|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_65
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
پرستار بچه رو با احتیاط توی اغو#~شم گذاشت. از شوق اشکی از چشمم چکید که ماریو با مهربونی کنارم نشست و اشکمو پاک کرد:
ـ قربون اشکات بشم من! نی نی مون هم خیلی کوچولوعه! مث خودت! عین عروسک میمونه!
خندیدم:
ـ عه به بچم نگو عروسک!
اون هم خندید و دستشو بین موهام فرو برد. بچه شروع به گریه کرد که کمی توی جام جا به جا شدم و برای اولین بار بهش شیر دادم! ماریو دستشو زیر چونش زده بود و با لبخند به من پسر کوچولو تو اغو#~شم نگاه میکرد!
لبخندی به نثار نگاه پر از محبتش زدم:
ـ اسمشو چی بذاریم ماریو؟!
چهره متفکری به خودش گرفت:
ـ اوم... خب شاید... به نظر من... دیلان!
لبخندی روی بلم نشست:
ـ دیلان... دیلان... وایی ماریو عالیه! دیلان خیلی قشنگه!... مثل اسم تو!
شیطون خندید و گونهمو اروم بو#~سید! بعد هم با احتیاط بو#~سه ای روی سر دیلان کاشت. کمی که گذشت با کمی مِن و مِن لب زد:
ـ سـالی جانم؟ یه چیزی بگم عصبی نمیشی؟
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_66
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
فـَدٰایـیٖ🕊:
مشکوک نگاهش کردم:
ـ به الیزابت مربوطه؟ چیشده باز؟
سرشو به طرفین تکون داد:
ـ نه نه اصلا به اون ربطی نداره! خب راستش... ر... رایان به من زنگ زد...
پوف کلافه ای کشیدم:
ـ میخوان بیان اینجا؟!
لبشو تر کرد:
ـ آره! جان ماریو بدخلقی نکن باشه؟ مادرت گناه داره! اونم مادره دلش میخواد دخترشو ببینه! و حالا هم نوه شو!
با دلخوری نگاهمو به زمین دوختم که دستامو بین دستاش گرفت و لب زد:
ـ به خاطر من! باشه؟! یه خورده لطافت به خرج بده!
نفس عمیقی کشیدم:
ـ خیلی خب. ولی فقط به خاطر تو!!
با قدردانی لبخندی زد و بلند شد و گفت:
ـ پس من برم از همین دور و بر یه چیزی بخرم وقتی میان زشت نباشه!
باشه ای گفتم که از اتاق بیرون رفت. نیم ساعتی گذشت ولی ماریو نیومد. پرستاری داخل اتاق اومد تا کمکم کنه. بچه رو روی تخت مخصوص گذاشت و خواست ببرتش که گفتم:
ـ بذارید بمونه! الان همسرم میاد.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_67
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
چشمی گفت و بعد از اینکه تخت بچه رو نزدیکم گذاشت از اتاب بیرون رفت. اما در بسته نشد و بلا فاصله دوباره در باز شد. فکر کردم ماریو باشه ولی نبود! رایان همراه با خانومی که مثلا مادرم بود وارد اتاق شدن!
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم که اون خانوم جلو اومد و با لبخند دستی روی سرم کشید:
ـ مامانت قربونت بشه! حالت خوبه؟ بهتری؟!
جوابی ندادم و فقط نگاه گذرایی بهش انداختم! رایان جلو اومد و بعد از اینکه نگاهی به بچه که روی تخت کنارم اروم خوابیده بود، انداخت، لب زد:
ـ خیلی خوشگله سـالی خانوم! مبارک باشه!
بدون اینکه نگاهشون کنم با لحن سردی لب زدم:
ـ ممنون.
اون خانوم، حتی دلم نمیخواد به این فکر کنم که مادرمه! اون خانوم کنارم نشستم و بچه رو اروم توی بغلش گرفت. دلم میخواستم بلند شم بچمو ازش بگیرم و بیرونش کنم! ولی حیف که به ماریو قول داده بودم وگرنه اینقدر مودبانه باهاشون رفتار نمیکردم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_68
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
اروم توی جام نشستم و دستامو سمتش دراز کردم:
ـ بده بچمو!
ناراحت نگاهم کرد:
ـ میدونم در حقت بد کردم دخترم! ولی داداشت که برات تعریف کرد ماجرا رو! من مجبور بودم! از این به بعد نبودم برات جبران میکنم! این رفتارو با من نکن.
همون موقع ماریو داخل اومد و شروع به سلام و احوالپرسی کرد. بعد کنارم نشست و مشغول صحبت با رایان شد. اروم به پهلوش زدم که سرش رو نزدیکم اورد:
ـ جانم عروسک؟!
با ابرو به بچه توی بغل اون مثلا مادرم اشاره کردم:
ـ بچمو بگیر ازش! میخوام بغل خودم باشه!
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. از جا بلند شد و در جعبه شیرینی رو باز کرد. سمت مادرم رفت و گفت:
ـ بدید بچه رو بذارم سر جاش دهنتونو شیرین کنید.
اروم بچه رو ازش گرفت و خواست اون رو روی تخت بذاره که فورا صداش زدم:
ـ ماریو بدش من!
لبخندی زد و بچه رو بغلم داد. دستمو نوازش وار روی گونش کشیدم و بهش خیره شدم. ماریو جعبه شیرینی رو اول جلوی مادرم و بعد جلوی رایان گرفت. در اخر کنارم نشست و شیرینی رو جلوی دهانم گرفت:
ـ ازینا بخور به دیلان شیر میدی اونم مزه شو بچشه!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_69
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
وقتی اسمشو به زبون اورد چشمام برق زد و کلی ذوق کردم! اروم تکه ای از شیرینی رو خوردم و بعد بوسه ای روی سر پسر کوچولوم که حالا اسمش دیلان بود، کاشتم.
کمی بعد ماریو بلند شد و رو به رایان گفت:
ـ یه لحظه میای بیرون؟ لطفا!
رایان سری تکون داد و باهم بیرون رفتن. مادرم خودشو جلو کشید و دست ازادمو میان دستاش گرفت:
ـ عزیزم، دخترم؟! خواهش میکنم منو ببخش! منم مادرم! من با تمام وجود دوستت دارم! همون قدر که تو این پسر خوشگل تو بغلتو دوست داری! به این فکر کن که اگه یه وقتی اون هم همین رفتارو باهات بکنه چه حالی میشی!
فورا لب زدم:
ـ من هیچ وقت همچین ظلمیو در حد بچم نمیکنم که بعد کارمون به این جا بکشه!
اروم اشکی از گوشه چشمش چکید:
ـ اخه قربونت بشم! وقتی دکترا ازم قطع امید کردن و گفتن هیچ جوره زنده نمیمونم، خب چیکار میکردم؟ میرفتم تو اتاق عمل و تورو تو خونه خودمون ول میکردم؟ میرفتم تو اتاقی که دکتر گفته بود به احتمال بیشتر از نود زنده ازش بیرون نمیام؟!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_70
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
حرف هاش برام تازه بود! پس چرا ماریو این ها رو بهم نگفته بود؟! یعنی اون مریض بوده و به همین خاطر منو ول کرده؟
متعجب لب زدم:
ـ شما... شما مریض بودید؟
سرشو به نشانه تایید تکون داد:
ـ آره دخترم! مریض بودم! تومور مغزی داشتم! تومورش بدخیم بود و دکترا از بهبودیم قطع امید کرده بودن!
جاخورده با صدایی اروم لب زدم:
ـ من نمیدونستم.
با انگشت شصتش دستمو نوازش کرد:
ـ حالا که میدونی. منو ببخش! خواهش میکنم!
چشمامو بستم و خواستم حرفی بزنم که ماریو و رایان داخل اومدن. رایان گفت:
ـ مامان؟ بریم؟ من یه جا کار دارم باید برم!
مادرم با ناراحتی سری تکون داد و رو بهم گفت:
ـ دخترم فکراتو بکن! خواهش میکنم منو ببخش و بدون که من خیلی خیلی دوستت دارم!
بعد از اون بلند شد و همراه رایان از اتاق بیرون رفت!
ماریو جلو اوند و دیلان رو از بغلم گرفت:
ـ دیدم اذیتی گفتم امروز برن حالا بعد حرف بزنید.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_71
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
با دلخوری لب زدم:
ـ نگفته بودی مادرم مریض بوده که رهام کرده!
چند بار پلک زد و بعد سرشو به نشانه تاسف تکون داد:
ـ فکر میکردن رایان بهت گفته! منم کلا یادم رفت برات بگم!
عصبی دستی به سرم کشیدم:
ـ ماریو من این همه وقت خیلی بد باهاش رفتار کردم! چون فکر میکردم همینجوری رهام کرده و حالا فیلش یاد هندوستان کرده! باید بهم میگفتی! حقش نبود اینقدر زجر بکشه!
شرمنده سری تکون داد:
ـ ببخش عزیزم! حالا باز هم میبینیمشون باهم حرف بزنید روی همو ببوسید تموم شه بره!
خسته بودم. نگاه ملتمسم رو به ماریو دوختم:
ـ کمکم میکنی دراز بکشم؟
لبخندی زد و فورا بچه رو سر جاش گذاشت و سمت من اومد. کمکم کرد تا اروم توی جام بخوابم و بعد به طور ناگهانی احساس داغی رو روی لـ#~ـب هام حس کردم!
کمی طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده! آروم ازم جدا شد و با خنده کنارم روی صندلی نشست:
ـ خوشمزه بود!!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_72
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
اب دهنمو به سختی پایین دادم که باز هم خندید و چشمکی حوالم کرد!
به بچه اشاره کرد و گفت:
ـ خیلی خوشگله ها! عین توعه!
لبخندی زدم:
ـ کاش شبیه تو بشه ماریو!
#ماریو:
بعد از دو روز سـالیو مرخص کردن و با هم به خونه اومدیم. همه چیز رو داخل خونه اماده کرده بودم. میخواستم خدمتکار بگیرم اما الیزابت گفت که اون میاد کار های سـالیو انجام میده. برای جبران اشتباهات گذشتش! سخت بهش اعتماد کردم ولی قبول کردم.
به سـالی هم که گفتم مشکلی نداشت و قبول کرد که الیزابت به خونمون بیاد و کمکش باشه. قرار شد الیزابت هم طبقه بالا بمونه که هر وقت سـالی کمک خواست باشه. خودش هم باردار بود و آخر های بارداریش بود. بهتر بود که با سـالی کنار هم باشن تا من کمی خیالم راحت باشه.
بچه رو روی تخت مخصوصش گذاشتم و کنار سـالی که روی تخت نشسته بود نشستم:
ـ بخواب اذیت میشی. من میرم الیزابتو صداش میکنم بیاد کمک دستت باشه. خودت کاری انجام ندیا! منم داره دیرم میشه مجبورم برم مطب.
و بعد دنبال الیزابت رفتم و با هم به اتاق سـالی اومدیم. الیزابت با ذوق به بچه نگاهی انداخت:
ـ چقد قشنگ خوابیده!!
و بعد نگاهش رو به من داد:
ـ یعنی... یعنی من عمه این بچه محسوب میشم؟
قبل از من سـالی جواب داد:
ـ بله! امیدوارم عمه خوبی براش باشی الی!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_73
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
الیزابت با خوشحالی لب زد:
ـ مطمئن باش همینطوره!
و بعد به بچه اشاره کرد:
ـ میشه بغـ~ـلش کنم؟
چشمامو به نشانه تایید حرفش روی هم گذاشتم و گفتم:
ـ اشکالی نداره ولی بارداری اگر میبینی اذیت میشی بغلش نکن.
آروم بچه رو توی اغو~شش گرفت و شروع کرد به قربون صدقه ش رفت:
ـ نه حواسم هست.
من هم سمت سـالی رفتم و آروم پیشونیشو بو~سیدم:
ـ مواظب خودت باش خب؟
لبخندی به روم زد که ازش جدا شدم و از خونه بیرون زدم.
تا شب مطب بودم. خواستم از مطب بیرون بیام که فردی مقابلم ایستاد. ماسک زده بود و نمیتونستم خوب صورتشو ببینم. فقط متوجه شدم پسر جوانیه! دستشو رو شونم گذاشت و گفت:
ـ آقای دکتر شنیدم بچه داری شدی! مبارکه!
مشکوک نگاهش کردم:
ـ شما از کجا...
حرفم با تیزی چاقو که توی سیـ~ـنهم حس کردم قطع شد! سرشو نزدیکم اورد و گفت:
ـ اگه جون بچتو دوست داری فردا ساعت ده شب بیا پارک سر چهار راه! یک دقیقه دیر کنی سر بچت رو سیـ~ـنه پر خون مادرشه!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_74
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
پاهام سست شد!
منو تهدید کرد؟
دستمو بالا بردم و چاقو رو گرفتم و از خودم فاصله دادم:
ـ خفه شووو عوضی! تو کیی هستی که منو تهدید میکنی؟؟ هیچ غلطی نمیتونی بکنی آشغال!
پوزخندی زد و چاقوشو عقب کشید:
ـ میتونی امتحان کنی! اونوقت میفهمیم کیی میتونه و کیی نمیتونه!
و بعد با دست به شونم زد و دور شد!
دستم رو روی جای چاقوش گذاشتم و تصویر سـالی و دیلان جلوی چشمم اومد!
با سرعت هر چه تمام تر به خونه رفتم. وارد خونه که شدم الیزابت مشغول آشپزی بود و خبری از سـالی نبود. رو به الیزابت پرسیدم:
ـ سـالی تو اتاقشه؟
بله ای گفت که سمت اتاقش قدم برداشتم.
سـالی روی تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود. بچه رو هم توی بغـ~ـلش گرفته بود و سعی داشت بخوابونتش. نفش عمیقی کشیدم و کنارش نشستم:
ـ سلام نفس ماریو؟ حالت چطوره؟ پسرکم چطوره؟
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
https://ngli.ir/276944963975
رمان سالی خدمت شما
حرفی سخنی چیزی دارید؟
#اد_ایستاده