eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
783 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برادر شهیـــ🌹ـدم وقتی تـو به مـن دوختـه شده، نباید دست از پا خطا کنـم🌱 تـو هم شهیدی هم 👁 و هم سنگ صبور بی قراری های من...
برسد بدست👆کسانیکه عکس را می بینند و یا ادای شهدایی بودن را دارند اما درست برعکس عمل میکنند به تک تک استخوانهای تفحص شده بدهکاریم😔😢 تکرار_میکنم ما به اینها بدهکاریم...بدهکار پس بیایید کاری نکنیم که باعث شرمندگی و خجالت امام زمان و شهدا بشیم حواسمان را جمع کنیم و مراقب اعمال و رفتارمان باشیم . ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣نامت شروع فصـ🍂ــل ☆•★هر ی توست ❣حتی اگر نباشی 👤 ☆•★باران بهانه ی ❣در های تلخم ☆•★کابوس را شکستـ⚡️ـم ❣آنجا چه جای کابوس⁉️ ☆•★این آشیانه ی ❣دلتنگ💔 می نویسم ☆•★یک صفحه از دلم را ❣حتی اگر ☆•★این خانه خانه ی توست....😔 🌙 🌹🍃🌹🍃
🌱 *نیستی😭 و حالا مردم شهر شبیه تو لباس👔میپوشند... خیابان ها🛣عطر تو را به خود گرفته اند🥀... غم انگیز نیست؟💔 اینکه من پشت یک شهر🛣 بایستم و تو را صدا بزنم🗣 داداش بابک؟؟👱‍♂ همه برگردند و به من🙍‍♀ خیره شوند و هیچکدام تو👱‍♂ نباشی💔...*
سلام دوستان مهمون امشبمون داداش محمد هست✋ ....❓ شهید محمد رضا فخیمی هریس🌹 تاریخ تولد: ۵ / ۱۰ / ۱۳۷۰ تاریخ شهادت: ۲۸ / ۹ / ۱۳۹۴ محل تولد: شهرستان هریس/ تبریز محل شهادت: حلب / سوریه 🌹شهيد محمدرضا فخيمي، دلير مرد ۲۴ ساله از اهالي شهرستان هريس و ساكن تبريز بود 💫که باوجود قبولی در آزمون پزشکی میتوانست پزشک شود اما دفاع از حرم حضرت زینب (س) را به پزشک شدن ترجیح داد💫 از زبان مادرش↓🌺 هنگام خداحافظي با برادر كوچكش حرف هایی درگوشش زد كه بعدها فهميدم به برادرش سپرده بود كه من ديگر باز نخواهم گشت، مراقب پدر و مادرمان باش، اين رفتن برگشتي نخواهد داشت...🕊 💫او شب ها دعای عهد و زیارت عاشورا را ترک نمیکرد و حتی همرزم هایش میگویند او هرشب در سوریه این کارها را انجام میداد..💫 🔹هوای حلب سرد بود که محمدرضا در این هوا، مشغول راز و نیاز با خدا بود و صبح نیز با این حال بدون صبحانه عملیات را آغاز کرد که موشک هدایت شده، سمت تانکش شلیک کرد🖤 او به شدت مجروح🖤 و پس از ۲ روز ماندن در کما در سن ۲۴ سالگی🖤 به فیض شهادت نائل شد🕊🕋 به حجله می روم شـادان🎊 ولی زخمی به سر دارم🖤 به جایِ رَختِ دامــادی💐 لبــاسِ خـون به تن دارم . . .🖤 شهید محمد رضا فخیمی هریس شادی روحش صلوات💙🌹 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای هفتم صحیفه سجادیه - کربلایی محمد گلچین.mp3
6.29M
🎙صوت دعای هفتم صحیفه سجادیه ( دعای سفارش شده رهبر انقلاب جهت دفع بلا) :کربلایی محمد گلچین 🌹 دعایی که رهبر عزیزم فرمودن بخونید برای رفع بلای کرونا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: نمــازِ دو رکعت است، رکعتِ اول در دنیــا رکعتِ دوم در جنتِ لقاءالله وضوی آن صحیح نیست مگــر با .. ☘☘☘
az shohada ja mondam - Karbalaie Habibollah Abdollahi.mp3
5.99M
از شهدا جا موندم مادر برام دعا کن منم مثل حسینت شهید کربلا کن 😭😭☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
80.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگی زیباتقدیم به مدافعان حرم عمه جان حضرت زینب.س.😭😭. شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘
🕊 شهدا را یاد کنید با یک صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘☘☘
🌹🌹🌹 لطفـا با قلبۍ شکسته وارد شوید💔 اینجا تعمیرگاهِ دل هایِ خستهـ است..✌ زمین خورده اے؟😔 قدم بگذار به وادی شهداء شهدا دست گیرت میشوند... اینجا یک جایِ دنج برای هوایی شدن دل هاے خسته از شهر پر از ازدحام استــــــ...💔 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
برخیز دلا ڪہ دل بہ دلدار دهیم جان را بہ جمال آن خریدار دهیم این جان و دل و دیدہ پیِ دیدنِ اوست جان و دل و دیدہ را بہ دیدار دهیم. ☘☘☘
◻️🌼◻️ کاش روزی برسد، که به هم مژده دهیم یوسف فاطمه آمد دیدی؟! ◻️من سلامش کردم ◻️پاسخم داد امام پاسخش طوری بود با خودم زمزمه کردم که امام‌ می شناسد مگر این بی سر و بی سامان را؟! ◻️و شنیدم فرمود: تو همانی که می خواندی سلام تنها پادشاه زمین ✋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_38 رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه می کنم. بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟! من.. فک...فکر کردم که... ببخشید! نمی خواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای! نه آخه...آخه...شما... تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت! طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما نمی توانم لبخند بزنم! برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت! چیزی نشده که! نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می دوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده. هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟! دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم اینجا بود! آها! خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟! گرسنه ات نیست؟ یکم! تا برسیم حسابی گرسنت میشه! نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_39 که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می ش
استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟! میخندد مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟! گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه. کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو! شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا ناهار می خوریم؟! نیشش راباز می کند خونه ی من! برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!" پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم بخورم! حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن! یه ناهاره! بعدشم راحت می تونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه خونه! می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟! نه دیگه شرمنده... یکم حاضریه! و بلند می خندد. جلو می رود و در را برایم باز می کند. همانطور که به طرف راه پله میرویم، بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما! ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج می کند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟! از سوالم جا می خورد و من من می کند رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada