وقت گذاشتن برا شیر دادن به بچهها تا محرم همدیگه بشن؟
_نهال رو مخمی... سرم درد میکنه...
ولم کن بذار بخوابم...
قرص خوردم سرم خوب بشه ولی تو داری بدترش میکنی...
حرفای نیما،رفتار مرسده و اون دختره بدجوری روح و روانم رو بهم ریخته...
فکر کردن به اینکه هر شب و روز این دختره اینجا و جلوی چشم نیماست خیلی بهمم ریخته.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
من احمق چرا دوباره خل شدم و اینجا اومدم؟ یهو یاد این افتادم که اینبار خودم پیشنهاد دادم که بیاییم اینجا...یاد ماشینم حس شیرینی مثل قند رو تو دلم ایجاد کرد...
اما یاداوری حضور مرسده و این دختره کوفتم همه چی رو کوفتم میکنه.
من که فکر نمیکنم خونوادهی نیما و مرسده اصلا به مساله ی محرمیت خواهر و برادر شیری واقف باشن... اینا اصلا محرم و نامحرم براشون مهم نیست.
نیما برای اینکه من رو گول بزنه یه چیزایی درمورد خواهربرادر شیری شنیده که برام بازگو کرد.
نکنه قبل از من هم نیما ازین جور روابط با کسی داشته؟
حتما باید ته ماجرا رو در بیارم.
وای منم سردرد گرفتم بس که فکرای بیخود تو سرم میچرخه...
نیما که پشت به من روی تخت همچین پهن خوابیده که جایی برای من نمونده.
دلخورم ازش...
نه به اون همه پولی که برای خرید ماشین هزینه کرده تا من رو خوشحال کنه و نه به این رفتارهای ضد و نقیضش.
میدونم توی کمد دیواری بالش و پتوی اضافه هست اما از لجم دست بهشون نمیزنم.
روی مبل دونفرهای که توی اتاقه مچاله شده میخوابم...
دستم رو بجای بالش زیر سرم گذاشتم ولی چیزی روم نیست.
با صدای باز و بسته شدن در سرویس بهداشتی چشمام رو باز کردم...
نور کمی که از لابلای پرده ی اتاق به داخل میتابه نشون دهنده ی روشن شدن کامل هواست...
به سختی میچرخم تا گوشیم رو بردارم و ساعت رو بررسی کنم که چشمم خورد به ساعت دیواری...
وای... ساعت ده صبحه...
همین که خواستم بلند بشم درد توی استخوانام پیچید... انگار که در همون حالت پرس شده باشم ... به آرومی تکونی به بدنم دادم و آروم آروم بلند شدم...
همون موقع نیما از سرویس خارج شد.
تا چشمش به من افتاد نگاهش رو ازم دزدید همون طور که با حوله ی توی دستاش صورتش رو خشک میکرد
_تو چرا اونجا خوابیدی؟ چرا نیومدی توی تخت؟
_نیست که برام جا گذاشته بودی، نکنه توقع داری معلق در هوا بخوابم؟
کل تخت رو گرفته بودی...
خوب صدام میکردی جابجا بشم...
نیشخندی زدم
_من باید بگم؟ خودت این چیزا رو بلد نیستی؟
_پاشو نهال خیلی عجله دارم...
دیشب به خاطر تو از یکی از مهمترین کارهام عقب موندم الانم دیر شده...
حاضر شو بدون صبحونه مجبوریم بریم...
من که فکر میکردم قراره خودش اول من رو برسونه به سرویس رفته ودست و صورتم رو شستم و اول یه شونه به موهام زدم ومانتو تنم کردم، همینطور که موهم رو زیر شال مرتب میکردم به سفارش نیما عجله کردم و پشت سرش بیرون رفتم...
انگار کسی توی خونه نیست...
نیما من چند بار که اینجا خوابیدم تا بحال ندیدم مامانت خونه باشه...کجا میره؟
چمیدونم...باشگاه، استخر، هواخوری با دوستاش...
از وقتی دچار توهم وکابوسهای شبونه میشد مدتی دچار افسردگی شده بود که دکتر مشاورش خیلی تاکید کرد هرروز صبح زود از خواب بیدار بشه و یکی از کارهایی که گفتم روانجام بده...
هرچند خیلی تاثیرگذار نبوده، اما برنامهی روتین و همیشگی مامان شده...
طبقهی پایین حمیرا با دیدن ما همزمان با سلامی بلند که به سمت آشپزخونه میرفت گفت
_ آقا صبحونهتون آماده ست الان براتون چای میریزم
_ما دیرمون شده...
صبحونه نمیخوریم... شوهرت اومده؟
_ بله آقا... الانم توی باغه
ازینکه نیما رو اقا صدا میکنه حسی دوگانه دارم از طرفی حس اربابی بهم دست میده که همسرم رو آقا خطاب میکنه و از طرفی حسی ناخوشایند بخاطر اختلاف طبقاتی بین خودم و حمیرا ناراحتم میکنه...
وقتی وارد حیاط بزرگی که بیشباهت به باغ نیست شدیم...
حمیرا حق داره که میگه باغ...اینجا واقعا باغه...
یه آقایی که برخلاف چهرهی حمیرا اصلا نشون نمیده افغانی باشه جلو اومد و سلام و احوالپرسی گرمی با نیما کرد...
نیما خیلی سرد و کوتاه جوابش رو میداد...دلم براش خیلی سوخت
_ببین عبدالقادر قبلنم بهت سفارش کردم کارایی که بهت میگم رو یهبار بیشتر سفارش نمیکنم.
اگه از کارت راضی باشم تا دو ماه دیگه که میرم تهران تو و زن و بچهتم میبرم
اونجا نیاز به سرایدار دارم میشی سرایدار خونهم...
اونجا باغ به این بزرگی نداره که کارت زیاد باشه...
لازم نیست زنت مثل اینجا صبح تا شب کار کنه و شب خسته کوفته این همه راه رو بکوبه بیاد تا برسه به خونهش...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 و رگ تدریجی یک رویا پارت ۵۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت56
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رای قاتلین نرگس صادر شد ...
قصاص ۵ نفر در ملا عام ...
خبرنگارآ، عکاس، مردم، اولیای دم همه اومده بودن و شد تیتر خبرهای روزنامه
و اینترنت
نرگس و وقتی نا و رمق نداشته زنده سوزی کرده بودن ...
مادر یکیشون میگفت من همین یه پسر و دارم توروخدا بگذرید هر چی بخواهید بهتون میدم من دیگه بچه ندارم ...
صدای جیغ همه جارو برداشته بود و حکم خوانده شد و هر پنج نفر اعدام شدن ...
من طاقت کشتن یه مورچه رو نداشتم ولی نمیدونم چرا وایساده بودم و جون دادنشون رو نگاه میکردم و بی صدا از چشمام اشک میریخت، مرتضی کنارم ایستاده بود گفت الهام بیا بریم خوب نیست اینارو ببینی دستمو از دستش محکم کشیدم و داد زدم
با من حرف نزن، دوباره زول زدم به جون دادن اون کثافتا پای چوبه دار ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🤔🤔 بلغم چیست ؟,🤔🤔
بلغم مایع سفید رنگی است که از غده لنفاوی ترشح میشه و اگر مقدارش در بدن زیاد بشه مشکلات زیادی تو بدن ایجاد میکنه از حمله : تئروئیدکم کار ؛یبوست؛کسلی و بیحالی ؛میل به شیرینی جات؛اضافه وزن به ویژه بالاته ؛درد مفاصل و ....
😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰
برای اینکه بدونید بلغمی هستید یا خیر
🤔🤔
وارد لینک زیر بشید و تست بلغم شناسی را خیلی سریع و در کمتر از ۵ دقیقه انجام بدید .
😊😊😊😊😊😊😊
👇👇👇👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/wvmv3
https://formafzar.com/form/wvmv3
https://formafzar.com/form/wvmv3
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎥 این کار رو انجام بده خدا برات کم نمیزاره!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجتالاسلام عالی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
خونهتون گوشه ی حیاطه.
زنت به خونه زندگی خودش میرسه هروقت خانمم نهال نیاز به کمک داشت میاد کمک میرسونه و برمیگرده خونه...
تو هم مراقب خونه و درختاشی...
با کمترین زحمت همون حقوقی رو بهتون میدم که همینجا میگرفتین...
مردی که حالا فهمیدم اسمش قادره
گردنش رو خم کرد و از نیما تشکر میکرد...
نیما بی توجه بهش دستم رو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد.
چشمم از دور که به ماشین خورد نتونستم لبخندم رو جمع کنم...
با لبخند رو به نیما گفتم...
_من هنوزم باور نمیکنم این ماشین خود خودم باشه.
خیلی جدی با دست اشاره کرد تا بشینم با همون اخم و غرغر گفت:
_باورم نمیشه...باورم نمیشه...
میدونی جرا باورت نمیشه؟
چون هنوز نمیدونی زن کی و عروس چه خونوادهای شدی...
بابام این روزا برام سنگ تموم گذاشته...
خیلی اختیارات بهم داده... چند تا دسته چک دارم که هرطور دلم بخواد میتونم خرجشون کنم...
میدونی این یعنی چی؟ یعنی جنم و عرضهم رو به بابام نشون دادم...
نهال خیلی کارا هست که دلم میخواد برای خودم و تو و زندگیمون انجام بدم...
دلم میخواد یکی بشم عین بابام...
هرجا میرم تا کمر برام خم بشن...
_منم همینارو برات میخوام نیما...
امیدوارم هرچیزی که آرزوته زود زود بهش برسی...
آرزوها وخواستههای تو ارزو و خواسته ی منم هست...
موفقیتهای تو موفقیت منم هست...
_پس یعنی کمکم میکنی درسته؟
معلومه نیما... ولی چه کمکی ممکنه ازم بر بیاد؟ من که کاره ای نیستم...
_اختیار داری... تو همه کارهای... تو قراره همه جا پشتم باشی...
وقتی بدونم تو قبولم داری و حمایتم میکنی مطمئن باش حتما انرژی میگیرم و پرقدرت جلو میرم.
لبخندی به توقعش زدم...
_چشم سرورم... حتما
بین راه زیاد حرف زدیم و هرکدوم لثاز ارزوهامون حرف زدیم...
من تا قبل از ازدواجم با نیما همه ی آرزوهام در این خلاصه میشد که درس بخونم و یه شغل پردرآمد داشته باشم و اونقدر کار کنم تا پولدار بشم...
و حالا بی چک و چونه و دردسر و زحمت عروس یکی از پولدارترین آدمای شهرمون بودم که از قضا همسرمم مثل پدرش شم اقتصادی قوی داشت بقدری که فیروزخان بهس اعتماد کرده و اینهمه اختیارات بهش داده...
فکر نکنم ارزوی دیگهای داشته باشم...
یاد خونهمون و اعضای خونوادهم افتادم...
ای کاش اونهام مثل من فکر میکردند و اجازه میدادند فیروزخان یا حتی نیما کمکشون کنه تا ازین همه نداری و بیپولی خلاص بشن...
البته هیچ کدوم از اعضای اونخونه به این حرفم اعتقاد ندارن...
اونا معتقدند که دارایی به پول وثروت نیست به داشتن لقمه ی حلال و سلامتی و دل خوشه...
که این روزا به جز لقمه ی ناچیز حلال هیچ کدوم دیگهش رو ندارن...
بابا و داداش که دیگه وضعیتشون گفتن نداره...دل خوش هم که خیلی وقته ندارنش...
_چیه نهال به چی فکر میکنی؟
_هیچی... داشتم به این فکر میکردم که با وجود تو آیا آرزویی میمونه که بهش دست پیدا نکنم؟
_نچ... معلومه که نه... تو فقط کافیه لب تر کنی...
به در خونه که رسیدیم نیما گفت زود باش برو در حیاط رو باز کن من خیلی عجله دارم...
همینکه من پیاده شدم با گوشی شماره ای گرفت وشروع کرد به صحبت کردن...
با کلیدم در حیاط رو باز کردم و وقتی وارد خونه شدم جز بابا و نیلوفر و بچههاش کسی نبود...
_سلام... پس بقیه کجان؟
و قبل از اینکه منتظر جواب باشم رو به بابا ادامه دادم
بابا... کلیدِ در بزرگهی حیاط رو میخوام کجاست؟
کمی نگاهمکرد و گفت
_توی دسته کلیدمه... نمیدونم الان کجاست...
به اتاق بابا رفتم و بعد از گشتن جیب شلوار وکشوی خورده وسایلاش پیداش کردم...
نیلوفر کنجکاو وکلافه جلو اومد...
_از دیشب رفتی مهمونی سر ظهر برگشتی... الانم کلید در حیاط میخوای...چی شده؟
لبخندی که از ذوق تعریف ماجرا به لبم میومد به زور کنترل کردم ...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨