eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
781 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_41 لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز می کند و داخلش می روی
به طرفم برمی گردد و می گوید: دیگه معذرت خواهی نکن! -من فقط... فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه... حالا که شدی! مهم نیس! چون خودشم مهم نبود! جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی می ایستد. کلید را در قفل میندازد و در را باز می کند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم دارم در دنیایی دیگر سیر می کند، حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود کمی مکث می کنم. نفس عمیق می کشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم. با دو دلی کتونی هایم را در می آورم و در جا کفشی سفید و کوچک کنار در می گذارم. پذیرایی نه چندان بزرگ که مستقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی ساده اما شیک. کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ می گذارم و به دنبالش می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم! به خونه ام خوش اومدی. شانه بالا میندازم به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده نه! اشکالی نداره! . با سراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم و پشتم را به در اتاق خواب می کنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه ! منتظر می مونم! یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید. چقدر خوش لباس است! اوباهمه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکس که مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد. پناهی- چقدر سخته از هفت صبح سرپا باشی! و بعد به مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی؟! جلو می روم و مقابلش می نشینم. تلفن را بر می دارد و می پرسد: غذا چی می خوری؟! ملایم لبخند می زنم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
برخیز دلا ڪہ دل بہ دلدار دهیم جان را بہ جمال آن خریدار دهیم این جان و دل و دیدہ پیِ دیدنِ اوست جان و دل و دیدہ را بہ دیدار دهیم. ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
◻️🌼◻️ کاش روزی برسد، که به هم مژده دهیم یوسف فاطمه آمد دیدی؟! ◻️من سلامش کردم ◻️پاسخم داد امام پاسخش طوری بود با خودم زمزمه کردم که امام‌ می شناسد مگر این بی سر و بی سامان را؟! ◻️و شنیدم فرمود: تو همانی که می خواندی سلام تنها پادشاه زمین ✋ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
AUD-20190320-WA0054.mp3
13.21M
موسیقی 🔆 قرار معنوی شبانه 🌸تجلی_ظهور ✍روایـت اسـت کـه : هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند... چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند 👈پس این توفیق را از خود دریغ مکن 🔔 محفل انس ورفاقت باشهدا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌷شهید مهدی دباغ🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۴۹/۶/۵ محل ولادت: قوچان،خراسان‌رضوی تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۱/۲۳ محل شهادت: حلبچه فرازی از وصیتنامه: ما باید قدر نعمت ولایت فقیه را بدانیم، به شفاعت شهدا امیدوار نباشید، شهید با کسی قوم و خویشی ندارد، اگر راه شهدا که همان راه اسلام است را ادامه دادید از ما هستید و گرنه خیر؛ من از جانب خودم و دوستانم می گویم: از یکایک شما بازخواست می‌کنیم که با خون ما چه کردید، آیا در مقابل کفر، منکرات و فساد فاسدان ایستادید یا گذشتید و گفتید به ما چه؟ اگر بی‌تفاوت بودید منتظر غضب ما باشید، اگر اشکی دارید، بر مظلومیت خاندان اهل بیت (ع) و سالار شهیدان بریزید. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
_48858 - hamed zamani.mp3
10.97M
موسیقی حامدزمانی👆 درباره ی شهید همت... 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
.... 🌷قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند، موفق نشدند. می‌گفت: «می‌توانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم». 🌷آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می‌زد: «یابن‌الحسن (عج)، مهدی جان کجا می‌روی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». 🌷در حال گریه به راه افتاد و ٢٠ متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچه‌ها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلس‌مان عنایت نمودند.». 📚 راوى: رزمنده جلال فلاحتی، ماهنامه سبز سرخ 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
چقدر دلمان برایت تنگ شده سردار😢 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
نخونید ضرر کردید.. بیاد یک مرد بی ادعا .. 🌴🌴🌴🌷🌴🌴🌴🌹🌴🌴 راز یک معامله ی شیرین بدون منت :"لباس شستن عوض تعمیر ماشین" تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت: اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت: اخوی ماشین مادرست شد؟ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟ گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟ حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن راوی:اقای رضا رمضانی 🌹🌹کتاب خداحافظ سردار 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
از دل خاک فکه يافتند که در جيب لباسش برگه ای📜 بود: ✍«بسمه تعالی» جنگ بالاگرفته است. مجالی برای هيچ نيست. تا هنوز چند قطره خونی❣ در بدن دارم، از امام پنجم می‌نويسم: ⇜به تو می‌کنند، تو مکن. ⇜تو را تکذيب می‌کنند، آرام باش. ⇜تو را می‌ستايند، فريب مخور❌ ⇜تو را نکوهش می‌کنند، شکوه مکن. ⇜مردم شهر از تو بد می‌گويند، اندوهگين مشو. ⇜همه مردم تو رانيک می‌خوانند، مسرور مباش ↫آنگاه از خواهی بود ديگر نايی در بدن ندارم یازهرا....♥️ 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
آیٺ‌الله‌جـاودان‌مےفرمـودند:↓ °•اگہ‌ڪسےدرجنگ بشہ‌یڪبارشهـیدشده اماڪسےاگہ باهواےِنفـس‌خودش‌بجنگہ هرروز میشہ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
|• مولای من ! من را برای نعمت های جاودانہ اش نمی‌خواهم ...! بلڪه ... بهـــشت من اســت. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
١٦_سالگى_تیر_خلاص_خورد ! 🌷والفجر مقدماتی تعدادی منافق به عنوان بیسیم‌چی در گردان و لشکر‌ها حضور داشتند و همین ها حمله را به عراقیها اطلاع داده بودند. در این عملیات موانع و سیم‌ خاردار‌ها و میدان مین های عظیمی مقابل رزمندگان وجود داشت. در کنار اینها با این مشکل هم مواجه بودیم که عملیات لو رفته است. 🌷گردان ما گردان حنظله از لشکر حضرت رسول جزو گردانهای خط‌ شکن بود. عملیات که شروع شد تا جایی که در توانمان بود جلو رفتیم ولی صبح پاتک شد و در محاصره گیر افتادیم. برای این عملیات، شهیدان زیادی دادیم. بیشتر رزمندگان شهید شدند. من هم جزو آخرین نفرات بودم که ابتدا مجروح و سپس اسیر شدم. 🌷وقتی دیدند، توان راه رفتن ندارم یک افسر عراقی به سربازی دستور داد تیرِ خلاصى بزند و هنگامی که با سرباز چشم در چشم شدم او متوجه سن و سال کم من شد. دلش نیامد شلیک کند و با قنداق اسلحه به سرم زد. در آخر افسر عراقی خودش کلت کشید و شلیک کرد که گلوله از پشت سر به فکم خورد. فکم از جای در آمد، بیهوش شدم و بی جان روی زمین افتادم. موقعی که گلوله شلیک شد من یک لحظه سرم را برگرداندم و همین باعث شد گلوله به فکم بخورد. وگرنه به مغزم خورده بود. 🌷از زمان به هوش آمدن صحنه‌ های عجیب و غریبی دیدم. دیدم یکی از این سوسمارهای بزرگ صحرایی پیکر رزمنده‌ای که به شدت مجروح و برخی اجزای بدنش متلاشی شده است را می‌خورد. آن روز رزمنده‌ای از بچه ‌های محله سرآسیاب مرا روی کولش گذاشت و از میدان مین عبور داد. می‌ گفت: اشهدت را بخوان. 🌷هنگام حرکت کاتیوشاهای دشمن از کنارمان رد می‌شد. صورتم به طرف پشت این عزیز بود که ناگهان دیدم دل و روده‌اش از پشت سر بیرون ریخت. گلوله کاتیوشا دو زمانه است و زمانی که به هدف می‌ خورد عمل می‌ کند. خورده بود به شکمش و منفجر شده بود و بدنش را تکه تکه کرده بود. 🌷در میدان مین افتادم و فرمانده گروهانمان را دیدم که کاسه سرش پریده و مغزش بیرون افتاده است. سعی می‌ کردم خودم را از مهلکه نجات دهم. میدان مین عرضش ۲۰ متر بود. ولی وقتی می‌ خواستی از همین ۲۰ متر رد شوی، ممکن بود جان سالم به در نبری. اتفاقاتی که باعث شهادت بسیاری از رزمندگان شد. 🌷خودم را کشان کشان به رزمندگان رساندم و دوباره بیهوش شدم. چشم که باز کردم خود را در بیمارستان صحرایی دزفول دیدم. بعد از آن با هواپیما به بیمارستان ژاندارمری آمدم و چند ماه تحت درمان بودم. 🌷کمی که حالم بهتر شد گفتم دوباره می‌ خواهم بروم. دهانم سیم كِشى شده بود. با اصرار زیاد دوباره به جبهه رفتم و این بار در منطقه جفیر شیمیایی شدم. بعد از عملیات خیبر و از پادگان حمیدیه به این منطقه اعزام شدیم. هوا بسیار گرم و منطقه خاکی بود. رزمندگان برای فرار از گرما چاله‌ هایی می‌ کندند و در آن می‌نشستند. ۴۰۰، ۵۰۰ نفر از شدت گرما چاله می‌ کندند و هر کدام در چاله می‌ نشستند تا خنک شوند. متأسفانه همین کار باعث شد خاک شیمیایی بر بدن و چشم‌ ها اثر بگذارد که من هم مستثنی نبودم. راوى: رزمنده جانباز سيد هادى مزينانى 🕊🌷🌷🌷🌷🕊 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سجده آخر یک شهید 🌷🌷🌷 اولین اعزام ما به جبهه سال 61 بود. حمیدرضا بعد از این اعزام مدتی در تهران بود و قبل از عملیات خیبر خود را به اردوگاه لشگر ۲۷ گردان کمیل، تو چادرهای روبروی پادگان دوکوهه رسوند، در همان شب اول ورودش هر چی از قافله جا مونده بود و مدتی که از بچه های جبهه عقب افتاده بود، تو یه فرصت کوتاه جبران کرد، بعد از نماز جماعت و شام که بچه ها قصد داشتند استراحت کنند، از پشت چادر صدای حمیدرضا بلند بود که ای خدا: غلط کردم، نفهمیدم، اومدم جبران کنم ..... اومدم بیرون دیدم رفته تو قبری که بچه ها کنده بودند برای مناجات نیمه شب و سر به خاک گذاشته و بدون اینکه متوجه دور و برش باشه داره فریاد می‌زنه آی خدا ... غلط کردم، خیلی به حالش غبطه خوردم اونشب ... ولی بیشتر از اون لحظه حسرت سجده‌ی آخرش تا الان به دلمون مونده. شب عملیات خیبر در منطقه‌ی طلائیه، کار عملیات سخت شده بود، عدنان خیرالله فرماندهی زرهی دشمن را به عهده داشت و تیربارهای تانک‌های دشمن بچه ها رو در پشت خاکریز دوجداره متوقف کرده بود در همین گیر و دار حمیدرضا که تو سنگر کنار ما بود سر به سجده گذاشته بود و با زبان ساده با خدا حرف می‌زد، بعد از لحظاتی نگاه کردم دیدم هنوز تو سجده است به نفر کناریش (علی کاشی) گفتم: حمیدم وقت پیدا کرده، تو این درگیری چه سجده طولانی رفته؟ دیدم علی داره اشک می ریزه، گفت بعد اون سجده ش، سرش رو بلند کرد تیربار تانک مستقیم زد تو پیشونیش رو خاک به حالت سجده افتاد، دیگه این سجده ادامه داره، پا نمیشه ... بعد این‌همه سال هنوز حسرت اون لحظه‌ی عاشقانه‌ی حمیدرضا به دلم مونده، مخصوصاً شب‌های جمعه.🌷🌷🌷 🕊🌷🌷🌷🌷🕊🌷 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خلوتیِ درون حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌷سال ١٣٦٦ وارد جهاد سازندگى شدم. بهمن ماه همان سال از طريـق جهاد به جبهه غرب اعزام شدم و در عمليات والفجـر ١٠ كـه در منطقـه غرب مريوان انجام شد، شركت كردم. حاج آقا كارنما فرمانده و آقاى فتوت مسئول ستاد بودند. 🌷مسئوليت بچه هاى پشتيبانى، باز كردن راه براى شروع عمليات بود. راه كه باز شد و نيروها به منطقه رسيدند، هواپيماهاى عراقى حمله كرده و شـروع بـه ريخـتن بمـب خوشـه اى كردند. حاج آقا كارنما مجروح شد و على ميرزاابراهيمى تركش خورد. هـر چـه اصرار كرديم او به بيمارستان نرفت و خودش بـا پـيچ گوشـتى تـركشهـا را از بدنش خارج كرد. 🌷او خودش به تنهايى، هم بيمار بود و هم پزشك و هر گاه بـه عمل جراى احساس نياز پيدا مى كرد، ابزار كارش را كه عمومـاً پـيچ گوشـتى، انبردست، چاقو و وسايلى از اين دست بودند، آماده مى كرد و در يك چـشم بـه هم زدن، تركشها را بيرون مى كشيد و روى زخمها را مى بست. 🌷على، مردى قوى و با ايمان بود. او با وجودى كه زخمى بود، حاضر نشد به عقب برگردد و در چند عمليات ديگر نيز شركت كرد تا سرانجام به شهادت رسيد. راوى: رزمنده محمد موسى پور 📚 كتاب خاكريز و خاطره 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
شهادت حکایت عاشقانه آنانی است که دانستند دنیا جای ماندن نیست... باید پرواز کرد... اصفهان ، خیابان عبدالرزاق ، سال ۱۳۶۴ ، اعزام به جبهه : مرتضی اکبری 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌷سال ١٣٦٤ به نیروهای جهاد ملحق شدم و سال بعد به جهاد اعزام شدم. با فرماندهی حاج علی کارنما به شلمچه رفتیم. من با دیگر دوستان در قسمت پمپاژ کار می کردم و دوستی داشتم به نام حمید توکلی. قبل از اعزام از جیرفت، پدر حمید به اداره آمد و گفت: کدام یک از شما قبلاً جبهه رفته؟ من که نمی دانستم او چه قصدی از این سوال دارد، گفتم: حاج آقا من! 🌷آقای توکلی دست حمید را گرفت و در دست من گذاشت و بدون هیچ حرفی از آنجا رفت. من در آن لحظه سایه مسئولیت سنگینی را بر سرم احساس کردم، اما کاری از دستم ساخته نبود. من دست حمید را گرفته و به پدر او قول داده بودم، برای همین، همیشه همراه حمید و مراقب او بودم. تا اینکه در سه راه مرگ، آن چیزی که تمام مدت از آن می ترسیدم، اتفاق افتاد. 🌷آن روز یکی از بچه ها اسلحه ای پیدا کرد و به حمید داد. آن لحظه که حمید با لبخند اسلحه را گرفت اصلاً فکر نمی کردم تا چند لحظه دیگر شاهد شهادتش باشم. حمید اسلحه را گرفت و دور تا دور دژ را به رگبار بست. او تنها برای یک لحظه سرش را بالا گرفت، اما همان یک لحظه کافی بود تا پیشانی بلندش محل اصابت گلوله دشمن شود. گلوله درست به وسط پیشانی اش اصابت کرد و حمید همان جا به معبود پیوست. 🌷بعد که همراه با دیگر دوستان برای عرض تسلیت به خانه شهید توکلی رفتم، پدرش با اولین نگاه من را شناخت. به سویم آمد و گفت: یادت هست آن روزی که من دست حمید را در دست تو گذاشتم، یادت هست، یادت هست.... با شرمندگی سرم را پایین انداختم و در حالی که اشک پهنای صورتم را پر کرده بود، زار زدم. آقای توکلی من را در آغوش کشید و به یاد حمید بر سر و رویم بوسه زد. 🕊🌷🌷🌷🌷🕊 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌸عکس یادگاری عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود، موقع اعزام، عکاس ازش خواست تا از ماشین بیاد پایین، تا با من عکس بگیره انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود... قبل جبهه هم کمتر خونه بود، راستش همیشه مسجد بود بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم... آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشه... موقع جبهه رفتنش بهش گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همرات... من سه تا از بچه هام رو، هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم افتخار میکنم، خدا ان شاءالله این هدیه ناقابل من رو قبول کنه، پسرم فدای علی اکبر امام حسین(ع)... چند سالی مفقودالاثر بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در همش می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بمونه، خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره... راوی: مادر شهید علی اکبر احمدیان 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
یا رَفیــــــــــقَـ مَن لا رَفیقَ لَہ 🌸: ‍ ‍ 💢شهیدی که تصویرش در اتاق «آقا» است💢 حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس می گوید: حضرت آقا در بین صحبت هایش فرمود: “تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.” وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش – گفت که برود و آن عکس را بیاورد. دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت: “حتما باید شما اون عکس رو ببینید.” کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود. آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که “موسسه میثاق” منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند. عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود: “شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست … الله اکبر … من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.” ناگهان یاد نکته بسیار مهمی افتادم. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و … به آقا گفتم: “آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند.” آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ “این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است.” با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود: “الله اکبر … عجب … سبحان الله … سبحان الله” “شهید هادی ثنایی‌مقدم ” ، یازدهم تیرماه ۱۳۵۱ در شهرستان لنگرود بدنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز ۲۳ دی‌ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسید اما پیکرش هیچگاه بازنگشت. همرزمان او از نحوه شهادتش بر اثر اصابت مستقیم تیر می‌گویند یادآور می‌شوند که هادی به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد. پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانس‌ها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانس‌ها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پیکر هادی نبود. تا به امروز کسی نفهمیده است بر سر پیکر شهید هادی ثنایی‌مقدم چه آمده است؟ عده‌ای می‌گویند احتمال دارد گلوله خمپاره‌ای به کنار پیکرش خورده و او را در زیر خاک پنهان کرده و همین امر باعث شده است که آمبولانس‌ها او را پیدا نکنند. سال‌ها از این ماجرا گذشت و از هادی تنها یک مزار خالی باقی ماند. در یکی از روزها مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا می‌رود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند می‌شود. ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثنایی‌مقدم به تصاویر شهدا نگاه می‌کند و به یک عکس خیره می‌شود و ناگهان فریاد می‌زند این هادی منه…. این هادی منه… خانواده‌های شهدای حاضر در گلزار شهدا دور او جمع می‌شوند. کسی نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. مادر شهید به سمت مسئول نمایشگاه می‌رود و می‌گوید این عکس را از کجا آورده‌اید؟ چه کسی این عکس را گرفته است؟ آنها نمی‌دانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست. اما مادر شهید می‌گوید: این هادی منه… من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه... 💠💠💠 😞 به یاد مظلومیت شیر مردان غیور میهنمون🌹🌹🌹 😞به یاد صبر مادری منتظر در کنار قاب عکس پسر 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید علیرضا شریفی از رو ستای برمه تپه توابع شهرستان قروه .استان کردستان ازهمان دوران جوانی عشق و علاقه ی خیلی زیادی به خدمت و رفتن به جبهه داشت به همین خاطر دو پایه رو جهشی خواند وبعد از دیپلم دواطلبانه به خدمت سربازی رفت و ترس از این داشت که مبادا جنگ تمام شود و ایشان نتواند کاری برای وطنش انجام دهد و تکلیفش را ادا کند در تاریخ 18 اسفند سال 59 اعزام شد ودر مرداد ماه سال 60 به فیض شهادت نائل امد ارسالی عضومحترم کانال
✨﷽✨ چهار ناظر حاضر بر زندگی انسان : هرلحظه و هرزمان چهار دوربین زنده در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند که قرار است روزی در قیامت تمام زندگی ما را به نمایش بگذارند ❶⇦ ناظر اول〖خــدا〗 است. ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؛ ‏آیا انسان نمیداند که خدا او را نگاه میکند؟ سوره مبارکه علق آیه ۱۴ ❷⇦ ناظر دوم〖ملائک مقرب خدا〗 هستند؛ الله تعالی میفرماید : ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتید؛ از شما حرکتی سر نمیزند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند سوره مبارکه قاف آیه ۱۸ ❸⇦ سومین ناظر 〖زمین〗 است. خداوند در قران کریم میفرماید : یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛ در آنروز زمین هرچیزی که دیده را بیان میکند. سوره مبارکه زلزال آیه ۴ ❹⇦چهارمین ناظر〖اعضاء و جوارح خود ما〗 الله سبحان میفرماید : تکَلِّمُنا أَیْدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ در آنروز دست‌ها و پاها شهادت می‌دهند که چه کاری کرده‌اند. سوره مبارکه یس آیه ۶۵ سید رضا.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام شفایافته: محمد.س اهل: اصفهان نوع بیماری: آسم بر اثر استشمام گاز شیمیایی در جنگ و عدم داشتن قدرت تکلم باید دل را بردارم و راهی شوم. زندگی چیست؟ جز امیدهای برباد رفته؟ درد و بیماری؟ عجز و التماس؟ درد که بجانت بیفتد و چون خوره گوشت و استخوانت را بجود و بخورد و خورد و خمیرت کند، تازه می‌فهمی که مرگ هم نعمتی است که باید مغتنم شمرد. مدتهاست که غم مرموزی توی دلم پنجه انداخته و سردی مایوس کننده‌اش را با همه وجود حسّ می‌کنم. می‌دانم که درمان فایده‌ای ندارد و من دیگر خوب شدنی نیستم. این واقعیتی است که تردیدی در آن نیست. باید بپذیرم، که می‌پذیرم. دکترها معتقدند که اگر به خارج اعزام شوم، شاید ثمری داشته باشد. اما من قید رفتن به خارج از کشور را برای رسیدن به این شاید احتمالی می‌زنم و دل را برداشته و راهی مشهد می‌شوم. برای رسیدن به حالی خوش تن به سفر می‌سپارم که حال خوشی ندارم و هر آن ممکن است شدت درد مرا از پای درآورد. پس این شاید، بایدی دور از ذهن و باور نیست که ممکن است این آخرین سفر من به مشهد باشد. من یک بدهی نداده به همسر و پسرم داشتم که لازم بود قبل از سفر آخرتم آن را پرداخت کنم. بدهی من قول سفرمشهدی بود که قبل از رفتنم به جبهه به آنها داده بودم. - از منطقه که برگشتم قول می‌دهم ببرمتان به مشهد. هم زیارت است، هم سیاحت. اما برگشت من از جبهه دست خودم نبود. مرا بی اذن خود آوردند. قرار بود تا پایان عملیات بعنوان بیسیم‌چی در کنار فرمانده بمانم و او را تنها نگذارم. که این کار را کردم. اما نه در جبهه، در بیمارستان. هر دو با هم شیمیایی شدیم و به شهر خودمان برگشتیم. قول و قرارمان به ماندن در خط مقدم و در کنار هم جنگیدن با دشمن تا آخرین نا بود، ولی جنگ قول و قرار نمی‌شناسد. ترکش و توپ و خمپاره که بیاید، همه امیدها و قرارها با هم از بین می‌رود. و از ما چنین شد. وقتی دشمن منطقه را بمباران شیمیایی کرد، همه گردان از هم پاشیده شدند. عملیات لغو گردید و من و فرمانده نیز باجبار به پشت جبهه منتقل شدیم. تصور من بر این بود که تا شروع دوباره عملیات، حالم بهتر خواهد شد و دوباره به منطقه بر خواهم گشت. اما نشد. مجروحیت شیمیایی سخت‌تر از مجروح شدن با ترکش و گلوله است. این بی‌کردار آدم را ذره ذره از پا در می‌آورد. چنان سرفه‌ای بجانت می‌اندازد‌ که از زندگی و ماندن در دنیا سیر می‌شوی. جراحت سینه‌سوز بمب شیمیایی هر دوی ما را شهرنشین کرد و آرزوهایمان را بر باد داد. انگار که مردیم به آن و لحظه‌ای، نه آنگونه که خود خواستیم، با زاری و درد و حرمان. درد مثل خوره به جانم افتاده بود و مرا از درون می‌کاست. گلویم از شدت سرفه ورم کرد و دیگر قادر به سخن گفتن نبودم. حتی کلامی کوتاه. روزی که دکتر آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت باید برای معالجه عازم آلمان بشوم، فهمیدم کارم دیگر تمام است. مثل پرستوی آشفته که عطش آواز دارد، میل به فریاد داشتم. از ترس عرق توی خطوط پیشانی‌ام ولو شده بود و بصورت قطره‌ای از کنار ابرویم فرو می‌چکید. مثل این بود که توی وجودم رنگ غم پاشیده باشند. بوی غصه داشتم و از نگاهم درد می‌بارید. در این حرمان درد و اندوه و ناامیدی و در این واپسین لحظات مانده از زندگی‌، با خود اندیشه کردم که بهتر است به قولم عمل کنم و ناکرده پیمان، از دنیا نروم. پس دل را برداشتم و راهی شدم. هفت روز قرارمان به ماندن بود و من نذر هفته‌نشینی شبانه در بارگاه امام بستم. در این هفت روز اجازه ندادم به همسر و پسرم ‌بد بگذرد. دوست نداشتم درد من سدی در برابر شادی آنها باشد. پس همه تلاش خود را کردم تا خاطره خوشی از آخرین سفر همراهمان در ذهن و یادشان بماند. هر ابر خیال ناخوشی که در آسمان ذهنشان می‌نشست، با لبخند پس می‌زدم و اجازه نمی‌دادم دمی گرد کدورت بر سیمایشان بماند. شبها که خسته و کوفته به هتل بر می‌گشتیم، من راهی حرم می‌شدم و تا صبح در کنار پنجره فولاد بست می‌نشستم. هربار که همسرم می‌خواست همراهم بیاید، اجازه اینکار را به او نمی‌دادم. دوست داشتم با خود و عهد و قراری که با امام برای این شب‌نشینی‌ها بسته‌ام، تنها باشم. شب هفتم که قرار من و خدا و امام به پایان می‌رسید، اتفاقی عجیب افتاد. در کنار ضریح نشسته بودم و با خود و در دلم زیارتنامه می‌خواندم. مردی آمد و کنار من نشست. نگاهش را روی سر و صورتم ریخت و دهانش را کنار گوشم آورد و آرام پرسید: زیارتنامه می‌خوانی؟ با سر چواب مثبت دادم. لحظه‌ای سکوت کرد. آنگاه نگاه پر نیازش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت: بلندتر بخوان تا من نیز بهره ببرم. با اشاره سر و دست به او فهماندم که گلویم درد و ورم دارد و صحبت کردن نمی‌توانم. انگار حرف مرا نشنید. دوباره اصرار کرد و از من خواست که صدایم را بلندتر کنم تا او هم بشنود. باز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا