eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
783 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این بار نباید کوتاه می‌اومدم. نباید اجازه می‌دادم به عروسی مسعود برن تا دوباره حرف و حدیث‌ها و چرندیات مردم پشت سرم شروع بشه. دیگه خسته شده بودم از نجابت و سکوت زیادیم. هرروز به مامان غر می‌زدم که اگه به عروسی مسعود برین دیگه هیچوقت هیچکدومتون رو نمی‌بخشم با هیچ‌کدوم‌تون هم حرف نمی‌زنم . محبوبه به خاطر حفظ زندگیش باید با خونواده‌ همسرش ارتباطش رو حفظ کنه... گیریم که تو و بابا هم به خاطر حفظ آرامش زندگی محبوبه باید برید... دیگه چرا داداش‌هارو راه انداختید که بیان عروسی... خودشون حتی به خاطر من نه... به خاطر حفظ غیرتشون دوست نداشتند بیان اونقدر گفتید محبوبه محبوبه راضی شدند برن عروسی... پس منِ بدبخت چی؟ کسی به حمایت از من نمی‌خواد رفتن به عروسی رو تحریم کنه؟ اونقدر این حرف ها رو تو گوش مامان خوندم و هربار هم مامان تو گوش بابا خوند ولی چه فایده... هربار حرفهای بابا به این چند تا جمله ختم می‌شد. منصوره هنوز بچه ست... تو زندگی نیفتاده تا بفهمه بعضی وقتها باید بین دو تا موضوع مهم اَهَمّ و مهم کرد... باید دید کدوم مهم تره اون رو از نظر گذروند... این دختر فقط فکر مصلحت خودشه... اخه دختر جان حرف و حدیث مردم چه تاثیری تو زندگی تو داره؟ ولی حرف و حدیث اگه برای محبوبه و زندگیش ساخته بشه زندگیش از هم می‌پاشه. محبوبه الان مثل گوشت زیر دندون گرگ می‌مونه. اخه زن... تو مادرشی... تو باید بهش تفهیم کنی اگه خاله‌ت و شوهرش یا فامیل‌هاشون با محبوبه رو دنده ی لج بیفتن زندگی رو به کامش تلخ می‌کنند. چرا این دختر نمی‌فهمه؟ و هر بار توجیهات بابا بیشتر باعث له شدن غرور و شکسته شدن دلم می‌شد. و احساس سربار و زیادی بودن بهم دست می‌داد. اما چه می‌شد کرد هیچ کس نمی‌تونست بابا و داداش‌هام رو از عقیده و تفکراتشون جدا کنه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) روز عروسی که رسید با التماس به مامان گفتم اگه واقعا دلتون نخواد برید هزار تا بهانه برای نرفتنتون می‌تونید بیارید مثلا... مثلا میتونید مریضی و فشار خون یکیتون رو بهونه کنید... میتونید تنهایی من رو بهونه کنید... اما با حرفی که مامان زد ترجیح دادم دیگه سکوت کنم. آخه دخترم الان برای نیومدن خودت هم هزار تا حرف درست میشه اونوقت تو فکر بهونه درست کردن برای ما هستی که نریم؟ نصیر گفته بخاطر تو عروسی نمیان، الانم حاضر شو تو رو میبریم خونه.ی اونا بعد میریم تالار... اسم تالار که اومد دوباره قلبم مچاله شد... آخه تو روستای اکثر خونه‌ها و حیاطهاشون بزرگه... معمولا همه اهالی برای مراسم خیلی شلوغ و پرجمعیت مراسم زنونه تو خونه‌ی مادر داماد و مجلس مردونه خونه‌ی یکی از اقوام و همسایه‌های نزدیک که خونه بزرگتری داره برگزار میشه مابقی مهمونا هم توی حیاط براشون فرش می‌ندازن و مسعود اولین دامادیه که عروسیش رو توی تالار برگزار می‌کنه... تو دلم گفتم حسرت بخورم به حال عروسی که بجای من کنار مسعود قراره بهترین مجلس عروسی براش برگزار بشه؟ یا دلم بحال اون عروس بسوزه که خبر نداره با چه آدم نامردی داره ازدواج می‌کنه؟ لباس پوشیدم و با مامان سوار نیسان بابا شدیم. توی راه به حرفایی که تو این مدت به مامان و داداش‌ها گفته بودم فکر می‌کردم، به اینکه آیا خواسته‌ی به جایی داشتم یا اینکه با حرف‌ها و ابراز خواسته‌هام برای عدم حضورشون در عروسی مسعود خودم رو کوچک کردم؟ دوباره افکار ضد و نقیض به سراغم اومده بود. همیشه همینطور بودم .حتی وقتی هم که دیگران رو مجاب می‌کردم همون کاری رو که من دوست دارم انجام بدن، بعدش این حس مسخره به سراغم میومد و شیرینی پیروزی رو به کامم تلخ می‌کرد. حالا که باید خوشحال می‌بودم برادرم و خانواده‌ش به نشانه‌ی حمایت از من به عروسی نرفتند در این افکار غرق می‌شدم که اصلا اصرارهای من کار درستی بوده یا نه؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
با گریه میگفت_ من جز تو کسی رو ندارم، زنت همه رو بر علیه من کرده، اگر منو حمایت نکنی من کجا برم! و بعد اصلا باورم نمیشد سرشو گذاشت رو سینه شوهرم هر دو همدیگر رو به آغوش کشیدن، چند لحظه‌ در آغوش همدیگه بودند، بعد جدا شدند همسرم صورتش را بوسید گفت_ نگران نباش همه چی درست میشه و من همینجوری وا مونده بودم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون شب و فرداش خونه‌ی برادرم موندم . زنداداشم خانم خوبیه. با اینکه میدونم خودش دوست داشت عروسی بره و بخاطر من و خواست شوهرش تصمیمشون رو برای رفتن تغییر دادند از دیشب اصلا یک‌بار هم به روم نیاورده و طوری وانمود میکنه که از اول هم اصلا برنامه‌ای برای رفتن نداشتند مهدی پسر نصیر خیلی شبیه داداشه. با اینکه دوسالشه اما اونقدر شیرین زبونه که یه لحظه هم دوست ندارم ازش دور بشم. اما فردا صبح باید با بابا و مامان به روستا برگردم. کاش میتونستم بابا رو راضی کنم بریم شهرِ عمه اینا و چند روز اونجا بمونیم. چون خوب میدونم با عروسی مسعود دوباره نقل داستان طلاق من تو روستا می‌پیچه البته به مامان گفتم که بابا رو راضی کنه اما بابا گفت بخاطر انجام کارهای معوقه‌ی باغ و زمین کشاورزی فعلا نمی‌تونه این کارو بکنه و قول داد اواخر پاییز حتما مارو می‌بره از وقتی عروسی مسعود برگزار شده سعید دوباره مدتیست که روی اومدن به خونمون رو نداره. اینو از عدم حضورش تو مهمونی‌هامون می‌شه فهمید همچنین هروقت محبوبه و شکوفه رو دم در حیاط می‌رسونه نگاهش رو ازم می‌دزده. قشنگ شرمندگی رو می‌شه از چشمهاش خوند. تو دلم گفتم تو چرا؟ اون برادر بی‌معرفت نامردت باید خجالت بکشه نه تو. پریروز که با داداش منصور و زن و بچه‌ش به باغ می‌رفتیم بین راه مسعود و زنش رو دیدیم. هردو شون با وقاحت تمام اومدن جلو که باهامون احوالپرسی کنند اما من بدون اینکه بایستم از کنارشون با ظاهری آروم و بی اهمیت عبور کردم. اما از درون در حال انفجار و متلاشی شدن بودم. اون روزم بهم زهر شده بود تا آخر شب هم سردرد گرفتم و تمرکزم رو به طور کامل در همه چی از دست داده بودم. خدا لعنتت کنه مسعود چطور روت می‌شه جلوی ما اونطوری دست در دست زنت سمتمون بیای؟ خدایا من حسود نیستم اما گناه من چیه نمی‌تونم تماشای این لحظه هارو تاب بیارم؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) امروز عشقم اومده خونمون... شکوفه ی خاله... عزیز دل خاله... کلی باهاش بازی کردم. تازه حمومش کرده بودم و حین پوشوندن لباسهاش به محبوبه جریان دیروز و روبرو شدن با مسعود و زنش رو بهش گفتم. اونم این رفتار مسعود خیلی بدش اومد گفت سعید هم خیلی بابت اشتباهات مسعود در قبال تو و زندگیت شرمنده‌ست و ناراحته و همیشه می‌گه یجور باید جبران کنیم‌... لب زدم چرا سعید؟ اونی که گند زد به زندگی من مسعوده اون باید خجالت بکشه. از رفتارهاشم معلومه که چقدرم خجالت میکشه. مرتیکه ی بیشعور بی خاصیت... محبوبه از فحشی که به مسعود دادم خنده‌ش گرفت و رو به شکوفه گفت عموی تورو میگه هااا. و هردو خندیدیم. رو به محبوبه گفتم چقدر خوبه که تو برای زندگی به شهر نرفتی از وقتی شکوفه دنیا اومده تمام لحظه‌هام با حضور این بچه شکل می‌گیره. غم و غصه و چرندیات مردم ده از دلم پر می‌کشه هروقت چشمم به گل دخترت میفته. خنده ی دندون نمایی کرد معلومه گل دخترم به خاله گلبرگش کشیده اینقدر شیرین و خواستنیه. بعدم انگار چیزی یادش اومده باشه بلند شد گفت من یلحظه برم تا تو بچه رو بخوابونی برگشتم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 مدیر شرکت پخش فرآورده‌های نفتی ضمن تکذیب استانی‌شدن کارت‌های سوخت گفت: مردم بدون هیچ محدودیتی در همهٔ استان‌ها می‌توانند از سهمیهٔ سوختشان استفاده کنند. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از پای منبر مولا
شما دعوتید به بزرگترین گروه شرح نهج البلاغه ایتا 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 بدون قرعه کشی برنده کمک‌هزینه سفر به امام رضا و ده‌ها جایزه نفیس به ارزش 110میلیون ریال شوید. 808 گروه‌ شرح‌نهج‌البلاغه «پای منبر مولا»: ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ https://eitaa.com/joinchat/2066481246Cb13f0be69d ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌸🌸🌸🌸
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ "دعای " با صدای " حاج مهدی سماواتی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
عزیزان پول کاپشن و کفش به همت شما دلسوزان عزیز جور شد مونده پول بخاری یه یا علی بگید هر کسی در حد توانش شده با پنج هزار تومان واریز کنید تا این خونواده هم از سرما نجات پیدا کنن، همه میدونیم که کرمانشاه جزو مناطق سردسیر کشور هست.🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) شکوفه‌ی عزیز و دوست داشتنیم رو روی پاهام خوابوندم و براش لالایی می خوندم. همون لالایی مورد علاقه‌ی کودکیم. گنجشک لالا سنجاب لالا لالا لالایی لالا لالایی ... ... همونی که شبهای زمستون توی رختخواب گرمم کنار بخاری نفتی از رادیو می‌شنیدم. انگار زیباترین نغمه ی آرامش بخش زندگیم بعد از صدای لالایی از زبون مامانم بود. وقتی از سنگین شدن خوابش مطمئن شدم آروم روی زمین گذاشتمش. خواستم برم سراغ دار قالی که حس کنجکاویم من رو به سمت آشپزخونه کشوند. آروم سرک کشیدم. محبوبه و مامان آروم آروم باهم صحبت می‌کردند. گوشهام رو تیز کردم محبوبه از چیزی ناراحت بود، خوب که دقت کردم فهمیدم در مورد پسر منیر خانم حرف می‌زنه مامان پرسید تو اینا رو از کجا میدونی؟ خود سعید بهت گفته؟ جواب داد:نه یه روز صبح که حاضر شد بره سرکار نیم ساعت نشده برگشت خونه دیدم پسر منیر خانمم همراهشه. تعارفش کردم رفتن تو پذیرایی نشستند به منم گفت براشون چایی و میوه حاضر کنم. بعدم از سر کنجکاوی پشت در نشستم تا بفهمم برای چی اومده خونه‌مون از حرفاشون فهمیدم سعید سرراه دیده و بهش اصرار کرده بیاد خونه ما... آخه چند روز قبلش خودم در مورد پسر منیر خانم و اینکه از منصوره خوشش اومده با سعید حرف زده بودم. فهمیدم سعید سرراه دیده و بهش گفته کار مهمی باهاش داره و آورده خونمون تا حرف تو حرف بیاره و بتونه در مورد منصوره باهاش حرف بزنه و نظرشو بپرسه. خلاصه اینکه حرفای سعید که تموم شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پسر منیر خانم شروع کرد به تعریف کردن گفت چند ماه پیش مادرمو برده بودم امامزاده یه خانمی که از وجناتش معلوم بود از شهر اومده با یه دختر جوون که یه چادر قشنگ سرش بود و خیلی محجوب و باوقار به نظر می‌رسید خیلی نظرم رو جلب کرد . بدجوری به دل خودم و مادرم نشسته بود. وقتی برگشتیم خونه از مادرم در مورد اون دو نفر سوال کردم که گفت هیچ کدوم رو نشناخته. البته مادرم چشمای ضعیفی داره و عینکی رو که دکتر بهش داده بخاطر سردرد‌هایی که داره زیاد استفاده نمیکنه و اتفاقا اون‌روز هم عینک نزده بود. بعدا که به همسایه‌مون زن حاج باقر در مورد اون زن و اون دختر گفته اونم قول داده حتما تحقیق کنه و بهمون بگه اونا کی بودند. از اونموقع روزشماری می‌کردم زودتر بفهمم اون دختر کی بود تا بریم خواستگاری. که بعدا مادرم فهمیده بود دختر آقا کماله . همونی که داداش خودت طلاقش داده. اولش یکم دلم چرکین شد نسبت به این موضوع به غیرتم بر می‌خورد برم سراغ دختری که اسم کسی روش بود و مدتی زن یکی دیگه بود و طلاقش داده. اما نجابت و وقاری که اونروز توی امامزاده دیده بودم بدجوری به دلم نشسته بود یه روز به مادرم گفتم همین دخترو می‌خوام ، مادرم گفت منکه اونروز اون دخترو نشناخته بودم و نمی‌دونستم دختر آقا کماله وگرنه از همون اول تعریف وجنات و سکنات اون دخترو بهت نمی‌کردم که اینجوری عاشقش بشی. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
حصار و خاکریزی که اگر سست شود همه چیز از دست خواهد رفت ! برای کسب اطلاعات بیشتر وارد کانالمون شو!👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ ان‌شاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا ما باید از این دختر خونه دوستش خواستگاری کنیم😢 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
💯 ناباروری درمان شد💯 🫡به دستور مقام معظم رهبری🫡 👨‍⚕کادری تشکیل شد از مشاورین فعال در زمینه درمان ناباروری👩‍⚕ 🔷آقایان و بانوان🔷 ✅درمان تمامی مشکلات ناباروری ✅کاملا تضمینی در کوتاه ترین زمان 📌برای درمان به کانال زیر مراجعه کنید بعد از(کلیک)بر روی لینک(پیوستن) بزنید (گممون) نکنید. https://eitaa.com/joinchat/1539899718Cad4c4fd44c
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ ان‌شاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا ما باید از این دختر خونه دوستش خواستگاری کنیم😢 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
دبیرستانی بودم و همه ی همکلاسی هام کلی خواستگار داشتند. اما من دریغ از یک خواستگار. چون پام از لگن مشکل داشت و موقع راه رفتن مقداری لنگ میزدم، برای همین گاهی ترس از اینده و ازدواج خواهرهام من رو بر میداشت‌ و تودلم ولوله ای به پا میشد و میگفتم به خاطر پای لنگم معلومه که هیچ پسری. نمیاد منو بگیره، تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم‌ اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همه‌ش فکر میکرد.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همون وقت به مادرم گفتم من همونجا بیرون امامزاده دلم رو بهش باختم. اما مادرم گفت همون سالی که به این روستا اومدیم در مورد دخترای آقا کمال تعریفای زیادی می‌شنیدم اما از یکسال بعدش که طلاقش دادن حرفای خوبی در موردش نمی‌شنوم. همه می‌گفتن لابد دختره عیب و ایرادی داشته که نامزدش طلاقش داده، گفت یه حرفایی شنیده که روش نمی‌شه به من که به اون دختر نامحرمم بهم بگه. خلاصه با حرفایی که ازش شنیدم کلا قیدش رو زدم. که یه بارم زن حاج باقر کلی ازین دختر تعریف کردو می‌گفت هر حرفی پشت سر اون دختره همش یه مشت چرت و پرت و جفنگه، می‌گفت خودم ضمانتش رو می‌کنم. دو روز بعدش توی باغم کارگرا مشغول کار بودند از یکیشون چند تا سوال پرسیدم درمورد آقا کمال و پسراش حرف رو کشوندم به دخترهاش که درمورد خواهرزنت اون موقع هم حرفای خوبی نشنیدم. دیگه به خودم گفتم خیلی سخت بود و هست اما همه‌ی تلاشم رو می‌کنم که اصلا بهش فکر نکنم. خوب من هم مَردم غیرت دارم دختری که اینهمه حرف مفت پشت سرشه چطور برم خواستگاریش؟ الانم چون حرف رو به اینجا کشوندی به تو گفتم وگرنه تابحال به کسی در مورد این مساله حرفی نزده بودم.. محبوبه یا بغض ادامه داد مامان.... یه جوری از حرفایی که درمورد منصوره شنیده بود می‌گفت که انگار واقعا خواهر من جنایت بزرگی مرتکب شده. بخدا اونقدر حالم بد شده بود دلم می‌خواست برم تُف بندازم تو صورتش و از خونه بندازمش بیرون. که یدفعه سعید شروع کرد به حرف زدن. گفت: نامزد قبلی اون دختر مسعوده...داداش خودم به هر کی بخوای قسم می‌خورم که خواهر زنم نه عیب و ایرادی داشته نه خبط و خطایی مرتکب شده که داداشم عذرش رو خواست و طلاقش داد. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو محبوبه زد رو دنده ی تعریف از شوهرش با اشتیاق از حمایت‌های سعید و دلسوزی‌های برادرانه‌ش در حق من و شرمندگی‌هاش بابت اشتباه مسعود می‌گفت. دیگه اعصابم کِشِشِ این همه بار عصبی رو نداشت. پس بی سرو صدا و بدون معطلی برگشتم و به اتاق رفتم. دیگه حوصله‌ی قالیبافی هم نداشتم. رفتم و کنار شکوفه دراز کشیدم به صورت ماهش زل زدم. اونقدر با انگشتم آروم آروم صورتش رو ناز کردم تا بیدار شد. چشم‌هاش رو که باز کرد با خنده زل زد توچشمهام، اونقدر سرِحال بود که انگار خیلی وقته خوابیده، با لبخند برداشتم و با ذوقی که تو صدام موج می‌زد بغلش کردم. الهی خاله منصوره‌ت فدای این صورت ماه و خنده‌ی قشنگت بشه. چقدر تو ماهی عزیز ولم غم و غصه همیشه ازت دور باشه که همه‌ی غصههام رو پَر می‌دی... از قربون صدقه رفتن‌های من مامان از آشپزخونه بیرون اومد او هم سرمست از خنده‌ها و شادی‌ِ من و شکوفه شده بود. همون لحظه رو به مامان گفتم حاضرم ما بقی عمرم رو بدم تا خنده همیشه رو لب شکوفه بمونه. این بچه همه‌ی وجود منه. مامان پر بغض لب زد خدا نکنه. ان شاالله که عمر هردوتون طولانی و پر خنده باشه محبوبه هم به جمعمون اضافه شد با شادی دستاش رو باز کرد و خواست شکوفه رو از بغلم بگیره که با اخمی نمایشی ازش رد شدم و گفتم به عشقِ من دست بزنی قَلمِش میکنم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃 امشب شب میلاد علمدار حسین است میلاد علمدارِ وفادار حسین است گر بود علی محرم اسرار محمد عباسِ علی، محرم اسرار حسین است 🌸 سالروز ولادت قمر بنی هاشم، حضرت ابوالفضل العباس(ع) را خدمت حضرت امام زمان(عج) و همه شیعیان تبریک عرض می‌کنیم. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen