eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
782 عکس
407 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _کی...یه... و بلافاصله صدای مامانش _اومدم در با صدای چیک آرومی باز شد و هانیه با دیدن من به عقب برگشت و‌از چادر رنگی مامانش چسبید اما خانم اسماعیلی لبخند به لب سلام و احوالپرسی گرمی باهام کرد تعارفم کرد وارد خونه بشم وارد راه پله‌ی کوچیکی که قبل از هر چیز تمیزی و برق زدن پله‌های موزاییکی قدیمی و لب پریده‌ش توجهم رو به خودش جلب می‌کرد شدم... اول جعبه شیرینی رو به مامان هانیه تعارف کردم پس از تشکری بلند بالا اونو ازم گرفت _ای وای دستتون درد نکنه آخه چرا شرمنده کردید ... _خواهش میکنم قابلتونو نداره عزیزم بعد هم خم شدم ‌‌و جعبه‌ی بزرگ اسباب بازی که کادوپیچ شده رو جلوی هانیه گرفتم‌... از پای مامانش چسبید و خودش رو آویزونش کرد مامانش با شرمندگی گفت _خانم بهادری اخه چرا زحمت کشیدید؟ این جه کاریه کردید؟ نیم نگاهش کردم _خواهش میکنم گلم... دلم میخواست یه یادگاری به هانیه خانم بدم همینطوز که نگاهم به دختر بچه‌ی خجالتی روبرومه روی پاهام نشستم و همونجا کاغذ کادوی روی هدیه‌م رو باز کردم و عروسک رو نشونش دادم بعد هم کالسکه رو کامل از توی جعبه بیرون کشیده و‌عروسک رو روش قرار دادم... _ببین هانیه جان... این عروسکه مامان ندازه تو مامانش میشی؟ همینطور نگاهم میکرد که دسته‌ی کالسکه رو مقابلش گرفتم _بیا اینا مال تویه... سعی کرد عروسک رو از توش بیرون بکشه کمکش کردم اونو یغل گرفت و دوباره کنار مامانش خودشو از من پنهان کرد کااسکه رو به دست مامانش دادم همینکه خواستم بایستم دوباره چشمم به موزاییکهای شکسته اما براق زیر پام افتاد معلومه این خانم ازون خانم‌های باسلیقه و مرتبه... دیوار گچی سفیدی که از شدت نم‌زدگی رنگش به زردی می‌زنه نشون‌دهنده‌ی قدمت زیاد این خونه‌ست. با تعارفش راه افتادم پاگرد رو رد می‌کردم که ایستادم و‌ مامان هانیه که حالا دخترش رو بغل گرفته نگاه کردم و‌با دست اشاره به جلو‌کردم _از اینجا به بعد شما جلوتر برید _خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید، منزل خودتونه با اصرار من با گفتن ببخشید جلو افتاد چند پله دیگه رو هم که رد کردیم به در چوبی قهوه‌ای رنگ که دستگیره‌ی خرابی داشت رسیدیم... در باز بود هانیه رو زمین گذاشت و یه تقه به در زد _یاالله... بابا جون مهمونمون رسید برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد هم روکرد بهم و با دست تعارفم کرد _بفرمایید خواهش می‌کنم... خیلی خوش‌اومدید لبخندی به محبتش زدم و داخل خونه شدم... آقای اسماعیلی که روی مبل سه نفره‌ی کهنه‌ای دراز کشیده سعی میکرد بنشینه... جلوتر رفتم و با اشاره‌ی دستام گفتم _سلام آقای اسماعیلی، تمنا می‌کنم خودتون رو اذیت نکنید و راحت دراز بکشید _سلام دخترم اینطوری شرمنده میشم _اختیار دارید منم مثل دختر خودتونم چه فرقی می‌کنه _خدا حفظت کنه بابا بابا گفتنش دلم رو برد... یاد بابای خودم افتادم سعی کردم احساساتمو کنترل کنم وگرنه فیلم هندی میشد _حالتون چطوره بهترید ان‌شاالله؟ _الحمدلله خوبم ... خیلی زحمت کشیدی دخترش اول جعبه‌ی شیرینی و بعد با دست عروسک هانیه رو نشون داد _خانم بهادری حسابی خودشونو به زحمت انداختند _دستت درد نکنه دخترم چرا شرمنده‌مون کردی؟ همینکه دیروز بالا سر من و این بچه موندی و به اورژانس زنگ زدی لطف بزرگی بود _خواهش می‌کنم من وظیفه‌مو انجام دادم _نه دخترم... هزینه تعمیر ماشین من که دیگه وظیفه شما نبود من خودم میدونم مقصر تصادف بودم و هزینه تعمیر ماشین خودتون هم مطمینا خیلی بالا شده _میشه دیگه در مورد ماشین و‌خسارتهاشون فکر نکنیم؟ شما من رو یاد پدرم می‌ندازید... اگه اجازه بدید گهگاه با خونواده شما رفت و‌آمد و تعامل داشته باشم حال روحیم خیلی خوب می‌شه _ قدمتون روی چشم ... با دست دور تا دور خونه رو نشون داد و‌گفت اینجا خونه خودتونه‌ هروقت دوست داشتی به زهراخانم زنگ بزن تشریف بیار خدا پدرت رو هم حفظ کنه بعد هم سوالی نگاهم کرد _درقید حیاتن ان‌شاالله... _بله بله _الحمدلله خدا بهشون سلامتی بده به شما هم خیر و سلامتی بده اما من در اسرع وقت مخارج تعمیر ماشینمو تقدیمتون می‌کنم از داخل سینی که زهراخانم مقابلم گرفته و‌تعارفم کرد استکان چای رو برداشتم به دخترش نگاه کردم عروسک رو توی کالسکه گذاشته و مشغول بازی کردنه... همینطور که چای می‌خوردم دور تا دور خونه رو از نظر گذروندم خونه ی کوچیک اما باصفاییه یه عکس از رهبر و چندتا هم از شهدا... از اول هم میونه‌ای با سیاست و‌رهبر و‌شهدا نداشتم برای همین فقط از روی چهره میشناختمشون به طرف دیگه نگاه کردم چندتا عکس از هانیه که در آغوش مردی بود رو به زهرا پرسیدم _عکس همسرتونه؟ _بله... آقا سید محمود همسرم بود که دوسال پیش از دست دادیم... _شهید شدن؟ قیافه‌ش متاثر شد _نه... اما شهید زنده بود همسرم نگاه پرسشگر و‌طولانیم رو که دید شروع کرد به توضیح دادن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آخه خیلی به اهل بیت و شهدا ارادت داشت و همیشه ازشون الگو می‌گرفت کارهای جهادی زیادی انجام می‌داد یه روز که برای کارهای جهادی با دوستانش رفته بود یکی از روستاهای اطراف ورامین آخر شب موقع برگشت یه جوون که مشروب هم خورده بوده میزنه به ماشینشون و‌همسر منو چهارنفر دیگه رو به کشتن میده غم همه وجودمو گرفت _چه وحشتناک ... یعنی در جا پنج نفر باهم کشته میشن؟ حالا اون راننده دستگیر شد؟ _نه متاسفانه... به گفته‌ی شاهدین اون جوون به کمک یه خانم که همراهش بوده از صحنه فرار می‌کنه _واقعا متاسف شدم... خدا همسرتونو رحمت کنه و به شما صبر بده... یاد بابا براتعلی و مامان نیره‌م افتادم نگاه غمبارم رو به هانیه انداختم _طفلکی... بمیرم براش از حالا یتیم شده... خدا میدونه تا وقتی توی این دنیا هست چقدر میتونه نبود پدرشو تحمل کنه... _خدارو شکر سایه‌ی مادر بالای سرش هست "خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری" به آقای اسماعیلی که این حرفارو میزد نگاه کردم این بار یاد حرف زدنای بابا افتادم بعضی مواقع که با توکل حرف می‌زد من اصلا نمیتونستم درکش کنم الانم همینطور بود این بچه یتیم شده پدربزرگش توی این سن و‌سال چه میفهمه هانیه توی تمام عمرش قراره چه مشکلاتی رو در نبود پدر تحمل کنه؟ سعی کردم لحنم خصمانه نباشه _ببخشید متوجه منظورتون نمیشم؟ بله خداروشکر که مادر داره... اما پدر چی؟ این بچه تو این سن به پدر نیاز داره با دست زهرا رو نشون دادم _دخترتون هنوز خیلی جوونه و تو این سن کم بیوه شده. اونوقت چه دری ز حکمت براشون باز شده؟ زهرا که معلومه از طرز حرف زدنم با پدرش ناراحته گفت _ خانم بهادری بابا در واقع میخواست مقدمه چینی کنه تا چیزی رو براتون بگه اگه اجازه بدید همه چی رو تعریف کنه متوجه حکمت خدا می‌شید _شرمنده قصد جسارت نداشتم... آقای اسماعیلی منو ببخشید _خواهش میکنم دخترم اشکال نداره رو به دخترش کرد _خودت تعریف میکنی یا من بگم _اگه اذیت نمی‌شی خودت تعریف کن بابا... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹👌 🔴کودکان فلسطینی یا می‌شوند یا در اسارت می‌شوند. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یاداوری اون روزا حالمو بد می‌کنه تا شما تعریف میکنید منم عصرونه رو حاضر کنم _نه زهرا خانم من خیلی مزاحمتون نمیشم اخه نمیخوام زحمت بدم _خواهش میکنم... خیالتون راحت زحمتی نیست کنجکاو به حرفای پدر دلسوز خونواده که عجیب من رو یاد بابا یا بهتره بگم آقا یوسف پشت کوهی میندازه گوش میدادم _راستش زهراخانم ما از وقتی خدا هانیه رو بهش داد افتاد تو بستر بیماری هرچی دوا دکتر کردیم افاقه نکرد اون روزا شوهرش آقا سید محمود خیلی تلاش کرد بتونه یه دکتر خوب و حاذق پیدا کنه تا اینکه دکترا گفتند هرچه سریعتر باید صفرا و کبدش رو تخلیه کنند صفرا رو برداشتند و قسمتهایی از کبد که درگیر شده بود رو هم تخلیه کردند... سرطان حتی قلبش رو هم درگیر کرده بود و دکتر گفت بعد از پیوند کبد نوبت پیوند قلبه... منتها کبد در الویت بود همون روزا صحبت پیوند کبد بود اما گزینه ی مناسب پیدا نشد... دکتر گفته بود زهرا تا یه هفته دیگه فرصت زندگی داره و اگه زودتر پیوند نشه از دستش میدیدم آقا سید محمود که نور به قبرش بباره یه روز گفت دایی... اخه دامادم خواهر زادمم بود از وقتی زهرا مریض شده من دیگه وقت نکردم برم کار جهادی انجام بدم الانم نذر کردم برم و ادامه بدم تا گره از کار مردم باز کنم. شاید خدا هم این گره کور زندگی زنمو باز کرد.. بهش گفتم هانیه از وقتی دنیا اومده مادرش مریض بوده و تو ازش مراصبت کردی الان بهت خیلی وابسته‌ست و اگه تو نباشی اذیت می‌کنه میدونی چی گفت؟ کنجکاو پرسیدم _نه... چی گفت؟ _گفت ادما گاهی باید از بعضی چیزایی که دوست دارن بگذرن تا یه دوست داشتنی دیگه ر‌و حفظ کنند.. گفت هانیه یه هفته منو نداشته باشه بهتر ازینه که یه عمر مادرشو نداشته باشه بعدم گفت روستایی که میخوام برم یه امامزاده داره میرم اونجا هم به امامزاده متوسل میشم که پیش خدا شفاعت کنه و هم به خلق خدا خدمت میکنم شاید به دعای خیر اونا فرجی شد... دلم نمی‌خواست بره ولی حرفاش بدجوری به دلم نشست آخه همه این حرفاشو با هق‌هق گریه میگفت... گفتم باشه دایی جان پاشو برو ولی قول بده دست خالی برنگردی... دست خالی رو طوری گفتم که یعنی حالا که تو این شرایط داری زهرا و منو با یه بچه کوچبک رها میکنی و‌ میری تا شفای زهرا رو نگرفتی حق برگشتن نداری اون روزا خواهرم یعنی مادر سید محمود از شهرستان اومده بود که کنارمون باشه.. موقع رفتن پسرش گفت برو از جدت کمک بگیر بگو تاوانش هرچی باشه من خودم میدم فقط راضی نشه این بچه از مادر یتیم بشه... شنیدی میگن هروقت دلت شکست مراقب حرف زدنت با خدا و‌اولیای خدا باش؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اشک جمع شده توی چشماشو پاک کرد و کمی به عکس قاب شده‌ی روی دیوار نگاه کرد... شونه‌هاش تکون می‌خورد اما صدایی ازش در نمیومد... تحمل دیدن این حالشو ندارم به دنبال دستمال کاغذی اطراف خونه رو از نظر گذروندم روی اپن پیداش کردم برداشتم و جلوش گرفتم _بفرمایید بابا... بابا؟ آره یاد بابا افتادم که از گریه‌هاش اینطور بهم ریختم دستمالی بیرون کشید _دستت درد نکنه دخترم.. ببخش اگه ناراحتت کردم _خواهش می‌کنم... خودمم به درد دل نیاز داشتم دستمال رو تو دستش لوله کرد و ادامه داد _داشتم می‌گفتم خواهرم گفت عروسم خوب بشه تا نوه‌م بی‌مادر نمونه گفت هزینه‌ش هرچی باشه میدم... هزینه‌شم شد پسرش... بابای هانیه... سه چهارروز از رفتن سید محمود گذشته بود که زهرا هنوز توی بیمارستان بود روز چهارم حال زهرا خیلی بد شد هانیه تو بغلم بود امام حسن و حسینو صدا میزدم و قسمشون میدادم که راضی نشن هانیه‌ی منم مثل خودشونو خواهرشون زینب تو این سن کم یتیم بشه... گفتم شما چهارتا خواهرو برادر بودید پشت و‌پناه هم بودید بعد مادرتون اما هانیه من خواهرو برادر نداره شفاعت کنید مادرش شفای کامل پیدا کنه... همون شب خبر رسید که سید محمود تصادف کرده و سه تا از رفقاش در جا فوت شدن و یکی‌شون رفته تو کما... رفیقش آقا ابوالفضل مجرد بود و‌تابحال ندیده بودمش بچه‌ی شیراز بود تو دانشگاه با پسر من و بقیه دوست شده بود حالا نمیدونم چطور توی این اردو جهادی باهاشون همراه شده بود... خونواده‌ش از شیراز اومدند بیمارستان تهران بالاسر بچه‌شون همون روزا ما درگیر مراسم تشییع جنازه‌ی سید محمود بودیم... خواهرم و‌ همه خانواده توی مراسم سید محمود بودند فقط من و یکی از اقوام توی بیمارستان درگیر زهرا بودیم ... طفلکی زهرا هنوز از فوت محمود بی خبر بود البته تو حالی نبود که متوجه احوال شوهرش باشه خونواده ی آقا ابوالفضل هم توی همون بیمارستان بالاسر پسرشون بودند ما هنوز باهم اشنا نبودیم ... اونا از طریق رفقای پسرشون متوجه میشن مراسم تشییع سید محموده آدرس میگیرن میرن که به مراسمش برسن... اونجا سراغ زن سید محمودو میگیرن که متوجه بیماری و حال بد و در حال احتضارش میشن و میفهمن نیاز به پیوند کبد داره... ازونطرفم از بیمارستان بهشون زنگ میزنن که پسرشون حالش بدتر شده اینام وسط مراسم برمی‌گردن بیمارستان اونجا بهشون میگن دیگه امیدی به زنده موندن پسرشون نیست و‌ هرچه زودتر اعضای بدنشو اهدا کنند... نمیدونم بزرگواری و طبع بلند خونواده‌ی اون مرحوم بود یا فقط لطف خدا در حق زهرا و دخترش که اون مرحوم کارت اهدای عضو هم داشته... خونواده‌شم همونجا اجازه میدن اولین گزینه برای پیوند زهرا باشه دوباره زد زیر گریه... از پارچ آبی که روی اپن بود توی لیوان بالاسرش آب ریختم و به دستش دادم... جرعه‌ای ازش خورد... اشکاش یکی پس از دیگری فرو میریخت... هول شده بودم و نمیدونستم چکار باید بکنم انگار متوجه حال بد منم شد چون سریع اشکشو پاک کرد و با همون بغض گفت _ببخش دخترم دیگه خلاصه‌ش کنم تا شما هم بیشتر ازین اذیت نشی برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 توی ماشین محمدرضا برای بار چندم تاکید کرد که مادرش نباید متوجه بشه بهم قول داد که به مرور زمان برای مادرش تعریف می‌کنه اما فعلاً این قضیه باید بین خودمون بمونه میون حرف‌هاش. ذهنم پر کشید به سمت حسین اصلاً اون بچه کی بود که خدا گذاشتش سر راه من، مگه میشه که یه بچه با اون سن و سال اینجوری لباس بپوشه بیاد و بگه که هیچی توی خونه برای خوردن نداریم حمیدرضا مدام با حرف‌هاش ذهنم رو از حسین منحرف می‌کرد اما دست آخر تنها گزینه‌ای که ذهنم به سمتش پر می‌کشید حسین بود. یه دفعه حمیدرضا ماشین رو متوقف کرد پرسشی نگاهش کردم و گفتم _ چرا وایسادی رو کرد به من میخوام یه مقدار برای خونه خرید کنم. مادرم بهم لیست داده. اگر ایرادی نداره یه چند لحظه منتظر بمونید یا اگر می‌خواین با هم بریم بخریم _نه نه ممنون من منتظر می‌شینم. شما برید خرید کنید حمیدرضا رفت و کلی خرید کرد و برگشت. برام سوال شد حمیدرضا جوری خرید کرده بود که انگار مرد اون خونه است. با خودم گفتم حتماً پدرش فوت شده و مخارج خونه گردنشِ‌، بالاخره سوار ماشین شد و گفت معذرت می‌خوام که منتظر موندید لبخندی زدم نه خواهش میکنم احمد رضا کنار دفتر کارم پیادم کرد و رفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خیلی دلم می‌خواست ازش بپرسم چرا باید مادرت به تو لیست بده و خرید کنی اما پرسیدن همچین سوالی بنظرم کار درستی نبود انگاز ذهنم رو خوند خودش گفت _ پدر و مادر من تمام دارایی من تو این زندگی هستن من خودم ازشون خواستم هر چیزی که برای خونه لازمه رو به من بگن بخرم تمام مخارج خونشون رو من الان میدم بعد ازدواجمم دوست دارم همین کارو بکنم چه کاری بهتر از این که ادم به پدر و مادرش خدمت کنه کلیدهای ورود من به بهشت این دونفر هستند حاضرم برای حتی ی لبخند کوچیکشون جونمم بدم در حال حاضر اصلاً تمرکز نداشتم که بخوام باهاش بحث کنم و مخالفت کنم یا حتی حرف بزنم و بفهمم که برای زندگی متاهلیش می‌خوای چیکار کنه و یا اینکه قصد داره این خدمتش رو کم کنه یا منم باید به خدمت پدر و مادرش دربیام؟ به دفتر رسیدیم و من پیاده شدم بعد از خداحافظی رضایت داد که بره به قصد انجام کارهام وارد دفتر شدم پشت میزم نشستم اما هر چقدر تلاش کردم نتونستم کار کنم تمام فکر و ذکرم پیش حسین بود. چرا های زیادی توی سرم مانور میدادن مثلا حسین چرا نباید لباس‌های قشنگ و شیک مثل بقیه تنش باشه یا اصلاً این بچه چرا گفت هیچی نداریم خونمون بخوریم، حتی پولی که من داده بودم برای خودش خرج کنه و مثل بقیه بچه‌ها خوراکی‌های خوشمزه و مختلف بخوره باهاش نون و روغن خریده بود اون لحظه که لبخند زد خوشحال بود که با مامانش ناهار دارن هیج وقت از ذهنم پاک نمیشه انقدر فکر حسین منو درگیر کرد که با خودم زمزمه کردم خدایا این کی بود؟ چرا اینو سر راه من گذاشتی؟ قصدت امتحانم بود یا بهش کمک کنم و رفع بلا بشه؟ خیلی افسوس خوردم و گفتم ای کاش وقتشو داشتم تا خونشون باهاش می‌رفتم توی فکر حسین بودم که ذهنم پرواز کرد به سمت حمیدرضا یعنی تا کی می‌خواد به پدر و مادرش خدمت کنه من حمیدرضا رو خیلی دوست داشتم و دلمم نمی‌خواست که بین منو اونا قرار بگیره اما این همه تعریف و رضایت و پرداخت کل مخارج خونه پدر و مادرش چیزایی نیستن که بشه به راحتی از کنارش گذشت بالاخره اونا هم به این شرایط عادت کردن و مسلماً بعد از ازدواجم همین توقعات رو از حمیدرضا دارند. تمام این افکار حمید رضا و حسین دست به دست هم دادن و غول سردرد رو به جونم انداختن نتونستم کار کنم وسایلم رو جمع کردم و کارایی رو که باید زود تحویل می‌دادم برداشتم مغازه رو بستم به سمت خونه راهی شدم نزدیکای خونه بودم که حمیدرضا بهم پیام داد _نمی‌دونم امروز بهتون خوش گذشت یا نه اما مدام توی فکر بودید من کاری کردم که شما رو ناراحت کنه؟ فوراً براش نوشتم _ نه اصلاً من فقط داشتم به تصمیم ازدواجمون فکر می‌کردم و اینکه این حرفا رو شب خواستگاری هم می‌شد به هم بگیم _اما من عجله داشتم و می‌خواستم زودتر بهتون بگم که اگر منو نخواستین قبل از خواستگاری خبرم کنید از نظر من خیلی هم خوب شد که ما همدیگرو ملاقات کردیم همین موضوع فاصله سنیمون و نامزدی سابق شما چیزهایی بودند که خانواده من به راحتی ازش نمی‌گذرن حداقل تا قبل از جلسه خواستگاری مطلع شدم و باهاتون هماهنگ کردم که بهشون چیزی نگید _ یعنی شما می‌خواید ما بهشون دروغ بگیم؟ _ دروغ نه اما حقیقت رو نمی‌گیم، دروع گفتن و نگفتن حقیقت دوتا مقوله جدا از هم هستن، حقیقت رو فعلاً مخفی می‌کنیم تا زمانی که بریم سر زندگیمون اون وقت من خودم با مادرم صحبت می‌کنم و بهش میگم حتماً مثل من اگر شما رو بشناسه این موضوع سن و نامزدی سابقتون رو مثل من ندید می‌گیره... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نذر سید محمود و مادرش قبول شد روحش شاد باشه ابوالفضل خدا بیامرز... گروه خونی و همه آزمایشاتش با زهرای من جور بوده دکترا که عمل پیوند رو شروع میکنند همون موقع زهرا ایست قلبی میکنه برای همین اول پیوند قلبو انجام میدن و بعد هم پیوند کبد شاید باورت نشه با اهدا اعضای ابوالفضل خدا بیامرز جون هفده آدم در انتظار پیوند نجات پیدا کرد... سر به زیر انداخت نگاهش کردم یاداوری اون خاطرات تلخ حالشو بدتر کرده احساس کردم نفس کم اورده... زهرا خانم رو صدا کردم اما جوابی نگرفتم به اتاق مجاور سرک کشیدم وای چقدر وسایل تزیینی و پارچه‌های رنگی و عروسکهای زیبایی که کمی شبیه عروسک روسی بودند.. بسختی چشم ازشون برداشتم و‌ پیش اقای اسماعیلی برگشتم... یادم افتاد زهرا گفت میخوام عصرونه درست کنم اما تا یربع پیش که توی آشپزخونه مشغول بود یبار متوجه شدم از خونه بیرون رفت یعنی کجا رفته؟ مستاصل مونده بودم چکار کنم که زهرا با هانیه‌ی توی بغلش و یه نون بربری توی در ورودی ظاهر شدند... قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش متوجه حال پدرش شد سریع جلو اومد و یه قرص از زیر مبل بیرون اورد و توی دهنش گذاشت.. _آخه باباجون چرا اینقدر برا خوردن قرصت مقاومت می‌کنی؟ همینکه دیدی داری اذیت میشی باید میذاشتی زیر زبونت... بعد هم رو به من با ارامش گفت _بشین عزیزم راحت باش... الان خوب میشه حدودا ده دقیقه بعد رنگ و روش بهتر شد زهرا هم که خیالش بابت حال پدرش راحت شد به اشپزخونه رفت و با یه سفره برگشت... خیلی معذب بودم برای همین بلند شددم و‌گفتم اگه ممکنه برای من... یهو نگاهم کرد و‌کنارم قرار گرفت دستش رو روی شونه‌م گذاشت... _به جون هانیه‌م ناراحت میشم اگه به ابن زودی بخوای بری... ما همیشه این ساعت عصرونه می خوریم شما هم که زنگ زدی و گفتین میخواین تشریف بیارین سریع یه کشک بادمجون درست کردم که دور هم نوش جان کنیم... میبینی که حال بابا هم بهتره... شماهم کنارمون باشی زودتر خوب میشه... اونقدر صمیمانه حرف میزد که ناچار سرجام نشستم کمکش کردم سفره رو پهن کرد و‌ ظرف پنیر و گوجه خیار خورد شده و ظرف کشک یادمجونی که تزیین خیلی ساده‌ای داشت رو وسط سفره قرار داد... با دیدن تزیینات روش یاد سفره‌های غذای مامان افتادم هروقت کشک بادمجون درست میکرد یا گردو نداشت یا خیلی خیلی کم داشت... منم غر میزدم که این چجور کشک بادمجونبه؟ اگه بجای کشک کمی گوجه پخته و تخم‌مرغ میزدی میشد میرزاقاسمی... مامانم لبخند میزد خوب کشک زدم که نشه میرزاقاسمی... یادش بخبر تقریبا یه ساله از غذای مامان نخوردم... کشک بادمجونای این یه سال پر ازگردو و تزئینات لاکچری بود اما این غذاست که مثل غذای مامان بوی زندگی میده‌...‌ تعارفم کرد که شروع کنم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بسم‌الله... بفرمایید.. برکت خداست نمیشه گفت قابل شما رو نداره کفران نعمته... ولی دستپختم واقعا قابل تعارف نیست به بزرگواری خودتون ببخشید اگه خوب نشده... _اختیار دارید... اتفاقا من عاشق سفره‌های ساده‌ی بی‌ریا هستم... برکت و صفا توی این سفره‌ست... نه سفره‌های پر از زرق و برق و رنگین... لبخندی به تعارفم زد و اول یه لقمه کوچیک برای دخترش گرفت و‌بعد هم یه لقمه برای پدرش. شروع به خوردن کردم... طبق پیش‌بینبم خیلی خوشمزه شده بود یاد عروسکها افتادم _ببخشید زهرا خانم حال پدرتون بد شد صداتون کردم جواب ندادید خیلی ترسیده بودم به اتاقتون سرک کشیدم تا بهتون بگم چشمم خورد به عروسکا و‌ وسایل تزیینی کار عروسک سازی انجام میدید؟ _راستش اونا رو درست میکنم میدم به گروه جهادی میبرن به مناطق محروم برای بچه‌های بی‌بضاعت... دلم میخواست بعد از همسرم راهشو ادامه بدم من که با بچه نمیتونستم برم اردوی جهادی... دیگه این راهو پیدا کردم... الحمدلله بیمه حقوق سید محمود رو بهم‌میده حقوق بازنشستگی بابا هم هست الحمدلله نیاز مالی ندارم... اینجام خونه‌ی باباست خونه خودمون یه کوچه بالاتره... بعد از فوت همسرم نتونستم به اون خونه برگردم فعلا دادم دست مستاجر تا خالی نباشه... _چه عالی... خوشبحال همسرت بعد از رفتنش کارشونو ادامه دادید... عصرونه‌ی خوشمزه و بدون ریای زهرا خانم رو خوردم و بعد از نوشیدن یه استکان دیگه از چای خوش رنگش عزم رفتن کردم... اول رو به زهرا گفتم _من دیگه خیلی داره دیرم میشه اگه ممکنه یه آژانس برام میگیرید؟ بعد هم رو‌به پدرش _آقای اسماعیلی خیلی خوشحالم که حالتون رو به بهبوده امیدوارم سایه‌تون صدسال دیگه بالاسر زهراخانم و‌نوه‌ی قشنگتون باشه... _ممنون دخترم خدا به شمام سلامتی و خوشبختی بده... عاقبت بخیر باشی... تا آژانس برسه یه حرف دیگه‌م باهات داشتم... تو حرفات نگران تنهایی و بی‌پدری هانیه بودی... اما دیدی که اون قرار بود بی مادری بکشه اما خدا خواست و‌مادرش شفا گرفت ‌‌الان بالای سرشه... همیشه با خودم میگم کاش اون روز من و خواهرم یه جور دیگه خواسته‌مونو از خدا طلب کرده بودیم جوری که هم سایه مادر و هم پدر بالاسر نوه‌مون باشه... ما به مرگ یکی دیگه راضی نبودیم که زهرام زنده بمونه ولی خواست خدا این بود که هم آقا ابوالفضل بیشتر ازین دیگه تو این دنیا نباشه و هم سید محمود با مرگش واسطه‌ی اشنایی ما با خونواده اقا ایوالفضل بشه تا جریان پیوند به روال بیفته... وگرنه ممکن بود هیچوقت باهم اشنا نشیم یا اون اتفاق توی شیراز براش بیفته یا هر اتفاق دیگه... خدا بخواد کاری بشه حتما میشه اما اگه نخواد نمیشه که نمی‌شه... پدرو مادر ابوالفضل هم زنده موندن پسرشونو می‌خواستن اما خواست خدا این بود که جون هجده نفرو نجات بده... نور به قبرش بباره طلبه بود خونواده‌شم اوضاع مالی خوبی ندارن اما طبع بلندشون باعث شد با از دست دادن بچه‌شون ۱۸ تا خونواده داغ عزیز نبینن _خدا خیرشون بده... بله خیلی سخته بتونی از بچه‌ت بگذری برای نجات دیگران... ممنون که با این حال بدتون برام تعریف کردید تازه متوجه منظورتون از اون شعر شدم _بله دخترم... کار خدا همیشه همینه ... تا در جدیدی رو برات باز نکنه دری رو برات نمیبنده... این توصیه رو از به یادگار داشته باش البته امیدوارم تو زندگی هیچوقت سختی و غم نداشته باشی ولی این خاصیت زندگی این دنیای مادیه، رنج همیشه هست منتها در هر مرحله ی زندگی ادما به یه شکل بروز پیدا می‌کنه... برای یکی با فقر و نداری برای یکی یا بیماری و‌ درد و برای یکی با دشمنی و عداوت و بدخواهی اطرافیان و و و برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨