زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
درست همون روزهایی که بابا سعی در راضی کردنم داشت تا با پسر ننه شمسی ازدواج کنم خبر ناپدید شدن یکی از دخترای روستا تو کل ده پیچید... علت فرارش رو همه میدونستند
اون دختر خیلی وقت بود که عاشق و دلباختهی یکی از خواستگارانش که بیکس و کار هم بود و اتفاقا به همین دلیل پدرش رضایت نمیداد و میگفت
من دخترم رو به مردی که پدرومادر و فک و فامیل نداره نمیدم
گویا فردای اون قرار بوده دختره رو به عقد پسر عموش دربیارن که اونم پا به فرار گذاشته و از روستا رفته بود
هرجایی که فکر میکردند ممکنه اونجا باشه سراغ رفتند اما خبری ازش نبود که نبود
فکر کنم همون ایام با فیروزخان یعنی با پدرشوهر تو رفاقت داشت یا از نوچههاش بود رو دقیق نمیدونم
ولی وقتی سراغ فیروز هم رفته بودند ابراز بیاطلاعی کرده بود
یمدت هم فیروز رو زیر نظر گرفتند اما باز هم نتونستند ردی از دختره پیدا کنند
نهال پسره سنشم نسبت به نَیِره خیلی بیشتر بود... نه ریخت و قیافهی خوبی داشت و نه کس و کار...
نمیدونم آخه عاشق چیه براتعلی شده بود؟
شنیدن اسم نَیِره و براتعلی در کنار هم اونم از زبون منصوره خانم باعث شد با تعجب و هیجان وسط صحبتاش بپرم و شنیدن بقیهی خاطراتش رو بیخیال بشم...
_چی گفتی منصوره خانم؟
گفتی نَیِره و براتعلی؟
شما اون دونفرو میشناسی؟
متعجب از واکنشم نسبت به شنیدن اون دوتا اسم
با تردید گفت
_تقریبا آره... چطور مگه؟
نمیدونستم چه جوابی رو باید بدم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما احساس کردم گفتن حقیقت اشکالی نداشته باشه
پس با بغض لب زدم
_اونا پدرومادر من هستند
خندهای تمسخرآمیز کرد و گفت
_منو مسخره کردی؟
مگه هر گردی گردوست؟
قطعا این نیره و براتعلی که من دارم ازشون حرف میزنم اونایی نیستند که پدرومادر تو هستند...
_رو چه حسابی این حرف رو میزنی؟
تا اونجایی که میدونم اونایی که من دارم درموردشون حرف میزنم اهل همین منطقه بودند
پس همونان...
کمی نگاهم کرد و دستی به صورتش کشید و با عجز اما لبخندی گوشهی لبش گفت
_نهال جان... عزیزم
فکر کنم امشب من زیادی حرف زدم و از خاطراتم گفتم برای همین تو یکم همه چی رو باهم قاطی کردی...
ناراحت از حرفی که زد از کنارش بلند شدم
_بیخیال... اگه نمیخوای چیزی بگی نگو....
با اشاره به ساعت دیواری نگاهی بهش کردم پنج شش ساعت داشتی خاطراتت رو تعریف میکردی
اونموقع که با دل و جون نشستم و گوش میدادم... خل نبودم
حالا که در مورد این قسمتش دارم حرف میزنم خل شدم؟
_ای وای عزیزم... من کِی همچین حرفی رو زدم
دارم میگم امکان نداره اون نیره و براتعلی که من دارم برات تعریف میکنم همون آدمایی باشن که تو ادعا میکنی پدرومادرت هستند...
آخه بعد از فراز نیره تا سه ماه هیچ خبری ازشون نبود
تا اینکه یکی از روستاییا برای پدرش خبر آورد و گفت براتعلی رو توی یکی از شهرهای اطراف دیده
همینکه پدر و برادراش راه افتادند تا به سراغش برن
یهو خبر رسید که نیره و براتعلی موقع فرار از دست مامورای پلیس کشته شدند.
با اَخم و تشر گفتم
_یعنی میخوای بگی اون دوتا بدبخت به دست پلیس و حین فرار کشته شدن؟
نخیر ...
مگه اصلا اونا خلافکار بودند که به دست پلیس کشته شده باشن ؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
نفسی تازه کردم و ادامه دادم
یه آقا به نام یوسف پشت کوهی باعث مرگ براتعلی شد...
هینی کشید
_چی داری میگی نهال؟ قصه پردازی میکنی؟
وسط حرفش پریدم
_وقتی خبر مرگ براتعلی به گوش نیره رسید اونم سرزا طاقت نیاورد و بعد از به دنیا آوردن من جون داد...
منصوره گیج و مبهوت خیره بهم سر تکون داد
_نمیدونم چرا اصرار داری اثبات کنی این دونفری که من دارم در موردشون حرف میزنم پدرو مادر تو هستند؟
آقای یوسف پشت کوهی رو من میشناسم
اون بنده خدا چه ربطی به این ماجرا داره؟
بعدم سه ماه بیشتر از فرار نیره و براتعلی نگذشته بود که هردو کشته شدند
اونوقت چطور نیره تورو به دنیا آورده و بعد فوت شده؟
نهال جان من نمیدونم تو در مورد چی داری حرف میزنی
اما هرچی هست کلا یه ماجرای دیگهست و هیچ ارتباطی به این دوتا آدم بدبختی که داشتم در موردشون حرف میزدم ندارن.
کلافه و گیج شده بودم...
احساس میکردم خرده شیشه توی چشمام پاشیدن...
به سختی چند بار پشت سر هم و تند تند پلک زدم تا شاید از سوزشش کم بشه
اما فایدهای نداشت
منصوره نگاهم کرد
_دختر خوب تو آینه یه نگاه به چشمات بکن...
انگار همه مویرگهای چشمت پاره شده
یه کاسه خون شده...
بعد هم متاسف با دست پنجره رو نشون داد
لعنت بر شیطون... نگاه کن داره هوا روشن میشه
کم مونده نمازمون قضا بشه...
چرا اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم؟
لحنش رنگ التماس گرفت
_کمکم میکنی زود وضو بگیرم
و بعدا باهم صحبت کنیم؟
سری به نشانهی تایید تکون دادم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
به آشپزخونه رفتم و پارچ آب و لگن کوچکی که مخصوص وضوگرفتنش بود کنارش گذاشتم و کمکش کردم تا وضو بگیره...
نمازش روکه تموم کرد
نگاهی به بیرون انداختم تا ببینم آفتاب طلوع کرده یا نه
منصوره با هول وهراس گفت
_ خیر ببینی عزیز مهربونم...
هنوز وقت داری
پاشو زود باش تا قضا نشده
از فرط بیخوابی حالت تهوع گرفتم
تازه خواب به چشمام برگشته و احساس گیجی میکنم
اما بی توجه به چشمان غرق در خوابم سریع وضو گرفته و نمازم رو خوندم...
اصلا نفهمیدم چند رکعت و چطور نمازم رو ادا کردم...
منصوره به فکر فرو رفته
اصلا حال ادامه بحث رو ندارم
پس چادر نمازی که بیبی بهم داده بود و در این مدت ازش استفاده میکردم رو روی زمین انداخته و روی تشکم ولو شدم...
حرفایی که همین یه ساعت پیش در مورد نیره و براتعلی شنیدم با حرفهایی که قبلا از فیروزخان شنیده بودم توی سرم بالا و پایین میشدند
هجوم افکار پریشونی که باعث شد احساس کنم گوشم از شدت همهمه و صدای ذهنم در حال داغ شدنه و کم مونده سرم منفجر بشه
با صدای منصوره به خودم اومدم
_حالت خوب نیست نهال جان؟
و تازه متوجه شدم که
نفسم به شماره افتاده
سرم رو از بین دستام بیرون آوردم
_نمیدونم
_حق داری عزیزم
الان هم خستهای و گیج خوابی
و صددرصد اطلاعاتی که از من شنیدی با اطلاعات قبلی خودت مثل کلاف بهم پیچیده و باعث سردرگمی و گیج شدن بیشترت شده...
الان وقت فکر کردن نیست سعی کن ذهنت رو متمرکز کنی روی خواب تا کمی بخوابی
هروقت بیدار شدی و خستگیت برطرف شد مفصل باهم حرف میزنیم تا معلوم بشه جریان چیه؟
وقتی سکوتم رو دید پرسید
_موافق نیستی
بدون اینکه نگاهش کنم آروم زمزمه کردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۸ سالمه و عاشق یه پسر مذهبی به نام علی شدم. علی مادرش رو فرستاد خواستگاریم. حالا یه مشگل بسیار بزرگی هست اونم پدرم که هم مذهبی نیست و هم خیلی از مذهبی ها بدش میاد. وقتی بابام فهمید که علی فرمانده پایگاه بسیج هست. تصمیم گرفت که من رو ...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
آروم زمزمه کردم
_نمیتونم بخوابم
_یه راهکار بلدم میخوای یادت بدم؟
_ اوهوم
_همینجوری که دراز کشیدی با انگشتت روی هوا کلمهی الله رو بنویس سعی کن خوب تجسمش کنی... بعد چشمات رو ببند تلاش کن فقط به الله فکر کنی...
بهش که فکر کنی کم کم خوابت میبره...
نمیدونم راهکار منصوره واقعا جواب داد یا از خستگی و پریشونیم بود که نفهمیدم کی خوابم برد...
با صدایی که از توی حیاط میومد چشمام رو باز کردم
صدای تقههای محکمی که به در میخورد باعث شد سریع بنشینم
نگاهی به منصوره انداختم با لبخند نگاهم کرد
_سلام
فکر کنم اینی که الان ده دقیقهست بیخیال در زدن نمیشه خاله صغری باشه دوست بیبی... چندوقت رفته بود خونه پسرش
احتمالا تازه برگشته و تا از احوال بیبی باخبر شده اومده احوالش رو از من بپرسه... اخه مدل در زدن اونه...
وقتی دید هیچ واکنشی نشون نمیدم
با صدای آرومتری گفت
_بی زحمت میری در روباز کنی آشناست؟
و تازه متوجه موقعیت شدم
سریع ایستاده وبه طرف حیاط پا تند کردم
اما دیگه صدای در زدن متوقف شده بود
برای همین ایستادم و از لای در بیرون روتماشا کردم
که حرف منصوره باعث شد از در خارج بشم
_تا درو باز نکنی خاله صغری جایی نمیره
حتما خسته شده پشت در نشسته...
اروم در حیاط روباز کردم
منصوره راست میگفت پیرزنی همسن وسال بیبی اما کمی سرحالتر
با قدی نسبتا بلندتر و چهارشونهتر از بیبی بهم زل زده بود...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
معلوم بود منتظر سلام کردنمه
چون به محض سلام گفتن لبش به خنده باز شد
_سلام ... بهبه لیلا خانم؟
گیج نگاهش کردم
_شنیدم بیبی رو بردن بیمارستان
نگران تنهایی منصوره بودم زودی اومدم ببینم تنها چکار میکنه که همسایه ها گفتن برادر زادهی منصوره اومده پیشش...
درست گفتم اسمت رو دیگه درسته؟
هول شده از جلوی در کنار رفتم
_بله خودمم... بفرمایید داخل
چقدر من گیجم چند روزه پیش همسایهها وانمود میکنم که اسمم لیلاست وبرادر زاده منصوره خانمم اونوقت الان یادم رفته...
طول حیاط رو طی کردیم اما هنوز به در هال نرسیده بودیم که یاد رختخوابا افتادم پس از خاله جلو زدم و با گفتن ببخشید خودم زودتر وارد خونه شدم
سریع رختخوابم رو برداشته و داخل اتاق خواب پرت کردم
همینکه بالش و چادر نماز رو از روی زمین برداشتم دوست بیبی هم وارد خونه شد...
با دیدن منصوره خانم از همون دور براش آغوش باز کرد و با چشمانی اشکی روبروش نشست... خم شد و باهاش روبوسی کرد
_بمیرم برات دختر...
چه بلایی سر بیبی اومده؟
مادر چرا زنگ نزدی تا زودتر برگردم...
منصوره بعداز احوالپرسی گفت
_شکر خدا خطر رفع شده وحال بیبی یکم بهتره...
خداروشکر لیلا بود
آخه دیگه درساش تموم شده و قبل از اینکه بیبی حالش بد بشه اومده بود دیدنمون که اون اتفاق افتاد
برای همین اصلا تنها نموندم...
خاله دستاش رو بالا برد
_الهی شکر... تا شنیدم بیبی بیمارستانه یاد تو افتادم...
حالا از اوم بنده خدا چه خبر؟ بهتره؟
_والله چی بگم خاله...
اونجوری که دکترا گفتن شاید تا چند روز دیگه بیمارستان نگهش دارن
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_توکل بخدا... انشاالله زودتر حالش خوب میشه و برمیگرده سر خونه و زندگیش...
بعد هم به طرف من که به مهربونیاش نگاه میکردم چرخید
_خدا خیرت بده که پیش عمهت موندی...
بابات اینا نیومدند به بیبی سر بزنن؟
نمیدونستم چه جوابی باید بدم
پس نگاهم رو به منصوره دادم
خیلی زود واکنش نشون داد
_لیلا جان... زیر سماور رو روشن میکنی؟
با خیال آسوده چشمی گفتم وبه طرف آشپزخونه راه افتادم
صداش رو میشنیدم که به آرومی داشت با خاله صحبت میکرد
_راستش خاله خودت که بهتر میدونی
بعد از اینکه بچهم از دستم رفت داداشام باهام سرسنگین شدند وقتی بعدا برای رفتن به شهرشون موافقت نکردم بیشتر از قبل دلخور شدند...
لیلا هم دلش برام تنگ شده بود که اومده وگرنه داداشام هیچ خبری از اتفاقات این چندروزه ندارن...
احساس کردم دوباره دارم حالت تهوع پیدا میکنم
با خیال اینکه با باز کردن پنجره آشپزخونه حالم بهتر میشه دست دراز کردم و دستگیره رو چرخوندم...
اما با بوی نامطبوعی که همراه نسیم به طرفم وزیده شد دلم زیرو رو شد سریع خودم رو به سینک ظرفشویی رسوندم...
صدای عوق زدنم خاله رو به آشپزخونه کشوند...
_چی شدی مادر؟
کمی آب به صورتم پاشیدم و بیحال سر بلند کردم
نمیدونم چمه... فکر کنم با...
خدای من دوباره داشتم سوتی میدادم...
در دل فحشی نثار حواس پرتم کردم
خاک بر سرت نهال... تو خودت رو لیلا جا زدی اون دختر مجرده...
اونوقت الان میخواستی بگی باردارم...
اخرش یا سر خودت رو به باد میدی یا آبرو برا لیلای واقعی نمیذاری...
خداروشکر سریع یادم اومد وگرنه سوتی بدی داده بودم...
بیبی که نگران نگاهم میکرد چشم به دهنم دوخته بود و منتظر شنیدن ادامهی حرفم بود
پس سریع تو ذهنم مرور کردم چی باید بگم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_بادمجون... دیشب بادمجون خوردم فکر کنم به معدهم نساخته...
_ای بابا...
یکم برای خودت چایی زنجبیل درست کن بخور برا معدهت خوبه...
چشمی گفتم و خیلی فرز پارچ پر از آب رو از روی کابینت برداشتم تا داخل سماور بریزم...
خداروشکر زود قانع شد و دوباره پیش منصوره برگشت...
سینک رو اب کشیدم
اما همچنان بوی خیلی بدی از سمت پنجره به داخل میومد...
پنجره رو بستم...
بعد از اینکه چای آماده شد... سه تا چای خوشرنگ ریختم و مقابل منصوره و مهمون خوش سرزبونش گذاشتم...
نگاهم به ساعت دیواری افتاد...
نیم ساعت مونده تا اذان ظهر...
چه زود ظهر شد... چقدر زیاد خوابیدم...
در هال رو باز کردم و به گوشهی حیاط و همون نقطه ای که پشت پنجرهی آشپزخونه بود راه افتادم...
هرلحظه بود نامطبوع بیشتر میشد...
اما چیزی پیدا نکردم
کمی اطراف وسایلی که اونجا بود رو وارسی کردم
جعبهی میوه رو که کنار زدم با دیدن لاشهی گربهای که خون روی جسدش خشک شده و معلوم نبود کِی مرده و چند روزه که اونجا افتاده هین بلندی کشیدم...
از ترس پا به فرار گذاشتم
نفهمیدم چطور خودم رو به دو به خونه رسوندم...
خاله صغری و منصوره متعجب از این حرکت من نگاهم میکردند
منصوره هولزده پرسید
_چی شده نهال چرا ترسیدی؟ یهو یادش اومد اسم خودم رو به زبون آورده
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_
نگاهی به خاله انداخت اما گویا حواسش کاملا به رفتار منه چون هیچ واکنشی نسبت به اسمی که منصوره به زبون آورده نشون نداد...
نفس نفس زنان با لکنت گفتم
_گر..به...گربه رو کشتن...
تا خواستم در مورد چیزی که دیدم بیشتر
حرف بزنم یاد چاقوی دسته بلندی افتادم که در قفسهی سینهی اون لاشه فرو رفته بود
یهو یاد یه چیزی افتادم
اون اوایل که خونوادهی نیما هم به تهران اومده بودند
یه بار سینا عصبی وارد خونه شد و مدام به یکی فحشهای رکیک میداد...
وقتی فیروزخان بهش هشدار داد که مراعات حضور من رو بکنه عصبی شروع کرد به گفتن چیزی...
گفت جایی که دستور داده بودی رفتم...
بعد از نیمساعت که کارم تموم شد و سمت ماشین رفتم دیدم لاشهی غرق به خونه یه گربه ای که مرده رو روی کاپوت انداختن...
به وضوح ترس و عصبانیت رو باهم در چهرهی فیروز میشد دید
رو به خاله که سوال منصوره رو تکرار کرد جواب دادم هیچی... یه گربه جلوی پام پرید ترسیدم...
هردو با شنیدن این حرفم به هم نگاه کردند و بهم خندیدند..
از گربه ترسیدی مادر؟
نمیتونستم روی پام بمونم...
با گفتن کلمهی ببخشید خودم روخلاص کرده به اتاق خواب پناه بردم
در رو آروم بسته و پشت بهش روی زمین نشستم..
یادمه اونروز فیروز بعد از شنیدن اون اتفاق از زبون پسر کوچکش رو به نیما گفت
_چنگیز شکار؟
نیما نگاه از سینا گرفت وبه پدرش داد
_نمیدونم
این بار فیروز فریاد زد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_یعنی چی که نمیدونی؟ پس آدمات دارن چه غلطی میکنن؟
نیما که از طرز حرف زدن باباش پیش من معذب شده بود کمی توی جاش جابجا شد و
لب زد
_ اصلا از کجا معلوم که کار اون باشه؟
فیروز عصبیتر رو کرد به سینا
_دقیق بگو ببینم چی دیدی؟
سینا با همون عصبانیت اما لحنی تمسخرآمیز همراه با فحش رکیکی گفت
چه میدونم ... گربه بود دیگه....
یه چاقوی دسته بلندم زده بودن رو سینهش
فیروز عصبی سر نیما داد زد
_بفرما... فردا اون سه تا لندهورو میفرستی پیش خودم... باید یه گوشمالی اساسی بدمشون...
پس اونهمه پول یامُفت ازم میگیرن بابت چی؟
نمیفهمیدم چی دارن میگن ولی کاملا از حرفاشون میشد فهمید که گربهی غرق به خون و چاقوی دسته بلندی که تو بدنش جامونده اعلام یه نشونه بود براشون...
تا چند وقت هرسه تایی عصبی بودند و هربار هم نیما رو بابت غفلت سر موضوعی شماطت میکردند
وحالا اینجا خونهی مادربزرگ همون صحنه دوباره تکرار شده بود...
ترس بدتری به جونم افتاد...
باید کمی فکر کنم...
اما اونقدر ترسیدم که نمیدونم باید چکار کنم
سریع سرپا ایستادم
در حالی که به پشت سر برمیگشتم در رو باز کرده و از اتاق خارج شدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
بی اهمیت به نگاه پرسشگر تنها آدمای خونه
به طرف در هال رفتم
آروم پرده رو کنار زدم و از همونجا
با ترس گوشه به گوشهی حیاط رو از نظر گذروندم
یه دور هم روی دیوارهای حیاط رو دید زدم
با خودم زمزمه کردم
این گربه کشته شده...
یکی آورده و اون گوشهی حیاط انداخته ...
احساس میکنم از ترس بدنم داره میلرزه...
به فکر فرو رفتم
آخه در طول مدت این چندروزی که مادربزرگ خونه نبود جز من و منصوره کسی توی خونه نبوده...
اگرم کسی وارد شده خودم در رو براش باز کردم..
هر کسی هم که پا تو این خونه گذاشته از جلوی چشم خودم رد شده ...
یهو چیزی به یادم اومد...
همون روزی که مادربزرگ رو به بیمارستان بردند درست چند دقیقه قبل از اینکه حالش بد بشه وقتی یکی در خونه رو زده بود و مادربزرگ بازش کرده بود گفت
مامور برقه...
خوب یادمه مادربزرگ وارد خونه که شد
بدون اینکه دوباره به حیاط بره
از دم در هال به مامور برق گفت پسرم کارت تموم شد در رو پشت سرت ببند...
لابد اون آقا در رو نبسته
اما خوب اونی که به دنبال فرصتی برای رسیدن به اهدافش بوده چطور میدونسته ممکنه اونروز مامور برق بیاد خونه و درم باز بذاره...
وای... نکنه دستشون تو یه کاسه بوده؟
بهرحال الان برام مثل روز روشنه که دشمنانی که فیروز درموردشون حرف میزد جای من رو پیدا کردند...
جسد اون گربه وچاقوی فرورفته در بدنش هم یه نشونه بوده...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨