زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
صدای آیفون بلند شد و بعد هم در حیاط رو محکم کوبیده می شد...
نگاهم بین در و هر سه مرد حاضر در آلاچیق در رفت و آمد بود
فیروز چیزی به داوود گفت و به نیما نگاه کرد...
داوود سری به تایید تکون داد و دوان دوان خودش رو به در رسوند و وقتی باز کرد نتونستم در تاریکی بفهمم کی پشت دره..
چشمم به نیما افتاد سرش رو تکون میده و پدرش داره باهاش حرف میزنه...
معلومه نیما از چیزی ناراحته ...
چیزی به ذهنم رسید بهتره برم آیفون رو بردارم اینطوری شاید بفهمم کی دم دره و جریان چیه...
به خونه برگشتم
هنوز صفحه آیفون روشنه.
گوشی رو که برداشتم
فقط صدای داوود میومد که داره با آرامش اما جدی حرف میزنه
الان تونستم چهره هر دوتا خانمی که ظهر هم به اینجا اومده بودند ببینم
هردو مستاصل و پریشون بنظر میومدند
صدای داوود اومد
_این حرفا به من ربطی نداره...
تا جایی که من میدونم درست همون روزی که شوهر شما خونه رو فروخته به بنگاه آقای بهادری هم بصورت قانونی از اونجا خریداری کرده... شوهرت بهت دروغ گفته
صبر آقای بهادری هم حدی داره اون فقط بخاطر اینکه تو عزاداری تابحال چیزی بهت نگفته... اگه بره ازت شکایت و ادعای حیثیت کنه توی دادگاه محکوم میشی... نمیشه که هرروز بیای با این حرفا آبروریزی راه بندازی
خانومی که مسنتره گفت:
_آقا... از وقتی داماد من خودکشی کرده دختر من یا توی خونه بستریه یا بیمارستان... بالاخره باید بفهمه چی به سر خونه و زندگیش اومده یا نه؟ نباید بفهمه چرا شوهرش خودشو کشته؟
_ای بابا... خودکشی داماد شما چه ربطی به آقا داره؟
هرکسیم غیر آقای بهادری خونه رو میخرید همین بود.. وقتی چیزی از پیشینه صاحبخونه قبلی که داماد تویه نمیدونه چه جوابی میتونست بهت بده؟
امشب پدر آقای بهادری اومده اینجا...
اگه وکیلش ازتون شکایت کنه برای ادعای حیثیت تا محکوم نشید ولتون نمیکنه... از من گفتن بود
کمی بعد صدای کوبیده و بسته شدن در حیاط اومد...
نمیفهمم پس چرا نیما به من گفت شوهر این خانمه گم شده و اون اومده سراغ شوهرش...
در صورتی که شوهرش مرده و الان دنبال این خونه وعلت خودکشی شوهرشه
هنوز آیفون توی دستمه...
هردو تا خانم کمی موندن و به هم نگاه کردند
خانم مسن عقبتر رفت
دست دراز کرد سمت خانم دیگه وقتی دورتر شدند معلوم شد دستش رو پشت کمرش گذاشته وداره کمکش میکنه راه بره...
و کم کم از دید خارج شدند...
گوشی رو به آرومی سرجاش گذاشتم
دوباره به ایوون برگشتم
رفتارهاشون خیلی مشکوکه...
نیما از چی عصبانیه؟ پدرش سر تکون داد و ایستاد
یعنی چی شده؟ فکر کنم دارن میان داخل خونه... موندنم بیفایدهست چیزی که نمیفهمم ممکنم هست من رو ببینند خیلی بد میشه... بهتره برگردم خونه...
من نمیدونم جریان چیه ولی اینکه راستش رو نیما بهم نگفت یعنی یه خبرایی هست...
تنها راه فهمیدن این موضوع اینه که یه راهی پیدا کنم تا بتونم از زیر زبون نیما حرف بکشم...
تا وقتی پروین میز شام رو آماده کنه دوبارهذزنگ خونه به صدا در اومد و این باز سینا به جمعمون اضافه شد...
شاممون رو با اخمهای در هم نیما و شوخیهای پدرش که معلومه تلاش میکنه اون رو ازین حالت خارج کنه گذشت...
موقع خواب هرچی از نیما پرسیدم چرا ناراحته...
گفت بابام یه قولایی بهم داده بود اما الان فهمیدم همش کشک بوده وبابت همون ناراحتم...
پس شاید واقعا ناراحتی نیما ربطی به خرید این خونه واون دوتا زن نداشته باشه بنابراین دیگه چیزی بهش نگفتم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
موقع صرف شام همه از دستپخت پروین و سلیقهش تعریف میکردند...
نیمساعت بعد همگی دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم و فرشته هم طبق معمول با نیما در حال پچ پچ کردن بودند
ناگهان فرشته با ناراحتی گفت
نهال پس شما دوتا این چندروز چه خریدایی رو انجام دادین؟
اینطوری که نیما میگه همه کارا مونده؟
با تعجب نگاه به هردوشون کردم
_نمیدونم... نیما گفت لباس عروس و محلسی و کیف وکفش و این چیزا وسیله دیگه ای لازم بوده؟
فرشته دست روی پیشونیش گذاشت
_از دست شما دوتا...
اخه دختر گیریم که تو نخوردی نون گندم... حتی ندیدی دست مردم؟
از حرفش ناراحت شدم اخمام توی هم رفت
_مامان چرا توهین میکنی؟
اتفاقا من توی اون خونه ای که بزرگ شدم معمولا برای عروس همه چی میخریدند
مثل چمدون و ساک وپک لوازم آرایشی و آینه و شم... به اینجا که رسیدم تازه یادم اومد ما حتی اینه و شمعدون نگرفتیم...
تازه میخواستم بگم همه این وسایلی که گفتم رو دارم که با گفتن اینه شمعدون رسما لال شدم...
نیما سری به تاسف تکون داد
خوب چیکار کنم؟ یادم نبود..
قتب برای خواب به اتاق رفتیم از ترس اینکه نیما موضوع خرید عروسی رو پیش نکشه
تصمیمی که برای زیر زبون کشی از نیما جهت کسب اطلاعات در مورد اون دوتا خانم و خرید خونه گرفته بودم ملغی
شد .
صبح با صدای فرشته از خواب بیدار شدم
_بله
_تو هنوز خوابی نهال؟ پاشو دختر...
فیروز گفت با نیما باید برن جایی
طوری آماده شو که ساعت یازده باهم بریم سراغ خریدهایی که فراموش کرده بودین...
نیما سرجاش نبود...
ساعت گوشیم رو نگاه کردم
فقط نیمساعت تا زمانی که فرشته گفت وقت دارم
بلند شدم به سرویس رفتم
بعد ار شستن دست وصورتم توی کمدها دنبال لباس مناسب بودم...
با وجود فرشته فقط استرس میاد سراغم مدام نگران این هستم که نکنه ازم ایراد بگیره...
مانتو وشال و شلواری که فکر میکنم متمایل به سلیقه مادرشوهر سخت گیرم هست انتخاب کردم...
پس از کمی آرایش و حاضر شدن به طبقه پایین رفتم
فرشته سر میز مشغول خوردن صبحانهست
_سلام...صبح بخیر...
_صبح بخیر... خوبه تو خونه بابات خَدَم و حَشَم نداشتی که این وقت صبح بیدار میشی
کم نیاوردم
_درسته ولی مامانم سرویس کامل به بچههاش میداد...
خوبه که فرشته چیزی در مورد خونوادم نمیدونه و دروغ فیروز رو باور کرده
وگرنه چیزی برای گفتن نداشتم
_
....
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی به حیاط میرفتیم
فرشته با اشاره به ماشین من زمزمه وار گفت
_نگاه کن تروخدا...
یکی نیست بگه اخه پسره ی خنگ تو که ماشین نهالو برداشتی بیاری تهران لااقل ماشین منو میاوردی...
الان با ماشین خودم میرفتم بیرون...
سوییچ ماشین من تو دستاش بود...
پس قرار بود با ماشین من بریم خرید...
سوار که میشدیم اصلا خوشم نیومد فرشته پشت فرمون نشست
این ماشین مال منه اصلا دلم نمیخواد اون باهاش رانندگی کنه...
باید زودتر برای گواهینامه اقدام کنم...
وگرنه میترسم ماشینم توسط اینا مصادره بشه...
موقع خرید فرشته دوباره از هرچیزی بهترینش رو برام خرید ولی بیشتر سلیقه خودش رو در انتخابها دخیل میکرد...
چاره ای نداشتم کاش یادم بود و روزهای گذشته با سلیقه خودم تهیه میکردم...
فکر میکردم آینه شمعدون نقره برام بخره اما فقط سراغ آینه شمعدونهای جنس برنجی رو میگرفت
روم نمیشد بگم از همین جنس یدونه زیباترش رو توی خونه داریم... به ناچار یکی انتخاب کردم...
اما اونی که توی خونهست رو بیشتر دوست داشتم...
...
بالاخره روز عروسی فرا رسید
از ساعت پنج صبح به آرایشگاه رفتم
آتلیه...
باغ...
تالار...
و
مهمونها...
مراسم خوبی بود...
هرکس سراغ خونوادم رو میگرفت طبق نظر فیروز خان جوابمون یکی بود...
پدر و برادرم حال خوبی نداشتند برای درمان به کشور فرانسه رفتند
بقیه اعضای خونواده که توقع نداشتند در چنین شرایطی مراسم برگزار بشه قهر کردند ونیومدند...
بهتر از این بود که مردم حقیقت رو بفهمند
که من خونواده ندارم و تاحالا با قاتلین پدرومادرم زندگی میکردم...
آخر شب با همراهی خانواده نیما وچند نفر از اقوامشون به خونه برگشتیم
و تا پاسی از شب در حیاط خونه به رقص و پایکوبی گذشت...
مادر نیما خیلی اصرار داشت فردا پاتختی هم داشته باشیم اما فیروزخان اجازه نداد و قبل از رفتن گفت : هدیه ی پاتختی من به نیما و نهال مربوط به ماه عسلشونه...
هزینه سفر به پاریس ... ساعت چهار فردا پرواز دارن...
پس برای اینکه بدون تاخیر به پروازشون برسن پاتختی کنسله...
من میدونم اصرار فرشته برای پاتختی اینه که بتونه خونهی پسرش رو تو چشم فک و فامیلاش کنه... اما بخاطر هدیهای که از پدرشوهرم گرفتیم نقشههاش نقش برآب شد...
مهمونایی که توی حیاط هستند از همینجا باهامون خداحافظی کردند و رفتند ...
پدرشوهرمم رو به مامان فرشته با خوشرویی گفت...
خانوم بسه... دیگه نای ایستادن ندارم بریم استراحت کنیم... موقع رفتن گفتند که فردا برای خداحافظی پیشمون میان...
#سلام
به مناسبت ازدواج پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با ام المومنین حضرت خدیجه سلام الله علیها رمان نهال ارزوها تخفیف خورد
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان (چهل هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
در تمام مدتی که در فرانسه بودیم خیلی بهمون خوش گذشت.
خصوصا اون قسمتی که از برداشتن کامل حجاب هیچ ابایی نداشتم واحساس گناه نمیکردم...
گویی خدایی که در این سرزمین خدایی میکنه با خدای کشور خودمون متفاوت بود...
بجز روز چهارم که اون شب از طرف یکی از دوستان خانوادگی نیما برای صرف شام دعوت شدیم...
یه خانوم و اقای میانسال تقریبا همسن و سال پدرو مادر نیما و پسرجونشون...
اون شب با نیما در مورد چیزهایی حرف میزدند که هر لحظه حالم رو بدتر میکرد
فهمیدم نیما هروقت به خارج سفر میکرده بساط عیش و نوش با زنان هرزه براش فراهم بوده...
وقتی به هتل برگشتیم به محض رسیدن به اتاقمون نتونستم بغضم رومهار کنم و آواز گریه سر دادم
نیما که نگرانی در صداش موج میزد کنارم نشست
_چی شده نهال؟ دوباره حالت بد شده؟
_ صدام روبالا بردم آره... حال دلم بده... داره میترکه؟
_دلت درد میکنه؟
_خودت رو زدی به خنگی؟
با خودت فکر کردی حالا که نهال حجاب کامل از سر برداشته لباس نیمه عریان تنش کرده منم میتونم هر غلطی دلم میخواد بکنم آره؟
به ارومی زد روی شونهم
_مثل ادم بگو چه مرگته؟
_من چه مرگمه یا تو؟
وقتی با اون پسره حرف میزدین همه حرفاتونو شنیدم
دیدم با چه اشتیاقی از کثافتکاریهای گذشتهتون حرف میزدین ... شنیدم که با حسرت گفتی کاش دیرتر ازدواج کرده بودم...
آره دیگه من دستو پاتو بستم اره؟
اگه الان همراهت نبودم الان دنبال تکرار غلطای گذشتهت بودی ...
من احمق رو بگو فکر میکردم تو با جوونای دیگه فرق داری... فکر میکردم آدمی ...
تو فکر کردی
هنوز جملهم کامل نشده بود که فریاد زد
_نهال خفه میشی یا خودم خفهت کنم...
چیه دور برداشتی دوباره...
تو چه مرگته؟
امشب یونس یه زرت وپرتی کرد اون خیلی ساله اینجا زندگی میکنه تموم دوران نوجوونیش رو اینجا بوده با فرهنگ اینجا خو گرفته...
آره منم قبلا که میومدم باهاش میرفتم و هر غلطی دلم میخواست میکردم ... الانم که داشت از گذشته میگفت و من میخندیدم دلیلش این نبود که با یادآوری گذشته دارم کیف میکنم...
یا وقتی بهم پیشنهاد داد فردا بریم
بهش گفتم ازدواج منو متعهد میکنه کارای قبلو تکرار نکنم
دلی اینکه تو جور دیگهای برداشت کردی من نمیفهمم چه دلیلی داره...
یه چیزی میگن... اسمش چیه...
بددلی... آره... تو بددل شدی و منو قضاوت کردی
_نیما من خر نیستم لحن خوب و بدو میفهمم. آهی که از سر حسرت کشیدی رو خیلی واضح شنیدم...
آدمی که از غلطای گذشتهش پشیمونه و نمیخواد تکرار کنه... با خنده میگه حیف ازدواج کردمو دست و پام بسته شده؟
میگه اگه بیام نهال تنها میشه؟
خودتو گول نزن اگه الان همراهت نبودم یا تنها موندنم برات مهم نبود یا آدم بیدست وپایی نبودم فردا زودتر از یونس دم اون خرابشده حی و حاضر بودی...
با رفتار امشبت وحرفایی که ازت شنیدم همهی اعتماد منو یکباره از خودت سلب کردی...
طاقتم دیگه تموم شد و با صدای بلند گریه سر دادم
منتظر بودم برای آروم کردنم چیزی بگه
اما ساکت بود کمی که آروم شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستهام رو از روی صورتم پایین آوردم
که تازه متوجه شدم روی تخت دراز کشیده و پشت به من خوابیده...
از غصه و حرص داشتم منفجر میشدم برای همین بلند شدم و سراغش رفتم یکی زدم پشت کمرش و گفتم
_خوشبحالت حتی وقتی دل منو میشکنی باز هم راحت میتونی بگیری بخوابی
به طرفم چرخید
با اخمای گره خورده کمی نگاهم کرد
_به جون خودت اگه به تکرار حرفایی که زدی ادامه بدی دیگه نه من، نه تو...
سکوت کردم تا گریههاتو بکنی دلت سبک بشه
وگرنه من حرفامو بهت زدم...
دیگه خودت میدونی
اگه میخوای هم خودتو عذاب بدی و هم اعصاب منو خورد کنی حرفات پافشاری کن...
ببین کی ضرر میکنه؟
میخوام یه تقلب بهت برسونم
یکی از سرفصلهای زندگی موفق برای یه زن اینه که هیچ وقت شوهرشو سر لج نندازه
دروغ چرا؟ تنوع طلبی تو ذات همه ما مردا هست... منم که از مجموعه اقایون مستثنا نیستم
قبلنم تجربه کردم تنوع رو
اگه یسری تعهدات نبود شاید دوباره دلم میخواست دوباره تجربه کنم
پس با لجبازی و یادآوری بعضی چیزا باعث نشو بهش فکر کنم باعث نشو لج کنم
وگرنه کی میتونه جلومو بگیره هان؟
خیره تو چشماش بودم
چقدر این آدم گستاخه...
تودلم بهش بدوبیراه میگفتم
_ گستاخِ بیشعورِ بیفرهنگِ لاابالیِ ... لاابالیِ...
چشم ازش گرفتم
نمیدونستم به مرد مدعی روبروم چی باید بگم وچه واکنشی مقابل این همه پررویی نشون بدم... پس برای اینکه خودم رو مشغول کرده باشم
سراغ کیف رفتم و بُرِسَم رو برداشتم، گیره موهام رو باز کردم و مشغول برس کشیدن شدم...
صداشو میشنیدم داره جابجا میشه اما اهمیت ندادم
لحظاتی بعد از پشت بغلم کرد و کنار گوشم نجوا کرد
_قربون قهر کردنت بشم
بدون اینکه نگاهش کنم طوری لب زدم که بتونه صدام رو بشنوه
_من قهر نیستم... فقط نمیدونم به یه آدمِ پرروی طلبکار چه رفتاری نشون بدم تا بفهمه ناراحتم کرده
_خیله خوب حق با توئه من پررویم... ولی باور کن... به جون خودت منظور من اون چیزی نبود که تو فکر میکنی...
_جون مامانتو قسم بخور
_به جون مامانم در موردم اشتباه فکر میکنی
توی اینه نگاهم میکرد و دست روی موهام میکشید که انگار تازه یاد چیزی افتاد
با اخم نمایشی روبروم قرار گرفت
_ببینم چرا گفتی جون مامانمو قسم بخورم؟
باور نداری خودت به تنهایی روح و روان منی؟
_میخوای باهات روراست باشم؟
وقتی سکوتش ادامه دار شد
ادامه دادم
_تو مامانت رو بیشتر از من دوست داری...
پس وقتی میخوای قسم بخوری باید اسم ایشونو بیاری...
کلافه سری تکون داد
دستم رو گرفت و محکم کشید تا از روی صندلی بلند بشم...
به طرف تخت برد
بیا بخوابیم...
یه ذره دیگه ادامه بدی یهودیدی کاسه صبرم لبریز شد و یه کتک جانانه بهت زدم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو چه میفهمی دوست داشتن یعنی چه؟
عشق و عاشقی من زبانزد همه دوست و فامیل شده اونوقت خانوم هنوز باور نکرده...
بخوابیم که فردا یجای خاص میخوام ببرمت
بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشیدم
من روتنگ در آغوش گرفت
_نهال منو ببخش درسته زیاده روی کردم و چرت و پرت گفتن ولی باور کن داری اشتباه میکنی...
هنوز دلم باهاش صاف نشده
فقط برای اینکه به این بحث خاتمه بدم
آروم گفتم
_باشه... بیا دیگه بهش فکر نکنیم ودر موردش حرف نزنیم...
_اوکی
پس بخوابیم
صبح زود با نوازش شوهر بظاهر عاشق از خواب بیدار شدم
_پاشو عزیزم
چشم که باز کردم با صورت مزین به لبخندش روبرو شدم
متقابلا لبخند بر لب نشاندم
_پاشو نهالم... عشقم... میخوام ببریمت یه جای خاص
_کجا؟
خیابون شانزلیزه...
گوشه لب پایینم رو نمایشی گاز گرفتم و چشمم رو ریز کردم فکری گفتم
_کجا؟ چجور جاییه؟
پوکر نگاهم کرد
_نگو که نمیدونی منظورم کجاست
لبخند ریزی زدم
_اخه من مثل تو دنیا گشته نیستم که بدونم اینجایی که میگی کجاست
_پس پاشو دیگه...
بعد از صبحانه به خیابانی که حالا کامل اسمش رو فهمیدم رفتیم...
شانزلیزه خیابونی طولانی و خیلی عریض با درختانی بلند قامت و فروشگاههای لوکس و مدرن
وقتی رسیدیم فهمیدم معروفترین برندها در این خیابون شعبه دارند که البته فقط چندتا ازون برندهارو من میشناختم نایک و آدیداس
و لویی ویتون که بعد از ازدواج با نیما تونستم بشناسمش.
قدم زدن در اون خیابون یکی از خاطرات خوش اون سفر بود
به خاطر خرید کامل عروسی دیگه نتونستم چیز خاصی بخرم... که همین باعث تاسفم شد...
بالاخره یه هفته سفرمون به پایان رسید و باید به وطن برمیگشتیم...
و دوباره سوار شدن در هواپیما برای من مثل یه معضل حل نشدنی حالم رو خراب کرد.
وقتی به فرودگاه رسیدیم پدرومادر نیما با یه دسته گل بزرگ به استقبالمون اومده بودند...
فیروز سوییچ رو به نیما داد وخودش روی صندلی راننده نشست
من و مامان فرشته صندلی عقب کنار هم نشستیم... هنوز حالم جا نیومده بود و نمیتونستم به سوالاتش پاسخ بدم
نیما به کمکم اومد...
_مامان نهال حالش خوب نیست زیاد ازش حرف نکش ... موقع رفت که بدتر بود کم مونده بود از ترس سکته کنه...
_ای وای چرا مادر؟ دکتر نبردیش؟
_یه بار بردمش گفت به خاطر فشار عصبیه
نگاهی بهم انداخت
_نکنه بارداری؟
آروم لب زدم نه بابا هیچ علایمی ندارم
_خیلیا هستند که حتی تا پایان سه ماهگی هیچ علایمی ندارن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکیش خود من... سر هیچ کدوم از بچههام هیچ علایمی نداشتم خدا رحمت کنه مادربزرگمو اون از رنگ و روم تشخیص میداد وقتی میرفتم ازمایش تازه اونموقع میفهمیدم...
به اینجای حرف که رسید پدرشوهرم غرولند کنان گفت
_نمیدونم حالا چرا وقتی جواب ازمایشو میگرفت یهویی ویار میومد سراغش...
عروس نبودی ببینی چه بلاهایی سرمن اومد بخاطر ویارهای خانوم...
با این حرف فرشته برق از سرم پرید...
نکنه منم باردارم؟
حتما باید برم دکتر...
به خونه پدرشوهرم که رسیدیم زیبایی چشمگیر خونههای این خیابون من روجذب خودش کرده بود...
نمای خونه ها به زیبایی تزیین شده...
مقابل درب بزرگ قهوهای طلایی نیما متوقف شد فیروز خان با ریموت در رو باز کرد ووارد شدیم...
حیاط این خونه از حیاط خونه خودمون کوچیکتره تقریبا نصف اونجاست.
حتی نمای ساختمون سه طبقه روبرو هم کوچیک اما خیلی زیباتره...
وارد ساختمون که شدیم از همون ورودی سالن به راحتی میشه فهمید معماری شیک وزیبایی داره از بیرون خیلی کوچیک به نظر میرسید ولی فکر کنم مساحت سالن ۱۰۰ متر هم بیشتر باشه ... یه راه پله مارپیچ گوشه ی سالن قرار گرفته برام جالب بود و اولین بارم بود که میدیدم سه طبقهی ساختمون از داخل به هم راه داره...
با خودم گفتم خونه هایی که دوطبقه بهم راه داره میگن دوبلکس پس اینجا که سه طبقهست لابد میشه سوبلکس...
اما ترسیدم اشتباه کرده باشم برای همین چیزی نگفتم
منتظر موندم تا از زبون یکی از افراد همین خونه اصطلاح درست رو بشنوم تا اینکه از نیما شنیدم گفت تریبلکس.
...
بیشتر وسایل خونه هموناییه که در سمنان استفاده میشد اما با تغییر بعضی وسایل احساس میکنی کل وسایل تغییر کرده.
پس از خوردن یه فنجون قهوه کمی از خستگیم برطرف شده بود که به پیشنهاد فرشته برای استراحت به طبقه بالا رفتیم...
نیما نگاهی به اتاق پایین انداخت وبا اشاره دست گفت بریم بالا...
طبقه دوم یه سالن کوچیکتر از سالن پایین داشت که یه دست مبل مقابل یه السیدی خیلی بزرگ چیده شده بود...
اینجا فقط یه اتاق خواب داشت
_تیوی روم شنیدی تاحالا؟ اینجا تیوی روم خونهست...
چیزی نگفتم، اما اولین باره که اسمشو میشنوم... کمی فکر کردم... تیوی یعنی تلویزیون... روم هم یعنی اتاق...
اتاق تلویزیون... لابد همون اتاق نشیمن یا هال خودمونه دیگه...جالبه هالشون طبقه دومه ...
و یه اتاق هم تو همین طبقهست...
نیما با اشاره به طبقه سوم جلوتر راه افتاد
پلههاروکه بالا رفتیم یه راهپله کوچیک مقابلمون بود با یه دست مبل که خیلی فشرده جا داده بود و سه تا اتاق ،
به پشت سر نگاه کردم با اینکه دو طبقه بالا اومدیم اما احساس خستگی نمیکنم چون پله ها خیلی کوتاهن... پس برای همینه که تعدادشون بیشتره...
نیما با دست در اخر رو نشون داد
_ اونجا سرویس بهداشتیه...
بعد اشاره به در اولی کرد
_مامان گفت اتاق اولی برای سیناست...
_احتمالا این اتاق هم مال مهمونه و با گفتن این حرف به طرف در وسطی رفت وبازش کرد
اتاق بزرگیه...
کمه کم سی متر هست
روی هم رفته خونه قشنگیه...
اما اینکه فرشته با خونه ای که فیروزخان من ونیما داده مشکلی نداره خیلی برام جالبه...
آخه اون خونه خیلی بزرگ و زیباتره...
ای ول به فرشته هیچوقت فکرشو نمیکردم این قدر دست ودلباز و چشم ودل سیر باشه و خونه بزرگترو به عروس ببخشه...
پس از کمی استراحت با صدای فرشته برای صرف شام به طبقه اول برگشتیم...
فرشته خیلی اصرار کرد شب رو همونجا بخوابیم اما نیما قبول نکرد وگفت بهتره به خونه خودمون برگردیم..
#سلام
به مناسبت هفته وحدت
وی ای پی رمان نهال ارزو ها (با ۴۰۰ پارت جلوتر) ، کل رمان نرگس و کل رمان حرمت عشق
۱۰ هزار تومان تخفیف خورد 💐
نهال آرزوها ۴٠ هزار تومان
حرمت عشق ۳٠ هزارتومان
نرگس ۳٠ هزار تومان
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
که در نهایت با وساطت پدرش نتونست نه بگه و شب رو همونجا خوابیدیم...
صبح فردا پس از خوردن صبحانه...
فیروزخان گفت خودش مارو میرسونه...
بین راه رو به من گفت
فکر کنم قبل از عروسی متوجه مزاحمتهای اون دوتا خانم شده بودی درسته؟
_کدوم خانما؟ همونایی که ادعا میکردند صاحبخونه هستند...
_آره...
اون دوتا خانم معلوم بود دست بردار نیستند و مدام میخوان مزاحمتون شده و مخل آسایشتون بشن...
برای همین با مشورت نیما خونهتون رو فروختم ویه خونه جدید نزدیک خونه خودمون براتون خریدم...
متعجب به نیما نگاه کردم
چه راحت خونه خرید وفروش میکردند...
بابای بیچاره من یه مغازه کوچیک داشت برای فروش اون چقدر رفت و اومد تا بالاخره تونست بفروشه
اونوقت اینا قصر رو در عرض یه هفته جابجا میکنند...
اما با حرفی که زد بیشتر شوکه شدم
_خونه رو با همه وسایلش فروختم...
خونه جدید هم مبلهست و در یه برجه...
در اینه نگاهی به نیما انداختم...
اخمام توی هم رفت
دلم میخواست فریاد بزنم و بگم به چه حقی پدرت خونه مارو بدون مشورت فروخته؟
اگه اون رو به تو بخشیده حق این کارو نداشته
شاید خودمون میتونستیم شر اون دوتا خانم رو از سرمون کم کنیم اما حرفی برای گفتن نداشتم...
من هم نباید نمک نشناسی میکردم...
بهر حال دندون اسب پیش کشی رو که نمیشمرن...
پس از طی مسیر کوتاهی مقابل یه ساختمون بزرگ جند طبقه توقف کرد
حیف از اون حیاط نبود؟ چطور دلش اومد اونجا رو بفروشه؟
نمای این ساختمون هم جلوه زیبایی داشت اما صد حیف که بدون حیاطه..
ماشین رووارد پارکینگ کرد...
عجب پارکینگی... نمای داخلی اینجا با ستونهای زیبا بی شباهت به تالارهای عروسی سمنان نیست...
پیاده شده وبه طبقه اول رفتیم...
یه سالن بزرگ مشابه همون تالارهایی که قبلا در سمنان دیده بودم اما ورژن خیلی کوچکتر... که با حرف نیما که گفت چه لابی بزرگ و قشنگی... تازه فهمیدم جای با کلاسی اومدیم...و اینجا لابی برجه...
چون اسم لابی رو قبلا شنیده بودمو باهاش آشنایی داشتم
با آسانسور به طبقه دوازدهم رفتیم ...
خونه ای خیلی شیک و بزرگ اما با وسایلی که خیلی به دلم ننشست...
وسایل خونه همگی نو هستند اما خونه قبلی کجا و اینا کجا؟
یه لحظه بابت واگویههای درونی خودم خندم گرفت...
منی که یه عمر تویه خونه دویست سیصد متری ناقابل تو شهرستان با زیربنای کوچیک و خیلی محقر و اسباب اثاثیه ی ناچیز و اندک در حد یخچال کمد و تلویزیون و حیاط بدون باغچه با دیوارهای سیمانی زندگی کرده بودم
حالا به زیر بنای دویست سیصد متری در یه برج توی تهران با این معماری لوکس و وسایل شیک معترض بودم....
نمک نشناسی به این میگن ...
بی ظرفیتی به این میگن...
اخه نهال تو به خواب هم نمیتونستی ببینی نصف نصف این وسایل رو تویه خونه پنجاه شصت متری برات آماده کنند اونوقت الان این خونه روبا خونه ای که فقط ده روز توش ساکن بودی مقایسه میکنی؟
بابا بیجنبه....
با صدای نیما به خودم اومدم
_بابا با توئه
خوشت اومد ازینجا؟
_با لبخند نگاهش کردم
_بله خیلی خوبه
ممنونم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
به آشپزخونه رفتم خیلی قشنگ وشیکه... هنوز نمیدونستم این مدل سقفارو چی بهش میگن چون فقط توی تالارها دیده بودم ... قبل از هرچیز سماوری که معلومه آکه و تازه از بسته بندی در اومده رو پر از آب کرده و زیرش رو روشن کردم
از اینجا صدای نیما و پدرش رو میشنوم
نیما در مورد داوود و پروین سوال کرد
برای همین تا آب جوش بیاد ترجیح دادم پیششون بنشینم تا سر از حرفاشون در بیارم
_یه خونه چهل پنجاه متری براش اجاره کردم تا فعلا بی سرپناه نمونه...
تو دلم گفتم آفرین چه دست ودلباز و خیرخواه...
اونوقت میگفتند این بنده خدا مال مردم خوره...
فیروزخان ادامه داد
_اینجا که دیگه حیاط ندارید پس لزومی نداره داوود مدام جلوی چشمتون باشه...
اما میتونی بهش بگی همیشه در دسترس باشه چه برای نهال چه خودت... حتی برای کار شرکت هم در خدمتت میتونه باشه...
چون احتمالا نیمی از کارهای اون به پروین منتقل میشه
به نیما که با این سوال اسم من رو هم آورد نگاه کردم
_پس حالا کی تو کارای خونه به نهال کمک کنه؟
_ میتونید یه زمانی رو تعیین کنید مثل حمیرا بگید از ساعت فلان تا فلان ساعت در خدمت نهال باشه
یا اینکه روزهایی که نهال نیاز به کمکش داشته باشه از روز قبل بهش بسپره تا خودش رو برسونه...
البته اگه خود نهال اینجوری دوست داشته باشه و بخواد گاهی اوقات خودش دستی به کارای خونه بزنه...
نیما خنده زهرداری کرد و گفت
_اتفاقا نهال عاشق کار خونهست...
فهمیدم اشاره به اون روزی میکنه که بجای فرشته میز غذارو چیدم...
برای همین براش پشت چشم نازک کردم
از دیشب که خونه پدرشوهرم بودم سوال برام بیجواب مونده بود که حتی نیما هم چیزی نمیدونست
که چرا فرشته خدمتکار نداره... با اخلاقی که از فرشته سراغ داشتم همچین چیزی بعید بود
که نیما سوالم رو پرسید
_بابا گفتی حمیرا...
اتفاقا تو این فکر بودم که چرا باهاتون نیومده تهران و مامان کاراشو خودش انجام میداد...
_ اوهوم... مامانت که به هیچ عنوان از خیر خدمتکار شخصی نمیگذره...
اونم برای یه خونهی سه طبقه...
حمیرا و قادر هنوز به تهران نیومدند چون دنبال یه خونهام براشون که نزدیک اما ارزون باشه و هنوز پیدا نکردم...
خونه ای که برای اونا پیدا کرده بودم دادم به داوود...
الان تو به داوود بیشتر نیاز داری تا من به قادر....
نیما سوالی پدرش رو نگاه کرد...
اونم که زود معنی نگاه پرسشگرش رو فهمید با تکون دست به معنی حواست کجاست گفت
_ مثل اینکه اصلا حواست نیستا... تو از نهایت دوروزه دیگه باید کارتو شروع کنی...
تاکی میخوای زیر بیرق من باشی؟
همین حالاشم صدای سینا در اومده...
متعجب ازین حرف نگاهی به هردو کردم...
انگار فیروز تازه یادش اومد که نباید پیش من این حرفو میزد...
چون بدون اینکه سرش روتکون بده تک نگاهی به من و بعد هم نیما کرد و وقتی متوجه حواس جمع من شد تکونی خورد و با اشارهی دست به آشپزخونه گفت
_یادت باشه یه چایی بهم ندادی...
بعد هم از جا بلند شد
_من دیگه برم فرشته تنهاست... امروزم که زیاد کار کرده ممکنه دیر رفتنم پیامدای بدی برام داشته باشه...
تا اومدم جواب بدم و تعارفش کنم بشینه دوباره به نیما نگاه کرد
.
_از سه شنبه باید دیگه اوکی باشی...
قرار اولو گذاشتم نباید دیگه جا بزنی... باید خودتو نشون بدی... اینجوری که سینا خودش رو تو این یه هفته نشون داده میترسم کنترل همه چی رو از دست خودمم بگیره...
همراه لبخندی که معلومه از سر شوق مطلبی که یادش اومد روی لبش نشسته زیر لب زمزمه کرد
_گوساله
از حرفاش سر در نمیارم شرکت نیما چه دخلی به سینا داره که اون حرفو زد؟ الانم میگه خودش قرار اولو گذاشته... خوب چرا خودش این کارو کرده؟ مگه اونم شریکه با نیما؟ یا شایدم رئیس شرکت اصلا خودش شده...
باید بعدا از نیما مفصل بپرسم
اخه چیزی که از نیما وکارش تصور میکردم با چیزی که الان فهمیدم خیلی متفاوته...
#سلام
به مناسبت هفته وحدت
وی ای پی رمان نهال ارزو ها (با ۴۰۰ پارت جلوتر) ، کل رمان نرگس و کل رمان حرمت عشق
۱۰ هزار تومان تخفیف خورد 💐
نهال آرزوها ۴٠ هزار تومان
حرمت عشق ۳٠ هزارتومان
نرگس ۳٠ هزار تومان
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
به طرف آشپزخونه میرفتم که گفتم
_بابا ببخشید اصلا حواسم نبود اینجا صاحبخونهام سماورو روشن کردمو اومدم پیش شما نشستم.
بنشینید الان چای میارم...
_شوخی کردم... دیرم میشه... دیگه باید برم
باشه برا دفعه بعد... و به طرف در سالن راه افتاد
راه رفته رو برگشتم
وقتی پس از یه خداحافظی کوتاه از خونه خارج شد
نیما به طرف اولین مبل رفت و روی اون لم داد...
معلومه یه فکری ذهنشو درگیر کرده
روی مبل مقابل نشستم نمیدونم الان بپرسم یا موکول کنم به بعد...
در تقابل با سوالات توی ذهنم مقاومت از طرف من شکسته شد برای همین پرسیدم
_نیما مگه نگفته بودی فقط با پسرخالهت همکاری؟
اما اینجوری که بابات گفت سینا هم باهاته...
با استرس پرسیدم اینجام بابات رئیسه؟
اخه یکی از افتخارات نیما همین بود، که بعد از اومدنش به تهران حتی میتونه رو دست باباش بلند شه...
حالا که باباشم اومده اینجا فکر کنم همه برنامههاش با شکست مواجه بشه...
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_فعلا هیچی نگو بذار تمرکز کنم
برای همین بدون اینکه ادامه سوالاتمو بپرسم از جام بلند شدم با ذوق به وسایل خونم نگاه میکردم...
مهندسی و معماری این خونه نسبت به خونهای که فقط ده روز خانومش بودم خیلی زیباتر وشیکتره
البته فقط با اون خونه...
چون قابل قیاس با خونهای که الان مامان فرشته توش خانومی میکنه نیست... خونه فرشته زیادی شیکه...
پلههای گرد و مارپیچ اون خونه خیلی توجهمو جلب کرد
اما اینجا فقط یه طبقهست
وسایل اون خونه خیلی شیکتر و زیباتر بود...
باید به نیما بگم قبل از ترتیب دادن اولین مهمونی که فرشته درموردش حرف میزد وسایل جدید تهیه کنیم...
فقط خدا نکنه بگه با مامانم خرید کن...
دلم میخواد هردو باهم خریدهارو انجام بدیم
دوباره نگاهی به خونه کردم
آینه و شمعدونی که دوروز قبل از عروسی خریده بودم جلوی ورودی خونهست...
الان که دقت میکنم قشنگتر از از اونیه که توی اون خونه بود.
کاش اینجام دوبلکس بود
اخه خیلی شیکن...
قبلا از بابام شنیده بودم هر سرامیک ابعاد چهلو پنج سانتی داره و با شمارش همونا میتونست اندازه ابعاد خونههارو اندازهگیری کنه...
اول به شکل سالن دقت کردم چون اِل هست پس با توجه به چیزایی که در ریاضی یاد گرفتم تشکیل شده از یه مربه ویه مستطیله...
شروع به شمارش سرامیکای هر ضلع کردم
بعد از ضرب وجمع و محاسبه با ماشین حساب گوشیم تونستم بفهمم سالن حدودا ۸۰ متره
پنج تا فرش نه متری خورده
نگاهم با نگاه نیما که متعجب بهم زل زده بود گره خورد...
سر تکون داد
_داری چیکار میکنی؟
لبخندی که از خجالت روی لبم نشست رو سریع جمع کردم
_چرا باید خجالت بکشم اینجا خونه منه حق دارم بدونم چند متریه.
_هیچی دوست دارم بدونم سالن چند متریه و دارم اندازهگیری میکنم...
سر تکون داد...
خوب تو که اینقدر مشتاقی از بابام میپرسیدی...
فردا پس فردا قولنامه یا سندو بهم میده اونموقع میتونس بفهمی...
بعدم بلند شد و به طرف یکی از اتاقها رو
رفت... درش رو باز کرد و با کمی مکث واردش شد...
در رو پشت سرش بست...
دوباره نگاه سالن کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨