#معرفی_شهید
برادر شهیـــ🌹ـدم
وقتی
#نگـاه تـو
به مـن دوختـه شده، نباید
دست از پا خطا کنـم🌱
تـو
هم شهیدی
هم #شـاهـدی👁
و هم سنگ صبور بی قراری های من...
#شهید_بابک_نوری_هریس
برسد بدست👆کسانیکه
عکس #شهدا را می بینند
و یا ادای شهدایی بودن را دارند اما درست برعکس #شهدا عمل میکنند
به تک تک استخوانهای #شهید
تفحص شده بدهکاریم😔😢
تکرار_میکنم
ما به اینها بدهکاریم...بدهکار
پس بیایید کاری نکنیم که باعث
شرمندگی و خجالت امام زمان
و شهدا بشیم
حواسمان را جمع کنیم و مراقب
اعمال و رفتارمان باشیم .
☘☘☘
❣نامت شروع فصـ🍂ــل
☆•★هر #عاشقانه ی توست
❣حتی اگر نباشی 👤
☆•★باران بهانه ی #توست
❣در #خواب های تلخم
☆•★کابوس را شکستـ⚡️ـم
❣آنجا چه جای کابوس⁉️
☆•★این آشیانه ی #توست
❣دلتنگ💔 می نویسم
☆•★یک صفحه از دلم را
❣حتی اگر #نباشی
☆•★این خانه خانه ی توست....😔
#شهید_بابک_نوری_هریس
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
#مدافعان_عشق🌱
*نیستی😭 و حالا مردم شهر شبیه تو لباس👔میپوشند... خیابان ها🛣عطر تو را به خود گرفته اند🥀...
غم انگیز نیست؟💔
اینکه من پشت یک شهر🛣 بایستم و تو را صدا بزنم🗣
داداش بابک؟؟👱♂
همه برگردند و به من🙍♀ خیره شوند و هیچکدام تو👱♂ نباشی💔...*
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امشبمون داداش محمد هست✋
#به_جایِ_رَختِ_دامادی....❓
شهید محمد رضا فخیمی هریس🌹
تاریخ تولد: ۵ / ۱۰ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: شهرستان هریس/ تبریز
محل شهادت: حلب / سوریه
🌹شهيد محمدرضا فخيمي، دلير مرد ۲۴ ساله از اهالي شهرستان هريس و ساكن تبريز بود
💫که باوجود قبولی در آزمون پزشکی میتوانست پزشک شود اما دفاع از حرم حضرت زینب (س) را به پزشک شدن ترجیح داد💫
از زبان مادرش↓🌺
هنگام خداحافظي با برادر كوچكش حرف هایی درگوشش زد كه بعدها فهميدم به برادرش سپرده بود كه من ديگر باز نخواهم گشت، مراقب پدر و مادرمان باش، اين رفتن برگشتي نخواهد داشت...🕊
💫او شب ها دعای عهد و زیارت عاشورا را ترک نمیکرد و حتی همرزم هایش میگویند او هرشب در سوریه این کارها را انجام میداد..💫
🔹هوای حلب سرد بود که محمدرضا در این هوا، مشغول راز و نیاز با خدا بود و صبح نیز با این حال بدون صبحانه عملیات را آغاز کرد که موشک هدایت شده، سمت تانکش شلیک کرد🖤 او به شدت مجروح🖤 و پس از ۲ روز ماندن در کما در سن ۲۴ سالگی🖤 به فیض شهادت نائل شد🕊🕋
به حجله می روم شـادان🎊
ولی زخمی به سر دارم🖤
به جایِ رَختِ دامــادی💐
لبــاسِ خـون به تن دارم . . .🖤
شهید محمد رضا فخیمی هریس
شادی روحش صلوات💙🌹
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
#ثواب_نشر_مطالب_هدیه_به_امام_زمان_عج_و_شهدا
دعای هفتم صحیفه سجادیه - کربلایی محمد گلچین.mp3
6.29M
#بشنوید
🎙صوت دعای هفتم صحیفه سجادیه
( دعای سفارش شده رهبر انقلاب جهت دفع بلا)
#بانوای:کربلایی محمد گلچین
#دستهای_خالی_ام_را_بنگر
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#الدعا_رفع_البلا
#صوت_دعای_هفتم
🌹
دعایی که رهبر عزیزم فرمودن بخونید برای رفع بلای کرونا
#شهیدآوینی:
نمــازِ #عشــق دو رکعت است،
رکعتِ اول در دنیــا
رکعتِ دوم در جنتِ لقاءالله
وضوی آن صحیح نیست
مگــر با #خـــون ..
#لحظات_عاشقانه
#التماس_دعای_شهادت
☘☘☘
az shohada ja mondam - Karbalaie Habibollah Abdollahi.mp3
5.99M
از شهدا جا موندم مادر برام دعا کن
منم مثل حسینت شهید کربلا کن
😭😭☘☘☘
80.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگی زیباتقدیم به مدافعان حرم عمه جان حضرت زینب.س.😭😭.
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
☘☘☘
🌹🌹🌹
لطفـا با قلبۍ شکسته وارد شوید💔
اینجا تعمیرگاهِ دل هایِ خستهـ است..✌
زمین خورده اے؟😔
قدم بگذار به وادی شهداء
شهدا دست گیرت میشوند...
اینجا یک جایِ دنج برای هوایی شدن دل هاے خسته از شهر پر از ازدحام استــــــ...💔
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
◻️🌼◻️
کاش روزی برسد، که به هم مژده دهیم
یوسف فاطمه آمد دیدی؟!
◻️من سلامش کردم
◻️پاسخم داد امام
پاسخش طوری بود
با خودم زمزمه کردم که امام
می شناسد مگر این بی سر و بی سامان را؟!
◻️و شنیدم فرمود:
تو همانی که #فرج می خواندی
سلام تنها پادشاه زمین ✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت #حاج_قاسم_سلیمانی از عڪس العمل شهید مهدی باکری نسبت به شهادت بردارش #حمید در جبهه.
#عملیاتخیبر
#جزیرهمجنون
#سرداربینشان
#عاشورایی
#جاویدالاثر
#شهیدحمیدباکری
#سلامبرسردارانبینشانجزیرهمجنون
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_38 رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی
#قبلهعشق
#قسمت_39
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا
بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی
شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می
زنم و به پشت سر نگاه می کنم.
بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم
می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر
ترسیدی؟!
من.. فک...فکر کردم که...
ببخشید! نمی خواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای!
نه آخه...آخه...شما...
تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت!
طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو
گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما نمی توانم
لبخند بزنم!
برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت!
چیزی نشده که!
نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می
دوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده.
هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم
اینجا بود!
آها!
خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
گرسنه ات نیست؟
یکم!
تا برسیم حسابی گرسنت میشه!
نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب
مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_39 که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می ش
#قبلهعشق
#قسمت_40
استاده! همین!
سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را
پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو
می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!
میخندد
مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه.
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و
شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا
ناهار می خوریم؟!
نیشش راباز می کند
خونه ی من!
برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!"
پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم
بخورم!
حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن!
یه ناهاره!
بعدشم راحت می تونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه
خونه!
می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟!
نه دیگه شرمنده... یکم حاضریه! و بلند می خندد.
جلو می رود و در را برایم باز می کند. همانطور که به طرف راه پله میرویم،
بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما!
ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج
می کند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟!
از سوالم جا می خورد و من من می کند
رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada