فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب
#امام_سیدعلی_خامنه_ای🌷🌷
#آیات_فتح؛ #دعای_نصر | توصیه رهبر معظم انقلاب به قرائت سوره فتح، دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و دعای توسل برای پیروزی جبهه مقاومت
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
شب خوش رفقا🥲✨
یه خورده فضای کانال آروم شد رمان فرمانده رو الان میذارم و رمان سـالی هم فردا🙃
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_297
#حامد:
چشمانم بیشتر از این گرد نمیشود! به کل از حرفم پشیمان میشوم! فورا برایش پیامی مینویسم:
ـ اصلا من غلط کردم احمد اقا بیخیال شید!
جواب پیامم را نمیدهد و دقیقه ای بعد در اتاق باز میشود! با شتاب در جایم می ایستم که احمد آقا دست به سینه به دیوار تکیه میزند:
ـ چند بار دیگه باید صدات بزنم پسر خوب؟
اب دهانم را فرو میدهم:
ـ من... من پشیمون شدم ولش کنید!
میخندد! بلند و بی پروا! گوشه لبم را میگزم که میگوید:
ـ سوغاتی اوردم برات نمیخوای بیای ببینی چیه؟
و بعد جلو می اید، دستم را میگیرد و مرا همراه خودش از اتاق بیرون میبرد!
در جمع مامان و حمیده مینشینیم. احمد اقا دست در جیبش میبرد و چیزی را بیرون میاورد. مشتش را مقابلم میگیرد و گلوله ای را کف دستم می اندازد! متعجب نگاهم بین گلوله و احمد اقا جا به میشود که میگوید:
ـ این مهمون ناخونده ای بود که از تو دستم درش اوردن!
دست باند پیچی شده اش را بالا می اورد:
ـ که به این روز افتادم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_298
#حامد:
ریز میخندم که ارام پس کله ام میزند:
ـ خجالت بکش بچه! کسی به بزرگترش میخنده؟!
با حالت نمایشی دستی پشت سرم میکشم و خنده خجلی میکنم. مامان از جا بلند میشود:
ـ چایی میخورید بریزم؟ تازه دمه.
احمد آقا فورا میگوید:
ـ نه عزیز خانوم قربون دستت بشین میخوام یه چیزی بگم!
متعجب نگاهش میکنم. مامان هم تعجب میکند و مینشیند:
ـ چیشده باز این حامد کاری کرده؟
پوکر نگاهش میکنم:
ـ عه مامان! مگه من همیشه باید یه کاری کرده باشم؟!
مامان میخندد که احمد آقا میگوید:
ـ حقیقتش این آقا پسر شما یه چیزی تو دلش هست که روش نمیشه به شما بگه! از من خواسته که باهاتون در میون بذارم!
نگاه سوالی مامان سمتم می اید که فورا سرم را پایین می اندازم و دستانم را روی صورتم میگذارم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_299
#حامد:
حمیده میگوید:
ـ داداش من خجالتی نبود! این چه موضوعیه که الان این جوری سرخ شد؟؟
احمد اقا میگوید:
ـ مثل اینکه...
دستش را دور گردنم می اندازد و کمی مرا به خودش نزدیک تر میکند:
ـ مثل اینکه دلش جایی گیر کرده!
گرمای عجیبی بدنم را فرا گرفته است! دیگر حتی دستانم را هم از روی صورتم برنمیدارم تا واکنش مامان و حمیده را ببینم و فقط متوجه سکوت حاکم بر خانه میشوم! دست احمد اقا روی دستانم قرار میگیرد:
ـ ببینمت؟؟ دیگه انقدر هم لازم نیست خجالت بکشی!
صدای سرشار از خوشحالی مامان بلند میشود:
ـ یعنی پسرم از یکی خوشش اومده؟ یعنی بالاخره قراره تو لباس دامادی ببینمش؟
حمیده با ذوق میگوید:
ـ وای خدایا شکرت دیگه داداشم هم سر و سامون میگیره!
احمد آقا دستانم را پایین می اورد اما باز هم نگاهم را به زمین دوخته ام و نمیتوانم در چشمان انها نگاه کنم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_300
#حامد:
مامان میگوید:
ـ مادرت قربونت بره! حالا این دختری که پسر من ازش خوشش اومده کیه؟!
تنها چیزی که میتوانم بگویم خدانکنه ای ارام است! احمد اقا میخندد:
ـ ولی عزیز خانوم همین چند دقیقه پیش پسرت بهم گفت پشیمون شده!
لبخند مامان و حمیده جمع میشود!
ناخودآگاه لب میزنم:
ـ نه من هول شدم اینجوری گفتم!!
احمد اقا میخندد و چشمکی حواله ام میکند.
مامان بی توجه به احمد آقا رو به من میپرسد:
ـ خب مادر شماره مادرشو بگیر زنگ بزنم باهاشون صحبت کنم!
نمیتوانم چیزی بگویم و فقط خیره نگاهش میکنم. احمد آقا میگوید:
ـ البته باید یه شخص دیگه ای رو بفرستی که باهاش حرف بزنه و شمارشو بگیره.
نمیدانم گفتنش درست است یا نه اما سرم را پایین می اندازم و میگویم:
ـ من... شماره خودشو... دا... دارم!
احمد اقا با جدیت میپرسد:
ـ و اونوقت تو برای چی شمارشو داری؟!
حمیده پیشدستی میکند و میگوید:
ـ ای بابا احمد جان اذیتش نکن! یه دفعه داداشم حالش خوبه!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_301
#حامد:
احمد آقا بدون آنکه نگاه از من بگیرم میگوید:
ـ سوال پرسیدم ازت!
تا اوضاع بدتر نشده لب باز میکنم:
ـ گفتم که... بهم زنگ زد... کمک میخواست اونشب!
مامان میگوید:
ـ حالا خیره انشاالله. هر وقت شمارشو گرفتی مادر بده خودم زنگ میزنم حرف میزنم! باشه پسرم؟
چشمی میگویم که مامان از جا بلند میشود و به اشپزخانه میرود. حمیده با شوق نگاهم میکند:
ـ حالا داداش این دختره رو کجا دیدی؟ چه شکلیه اصلا؟؟ خوشگله دیگه؟؟!
تنها جواب سوال اولش را میدهم:
ـ هم دانشگاهیمه.
دوباره میپرسد:
ـ خب چه شکلیه؟ خیلی خوشگله؟؟
نگاهم را به او میدوزم:
ـ نمیدونم...
حمیده یک تای ابرویش را بالا می اندازد:
ـ وا یعنی چی نمیدونی؟ پس چجوری ازش خوشت اومده؟!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_302
#حامد:
احمد اقا قبل از من میگوید:
ـ حمیده خانوم چه سوالایی میپرسیا!
همان موقع مامان با سینی چای از اشپزخانه بیرون می اید:
ـ حالا که پسرم میخواد دوماد بشه بیاید چای تازه دم بخورید دهنتون رو هم با خرما شیرین کنید فعلا تا بعد شیرینی هم بگیریم!
احمد اقا میخندد، از جا بلند میشود و سینی را از دست مامان میگیرد. مامان در حالی که روی مبل مینشیند خطاب به احمد آقا میگوید:
ـ خدا عمرت بده مادر.
و بعد رو به من میگوید:
ـ دورت بگردم مادر اسمش چیه؟
متعجب نگاهش میکنم:
ـ اسم کیی؟
میخندد:
ـ عروسم دیگه!
احمد آقا سینی چای را مقابل من میگیرد:
ـ چه زود هم شد عروستون!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_303
#حامد:
لیوانی برمیدارم و با صدای ارامی لب میزنم:
ـ اسمش رهاس.
...
رضا دستش را مقابل صورتم تکان میدهد:
ـ کجایی داداش؟
نگاهش میکنم:
ـ ببخشید حواسم نبود... بله؟!
میگوید:
ـ میگم که مطمئنی کار درستی کردی؟ الان بخوای تا ساعت یازده شب تو مغازه باشی، به مادرت چی میگی؟!
شانه ای بالا می اندازم:
ـ نمیدونم واقعا! ولی مجبور بودم یه کاری پیدا کنم! اینطوری دیگه حمید نمیتونه حرف مفت بزنه!
سری تکان میدهد:
ـ راستی احمد اقا برگشت؟
با حرکت سر حرفش را تایید میکنم:
ـ اره... تازه اونجا درگیر شده بودن بنده خدا تیر خورده بود!
چشمانش گرد میشود:
ـ تیر خورده؟ یا امام غریب حالش چطوره الان؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_304
#حامد:
روی نیمکت وسط حیاط مینشینم:
ـ دستش تیر خورده الان حالش خوبه خداروشکر.
رضا با خنده حالت سوالی به خود میگیرد:
ـ خب دیگه درباره چی بپرسم ازت؟!
و بعد بشکنی میزند:
ـ اهان اصل کاری مونده!
سرم را به طرفین تکان میدهم:
ـ چی؟
میخندد:
ـ خانوم عظیمی! گفتی به مادرت؟
حرفش را نفی میکنم:
ـ نه... به احمد اقا گفتم... اونم به مامان گفت!
میپرسد:
ـ خب حالا میخوای چیکار کنی؟
شانه ای بالا می اندازم و نگاهم را به اسمان میدوزم:
ـ احمد آقا گفت یه نفر سومی باید باهاش مطرح کنه و شماره خانوادشو بگیره!
دستی روی شانه ام میزند:
ـ من هستم داداش غصه نخور! میرم باهاش صحبت میکنم خوبه؟
فورا سمتش میچرخم که میگوید:
ـ داداشمی دیگه!
با حال زاری لب میزنم:
ـ بد نشه رضا؟ اصلا اگه شماره ای نده چی؟ اگه بگه...
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_305
#حامد:
دستش را مقابلم میگیرد:
ـ یواش حامد چه خبرته؟! چقد هولی تو!
قرار میشود رضا وقتی بعد از ظهر به کلاس می اید با او صحبت کند. من فقط کلاس هایم را صبح برداشته ام اما رضا چندتایی کلاس بعد از ظهر هم دارد. بعد از دانشگاه به خانه میروم و بعد از ناهار بدون اینکه کسی متوجه شود از خانه بیرون میزنم. به مغازه که میرسم بسم اللهی میگویم و وارد میشوم. پشت میز آن اقایی که دیروز مرا استخدام کرد، خانمی نشسته و مشغول کار است. گویا همان خانم ملکی است که دیروز اقای ملکی گفت برادرزاده اش است!
جلو میروم و سلام میکنم که می ایستد و جواب سلامم را میدهد:
ـ در خدمتم بفرمایید.
میگویم:
ـ وصالی هستم، دیروز اقای ملکی...
فورا میگوید:
ـ اها اها بله! عموجان بهم گفتن.
میپرسم:
ـ من از کجا باید شروع کنم؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_306
#حامد:
سر جایش مینشیند و میگوید:
ـ الان ساعت خلوتیه. بفرمایید دفترچه های راهنمای هر مبلمان رو مطالعه کنید که بتونید مشتری ها رو راهنمایی کنید.
و بعد تعداد زیادی دفترچه روی میز میگذارد!
تا غروب انجا مشغول هستم. کار مشتری ها را راه می اندازم و در این حین دستی هم به سر و گوش مغازه میکشم. برای این کار استخدام نشده ام ولی از اینکه بخواهم بیکار بنشینم اعصابم خورد میشود!
نزدیک غروب اقای ملکی به همراه مردی جوان می ایند و سری به مغازه میزنند. اقای ملکی مرد جوان را معرفی میکند:
ـ بهزاد، خواهرزادهام و همسر خانوم ملکی هستن. امشب اینجا میمونه تا کمک دستت باشه و قلق کار دستت بیاد.
لبخندی میزنم:
ـ ممنونم.
آقای ملکی میرود و بهزاد میماند. سنش خیلی بیشتر از من است اما جوان است. بهزاد با لبخند کار ها را برایم توضیح میدهد و تا شب همراهم است.
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
خب شنوای صحبت هاتون هستم توی لینک جدید چون واقعا اون لینکه ب لجن کشیده شده🥲
https://daigo.ir/secret/5781282319
#ساجده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗 نماهنگ | دعای امام زمان(عج)
🎥 قرائت دعای سلامتی امام زمان(عج) توسط حضرت آیت الله خامنهای
✏️ رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرمودهاند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم
↴#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
↴