زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صحبتهای خصوصی ما افتاد به ی جلسه دیگه در واقع امشب جهت آشنایی خانوادهها بود همین و بس، خیلی منتظر بودم که بابام بگه من و حمیدرضا بریم و با هم صحبت کنیم اما بابام حرفی نزد و اونا هم ی مقدار نشستن و رفتن بعد از رفتنشون متوجه بیحوصلگی مادرم شدم.
کمی اخمهاش تو هم بود و مدام فکر میکرد
_مامان چی شده؟ با مامانش حرف زدی؟ من اصلاً حواسم نبود گوش بدم ببینم چی میگین
_ لا اله الا الله مادر من نمیخوام غیبت کنم ولی عجب آدم خودشیفته و خودخواهی بود حالمو به هم زد
_ مگه بهت چی گفت؟
_ برگشته میگه من رفتم مکه بعدم شروع کرد به تعریف خاطرات مکه ش میگه رفتم اونجا گفتم خدایا منو ببخش من از این سیاهها خیلی بدم میاد منم طاقت نیاوردم جوابشو ندم گفتم شما داری اینجوری خلقت خدا رو میبری زیر سوال تمام این رنگ پوستها سفید سرخ زرد سیاه همه رو خدا خودش خلق کرده چرا دارید به خلقت خدا ایراد میگیرید برگشته میگه نه من خیلی از اینا چندش میکردم دور خونه خدا داشتم طواف میکردم ی زن سیاه اومد از کنارم رد بشه ی جوری خودمو جمع کردم بهم نخوره که متوجه شد گفتم خدایا منو ببخش من اصلاً دست خودم نیست من حالم از این سیاها به هم میخوره
_ خوب تو چی بهش گفتی؟
_ هیچی بهش گفتم حرفاتون بوی نژادپرستی میده خدا هم خوشش نمیاد و این موضوع رو رد کرده خداوند فقط به اعمال بندههاش نگاه میکنه اصلاً براش مهم نیست یکی سفیده یکی سیاهه ان اکرمکم عند الله اتقاکم، میگه اونی پیش من عزیزتره که اعمال خوبی داشته باشه نه چهره بعدم چقدر فخر فروشی کرد از اول تا آخر همش پز میداد که ما بالای تهران میشینیم و شما خونتون اطراف تهرانه توی دلم گفتم لا اله الا الله آخه خانم محترم ایمان و تقوا مهمه حالا هر جای ایرانم که باشی مهم نیست ایران سرای من است تبریز باشی اصفهان باشی چه فرقی داره مهم تقوا و ایمان به خداست اگرم به فخر فروشی باشه شما از شهرستانتون اومدین تهران زندگی میکنید...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
لینک پارت اول👇👇
شونه بالا زد و ادامه داد
_ما از اول آبا و اجدادمون حومه تهران بودن الانم تو حومه تهران تو شهر آبا اجدادیمون داریم زندگی میکنیم تهران بودنم افتخار نیست انسان شایسته و درست بودن افتخاره اینکه بخوای توی شهر بشینی فکر کنی پیش خدا بالاتری یا کلاً پیش بندههای خدا مقامت بالاتره خیلی هم اشتباهه، وای چقدر این زن منو حرص داد فکر کرده چون بالای تهران زندگی میکنه دیگه میتونه...لا اله الا الله آدم نمیدونه چی باید به اینا بگه میترسم حرف بزنم خدا قهرش بیاد
_ مامان حرفی از سن منو ازدواج سابقم که نزدی ؟
_چرا مامان جان به من گفت دخترتون متولد چه سالیه؟ منم نتونستم بهش دروغ بگم اونم گفت ظاهرا دختر شما از پسر ما بزرگتره منم گفتم مگه پسر شما متولد چه سالیه اونم بهم گفت
محکم با مشت روی پام زدم و گفتم
_ مامان چرا گفتی ؟ مامان چرا بهش گفتی؟
_ گفتم که گفتم دختر من همینه سنش اینه تحصیلاتش اینه خونمونم همینیه که هست همین جام زندگی میکنیم هیچ وقتم از اینجا تکون نمیخوریم ما همینیم خیلی جدی باش میخوان بخوان، نمیخوان نخوان مگه تو کور و کچلی یا عیب و ایرادی داری که بخوایم مخفی کنیم بعد ازدواج بهشون بگیم ما همینیم جدی باش بزار از همین اول چشماشونو باز کنن تو همینی تغییرم نمیکنی زندگی که بخواد با دروغ شروع بشه آخر عاقبت نداره چرا میخوای به خاطر ی ازدواج خودتو بیشخصیت کنی سنتو بیاری پایین و دروغ بگی خودتو ی جور دیگه نشون بدی که چی بشه؟
_ازدواج سابقمو چی مامان تو رو خدا بگو اونو نگفتی؟
دلم میخواست اون لحظه از دست مامانم منفجر بشم سرم داشت سوت میکشید
_مامان بگو گفتی یا نگفتی؟
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از قم به اولین روستا که رسیدیم ماشین رو جلوی بقالی کوچکی متوقف کرد...
هولشده گفت
_پیاده شو... هرچی من گفتم باهام همکاری کن حرفامم تایید کن رفتیم داخل یه جوری وانمود کن که حالت خوب نیست و از چیزی ترسیدی... باشه؟
_با تردید باشهای گفتم و پشت سرش راه افتادم...
یعنی میخواد چکار کنه؟
یه خانم مسن پشت دخل نشسته بود با دیدن ما از جا بلند شد...
_خوش اومدید...
نیما با دست من رو نشون داد
_خانم یه آبمیوه خنک به خواهرم بده
اینجا صندلی ندارین بشینه؟ حالش خوب نیست.
پیرزن چهارپایهای رو که روش نشسته بود رو نشونم داد
_خدا بد نده مادر... بیا اینجا بشین...آبمیوهی چی بدم ؟
نیما بجای من جواب داد
_فرقی نداره مادرجان
یه چیزی بده بخوره فکر کنم قند و فشارش افتاده...
شوهر عوضیش داشت میکشتش...
اگه دیر رسیده بودم ؟
_کی؟
_شوهرش دیگه... مرتیکه میگه بچه دار نمیشی میخوام دوباره زن بگیرم اینم گفته من اجازه نمیدم میخواسته خفهش کنه...
منم همینجوری شانسی رفتم خونهشون اگه دیر رسیده بودم الان مرده بود...
بعدم رو به من کرد
_تو نذاشتی به پلیس زنگ بزنم
اما من دلم طاقت نمیاره باید به یکی بگم بیاد اینو ادب کنه...
گوشی من خونه جا مونده... تو هم که گوشیتو بهم نمیدی...
یا همین الان باهام برمیگردی بریم پیش شوهرت خودم یه گوشمالی حسابی بهش بدم
یا تو رو که رسوندم خونهی بابا بعدا برمیگردم و میرم سراغ شوهرت و با دستای خودم خفهش میکنم
تاکیدی گفت میای برگردیم یا نه؟
بعد هم ابرو بالا داد که یعنی بگو نه
_نه ... من نمیام... میترسم
_خاک توسرت
از اولم گفته بودم اون عوضی به درد تو نمیخوره
رو به صاحب مغازه کرد
_میبینی بدبختی مارو مادر جان؟
دختر یه تاجر پولدار رفته زن یه کارگر بدبخت بیچاره شده... هنوز سه سالم نیست که ازدواج کرده شوهرش گفته بچه دار نمیشی زن دوم میگیرم...
دردمو به کی بگم آخه؟ اونروز که میگفتم این عوضی بوی پول به دماغش خورده باور نکردی... فکر میکردی واقعا عاشقته...
حالا بعد از سه سال که فهمیده بابا پای حرفش مونده و یه قرونم بهتون پول نمیده داره عین آشغال میندازهتت بیرون...
رو به پیرزن گفت
_میخوام به بابام زنگ بزنم بگم یه پول قلمبه آماده کنه بیاریم بندازیم جلوی شوهر بیغیرت این، تا زودتر طلاقش بده از شرش خلاص شیم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
میترسم تا ما برسیم خونه بابام پاشه بیاد یوقت دستش به خون این پسره آلوده بشه و همهمون تو دردسر بیفتیم...
خواهر احمق من گوشیشو بهم نمیده... مادرجان تو گوشی داری بهم بدی تا زنگ بزنم به بابام بگم نیاد؟
پیرزنه که هاج و واج نگاهمون میکرد با تکون سر جواب مثبت داد...
به عقب رفت و گوشی قدیمی تاشوی قرمز رنگی که به شارژر وصل بود رو برداشت وبه نیما داد
با زبونی ساده وشیرین گفت
_بیا بیا پسرم زنگ بزن بگو عجله کار شیطونه... به جای بحث و دعوا
با چهارتا بزرگتر برید سراغش شاید از خرشیطون پیاده شه و از خیر هوو آوردن بگذره...
فقط گوشیم شارژ پول نداره پسرجان... بعد هم یکی از برگههای شارژ ایرانسل رو از ویترین کوچیک و داغونش برداشت و جلو آورد
_من بلد نیستم خودت اول شارژش کن
_نیما دست برد وگوشی و کاغذ شارژ رو ازش گرفت
بعد از زدن کد وشارژ کردن گوشی شمارهای روگرفت
رو بهم گفت
_تو همینجا بشین تا با بابا صحبت کنم
و از مغازه بیرون رفت
بعد از دقایقی با چهرهای پر از آرامش پیشمون برگشت
گوشی رو به طرف پیرزن گرفت
_بفرما مادر جان...
دستت درد نکنه...
بعد هم چندتا تراول در آورد و گفت
_تروخدا دعا کن مشکل این خواهر زبون نفهم من برطرف بشه ودست از این عشق و عاشقی بکشه
_توکل کن به خدا پسرم... انشاالله که درست میشه
این زیاده بذار ببینم حسابت چقدر میشه؟
_قابلتو نداره مادر فکر کن شیرینی نجات جون خواهرمه...
تو فقط براش دعا کن...
چشمان پیرزن برقی زد
_خدا خیرت بده...
این که برای من زیاده... اگه راضی باشی من حق خودمو بر میدارم بقیهشو میدم به زن همسایه تازه شوهرش مرده بچههاش یتیم شدن به پول احتیاج دارن...
دست نیما روگرفتم
_نیما یکم دیگه بهش بده تا به اون خونواده برسونه
کلافه نگاهم کرد ودست برد توی جیبش و چهارتا تراول دیگه در آورد و روی پیشخوان مغازه گذاشت...
_اینم بده بهشون
_خیر ببینی مادر
بعد هم پیرزن چند تا خوراکی داخل مشما گذاشت وبهمون داد
ببرید توی ماشین بخورید...
و دم گوشم گفت
_قدر برادرتو بدون... ولی به بابات بگو با چند تا بزرگتر برن سراغ شوهرت شاید از کردهش پشیمون شده باشه
_ تشکر آرومی کردم و پشت سر نیما بیرون رفته وسوار ماشین شدم
توی جاده راه افتاد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نه اونو نگفتم ولی مامان جان اونم بهشون بگو بزار با چشم باز بیان سراغت همینه که هست با مخفیکاری
و دروغ گفتن تو به هیچ جا نمیرسی ببین چند دفعه دارم بهت میگم این کار عاقبت نداره تو فقط به حرف من گوش نکن از وقتی که بچه بودی همین بودی الانم که بزرگ شدی همینی هر کاری دل خودت بخواد میکنی خرابکاری که کردی میای میگی مامان من چیکار کنم
_حالا من الان ازدواج کنم با این بعداً ی فکری میکنم مهم حمیدرضا است که باید منو میپسندید و پسندیده دیگه به کسی ربطی نداره که من سنم چقده یا قبلاً ازدواج کردم یا نه
_چه فکری میخوای بکنی حمیدرضا الان تو رو نداره تو براش جذابی عین ی میوهای که تا حالا نخورده ولی دوست داره تجربه کنه بری سر زندگی دو ماه از زندگیت بگذره بعد اون موقع میفهمی چه خبره براش عادی میشی دیگه اینجوری دست نیافتنی نیستی زنشی اون موقع است که دور میفته دور مامانش قشنگ مامانش بهش حرف میزنه و میگه چیکار بکنه نکنه حرفاشم روی پسرش تاثیر میذاره چون مادرشه، مادر شوهر شیر خفته است فکر نکن اگه گولش بزنی خرت از پل بگذره بعد تو میشی همه کاره اونم مجبوره تحملت کنه و میشینه نگاه میکنه این زنی که من دیدم تا حرف خودشو به کرسی نشونه کوتاه نمیاد
_ باشه مامان حالا خودم ی کاریش میکنم عیب نداره سنمو گفتی همین که نامزدیمو نگفتی خیلی خوبه
_ این آتیشی که داری به پا میکنی دودش فقط توی چشم خودت نمیره تو چشم ماهم میره چون خانوادهایم، خانم محترم با خوشحالی تو ما هم خوشحالیم با ناراحتی تو ما هم ناراحتیم
هیچی نگفتم عملاً دیگه مطمئن شدم که بحث با مادرم بیفایده است هیچ وقت از موضع خودش کوتاه نمیاد و تلاش نمیکنه که ی ذره منو درک کنه و بفهمه.
به اتاقم پناه بردم و درو بستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد به صفحش نگاه کردم و دیدم که حمیدرضاست با دست محکم به پیشونیم کوبیدم
_ وای حالا چیکار کنم چه جوری بهش بگم هرچی به مامانم گفتم نگو گفته
_ سلام حمیدرضا خوبی؟
_ الهام چرا اینجوری شد چرا مامانت سنتو گفت؟ سلام
_چیکار کنم هرچی بهش گفتم نگو گفته مامان من اینجوریه دیگه دروغ نمیگه هر چقدرم بهش بگی بازم راستشو میگه حتی اگه بدونه به ضرر خودش یا بقیه است بازم راستشو میگه معتقده زندگی باید بر اساس پایه صداقت باشه دیگه مدلش اینجوریه
_ حالا خدا رو شکر از ازدواج سابقت نگفته
_ آره نگفته ولی مطمئن باش اگر مامانت میپرسید میگفت چیکارش کنم نمیتونه دروغ بگه یا مخفی کاری کنه مدلش اینجوریه شک نکن اگر مادرت میپرسید مامان من مخفی نمیکرد و عین حقیقتو بهش میگفت...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نفس عمیقی کشیدم
_حالا باهاش صحبت میکنم تحت هیچ شرایطی از ازدواج سابقم حرفی نزنه ولی میگه بهتره که مخفی کاری نکنید و حقیقت رو بگید، مامان تو چی گفت؟
_هیچی از خونه شما تا خونه خودمون هیچی نگفت هیچ حرفی نزد فقط وقتی که رسیدیم خونه مانتوش رو دراورد پرت کرد روی مبل گفت این دختره از پسر ما بزرگتره بابامم گفت خب بزرگتر باشه بد که نبودن حمید رضا تو میدونستی بزرگتره؟ منم گفتم اره بابامم گفت خب میدونه تو چیکار داری پسرمون باید مشکل داشته باشه که نداره مامانمم با صدای بلند گفت بحث ی سال دوسال نیستش که دختره شش سال بزرگتره، بابام داشت شاخ در میاورد بلند گفت شش سال؟ بله مامان دختره بهم گفت دختر من متولد سال ۶۱ هست منم فهمیدم که شش سال بزرگتره
_خب بابات چی گفت؟
_هیچی گفت حمیدرضا داری چیکار میکنی؟ گفتم بابا دختر خیلی با وقاری هست ظاهرش اصلا نشون نمیده که از من بزرگتره مهم اینه ما همدیگرو دوس داریم مهم نیست چقدر فاصله سنی داریم سن ی عدده بابامم گفت من کاری ندارم خودتون میدونید اما مامانم خیلی ناراحت شد گفت اخه چرا من باید برای پسر دسته گلم ی دختری بگیرم که شش سال ازش بزرگتره.
_حالا باید چیکار کنیم؟
_عیب نداره دیگه حالا فهمید تو نگران نباش من راضیش میکنم مهم اینه که من تورو دوس داشته باشم و دارم حالا ما ی شب دیگه میایم خونتون ادرس خونه ماهم که مامانت گرفته
_اره برای تحقیق و اینا گرفته
_حالا ما ی شب میایم خونتون با هم صحبت میکنیم همه چیز درست میشه
_من نمیدونم چی میخواد بشه انقدر حرص خوردم که حد نداره فکر نمیکردم بهترین شب زندگیم باید اینجوری عذاب بکشم
با حمید رضا خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم دلم طاقت نیاورد سراغ مامانم رفتم
_مامانت الان چی میشه؟ ما باید بریم خونه اونا؟ یا اونا میان اینجا؟
_نه دخترم اونا ی شب دیگه میان صحبت میکنیم شماهم میرید دوتایی حرف میزنید اگر به نتیجه رسیدیم ما میریم تحقیقات محلی بعد دیگه باقی مراسمات
_الان باید اونا زنگ بزنن بگن میخوان بیان؟...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
سرم رو به طرف نیما چرخوندم
_حالا چه لزومی داشت اینهمه قصهپردازی و دروغ سرهم کنی؟
_لابد لازم بود دیگه...
_من نمیفهمم اینهمه فیلم بازی کردن داشت؟
این بچهبازیا چیه آخه؟
کلافه نگاهم کرد
_ احمقی دیگه... الان با بابا حرف زدم ممکنه خطش کنترل شده باشه و بیان سراغ این پیرزنه...
اینم داستان مارو که تعریف کنه اونا فکر میکنن ما بچههای یکی از ساکنین همین منطقه هستیم و دیگه از حضور من مطلع نمیشن...
گوشههای لبم رو به معنی نفهمیدن پایین دادم
_بازم ربطشو نمیفهمم...
کلافه نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد و با غیض گفت
_اون خط که الان دست باباس مال یکی از پادوهای قدیمیشه... از وقتی تو دستگاه بابا کار کرده اوضاع مالی خوبی داره...
سه سال پیش دخترش عاشق یکی از کارگراش میشه و باهاش ازدواج میکنه...
دیروز همین داستان کتک خوردن دخترشو و سربزنگاه رسیدن پسرش رو از دهن خود مرده شنیدم که داشت تلفنی به یکی تعربف میکرد...
گنگ نگاهش کردم
هنوزم ربط این چیزا رو باهم نمیفهمم
بهرحال تلفن اون اقا دست فیروزخانه... از طریق او هم ممکنه مارو پیدا کنند...
نمیدونم شاید هم من دارم اشتباه میکنم...
کاملا گیجم کرده
بیخیال فهم این موضوع شدم...
اما این حقمه که بفهمم دلیل فرارمون از خونه چیه...
پس با لحنی محکم پرسیدم
_نیما هنوز بهم نگفتی چرا از خونه فرار کردیم؟ مگه تو چیکار کردی؟
_من؟ من کار خاصی نکردم...
توی شرکت یه اتفاقاتی افتاده که بهتره چندروزی از تهران دور باشیم
این حرفش خیلی بهم برخورد
_آره خب من خیلی نفهمم... فرق بین دور شدن رو با فرار کردن نمیدونم...
همزمان که سرتکون میدادم دستم رو به معنی تسلیم بالا اوردم...
_ اوکی اوکی...
لااقل بگو الان کجا میریم؟
سکوتش باعث شد بیشتر دلخور بشم میدونم که نمیخواد چیزی بگه...
اونقدر لجباز و یکدندهست که محاله حالا حالاها از این پوستهی قهر بیرون بیاد...
از این رفتارش همیشه متنفر بودم...
خیلی وقته دیگه بهم ثابت شده هرچه بیشتر پافشاری کنم کمتر نتیجه میگیرم...پس من هم دیگه چیزی نگفتم و سکوت پیشه کردم...
اما بغض رفته رفته بیشتر به گلوم مینشینه
تحمل این رفتارهاش رو ندارم
چند وقته فهمیدم نیما و پدرش تو کار خلافند... ولی هنوز نمیدونم چی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دلم میخواد یه چیزی بهش بگم اما جرات حرف زدن ندارم میدونم الان اونقدر بیحوصله هست که با یه کلام حرف اضافه از کوره در بره...
پس دوباره سکوت کردم
و کمکم چشمام گرم خواب شد...
وقتی چشم باز کردم با دیدن ساعت متوجه شدم
مسافت زیادیه که توراهیم پس برای همینه که احساس ضعف و گرسنگی بهم غالب شده...
خدارو شکر صدای آهنگ رو کم کرده وگرنه داشتم روانی میشدم
تعجب میکنم نیمایی که معمولا اگه وقت نهار و شامش ده دقیقه جابجا میشد از شدت گرسنگی زمین و زمان رو به هم میکوبید الان که دوسه ساعت گذشته هیچی نمیگه و عین خیالشم نیست...
دست روی شکمم گذاشتم
_تو گرسنهت نیست؟
نه جوابم رو داد و نه حتی کوچکترین واکنشی...
صدام رو کمی بالاتربرده و دوباره سئوالمو تکرار کردم
با کلافگی و بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_نه
_الان دوساعت و نیم از وقت نهارت گذشته چطوره که گرسنه نیستی؟
نیم نگاهی بهم انداخت
_حرف خودت رو بزن ... به من کاری نداشته باش
_گرسنمه... خسته شدم... چندساعته توی راهیم نمیدونم چی شده و چرا از خونهمون بیرون زدیم؟ الان کجا داریم میریم؟
حکم یه زندانی رو دارم که محکوم به این سفره نه حق پرسیدن دارم و نه حق دونستن اینکه کجا میرم و چرا میرم...
بغضم ترکید
_لااقل یه جا نگه دار استراحت کنیم یا یه چیزی کوفت کنیم.خسته شدم لااقل بگو جریان چیه کدوم گورستون میریم...
نفسی تازه کردم
_یا بگو چی شده که از خونه و حتی شهرمون داریم اینجوری فرار میکنیم؟
تو و بابات چیکار کردید؟
نکنه آدم کشتین؟
با آرامش نگاهم کرد
ارامش نگاهش اول ترس و نگرانی رو از دلم دور کرد اما یهو چند برار قبل ترس رو به دلم انداخت
دست روی دستگیره در بردم
_بخدا نیما اگه جواب سوالاتمو ندی این درو باز میکنم و خودمو پرت میکنم بیرون
خسته شدم از بس عین یه ربات همه جا دنبالت اومدم بدون اینکه آدم حسابم کنی و یه توضیح ناقابل بدی...
من نباید بدونم چی شده؟
با دست کوبیدم به شیشه
_بخدا درو باز میکنماااا...
یهو کنترل ماشین از دستش خارج شد اما خیلی زود مسلط شده و دوباره کنترلش کرد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨