eitaa logo
چایخانه حضرت
7.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
کانال چایخانه حضرت رضا ع من چای میریزم گناهم را بریزی یکجا تمام اشتباهم را بریزی... #چایخانه_حضرتی #چای_حضرتی ارسال تصاویر شما در حرم رضوی به آیدی زیر @chaykhane_hazrat خادم افتخاری شو
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ⚜حکایتهای پندآموز⚜ ✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. 🌾خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت 📚 حکایتهای معنوی   ✨‌داستان آموزنده مذهبی☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
✨﷽✨ مراقب امضاهایمان باشیم جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگس‌ها بر آن بنشینند. جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد. پس از آنکه مگس‌ها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد. قاضی گفت: مقصر مگس‌ها هستند، مامور به مگس‌ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می‌نشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه هم‌دست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم. قاضی نوشته‌ای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بی‌درنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید. ✨‌داستان آموزنده مذهبی☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
راه غلبه بر نفس، است. بعضی اولیای خدا یک همراه خود داشتند و هر کاری که می کردند می نوشتند، در آخر روز هم نشسته و حساب کارهای خود را می کردند که ما در این روز چه کردیم، چه مقدار اطاعت خداوند متعال را نمودیم، چه مقدار سرپیچی و نافرمانی کردیم. امام موسی کاظم (علیه السلام) فرمودند: از ما نیست کسی که هر روز به حساب نفس خود نرسد؛ پس اگر کار خوبی انجام داده بود خــدا را کند و از خدا بخواهد که آن کار را بیشتر و بهتر بتواند انجام دهد و اگر کار بدی انجام داده بود و توبه نماید. (بحار الأنوار، ج‏67 / 72) حضرت رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمودند: انسان مؤمن نخواهد بود، تا این که به حساب نفسش برسد؛ شدیدتر از حسابرسی شریک با شریکش و مولی با بنده اش (بحار الأنوار، ج‏67 / 72) "از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)" ✨‌داستان آموزنده مذهبی☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
✨﷽✨ ⚜حکایتهای پندآموز⚜ ✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. 🌾خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت 📚 حکایتهای معنوی   ✨‌داستان آموزنده مذهبی☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
〽️ روزی امام حسن با برادرش امام حسین علیه السلام مشغول نوشتن بودند. حسن به برادرش حسین علیه السلام گفت: خط من بهتر از خط تو است. حسین: نه، خط من بهتر است. حالا که این طور است مادرمان فاطمه علیها السلام در حق ما قضاوت کند. ✿ مادر جان! خط کدامیک از ما بهتر است؟ زهرای مرضیه برای این که هیچ کدامشان ناراحت نگردند، قضاوت را به عهده امیرالمؤمنین گذاشت و فرمود: بروید از پدرتان بپرسید. پدر جان شما بفرمایید خط کدامیک از ما بهتر است؟ ◇ علی علیه السلام احساس کرد اگر قضاوت کند یکی از آنان ناراحت خواهد شد، از این رو فرمود: عزیزانم بروید از جدتان پیامبر اکرم بپرسید. - پدر بزرگ و مهربان خط کدام یک از ما بهتر است؟ ❗️ پیامبر: من درباره شما قضاوت نمی کنم، مگر این که از جبرئیل بپرسم. جبرئیل خدمت رسول خدا رسید عرض کرد: یا رسول الله! من هم در بین ایشان قضاوت نمی کنم باید اسرافیل بین آنان قضاوت کند. اسرافیل گفت:من نیز تا از خداوند پرسش نکنم، قضاوت نخواهم کرد. اسرافیل: خدایا! خط حسن بهتر است یا خط حسین؟ خطاب آمد: قضاوت به عهده مادرشان فاطمه علیها السلام است باید بگوید خط کدام یک از آنان بهتر است. ❗️ حضرت فاطمه علیها السلام فرمود: عزیزانم دانه های این گردن بند را میان شما پراکنده می کنم هر کدام از شما بیشترین دانه ها را جمع کند خط او بهتر است. آن گاه دانه های گردن بند را پراکنده کرد، خداوند به جبرئیل دستور داد به زمین فرود آمده دانه های گردن بند را بین ایشان تقسیم کند تا هیچ کدام آن دو بزرگوار رنجیده خاطر نشود. جبرئیل نیز برای احترام و تعظیم ایشان امر خدا را بجا آورد. 📚 بحار ج۴۳ ، ص۳۰۹ 🕌🍃 . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° ‌داستان آموزنده مذهبی 📚 یاالله یاالله یا الله☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
📚داستان کوتاه هرگز نا امید نشو مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند. پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد. او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود». پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد.... مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید. با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست. سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد. سال‌ها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° ‌داستان آموزنده مذهبی☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 🎤 کربلا یا کربلا....🔪 🌪☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
خورشیدخاڪبوس حرمخانہ‌ےشماسٺ اےصاحب‌اجازه‌ےخورشیدالسلام امروزهم‌بہر رخصتتان میڪشم‌نفس اےعشق‌بےنهایت‌وجاویدالسلام ☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{﷽} 🎬 حالم برات خرابه...😢🥀 🎤 👌☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 🎤 مولانا ...🔒 🌪☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
. ای‌مالک‌ِشش‌گوشه‌ٔآفــاق‌حسیــن ای‌کشته‌‌ٔاشک‌های‌مشتاق‌حسین حسرت‌به‌ دلیم‌وکربلامی‌خواهیم ای‌ غــایت‌ِ آرزویِ عشــاق حسیــن ☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بی‌توهرلحظه‌‌مرا‌بیمِ‌فروریختن‌است... مثلِ‌شهری‌که‌به‌رویِ‌گسلِ‌زلزله‌هاست... بازمیپرسَمَت‌ازمسئله‌یِ‌دوری‌وعشق... وسکوتِ‌توجوابِ‌همه‌یِ‌مسئله‌هاست... "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" ‌ تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌ ‌التماس‌دعا☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
- پسری مانده از تبار علی 💔☀️ به ما بپیوندید 👇 ‌‌ ‌‎‌🕌 @karbalaisho 🕌 ╰┅═हई༻‌❤༺ईह═┅╯ ‎
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز گفت: پسرجان! برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد می‌کنم، اگر توانستی دُم یکی از این سه گاو ‌را بگیری، می‌توانی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان به انتظار اولین گاو ایستاد. 🐂وقتی در طویله باز شد، بزرگ‌ترین و خشمگین‌ترین گاوی که تا حالا دیده بود، بیرون دوید. مرد با خودش فکر کرد حتما گاوهای بعدی گزینه‌های بهتری خواهند بود. پس کناری دوید تا گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود. 🐃دوباره در طویله باز شد. باور نکردنی بود! در تمام عمر گاوی به این بزرگی و خشمگینی ندیده بود. گاو با سُم به زمین می‌کوبید و خُرخُر می‌کرد. جوان بار دیگر با خود فکر کرد گاو بعدی هر چیزی که باشد، از این بهتر خواهد بود، باز به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو دوم نیز از مرتع عبور کند. 🐄برای بار سوم، در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف‌ترین، کوچک‌ترین و لاغرترین گاوی بود که در عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک می‌شد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع روی گاو پرید. دستش را دراز کرد... اما اصلاً ! ✍ دوست خوبم، زندگی پر از فرصت‌های دست‌یافتنی است. فرصت های زندگی چون ابرها در گذرند و اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ، معلوم نیست که باز هم فرصتی دوباره بيابيم! پس دوستان بیائید از فرصت های زندگی مان آگاه باشیم و آن ها را دریابيم. امام علی (علیه‌السلام) فرمود: 🌼 الفُرصَة تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیر🌼 فرصت مانند ابر از افق زندگی می‌گذرد، مواقعی که فرصت‌های خیری پیش می‌آید غنیمت بشمارید و از آن‌ها استفاده کنید.[نهج البلاغة حكمت ۲۱] بهره‌گیری از بعضی فرصت‌ها ساده است و بعضی‌ها مشکل؛ اما زمانی که به آن‌ها اجازه دهیم بگذرند تا شاید فرصت‌های بهتری در آینده نصیبمان شود، این موقعیت‌ها شاید هیچ وقت دیگر پیدا نشوند. چقدر از فرصتهایی که در زندگی بدست می‌آوریم استفاده‌ی بهینه می‌کنیم؟ چقدر از فرصتهایی که بدست آورده‌ایم، استفاده کرده‌ایم؟ و چقدر از فرصتها را از دست داده‌ایم؟ آیا فرصتها همیشه فراهم هستند...؟!!! ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز گفت: پسرجان! برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد می‌کنم، اگر توانستی دُم یکی از این سه گاو ‌را بگیری، می‌توانی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان به انتظار اولین گاو ایستاد. 🐂وقتی در طویله باز شد، بزرگ‌ترین و خشمگین‌ترین گاوی که تا حالا دیده بود، بیرون دوید. مرد با خودش فکر کرد حتما گاوهای بعدی گزینه‌های بهتری خواهند بود. پس کناری دوید تا گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود. 🐃دوباره در طویله باز شد. باور نکردنی بود! در تمام عمر گاوی به این بزرگی و خشمگینی ندیده بود. گاو با سُم به زمین می‌کوبید و خُرخُر می‌کرد. جوان بار دیگر با خود فکر کرد گاو بعدی هر چیزی که باشد، از این بهتر خواهد بود، باز به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو دوم نیز از مرتع عبور کند. 🐄برای بار سوم، در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف‌ترین، کوچک‌ترین و لاغرترین گاوی بود که در عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک می‌شد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع روی گاو پرید. دستش را دراز کرد... اما اصلاً ! ✍ دوست خوبم، زندگی پر از فرصت‌های دست‌یافتنی است. فرصت های زندگی چون ابرها در گذرند و اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ، معلوم نیست که باز هم فرصتی دوباره بيابيم! پس دوستان بیائید از فرصت های زندگی مان آگاه باشیم و آن ها را دریابيم. امام علی (علیه‌السلام) فرمود: 🌼 الفُرصَة تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیر🌼 فرصت مانند ابر از افق زندگی می‌گذرد، مواقعی که فرصت‌های خیری پیش می‌آید غنیمت بشمارید و از آن‌ها استفاده کنید.[نهج البلاغة حكمت ۲۱] بهره‌گیری از بعضی فرصت‌ها ساده است و بعضی‌ها مشکل؛ اما زمانی که به آن‌ها اجازه دهیم بگذرند تا شاید فرصت‌های بهتری در آینده نصیبمان شود، این موقعیت‌ها شاید هیچ وقت دیگر پیدا نشوند. چقدر از فرصتهایی که در زندگی بدست می‌آوریم استفاده‌ی بهینه می‌کنیم؟ چقدر از فرصتهایی که بدست آورده‌ایم، استفاده کرده‌ایم؟ و چقدر از فرصتها را از دست داده‌ایم؟ آیا فرصتها همیشه فراهم هستند...؟!!! ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
🌋⭐🌋منتظر نباشید دریا آرام شود تا سفر خود را شروع کنید. روحیه یک جنگجو را داشته باشید و تا زمانی که به هدفتان نرسیده‌اید آرام نگیرید. تلاش کنید . برای موفق شدن باید ریسک پذیر بود و خطر کرد. باید از منطقه آرامش خود بیرون بیایید و موقعیت‌های جدید را تجربه کنید. آنگاه خواهید دید که منطقه آرامش شما همراه با شما رشد می‌کند. ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
در زمانی که نصرت الدوله وزیر دارایی بود، لایحه‌ای به مجلس آورد که به موجب آن، دولت ایران یکصد قلاده سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی در باره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت:این سگ‌ها شناسنامه‌دارند،پدر و مادر دارند،نژادشان معلوم است به محض آن که دزد را ببینند، او را می‌گیرند. ، پس از شنیدن توضیحات شاهزاده نصرت الدوله، دست را بر روی میز کوبید و گفت: مخالفم! وزیر دارایی گفت: آخر چرا هر چه لایحه می‌آوریم شما مخالفت می‌کنید; دلیلش چیست؟ مدرس که تبسمی بر لبانش نقش بسته بود، پاسخ داد: مخالفت من، هم دلیل دارد و هم به سود شماست. ✅ مگر نگفتید این سگ‌ها به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند، خوب، آقای وزیر دارایی! با ورود این سگ‌ها به ایران اول کسی که گرفتار آنها می‌شود خود شما هستید. پس مخالفت من به نفع شماست! ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم چند متر گام برداشتن بالا رفتن از سه پله ایستادن باز شدن در حسِ هجومی از هوایِ گرم دوباره چند قدم و نشستن روی یک صندلی دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت نور، چشمانم را اذیت میکرد چندبار پلک زدم تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد لبخند زد با همان چشمانِ مهربان خوش اومدی سارا جاان نفسی راحت کشیدم بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد بی وقفه چشم چرخاندم دانیال پس دانیال کو؟ رو به رویم زانو زدصبر کن میاد دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره لحنش عجیب بود چشمانم را ریز کردم منظورت از حرفی که زدی چیه؟خندید چقدر عجولی تو دختر کم کم همه چیزو میفهمی روی صورتم چشم چرخاند صدایش کمی نرم شد از اتفاقی که واست افتاده متاسفم چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده واقعا حیف شدسارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد و احمق لحن هر دو ترسناک بود این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن چرا گفتی با ماشین بزنن بهش اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود صوفی در موردِ حسام حرف میزد باورم نمیشد یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بوداما چرا عثمان او در این انتقام چه نقشی داشت شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود حسام او کجایِ این داستان قرار داشت گیج و مبهم پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم عثمان دست صوفی را جدا کرد هووووی چه خبرته رَم میکنی انگار یادت رفته اینجا من رئیسم محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین بعدشم خودش پرید تو خیابون منم از موقعیت استفاده کردم الانم زندست... 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌋⭐🌋منتظر نباشید دریا آرام شود تا سفر خود را شروع کنید. روحیه یک جنگجو را داشته باشید و تا زمانی که به هدفتان نرسیده‌اید آرام نگیرید. تلاش کنید . برای موفق شدن باید ریسک پذیر بود و خطر کرد. باید از منطقه آرامش خود بیرون بیایید و موقعیت‌های جدید را تجربه کنید. آنگاه خواهید دید که منطقه آرامش شما همراه با شما رشد می‌کند. ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
🌋با هر دستی در زندگی ببخشید با همان دست هم خواهید گرفت. چنانچه مثبت باشید بازتاب کائنات مثبت و چنانچه منفی باشید بازتاب کائنات نیز منفی خواهد بود... ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
🌱در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود🌱. پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!»🌱 🌱اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.🌱 🌱اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.🌱 ‌‌ 🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿
🏴 برخورد با دشمنان و کم خوابی و مشکلات ناشی از جنگ 🔴 قَالَ آيَةَ اَللهِ اَلْعُظْمَى اَلْإِمَامُ اَلرِّضَا صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ : أَنْتُمُ الْيَوْمَ أَرْخَى بَالًا مِنْكُمْ يَوْمَئِذٍ قَالُوا وَ كَيْفَ قَالَ لَوْ قَدْ خَرَجَ قَائِمُنَا ع لَمْ يَكُنْ إِلَّا الْعَلَقُ وَ الْعَرَقُ وَ النَّوْمُ عَلَى السُّرُوجِ وَ مَا لِبَاسُ الْقَائِمِ علیه السلام إِلَّا الْغَلِيظُ وَ مَا طَعَامُهُ إِلَّا الْجَشِب . ⚫️ حضرت آیت الله العظمی امام رضا صلوات الله علیه می فرمایند : شما امروز در رفاه خاطر و آرامش بيشتري از زمان ظهور آنحضرت هستيد. حاضران به حضرت عرض کردند: چطور! حضرت فرمودند : زيرا آن هنگام كه قائم ما قيام مي كند جز عرق ريختن و خون دادن (جان دادن) و بر روي زين به خواب رفتن چيز ديگري نخواهد بود. لباس او خشن و غذاي مخصوص او، غذايي ساده وکم اهمیت است. 📚کمال الدین ج2 ص652 حدیث12 📚الوافی ج2 ص466 📚حق الیقین فی معرفه اصول الدین ص290 ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
▪️امام باقر علیه‌السلام: 🔸️ اگر مردم می‌دانستند زیارت امام حسین علیه‌السلام چقدر فضیلت دارد از شوقِ (زیارت) جان می‌دادند و از حسرتِ (جا ماندن)، قالب تهی می‌کردند. 🔹️ لَوْ یَعْلَمُ النَّاسُ مَا فِی زِیَارَةِ الْحُسَیْنِ مِنَ الْفَضْلِ لَمَاتُوا شَوْقاً وَ تَقَطَّعَتْ أَنْفُسُهُمْ عَلَیْهِ حَسَرَاتٍ. 📚کامل الزیارات، ص۱۴۲. 🖤 هم حسرت کربلا و هم درد فراق... بیچاره دلم چه صبر خوبی دارد! ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
🕗 هر کس که صحنش را کند جارو یقین دارد هر جای عالم غیر از این دربار دلگیر است با یک سلام زائر آقا شوید✋ ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا