زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_35 شاگرد جوانش می گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تکانی می دهم و چشمانم را می بند
#قبلهعشق
#قسمت_36
کنم. زیپش را باز می کنم و تلفنم رابیرون می آورم. شوکه از دیدن نام میم
پناهی دستمال را از روی پیشانی ام بر میدارم و به هوا پرت می کنم. گلویم
را گرچه می سوزد، صاف می کنم و جواب میدهم: سلام استاد!
به به سلام محیا خانوم! چطوری؟
-خوبم! " البته دروغ گفتم! یک دروغ شاخ دار!
خوبه! خداروشکر که خوبی! همین مهمه!
-شما خوبید؟
من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!
به سختی می خندم. باورم نمی شود خودش با من تماس گرفته! سعی می کنم
باصدای آرام صحبت کنم تا از گرفتگی صدایم باخبر نشود. با حالتی نرم می پرسد:
از کلاس ها خسته شدی دیگه نمیای؟! یا از استادش؟
-این چه حرفیه!
دو جلسه غیبت خوردی سر کلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
-راستش...
راستش؟
-دوروزه تب کردم!
مکث می کند و اینبار جدی می پرسد:
دروغ گفتی؟
-ببخشید!
دختر خوبا دروغ نمیگن که! رفتی دکتر؟!
-نه!
برو دکتر! باشه؟
دردلم قند آب می شود.
-چشم!
دوس دارم سر کالس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟!
دهانم را از جواب مشابه پر می کنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید:
ناهارحاضره! بیارم؟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_36 کنم. زیپش را باز می کنم و تلفنم رابیرون می آورم. شوکه از دیدن نام میم پناهی دس
#قبلهعشق
#قسمت_37
با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه!
محمدمهدی تکرار می کند: می بینمت درسته؟
-بله حتما!
از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی؟!
چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلی عادی یک دفعه می گویم: امم...راستی استاد!
میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم کجاها رو درس دادید!
زیر چشمی مادرم را زیر نگاهم می گیرم. جمله ام جواب سوالش را می دهد.
لبخند گرمی میزند و از اتاق بیرون می رود.
محمدمهدی- خیلی خوبه که اینقد پیگیری! ولی الان باید حواست به خودت باشه!
-اونو که گفتم چشم!
بی بلا دختر!
-لطف کردید زنگ زدید، خیلی خوشحال شدم!
منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پی در پی مثل سطلهای آب سرد روی سرم خالی می شد. لب می گزم و
جواب
میدهم: بازم لطف دارید!
مزاحم استراحتت نمی شم! برو بخواب. عصری دکتر یادت نره. چهارشنبه...
جمله اش را کامل می کنم: می بینمتون!
آفرین! فعلا خداحافظ!
تلفن را قطع می کنم و برای پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. خدافظ!حس می کنم
خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالی برقصم! اما حیف تمام
بدنم درد می کند! نمی فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و
حس پدرانه، خودم را درگیر کردم! شاید باورش سخت باشد. من همانی هستم که
از مهمانی رستمی بیرون زدم تا به یک مرد غریبه نزدیک نشوم... اما توجهی
نکردم که همیشه می گویند: "یکبار جستی ملخک!"
دوروز خودم را با آب میوه های طبیعی خفه کردم تا کمی بهتر شوم و به مدرسه
بروم. مادرم مخالفت می کرد و می گفت تا حسابی خوب نشدی نباید بری. بدنم
ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران می کرد. هوای اصفهان رو به سردی می
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر سر که پیمانِ بلا دارد بیاید
هر کس هوای کربلا دارد بیاید
کلیپی زیبا
با صدای آسمانی
🌷شهید سیدمرتضی آوینی🌷
و با نوای حاج حاج صادق آهنگران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای یک جوان ۲۵ ساله!
گفتاری از شهید حسن باقری
درباره ولایت فقیه
🌺 سوابق یک جوان ۲۵ ساله:
فرماندهی قرارگاه نصر
قرارگاه کربلا
محور دارخوین
شرکت در عملیاتهای:
فتحالمبین، بیتالمقدس
رمضان، عملیات ثامنالائمه
طریقالقدس
راستی ما چندسالمونه؟
تو سابقه مون چی نوشتن؟
#شهید_باقری
#روایت_فتح
#ولایت_فقیه
#امام_خامنه_ای
هدایت شده از "بیداری مــردم "
🔴چطور کودکان را با امام زمان(عج) آشنا کنیم؟
👆نگذارید شخصیتی باورناپذیر یا ترسناک از امام زمان(عج) در ذهن کودک شکل بگیرد
#تبیان
#تربیت_مهدوی
شهدا گاهی نگاهی
میدونم آدم خوبی نبودم .
فقط میتونم بگم شرمنده ام 😭😭😭😭
شهید هادی کجایی 😔😔
داداش محمد تور جی زاده چند روزیست نتونستم بیام مزارت آرام شوم
شهید کاظمی 😔😔😔
دلم یک بغل گلزار شهدا میخواد ولی اجازه نمی دند به خاطر بیماری
اینجا اومدم کنار چندین خاطرات از رفقا خاطرات از حاج قاسم
خاطرات شهید صیاد شیراز ی
شهدا گاهی نگاهی
شرمنده ام
دارم خفه میشم
دلتنگ یک مزار شهید گمنام
دلتنگ مزار شهدای که چند وقت هست نرفتم
اینجا هستم اینجا با شرمندگی 😢😢😭😭😔😔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مداحی شهید #علی_امرایی در روز ولادت سه ساله حضرت رقیه در حرم باصفای ایشان
ای به فدای حرم باصفات رقیه جان🍃🌺🍃
☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
📹 بشارت بزرگی که سردار سلیمانی به حاج مهدی سلحشور داد:
به شما اطمینان میدهم روزهایی را پیشرو خواهیم داشت که شهدا به حال آن حسرت میخورند...
☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید 🎥
نوبت امتحان کرونا
آیات قرآن کریم در رابطه با........
اگر از این کلیپ لذت بردید برای ظهور و سلامتی حضرت حجت ابن الحسن عسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف و سلامتی همه شیعیان آنحضرت صلواتی ختم کنید
☘☘☘
همہ جورآمدنے رفتن دارد...
اِلا شهادتــ
شهادت تنهاآمدنِ بدون بازگشت
است،شهید ڪِ شدے مےمانے
یعنے خدا نگهت میدارد
تـا اَبـد ...
#بیاد_محسن_حججی
☘☘☘
گم شـــده ام ...
لابلاے رنگ هاے دنیــــــا ...
بین خاطـره هامان ...
به دنبال رنگ ِشـــــهادت میگردم 🌷
🎈🎉🎊🎈🎉🎊🎈
هـࢪ جـآ سـڂـݩ اَز ڒقـَیـِّـہ جـآטּ مـۍآیـډ
صـۅٺ صلـݪۅاټ عَـړۺیـاݩ مـےآیـډ
ډࢪ مَجـݪسِ ایـݩ سـہ سـآݪـہ مَـݩ مُعـٺقـډم
عطـڒ خُۅۺِ صـآحِٻ الزمــآݩ مـےآید🕊🌱
#ولادتــ حَضـࢪټ ړقـَیـِّہ{؏}
ٻـڒ تـمـآمـۍـݦـُحـِـٻيــݩ ايـــۺـآטּ
ݦـٻاࢪڪ ٻآډ♥️🎉
🎈🎊🎉🌹💐🎉🎊🎈
•| #امام_خامنه_اۍ[
اگرشهـ❥ــداے
مـدافع حـرم نبودنـد
هیـچ اثرۍالان از
#حرمــ_اهلبیت(ع)نبود.
☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_9 _بردنم پیش یک نفر و شروع کرد به پرسیدن... از ڪجا هستے!؟ ایران! براے چ
♥️|• #لبیڪیازینب (س)
♂ #فرار_از_زندان_داعش
🔻 #قسمت_۱۰
_چهل روز گذشت...
روزے یک وعده غذا به من مےدادند! یک شب حدود ساعت ۹ آمدند داخل اتاق تعجب کردم ، چون معمولاً شبها نمےآمدند!
ابوحسن بود با یک نفر از جبهة الشام و چند نفر دیگر ڪه صورت هایشان را بسته بودند...
گفتند: میخواهند من را ببرند و بڪشند!
آمدند دستبندم را باز ڪردند و بردند پایین...
چشم هایم باز بود!
جلوے در چهار تویوتا پارک بود!
پشت هر ڪدام یک دوشڪا بسته بودند...
تعداد زیادے آدم از جیش الحُر آمده بود!
در ازاے پاڪت پول به ابو حسن من به آنها فروخته شده بودم...
آنها من را به مقرشان بردند!
_مقر آنها جاے تاریڪے بود!
فریاد زدند بیایید یک بچه شیعه را گرفته ایم...
هر ڪسے مےآمد یک شڪم سیـر من را مےزد!
آنجا علاوه بر من سه تا از بچه هاے سورے هم ڪه در شیخ مسڪین اسیر شده بودند حضور داشتند...
آن سه نفر ڪه خودشان از جیش السوری بودند شروع ڪردند به «بشار اسد» توهین ڪردند!
مےگفتند: بشار اسد قاتل مسلمین است!
به خاطر همین فحاشے ها و این که سنے بودند تڪفیرےها با آنها ڪاری نداشتند...
آن سه نفر با من صحبت مےڪردند تا اطلاعات ام را به جیش الحُر بدهند!
فرداے آن روز دستهایم را با سیم بستند و دوباره با ماشین به همان منوال آمدند دنبالم...
این بار به گروه العمری فروخته شده بودم!
از وسط راه چشمهایم را بستند...
یک ساعتے رفتیم تا رسیدیم داخل یک پارڪینگ!
آنجا چشمهایم را باز ڪردند و خواباندنم روے زمین...
مقدارے آب به من دادند و چاقو را درآوردند و گذاشتند روے گردنم !
با خودم گفتم: «اینها قصد ڪشتن مرا ندارند ، چون پاے پول در میان است ، باز هم من را خواهند فروخت!»
درست حدس زده بودم...
آنها تنها مےخواستند آزارم بدهند!
بردنم داخل یک اتاق...
بیست دقیقه بعد یک جرثقیل آمد و من را با آن بردند!
بردند جایے ڪه دوباره ابوحسن آمد! او از من پرسید: «عماد اشلونک!؟»
یعنی عماد چطوری!؟
اذیتت نکردند؟
گفتم: اذیتم بڪنند یا نه براے شما فرقے مےڪند!؟
همه شان از گروههاے خودتان هستند!
و با خنده گفتم: همه شان آدمهاے خوبے بودند...
عماد تورا تبادل مےڪنیم و پیش پدر و مادرت برمیگردے!
آنها در راه چند بار ماشین عوض ڪردند و باز هر گروهے ڪه پول بیشترے مےداد ، براے چند روزے من را به او مےفروختند!
جالب اینڪه حضور ابوحسن هنگام فروختن من الزامے بود...
_پنجمین بار به دست جبهة النُصره فروخته شدم!
گروهے ڪه از همه شقے تر بود و آنچه فڪرش را نمیڪردم برایم اتفاق افتاد...
آن شب چهار تا بچه آمدند حدود شانزده ساله!
این چهار بچه
ڪاری ڪردند ڪه تا صبح دیگر دستم را ڪامل از زندگے شسته بودم...
هر ڪارے را ڪه فڪر ڪنید با من ڪردند!
گوش هایم را با انبردست مےڪشیدند و آنقدر من را زدند ڪه خسته شده بودند...
به آنها گفتم: «یک تیر بزنید و راحتم ڪنید»
صبح فرمانده آنها آمد و پرسید:
از ایران هستے!؟
بله!
براے چه اینجا آمدے و ما سنے ها را میڪشے!؟
_چشم هایم را بستند و بردنم بیرون...
یک لحظه از زیر چفیه متوجه شدم ڪه دارند من را سمت پله مےبرند!
پایم را ڪه درست گذاشتم فهمیدند چشمانم میبیند...
دو نفرے ڪه ڪنارم بودند ڪنار رفتند و پشت سرے با لگد پرتم ڪرد روے پله ها!
سرم دوباره شڪست...
بلندم ڪردند و سوار ماشین دیگرے شدم!
گفتند: «سرت را بگیر پایین ، حق ندارے جایے را ببینے»
گویا من را برده بودن جایے شبیه آگاهے!
_وقتے رسیدم آنجا زنجیر آوردند و دست و پایم را بستند...
شش ماه هم آنجا ماندم!
این شش ماه روزهاے سختے بر من گذشت...
مثلاً اندازه ے دو لیوان غذا برایم مےآورند ، نگهبان دستهایم را از جلو باز ڪرد و از پشت بست...
مےگفت:غذایت را بخور!!!
همین که دولا مےشدم غذایم را با دهان بردارم ، آنهم غذاے بسیار داغ ، با لگد به صورتم مےزد و من دوباره برمےگشتم عقب!
مےگفت: «والک،دوباره بخور»
تا ۳ بار این ڪار را انجام مےداد بعد با لوله کتکم مےزد!
آخر با چه بدبختے غذا را میخوردم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌❌#اینخبرشایعهبودوصحتنداره❌❌❌
داماد وزیر کارو امور اجتماعی آقای هادی رضوی خواننده مداحی اباصالح التماس دعا و اختلاسگر بانک فرهنگیان 😔
روایت از حضرت علی علیه السلام که در دوره آخرالزمان شیعیان ما غربال میشن
خدایا به حرمت امام زمان مارو ثابت قدم نگه دار