eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
779 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _عمه ما دیرمونه... فوری به داداش که این حرفو زد نگاه کردم. _داداش متوجه اشاره‌هایی که به عمه کردی شدم یا بهم میگین چه بلایی سر مامانم اومده یا خودمم میام کلافه نفسش رو بیرون داد _چه فرقی می کنه برای تو نتونستم جلوی گریه‌م رو بگیرم _همه‌تون نامردین... هیچ وقت منو آدم حساب نمی‌کنید... مدام میخواین یه چیزی رو از من مخفی کنین. اون از فوت بابا که چند روز با من تو خونه‌ی بی‌بی بودی اما یه کلام نگفتی بابا فوت شده، بعد هم که برگشتم اینجا هرروز یه موضوع جدید رو کشف می‌کردم... از اینکه هر دفعه یه چیزی رو ازم پنهان می‌کنید و من مثل غریبه‌ها بینتون هستم لذت می‌برید؟ عمه با دلخوری دستش رو به کتفم زد _دستت درد نکنه نهال خانم... فکر نمی‌کردم اینقدر گربه کوره باشی. این بیچاره ها همه‌ی توانشون رو گذاشتن که تو اذیت نشی اونوقت اینه دستمزدشون؟ اون قبلیارم که الان داری می‌کوبی تو سرشون دلیلش رو خودت بهتر از همه می‌دونی و لازم نیست من یا کسی بهت بگه، اما برای اینکه کمی خجالت بکشی و دیگه اینقدر نمک نشناس نباشی بهت می‌گم... _عمه‌جان ولش کن این حرفارو ... شاید واقعا اشتباه از ما بوده و نیاز به اینهمه مراعات کردن نبوده. نگاهش رو به من دوخت _حال مامان خوب نیست. اومدن تو به اونجا فایده‌ای نداره فقط براش دعا کن پاهام سست شد و برای اینکه به زمین نیفتم دست دراز کردم تا از دیوار بچسبم که نسرین و نیلوفر جلو اومدند و کمکم کردند تا بنشینم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اشکای روی گونه‌م رو پاک کردم _پس یعنی الان بیهوشه و توی کماست؟ نسرین سری به تایید تکون داد و گریه سر داد. نیلوفر هم که انگار مجوزی برای گریه پیدا کرده صدای ناله‌ش بلند شد هرسه تو بغل هم کمی گریه کردیم با صدای مهربدن و بغض‌آلود عمه از آغوش هم جدا شدیم _بسه دخترا‌... فعلا که هیچی معلوم نیست. با گریه هم کاری درست نمیشه فقط دعا... تنها چیزی که مامانتون نیاز داره دعا کردنه... الانم داره دیرتون می‌شه پاشید برید بیمارستان. ان‌شاالله به خبرای خوب هم برمی‌گردید... بیست روز از دنیا اومدن بچه‌گذشته و هنوز مامانم به هوش نیومده حسابی حالم گرفته‌ست اما وقتی داداش گفت فردا وقت ملاقات گرفته که با نیما دیدار کنم یکم از اون حال بدم کم شد. صبح زود داداش به دنبالم اومد تصمیم داشتم پوریا رو هم با خودم ببرم اما نسرین و عمه متقاعدم کردند که بردن بچه‌ی بیست روزه به زندان اصلا کار درستی نیست. با دیدن نیما تازه یادم اومد که این روزا چقدر جاش خالی بوده... اما به لطف محبتهای خونواده‌م حتی یه بار هم جای خالیش رو احساس نکردم _چرا داری گریه می‌کنی؟ _دست خودم نیست... نیما جات خیلی خالیه... کاش بودی... نمیدونی پسرمون چقدر ماهه _پس چرا نیاوردیش؟ _خیلی کوچولو و ضعیفه اگه دیده بودیش این سوالو ازم نمیپرسیدی 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حالا حالش چطوره خوبه؟ _خوبه خداروشکر... اما خیلی زیادی ساکت و بی‌حاله خیلی نگرانش بودم یه بار با نریمان بردمش دکتر متخصص اطفال بعد از معاینه گفت مشکلی نداره سری تکون داد می‌دونم از اینکه اسم داداشمو آوردم حالش گرفته شد. حقم داره... بجای خودش داداشم به منو بچش داره رسیدگی می‌کنه. اما کم لطفیه که حتی یه تشکر خشک و خالی هم ازش نمیکنه. _ دلم برات تنگ شده بود... کاش زود به زود بتونم بیام به دیدنت _آره تونستی بیا حالا بچه شبیه کی هست ؟ _پوریا خیلی شبیه داداشمه، همه که اینجوری می‌گن... طرز نگاهش باعث شد حرفم رو ادامه ندم. کاش اینطوری نمی‌گفتم اون زیادی به نریمان حساسه و الانم که توی زندانه، بهتره کمی هواش رو داشته باشم. متاسف سرش رو تکون داد _نریمان، نریمان باید درستش کنم، برای همین با لبخند لب زدم _یکمم شبیه تویه. و یکم به صدام هیجان اضافه کردم چشم و ابروش که خیلی شبیه خودته... _جالبه... چشم و ابروش شبیه منه ولی همون اولش می‌گی شبیه دایی جانشه... عجب اشتباهی کردم... اصلا کاش این دروغ آخری رو نمی‌گفتم... الان نیما رو دنده‌ی لج افتاده و هرچی من بخوام درستش کنم بدتر میشه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سوالی که مدتهاست ذهنم رو درگیر خودش کرده و نریمان هم تاکید زیادی روش داشت رو می‌خواستم امروز ازش بپرسم اما فکر نکنم الان وقتش باشه _چی می‌خوای بگی؟ متعجب نگاهش کردم سوالش باعث شد کمی هول بشم _چی؟ من؟ کلافه سرش رو بالا و پایین کرد _از وقتی اومدی حواسم بهته، از همون اول انگار می‌خواستی یه چیزی بهم بگی لبخند کمرنگی زدم باید یه کاری کنم... اون فهمیده می‌خواستم حرف مهمی بزنم، اگه ازش بپرسم می‌دونم که عصبی‌تر میشه و می‌گه تو این شرایط وقت گیر آوردی؟ و مطمئنم بهم سرکوفت می‌زنه و می‌گه، چی شد پول داداشت تمون شد و دیگه نمی‌تونه ساپورتتون کنه؟ زندان اونو نسبت به قبل لجبازتر و بی‌منطق‌تر و صدالبته بی‌غیرت‌تر و خودخواه‌تر کرده، به جای اینکه به فکر شرایط من و بچه‌ش باشه ، تنها چیزی که براش مهمه اینه که چون من شرایط خوبی ندارم بقیه هم باید بخاطر من در ماتم باشند و هیچ راحتی رو برای خودشون نخوان. _کلافه‌م کردی حرف بزن دیگه... فکر میکردم وقتی باهم روبرو بشیم ازم میخواد که من از شیرینیهای پسرمون براش بگم یا خودم از سر ذوق و اشتیاق نتونم به غیر از مسائل پسرم چیز دیگه‌ای بگم و ساعت‌ها صحبتمون پیرامون پوریاست. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما گفتن یک کلمه‌ اونم بدون فکر همه‌ چی رو بهم زد کاش زبونم لال شده بود و نمی‌گفتم شبیه نریمانه، مستاصل نگاهش کردم _در مورد اون زمین و باغی که به نامم زدی سوال داشتم، و اون... اجازه نداد ادامه بدم _ اتفافا خیلی وقته منتظرم پیگیر اونا بشی، اینکه منو به خاطر خودم می.خواستی همه‌ش کشک بود، و اون حرفایی که پول حرام یک ریالشم نباید بیاد تو زندگی خواهرمم همه‌ش ادعا بود میدونم حرفم رو نه باور می‌کنه و نه قبول اما برای دفاع از خودم و داداشم لازمه که یه چیزی بگم _ببین نیما... من فعلا خونه‌ی مامانمم و احتیاجی به پول ندارم،‌داداشم همه‌ی هزینه‌هام رو می‌پردازه... من نباید بدونم اسناد خونه و ملک و ماشینی که قبلا به نامم کردی چی شده؟ وقتی اسناد پیدا بشه در مورد بقیه‌ی مسایل باهم حرف می‌زنیم _بله درسته، الان فقط خود اسناد مهمه اینکه از کجا و چطور اومده فعلا مهم نیست. دلم میخواد بلند و هرچه زودتر اون مکان رو ترک کنم اما نیما همسرمه. درسته بیشتر وقتا روی اعصابمه و با رفتارش زیاد بهم توهین می‌کنه، اما نمی‌دونم چه جاذبه‌ای نسبت بهش دارم که اجازه نمی‌ده باهاش قهر کنم و برم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی دیگه موندم اما نه جوابی بهم میده و نه چیزی میگه، زمان داره می‌گذره و الانه که وقت ملاقاتمون تموم شه ولی همش بیخودی به هدر رفت و حتی نتونستیم یه کلمه‌ی درست و حسابی با هم بزنیم قشنگ معلومه هر دو منتظر فرا رسیدن لحظه‌ی پایان ملاقات هستیم... اما وقتی یادم میفته که قراره داداشم جواب نیما رو ازم بپرسه اعصابم بهم می ریزه نه روم می‌شه بهش بگم نیماخان ناراحت شد و جوابم رو نداد و نه می‌تونم دروغ بگم چون احتمال داره دفعه بعدی خودش این سوالو از نیما بپرسه، و اونوقته که آبروم پیشش بره و بهم بگه برای آدم خودخواهی مثل نیما داری خودت رو به آب و آتیش می‌زنی؟ ولی نیما دروغ هم نمی‌گفتا... خب اونام جزو دارایی پدرش محسوب می‌شدند معلوم نیست تو قمار از کسی بردند یا درامد حاصل از رِباییه که درامدزایی می‌کردند حروم حرومه، چه به اسم من باشه و چه به اسم نیما و پدرش. نگاهی به ساعت مچیم کردم هنوز ده دقیقه فرصت داریم یهو نیما به حرف اومد _اون خونه و زمین و باغ و هرچیزی که من یا بابا به نامت کرده بودیم همه‌ش توی دادگاه به صاحبینش پس داده شد. الان نه من و نه تو هیچ چیزی از خودمون نداریم. شنیدن این حرف دلم رو بدجوری سوزوند _واقعا که... تو دارایی دیگران رو تصاحب می‌کردی و بعد هم همونارو سرمایه‌ی کارت می‌کردی اگه اون وسطا چیزی رو دلت می‌خواست بذل و بخشش کنی می‌دادیش به من؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حرفم تلخ بود اما گفتنش لازم بود همینطور که سرش پایین بود از بالای چشم نگاهم کرد این طرز نگاه از روی شرم نیست ادم خودپسندی مثل نیما و خونواده‌ش تنها چیزی که بلد نیستند خجالت کشیدن از خطاهای خودشونه، همیشه پرمدعا هستند و هیچوقت بابت اشتباهاتشون شرمنده‌ی هیچکس حتی خدا هم نمی‌شن دلم خوش بود از اینکه وقتی اونا به من هدیه داده شده شاید گناهش برای نیما و پدرش باشه و فروش اونها و استفاده از پولش برای من حرام نباشه... که اونهام به باد فنا رفت بالاخره ساعت دیدارمون به پایان رسید خیلی سرد باهام خداحافظی کرد اما من نتونستم طاقت بیارم و با گفتن چند جمله‌ی عاشقانه تلاش کردم احساساتم رو بروز بدم اما نگاه سر و خشکش باعث شد قطرات اشکی که پشت پلکم سنگینی می‌کرد روی گونه‌م بغلطه. از وقتی مقابل هم نشستیم متوجه شدم که گاهی دستاش می‌ره روی پهلوش اونقدر اخم داشت که جرات نمی‌کردم چیزی بپرسم اما همه‌ی جراتم رو جمع کردم _نیما پهلوت درد می‌کنه که مدام دستت روش می‌رفت؟ نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت _خودت به تنهایی کشف کردی؟ دوساعته جلوت نشستم حتی یه بارم متوجه حالم نشدی و از جلوی چشمام دور شد دیگه نتونستم جلوی هق‌هقم رو بگیرم... من چقدر بدبختم اون دوسالی که نیما کنارم بود و می‌تونستم از محبت و حمایتش بهره از خونوادم‌ دور بودم و حالا هم که پیش خونواده‌ی خودمم و حمایت برادرم رو دارم از نیما دورم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چرا نمی‌تونم همه‌شون رو باهم داشته باشم؟ نیما چش بود؟ دل درد داشت یا کمر درد؟ نیما آدم هو‌چی گریه، کمترین درد اون رو به زانو در میاره... یادمه همون چند روز اولی که تازه از خونوادم قهر کردم و با نیما به تهران رفتیم چنان از درد به خودش می‌پیچید که اورژانس خبر کردیم و وقتی از بیمارستان برگست بهم گفت که اپاندیسش عود کرده و چقدر من رو بابتش ترسوند تا چند وقت پیگیر این موضوع بودم و مدام اصرار می‌کردم تا آپاندیسش دوباره مشکل ساز نشده بره دکتر اما می‌گفت فعلا خوب شدم، اما چند روز بعد خیلی اتفاقی نسخه‌ی داروهاش و دیدم وقتی متوجه شدم اون شب جز مسکن و قرص برای دلپیچه داروی دیگه‌ای براش تجویز نشده فهمیدم در طول اون ایام گولم زده و داروهایی که نشونم داده همه‌ش تقویتی بودند اون در واقع تمارض میکرد و بیمار نبود. از اون شب پی به این مطلب بردم که آدم فوق العاده کم ظرفیتیه که اصلا طاقت یه ذره درد رو هم نداره با یه دل‌پیچه پای اورژانس و بیمارستان رو وسط کشید الان هم با خیال اینکه اون طاقت درد رو نداره پس یه درد ساده‌ست و حتما چیز مهمی نیست دلم رو خوش کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با داداش به خونه برگشتم... قبل از دیدن نیما پر انرژی بودم و فکر می‌کردم با دیدنش حالم بهتر از اون هم می‌شه اما برعکس شده، بی رمق و بی انگیزه دادم به خونه برمی‌گردم و تنها دلخوشی که انگیزه‌ی از دست رفته‌م رو بهم برمی‌گردونه خاطر پسرکوچولومه... واقعا برای ادم مهمه که بچه ش شبیه کی شده؟ منم از فرشته و سینا و حتی پدرشوهرِ کَلّاشم متنفرم اما اگه بچه‌م شبیهشون میشد باید ناراحت می‌شدم؟ این خودخواهی نیمارو می‌رسونه... و بابتش ناراحتم... همه‌ی وجودم پسرم رو می‌طلبه،،، خیلی سخت دلتنگش شدم خداروشکر پوریا تا قبل از به زندان رفتن نیما دنیا نیومده بود وگرنه دوری از این کوچولوی دوستداشتنی و دلبر خیلی براش سخت می‌شد و قطعا بابتش خیلی دلتنگی می‌کرد و آسیب می‌دید... توی راه نریمان جواب سوالی که باید از نیما میپرسیدم رو جویا شد وقتی جواب اون رو شنید گفت _دروغ می‌گه... همه‌ی اونایی که توی پرونده ثبت شده بود و به صاحبینش یا دولت مسترد شد هیچ کدومشون به نام تو نبود... توی فکر رفتم... _یعنی اونایی که به نام من شده رو نمیتونند پس بگیرن؟ _شما برات مهمه؟ الان این مهمه که آیا واقعا ملک و املاک و ماشینی به نام تو از اون مال حرام به نام هست یا نه؟ هرچی هست باید به صاحبینش پس بدی. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) شونه‌ای بالا دادم واقعا گیج شدم. به خونه که رسیدیم با دیدن نیلوفر و پسرم که توی بغلش مشغول شیر خوردن بود نفس راحتی کشیدم. نسرین که دختر کوچولوی نیلوفر توی بغلش گریه می‌کرد جلو اومد _بابا بیاین بچه‌هاتونو بگیرید پدر منو در آوردن نوبتی هم می‌کنن... یا ساجده خانم ایشون بغل میخواد یا آقا پوریای تو... جلوی نیلوفر نشستم _دستت درد نکنه بدش به من دختر خودتو آروم کن _والا دیگه دختر اون و پسر تو نداره الان یه ماهه یا ساجده داره شیر تورو می‌خوره یا پوریا شیر خاله‌شو اون که الان ساکته بیا اینو از من بگیر نیلوفر فورا پوریا رو بهم داد و بلند شد تا ساجده رو از نسرین بگیره اونم جیغ می‌کشید و خودش رو به نسرین می‌چسبوند _وای خدای من... بفرما طفلکیا ماماناشونو گم کردند همه به حرفای نسرین که پی در پی و غرولندکنان میگفت خندیدیم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چه خبرته نسرین خونه رو روی سرت گذاشتی؟ نسرین به طرف داداش که لبخند زنان نگاهش می‌کرد رفت و بچه رو به زور بهش داد _بخدا دارم روانی می‌شم از طرفی سردرد دارم از طرفی اینا مدام گریه می‌کنند. نیلوفر شرمنده جلوش ایستاد _ببخش آجی اصلا حواسم به سردردات نبود _می‌گم چرا این دختر نیمساعته داره اداهای نهالو در میاره ؟ نگو سردرد گرفتی صورتش رو جلوتر بود و ماچش کرد _آره سرگیجه‌هم گرفتم نمی‌دونم چرا گاهی اوقات سردردام همراه سرگیجه‌ست... با صدای نریمان نگاهش کردم _فکر کنم این بچه کارخرابی هم کرده، ببین چه بویی راه انداخته و این بار نیلوفر با غر‌غر به طرفش چرخید تا بچه رو ازش بگیره _وای... دختر قشنگم... نکنه مریض شدی؟ تازه همین پنج دقیقه پیش پوشکت رو عوض کرده بودم که _عه عه عه... ببین چه گندی به لباسام زده نیلوفر بچه رو گرفت و به طرف که حموم می‌رفت نسرین رو هم صدا کرد _یه لحظه حوله‌ی اینو بیار طفلکی داداش به رفتن هردوشون نگاه کرد لباسش با کارخرابی دختر کوچولوی نیلوفر حسابی گند خورده‌ بود و نمی‌دونست باید چکار کنه ... مبهوت سرجاش خشکش زده و نمی‌دونه چکار باید بکنه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پوریا رو که روی زمین گذاشتم صدای گریه‌ش بلند شد اما بی توجه به اون جلوی داداش ایستادم و کمکش کردم پیرهنش رو در بیاره زیر پوش و شلوارش هم رنگی و خیس شده بود تا نیلوفر بچه‌ش رو بشوره و حموم تخلیه بشه داداش هم کمی معطل شد و این معطلی و بوی بدی که تنش گرفته بود دیگه زیادی داشت کلافه‌ش ‌می‌کرد به نیلوفر که داشت در حموم رو می‌بست نگاه کرد _نبندش... به منم گند زده باید حموم برم... یه زنگم به زینب بزنید تا برام حوله و لباس بیاره. در حموم رو که می‌بست لحظه‌ای ایستاد یه خبر خوش براتون داشتم اما با این بلایی که سرم آوردید بی خیال گفتنش شدم و فورا در رو بست همه به هم نگاه کردیم _خبر خوشش چی می‌تونه باشه؟ _حتما مامان به هوش اومده _نه بابا ... اگه اینطور بود که توی ماشین بهم می‌گفت _پس چی؟ _سر کارمون گذاشت بابا _تا یادم نرفته به زینب زنگ بزنم حوله و لباساش رو بیاره اون میتونه به حرف بیاردش 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨