زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
با وجود چند دست مبل و پنج تا فرش هنوز قسمت قابل توجهی از روی کفپوشها باز مونده...
کمی که دقت کردم تازه فهمیدم سرامیک نیستند...
روی زمین نشستم ودست روی کفپوش قهوهای کشیدم ...
خدای من پارکته...
اولین بارمه پارکت میبینم...
همونهکه جلوهی قشنگی داره وگرمای خاصی به خونه میبخشه...
بلند شدم
خوب ابعاد اینجا دستم اومد...
اشپزخونه هم با توجه به ابعاد این ضلع که از توی سالن اندازه گرفتم و اندازه احتمالی ضلع کناریش باید حداقل بیست متر باشه...
اتاق اولی که نیما واردش شد احتمالا اتاق خوابه
در دوم رو باز کردم یه اتاق حدودا بیست سی متری با یه تخت خواب دو نفره با روکش طلایی...
پرده سفید توری پنجره توجهمو جلب کرد...
همه چیز اینجا سفید و طلاییه
دری که احتمالا مربوط به سرویس بهداشتیه
باز کردم داخل اینجام معماری جالبی داره...
ار اتاق خارج شده وبه اتاق بعدی رفتم یه اتاق کمی کوچکتر از قبلی...
خالی از هر وسیله...
پرده های شکلاتی رنگ رنگبندی کمد دیواریها ست شده...
به راهروی کوچیک کنار ورودی کهمنتهی به یه در سفید بود وارد شدم در رو که باز کردم با یه سرویس بهداشتی خیلی بزرگ مواجه شدم...
آروم به اتاقی که نیما رفته بود وارد شدم
اتاق بزرگتر از اتاقای قبلیه
تخت دونفره با میز آرایشی و آینه ام دیاف طلایی شکلاتی
کمد دیواری با همین رنگ
و پردههای قرمز و طلایی و روتختی قرمز وطلایی که جلوه زیبایی داره...
دکوریهای اتاق قرمز و طلاییه...
چند تا گلدون گل طبیعی زیبا هم روی پایههای چوبی زیبایی قرار گرفته...
قشنکه...به سقف خیره شدم
اینجام از همون مدلای قشنگه...
به نیما که ارنجش رو روی پیشونی گذاشته و روی تخت درازکش شده نگاه کردم
تک سرفهای کردم واکنشی نشون نداد...
اروم پرسیدم
_بیداری؟
_هوم
_یچی بپرسم؟
_هووووم
_سقفای اینجا روچجوری درست کردند؟
خیلی قشنگه نمای زیبایی داره... خصوصا با اون چراغهای هالوژنی که روشون کار شده نورپردارزیهای قشنگی رو ایجاد کرده...
زلزلهای چیزی بیاد اتفاقی براشون نمیفته؟ یهو نیفته روسرمون؟
دست از روی صورتش برداشت نگاهی به سقف انداخت
بعد هم نگاهی به من کرد به طرفم چرخید ودستش رو زیر سرش گذاشت و روی ارنج تکیه کرد
_به اینا میگن کناف... خیلی سبکه و تازه مد شده... راحتم روش دکوراتیو کار میشه
خیالتم راحت باشه نمیفته... مشکلیم ایجاد نمیکنه...
_اوهوم... خیلی خوشم اومد آدم به سقف که نگاه یاد تالار عروسی میفته...
از حرفم خندهش گرفت
_خیلی باحالی نهال... خوشبحالت
تکونی خورد و نشست
آقا حالتو خریدارم چند؟
_مسخرهم میکنی؟
لوس بیمزه...
و از اتاق خارج شدم
وسط سالن ایستادم دستهام رو کنارم بالا اوردم و یه دور چرخ زدم
کاش نیما زودتر بره سرکار...
تا وقتی صبح تا شب توی خونه باشه اصلا احساس خانوم خونه بودن بهم دست نمیده...
پدرش گفت دوروز دیگه باید کارشو شروع کنه...
خوبه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
در اتاق باز شد و نیما در چارچوب در ظاهر شد
_چیکار میکنی؟
هنوز لباساتم عوض نکردی...
حواست کجاست؟
نهار درست کردی؟ یه ساعت دیگه باید برم جایی
_هیچی... داشتم خونه رو نگاه میکردم...
پس چرا زودتر نگفتی میخوای بری بیرون؟
الان یه چیزی درست میکنم و بعدار گفتن این جملهو وارد آشپزخونه شدم
نگاهی به اطراف کردم... فکری بودم خوب الان باید چی بپزم؟
اول باید ببینم مواد غذایی چیا داریم... پس در یخچال رو باز کردم همه چی موجوده...
فریزر رو هم باز کردم...
اونجام پر بود...
در دل مامان فرشته رو دعا کردم که به فکرمون بوده و همه نوع گوشت وسبزیجات و هرچه برای اشپزی لازمه برامون خریداری کرده... بهرحال پول همیشه حلال مشکلاته...
زحمتی که نداشته.. با یه تماس و ثبت سفارش و و پرداخت هزینه بیشتر برای بسته بندی سفارشات الان یخچال و فریزر من رو پر کرده ... بدون ذره ای زحمت... ولی همین که به فکرمون بوده قابل ستایشه...
با همین فرصت اندک فقط میتونم مرغ آماده کنم...
سریع با پلوپز برنج بار گذاشتم و یخ مرغها رو داخل ماکروفر باز کرده و بعد از مزه دار کردن داخل ظرف پیرکس چیدم و دوباره به مایکروفر برگردوندم...
خوبه اینطور زودتر آماده میشد...
گوجه خیار برداشتم و پس از شستن حلقه حلقه کردم و مقداری کلم وکاهوی خرد شده وسس بهش اضافه کردم.. سالاد مورد علاقه نیما کمی هم هویج رنده شده و گوجه و خیار خلال شده برای تزیین روش قرار دادم ...
نیما هرچند دقیقه مثل ساعت گویا گذر زمان رو یاداوری میکنه
ساعت یک شد ....یربع مونده... ده دقیقه مونده ... پنج دقیقه دیگه ساعت یکه...
و من یک وپنج دقیقه شروع به چیدن میز اشپزخونه کردم...
نیما از روی مبلی که لمیده بود پرسید حاضر نشد؟
_پنج شیش دقیقه دیگه بیای میز آمادهست...
در دل غر میزدم که چه خبرته صبر کن دیگه...
چند دقیقه بعد به آشپزخونه اومد همون لحظه مشغول کشیدن برنج از پلوپز بودم...
نگاهی به میز انداخت و نگاهی به سینک ظرفشویی وروی کابینت ها...
_اه اه این چه وضعیتیه درست کردی؟
لااقل میز غذاخوری سالن رو برا غذا خوردن اماده میکردی... اینجا با این شلوغی که اشتهای آدم کور میشه...
نگاهی به سینک انداختم با اینکه ظرفهای کثیف رو شسته بودم ولی خوب مقداری ظرف نشسته و برگ کاهو و آشغال گوجه و خیار داخلش بود...
روی کابینتها هم یسری وسایل...
همینکه در همین زمان کم براش غذا رو آماده کرده بودم باید خداروهم شکر میکرد .
سرجای قبلیش نشست بسرعت مشغول مرتب کردن اشپزخونه شدم...
حدودا ده دقیقه طول کشید
وقتی صداش کردم غرولندکنان سر میز نشست...
نگاهی به محتویات روی میز انداخت
همه رو از نظر گذروند...
بشقابش رو از برنج پر کرد و تکهای از مرغ سوخاری شده روش گذاشت با خوردن اولین قاشق از غذا غرغرها بیشتر شد چرا اینقدر بینمکه... چرا کته درست کردی... من خوشم نمیاد چرا زیتونا رو خوب نشستی شوره...
چرا سالادو اینقدر بی سلیقه خورد کردی درشته...
اولش سکوت کردم و چیزی نگفتم...
اما وقتی برای سومین بار برنج میکشید نتونستم سکوت کنم...
_خوبه والا... اونقدر ایراد گرفتی منو از اشتها انداختی اونوقت سومین باره که غذا میکشی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اصلا با خودت نمیگی نهال خونه باباش زیاد کار نکرده و خیلی وارد نیست...خودم بهش گفتم نیاز نیست کار خونه یاد بگیری و بهش قول دادم خدمتکار شخصی داشته باشه... یه هفته خونه مامانت و بعدم ده روز تو اون خونه دست به سیاه و سفید نزدم ازون طرفم رفتیم مسافرت ...
نزدیک به یه ماهه هیچ کاری نکردم...
الان مثل یه بچه نوپا شروع به کار کردم...
عوض تعریف و تشکر فقط غر زدی... خستهم کردی نیما...
همینطور که مشغول خوردن بود سرش رو بالا آورد
_شرمندهم بانو...
اتاق مهمون رو آماده کن دوباره خدمتکار شخصی برات میگیرم...
حواسم نبود خانوم عادت به کار خونه ندارن...
از وقتی رسیدیم مثل این ندیدهها افتادی به جون خونه متراژ اندازه میگیری تعداد فرش و میز و تخته محاسبه میکنی...
من تا وقتی برات شوهرم که بتونم همه چی برات فراهم کنم وگرنه دوزارم برات ارزش ندارم...
نیما تا وقتی برات نیماست که پولش همیشه از پارو بالا بره...
حالا خوبه روز اوله...
لااقل صبر میکردی یمدت بگذره بعد ابراز خستگی ازین وضعیت کنی...
سر از حرفاش در نمیارم...
اونهمه غر زد هیچی نگفتم الان دوجمله گفتم بهش برخورده؟
_منظورت چیه نیما؟ الان داری سرکوفت زندگی قبلیمو بهم میزنی؟
_چرت نگو...
_پس چی میگی الان؟
میگی یمدت کار نکردی فراموشت شده...
از مامان من که بیشتر در رفاه نبودی...
شاید نزدیک به پونزده ساله که حمیرا خدمتکارشه یعنی پونزده ساله دست به سیاهو سفید نزده
اما خودت از دیروز شاهد بودی که چطور کار انجام میداد با اینکه از کار خونه متنفره...
مهم اینه که حتی اگه از کاری خوشت نمیاد بخاطر خونواده انجام بدی...
مامان من عاشق خونوادهست پس سعی کرده خودشو با شرایط وفق بده...
_خوبه والا... یعنی اگه هر زنی یه روز نتونه به موقع غذا آماده کنه یا خوشمزه نپزه عاشق شوهرش نیست؟
از آدمای شکم پرست متنفر بودم ولی از شانس گندَم از همونا نصیبم شده...
_مواظب حرف زدنت باش... من شکم پرستم؟
چون کته دوست ندارم؟
چون زیتون شور نمیخورم؟
چون میگم سلیقه داشته باش وقتی میبینی آشپزخونه نامرتب وکثیفه رو میز سالن غذارو میچیدی؟
من بعنوان صاحب ملک هنوز نمیدونم مثراژ این خونه چقدره اونوقت تو دونه دونه اتاقا و حتی حموم دستشویی رو هم اندازه گرفتی...
خیلی بیجنبهای...
حالا بنابه دلایلی بابام مجبور شده اون خونه رو با این خونه جابجا کرده...
تویی که اونهمه ادعات میشد مادیات برام مهم نیست هنوز از راه نرسیده محاسبه میکنی ببینی خونه جدید چقدر از خونه قبلی کمتره...
حالا خداروشکر هر یه متر از زمین خونهای که توی تهرانه با کل خونه یوسف برابری میکنه
آدم باید چشم ودل سیر باشه...
با دارا و نداری نیست بستگی به ظرفیت خود ادم داره...
معده من داره از گرسنگی سوراخ میشه خانوم داره در مورد کناف خونه تحقیق میکنه که ایا جنس خوب کار شده یا نه...
خدای من باورم نمیشه این حرفارو نیما داره میزنه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
هیچوقت فکرشم نمیکردم یکی مثل نیما اینقدر خاله زنک باشه...
_این حرفا یعنی چی نیما؟
اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست
نیما که حالا دست روی دستگیره در اتاق گذاشته بود با صدای بلند داد زد
_من دارم میگم چون خدمتکار نداری نباید به فکر نهار من باشی؟
برای اینکه صدام واضح بهش برسه از اشپزخونه خارج و نزدیکش شدم و گفتم:
_حالا خوبه روز اوله... خوب پیش میاد دیگه...
کاش اصلا وقتی دیدم وقت کمه زنگ میزدم سفارش غذا میدادم ... اینهمه زحمت کشیدم آخرشم فقط غرغر شنیدم...
_الان این حرف یعنی چی؟
وقتی تو خونه ایم و میگی غذا از بیرون سفارش بدی یعنی بی توجهی به خواست من
خودت میدونی که وقتی گرسنهم میشه حالم دست خودم نیست اونقدر سخته توجه به این موضوع؟ وقتی میبینم نزدیک وقت نهاره و اصلا توجهی به گرسنگی من نداری اعصابم بیشتر بهم میریزه
اگه واقعا اونطوری که قبلا ادعا میکردی عاشق بودی به ابتداییترین نیازهام توجه میکردی...
مثل مامانم که دیروز تا رسیدیم خونهشون بلافاصله بعد از چای میوه آورد
چرا؟ چون متوجه شده مدتیه که بعد از غذا میوه نمیخورم...اما تمام مدتی که مسافرت بودیم هربار بعد از غذا بهم میوه تعارف میکردی؟ میدونی علت از کجا سرچشمه میگیره؟ از اونجایی که من تا زمانی برات مهمم که تکراری نشم...
اوایل کوچکترین تغییر در رفتار وعاداتم رو متوجه میشدی اما الان مدتیه اصلا نمیفهمی...
_نیما من زنتم نه مادر... یعنی توقع داری مثل یه مادر همه فکر و ذکرم شکم تو باشه؟
_واقعا برات متاسفم نهال من اینو گفتم؟
خسته از ادامه بحث با اشاره به در اتاق لب زدم
_دیرت نشه حالا... که بعدا بیای بگی برات اهمیت نداشتم منو به حرف گرفتی نذاشتی به موقع به کارم برسم...
سری به تاسف تکون داد و وارد اتاق شد
فکرشم نمیکردم یروز شاهد این حجم از بیمنطقی در افکار این آدم باشم...
چقدر ازم حرف کشید...
خجالت نمیکشه من رو با مادرش مقایسه میکنه...
با خودش نمیگه اون زن بیست وخوردهای ساله که مادرمه و کوچکترین تغییر در رفتار و عاداتم رو متوجه میشه...
اگه قرار بود منم تغییرات جزیی رو متوجه بشم که دیگه زنت نبودم مادرت بودم...
یکی نیست بگه زن شریک زندگی آدمه نه سرپرستش...
نیما حاضر و آماده با یه تیپخفن از اتاق خارج شد
_کجا میری حالا؟
_لزومی نداره نگرانم بشی... لابد پس فردا میخوای منت بذاری بگی منم مثل مامانت نگران رفت و آمدات بودم
_هه چقدرم برای مادرت مهم بود کجاها میری و از کجا میای...
دندون قروچهای رفت و بی هیچ حرفی سوییچ رو از روی کانتر آشپزخونه برداشت واز در خروجی بیرون رفت...
جلوی در اشپزخونه رفتم نگاهی به وضعیت اونجا انداختم...
وارد شده و قبل از هرچیز از جابهجا کردن غذای مونده در قابلمه و دیسها شروع کردم...
کمی به بحث بچهگانه ی بینمون فکر کردم...
یادآوری حرفایی که به هم زدیم خجالت آوره...
مثل دوتا بچه ده ساله سر حرفای بیخود بحث کردیم...
سری به تاسف برای خودم تکون دادم... زمزمه کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نهال متاسفم برات...
این حرفا چی بود آخه؟
حالا خوبت شد؟ یه مشت چرت وپرت گفتی خروار خروار هم چرند تحویل گرفتی؟
چرا با کَلکَل کردن اینقدر خودت رو بیارزش میکنی؟
آخه چی گیرت میاد؟
اون ار وقتی مجرد بودی که در جواب هرسوال و سرزنش اطرافیان هربار یه جواب از تو آستینت در میاوردی تحویل میدادی
اینم از حالا...
بغضم گرفت...
نیما در مورد من چی فکر کرده؟
اندازه گرفتم تا بدونم چقدر از خونه قبلی کوچکتره؟
خداشاهده اگه واقعا مقصودم این بوده باشه...
اون فکر میکنه مامانش از سر علاقه و محبتشه که بهش رسیدگی میکنه...نمیدونه واقعا؟
نمیتونه درک کنه کنه ؟
با خودش نمیگه اونزمان که هنوز نرفته بودم سر خونه زندگیم مامانم دوزار حسابم نمیکرد گرسنگی وتشنگیم براش مهم نبود اونوقت الان حتی میوه خوردنت براش مهم شده؟
اون فقط میخواد کاری کنه پیشت عزیزتر بشه وگرنه قبلنم باید همین کارارو میکرد نه حالا که ازشون جدا زندگی میکنی...
از همین سیاستهای فرشته متنفرم
با همین کارش الان باعث شده من از چشم نیما بیفتم...
اون اگه مادر خوبی بود کاری نمیکرد به واسطهی رفتار دیروز اون الان من و نیما به جون هم بیفتیم...
کمی گریه سبُکَم کرد...
شستن ظرفها که تموم شد یه دور دیگه کل آشپزخونه رو هم دستمال کشیدم و برق انداختم...
به سالن که برگشتم نگاهم روی ساعت دیواری خشک شد...
چه زود ساعت سهونیم شد؟ یعنی الان دوساعته من دارم آشپزخونه رو تمیز و مرتب میکنم؟
هنوز فارغ از کار قبلی نشده باید دوباره برگردم و در تدارک شام باشم
پس از کمی استراحت برای شام قرمهسبزی بار گذاشتم اونم با زودپز تا خوب بپزه و جا بیفته
برنج رو هم خیس کردم...
بهتره برم کمی استراحت کنم
یکم در همون حالت موندم...
یه لحظه از خواب پریدم...
صدایی شبیه سوت که از زودپز به گوشم رسید از ترس اینکه خیلی دیر شده از جا پریدم...
با سرعت به سراغش رفتم وقتی از خارج شدن بخار داخل زودپز اطمینان پیدا کردم درش رو برداشتم
خدای من چقدر پرآب شده...
محتویات درونش روخیلی سریع داخل یه قابلمه مناسب ریختم
ساعت هشت شب شده وخورشت هم بر خلاف تصورم خیلی خوب وعالی جا افتاده...
سالاد آماده شده رو درون یخچال جا کردم...
میز شام که آمادهست
و غذا هم آماده سرو...
ولی از نیما خبری نیست
چندبار باهاش تماس گرفتم که جوابمو نداد...
معمولا خیلی زود قهرهارو یادش میره...
نمیدونم الان که برگرده حرفای امروزمون رو فراموش کرده یا نه؟
بعد از عروسیمون این اولین باره تنهایی رفته بیرون برای همین حسابی به خودم رسیدم ...
مقابل تلویزیون نشستم و روشنش کردم اما هیچ کدوم از شبکهها تنظیم نیست وهیچی نشون نمیده...
خاموش کرده و کنترل رو کنارم گذاشتم...
شماره نیما رو برای چندمین بار گرفتم باز هم جواب نداد...
به ناچار شماره پدرش رو گرفتم شاید اون ازش باخبر باشه...
_جانم دخترم...
_سلام بابا خوبین؟
_قربونت برم... جانم چیزی شده؟
_خواستم ببینم از نیما خبر دارید شما؟ ظهر که از خونه بیرون رفته دیگه خبری ازش ندارم هرچیم بهش زنگ میزنم جواب نمیده...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
12.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از سایهی خود نیز بترسید بترسید
این راه که بیرهرو دگر نیست بدانید
دوران بزن در رو دگر نیست بدانید
در فکر پناهید به دنبال سرابید
در کل جهان منطقهی امن نیابید
هر گوشهی این خاک کنون حادثه خیز است..
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_من قبل ظهر که از خونه شما خارج شدم تازه به خونه برگشتم نه دیدمش و نه میدونم کجاست....
صبر کن از فرشته بپرسم...
کمی بعد دوباره جواب داد اما با حرفی که زد عصبانیتم دوباره گل کرد...
_ایناهاش اینجاست...
روی مبل خوابش رفته...
اما من ندیده بودمش...
_میشه بیدارش کنید زودتر بیاد خونه؟
من از تنهایی میترسم...
خیلی خب الان میفرستمش بیاد...
قبل ازینکه قطع کنه صدای فرشته رو شنیدم که گفت چیکار داری بچهمو گناه داره....
و تماس قطع شد...
به حالت دهنکجی اداش رو در آوردم
_چیکار داری بچهمو گناه داره...
من نمیفهمم نیما الان اونجا چیکار میکنه؟نمیتونم درک کنم مردا تا وقتی مجردن از خونه پدری و پدرومادراشون فراری هستند اما وقتی خودشون صاحب زن و زندگی میشن یادشون میفته مااادر دارن...
مادرا هم تا قبل از ازدواج پسره اصلا دلتنگی براشون مفهومی نداره ولی همین که زن میگیرن براش، یادشون میفته به اون پسر تعلق خاطر داشته باشن...
چقدر ازین مدل آدما متنفر بودم و حالا یکی از همونا رو باید تحمل میکردم...
ده دقیقهست که از تماسم با فیروزخان گذشته ولی هنوز نیما برنگشته.
اگه همون موقع راه میفتاد الان خونه بود لابد فرشته دلش نیومده بیدارش کنه.
بنابراین شماره ش رو گرفتم
بعد از چند تا بوق صدای فرشته اومد
_سلام نهال جان خوبی؟
حاضر شو نیما میاد دنبالت شام پیش ما باشید
_سلام مامان ممنون من شام آماده کردم مزاحمتون نمیشیم
_این چه حرفیه؟ مزاحم نیستین حاضر باش داره راه میفته...
و تماس رو قطع کرد
گریهم گرفت... حالا که شام خوشمزه باب میل آقا درست کردم؟ نگاهی به خودم کردم...
حالا که حسابی به خودم رسیدم؟
نگاهم به بالا رفت
خدا! چرا همیشه با من لج میکنی؟
الان وقت دعوت کردن ایشون بود؟
ظهر که نهار نداشتم اقا عجله داشت زود حاضر کنم حالا که دوسه ساعته زیر غذا رو خاموش کردم تشریف نیاوردن که هیچ تازه منو هم داره میبره...
اول به طرف آشپزخونه رفتم...
زیر قابلمههای غذا رو خاموش کردم
و به اتاق برگشتم...
من حتی وقت نکردم چمدونهای سفرمون رو باز کنم...
حتی یه نگاه درست حسابی به خونم نکردم... نیما همه ذوق و اشتیاقم رو همون دم ظهری پروند...
سراغ کمدهای لباس رفتم...
بهبه....
این مامان فرشته هرچقدر بعضی وقتا رو اعصاب و مخل آرامشمه... ولی خیلی خوش سلیقهست...
کیف کردم...
چقدر مرتب همه وسایل و لباسهارو چیده...
بقیه کمدهارو هم نگاه کردم...
با صدای زنگ خونه یهو یادم اومد برای چی به اتاق اومدم...
سریع یه شال ویه مانتو برداشتم...
کیف وکفشی که صبح استفاده کرده بودم دم دست بود همونارم برداشتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۸ به قلم #ک
.🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
زود مانتو رو تنم کردم و شال رو انداختم روی سرم و تقریبا به دو خودم رو به اون قسمت از سالن که به راهرو ودر خروج منتهی میشد رسوندم...
کفش پوشیده و سوار بر اسانسور به لابی برج که رسیدم نمیدونستم کدوم طرف باید برم تا از ساختمون خارج بشم...
کمی قدم زنان اطراف رو نگاه کردم...
و خیلی زود در خروج رو هم یافتم...
ماشین نیما دقیقا جلوی ساختمون پارک شده بود...
در حالیکهصندلی جلو رو باز میکردم غرولند کنان گفتم
_خیلی وقته منتظرتم نیومدی... حالام رفتی به مامانت سر زدی خوب پاشو بیا دیگه... من دوست داشتم امشب تنها
به اینجا حرفمکه رسیدم کمربندم رو بسته بودم
عصبانی به طرفش چرخیدم تا حرفمو ادامه بدم که با قیافهی متعجب و مضحک سینا روبرو شدم
یه لحظه شوک شدم
یه لحظه حتی یادم رفت نفس بکشم...
آب دهنمو به سختی قورت دادم
سلام گرمی کرد
_ بَه... سلاااام
حالا چرا اینقدر عصبانی؟ نیما اذیتت کرده یا مامانم ؟
_سلام خوبی... پس چرا خود نیما نیومده؟
_میگم حالا... یعنی برسی خونه خودت میفهمی
با خودم گفتم معلومه دیگه لابد مامان جونش گفته تو خستهای بمون استراحت کن داداشت میره...
یه تیر و دونشون که میگن همینه دیگه...
هم برای نیما عزیز میشه که به فکرشه هم برای سینا که با این بهونه ماشین در اختیارش گذاشته...
سری تکون دادمو گفتم نه... چیزی نیست
همین راه پنج دقیقهای رو خیلی خوشمزگی کرد اما اصلا حوصلهشو نداشتم برای همین گهگاه فقط یه لبخند میزدم...
قبلا میون حرفاش فهمیدم دوست دخترای زیادی داره که بینشون هیچ حریمی هم نیست... برای همین زیاد ازش خوشم نمیاد...
رسیدیم و ماشین رو داخل حیاط برد
من زودتر پیاده شدم و به طرف در سالن قدم برداشتم...
از پشت سر صداشو شنیدم که گفت صبر کن باهم بریم اما اونقدر عصبانی بودم که فقط میخواستم هرچه زودتر نیما رو ببینم و باهاش برخورد کنم...
همینکه وارد شدم فرشته با دیدنم به استقبالم اومد...خیلی سرد بهش سلام کردم...
از دستش دلخور بودم...
چون ما از دیروز تا ظهر امروز اینجا و پیششون بودیم پس لزومی نداشت نیما دوباره برای دیدنش بیاد یا من رو هم به بهونه شام به خونهشون بکشونه...
سراغ نیما رو ازش گرفتم
_اوناهاش اونجا دراز کشیده...
جلوتر که رفتم اول نتونستم بشناسنمش...
سرش باندپیچی شده و پای چشم راستش کبود و زخمی بود ...
دیدن نیما در این حالت من رو به یاد تصادف نریمان انداخت خیلی برای نیما نگران شدم صورتش عادی بود... ولی اگه ضربه مغزی شده باشه چی؟
احساس کردم سرم داره سنگین میشه خواستم یه قدم جلوتر برم تا روی مبل بنشینم اما گویی به پاهام وزنه آویزون شده جایی که ایستاده بودم روی زمین ولو شدم...
فرشته جیغ کشید وبه طرفم دوید...
به خاطر بیحس شدن دست و پام نمیتونستم تکون بخورم اما کاملا هوشیار بودم و صداهارو واضح میشنیدم.
بعد از جیغ فرشته صدای نیما اومد که مدام از مامانش میپرسید چی شده؟
با خیال اینکه توان تکون خوردن نداره هرلحظه حالم بدتر میشد...
حالا صدای پرسشگر فیروزخان هم اضافه شده بود...
کمکم چشمهام روی هم رفت
و صداها ناواضح به گوشم میرسید...
وقتی چشم باز کردم که روی تخت بیمارستان و فرشته و فیروزخان کنارم بودند.
فرشته خوشحال از به هوش اومدنم پرستار رو صدا زد...
نگاه به پدرشوهرم کردم
_نیما کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت ۹۵
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفتم تو فکر با خودم. از نَفس ضعیف خودم میترسیدم، میترسیدم بهم زنگ بزنه و من خام حرفهاش بشم تو همین
فکرها بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستم رو دراز کردم از روی میز گوشیم رو برداشتم. خودشه مهندسِ نفس عمیقی کشیدم جواب دادم
بله بفرمایید
سلام الهام خانم من مناظرشما هستم
سکوت کردم. نه میتونستم خواهشش رو ردکنم و هم دلم نمی خواست برم پیش مکث من رو که دید گفت
_بیام دنبالتون با هم بیاییم رستوران
آب دهنم رو فرو بردم و قاطع جواب دادم
نه ببخشید من نمیام
چرا؟ چیزی شده؟
جوابی ندادم
با لحن نگرانی پرسید
الهام خانم حالتون خوبه؟
_بله خوبم
المام خانم من حتما باید با شما صحبت کنم فکر میکنم سوء تفامی برای شما پیش اومده
نوع کلامش نشون میداد قصد سوء استفاده نداره به خودم گفتم بزار حرفهاش رو گوش کنم شاید واقعاً هدفش ازدواج باشه و منم به آرزوم برسم، آرزوی ازدواج، آرزوی مادر شدن. گفتم
باشه همدیگر رو ببینیم ولی نه تو رستو ران و به صرف ناهار
باشه هر طوری که شما را حتید فقط بگید کجا و کی؟
_اجازه بدید بهتون میگم
_فقط خواهش میکنم هر چه زودتر
اجازه نداد که من حرف بزنم فوری گفت
فردا صبح تو محل کارتون خوبه؟
محل کار نه. تلفنی با هم صحبت کنم صدای نفس عمیقی که از پشست گوشی کشید به گوشم خورد.
_باشه شب زنگ میزنم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁