|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_89
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
یه چیزی این وسط لنگ میزد! اون نگهبان چطور انقدر راحت ما رو رها کرد؟ قطعا میدونست اگر پاهای منو نبنده به راحتی میتونیم خودمون رو آزاد کنیم! معلومه یه خبرایی هست!
بیخیال این موضوع شدم و مشغول نواز موهای عروسکم شدم. اونقدر توی آغوشم گریه کرد تا خوابش برد.
همونطور غرق تماشای چشماش بودم که هر دو مون با صدای پی در پی شلیک گلوله از جا پریدیم! سـالی که بیشتر ترسیده بود خودشو رو بیشتر بهم چسبوند و جیغ خفیفی کشید!
توی اغوشم گرفتمش و به گوشه اتاق بردمش. اروم روی زمین گذاشتم و خواستم سمت در برم که در با ضرب باز شد و مامورین پلیس داخل اومدن! همون نگهبان که دستای سـالی رو بست و خیلی راحت ما رو اینجا رها کرد جلو اومد گفت:
ـ آقای دکتر بابت اتفاقات پیش اومده معذرت میخوایم! مجبور بودیم!
سـالی از ترس بازومو گرفته بود و مثل بید میلرزید!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_90
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
اون پسر چند نفر رو صدا زد که با برانکاردی وارد شدن. سـالی که از شدت ضعیف و درد داشت بیهوش میشد رو روی اون گذاشتن و با هم از اونجا بیرون رفتیم. هنوز همه چیز برام گنگ بود! چطور این اتفاقات افتاد؟ چه کسی پای پلیس رو به ماجرا باز کرد و ما رو نجات داد؟
سـالی با بی حالی دستمو توی دستش گرفت:
ـ ماریو... ماریو منو تنها... تنها نذار!... ماریو...
دستم رو روی دستش گذاشتم و در حالی که سمت آمبولانس میرفتیم با انگشت شصتم دستشو نوازش کردم:
ـ جان ماریو؟ من همینجام! نترس! من پیشتم! تنهات نمیذارم!
بالاخره به بیمارستان رفتیم و دیگه سـالی هم آروم شده بود. با وجود درد خودم اصلا نذاشتم پرستارا بهم دست بزنن و گفتم هر وقت سـالی من حالش خوب شد اون وقت نوبت منه!
اون روی تخت خوابیده بود و من هم کنارش. همون طور نوازشوار دستمو بین موهای طلایی و عروسکیش میکشیدم که تقه ای به در خورد! توی جام صاف نشستم که در باز شد و رایان در حالی که دیلان توی بغلش بود وارد اتاق شد!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_91
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
از دیدن دیلان خیلی خوشحال شدم! با شوق از جام بلند شدم و سمت رایان رفتم. بچه رو از بغلش گرفتم و سرشو به سینهم چسبوندم:
ـ قربون پسرم برم! خوبی بابایی؟ دلم برات تنگ شده بود پسر خوشگل من!
رایان لبخندی زد و سمت سـالی رفت. نگاه غمزده ای بهش انداخت و سمتم برگشت:
ـ هنوز به هوش نیومده؟!
سر دیلان رو بوسیدم و گفتم:
ـ به هوش اومد، درد داشت، بهش ارامبخش زدن.
اهانی میگوید و سمت پنجره میرود. سر جای قبلی ام مینشینم و میگوید:
ـ تو متوجه نشدی چه اتفاقی افتاد؟ اصلا چطور سـالیو پیدا کردن؟ مگه پیش تو نبود؟!
سمتم برگشت و لب زد:
ـ من تازه وارد نیروی پلیس شدم. و چند وقتی میشه که این گروه قاچاق رو زیر نظر داشتیم... سـالی خانوم هم داخل حیاط بودن و ما متوجه نبودشون شدیم.
نگاه دلخوری بهش انداختم:
ـ خوبه من به تو سپرده بودمش! خوب هوای خواهرتو داشتی آفرین!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_92
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت:
ـ من شرمندتون شدم اقای ماریو! ولی من به سـالی خانوم هم گفتم بیرون نرید خطر داره! ولی سرم داد کشید و گفت میخواد تنها باشه! دیگه نتونستم جلوشو بگیرم!
سری تکون دادم و حرفی نزدم. رایان به بهانه ی ملاقات با دکتر سـالی از اتاق بیرون رفت.
نگاهم سمت پسرکم چرخید. دیلان چشماشو باز کرده بود و خیره نگاهم میکرد. خوب که به چشماش دقت کردم متوجه رنگ ابی و دریایی چشماش شدم! چشماش به مامانش رفته بود پسرم! چشمای مامانش کم منو دیوونه کرده حالا یه کپی از خودش رو هم گذاشته تو بغلم!
بوسه ای روی چشمای دیلان زدم و بوسه ای هم حواله چشمای بسته و غرق در خواب سـالی کردم! دستم رو نواز وار روی گونش گذاشتم و شروع به حرف زدن با دیلان کردم:
ـ پسرکم؟ خوشگلکم؟ ببین مامانی چه ناز خوابیده! تو هم میخوای تو بغلش بخوابی؟!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_93
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
و بعد به حرفای خودم خندیدم:
ـ من که از بغلش راضی ام! میخوای تو هم حسش کنی پسر چشم ابی من؟!
آروم اونو روی سینه سـالی گذاشتم و صورتشو نوازش کردم. با دستای بی جونش به سینه سـالی چنگ میزد و این یعنی گرسنشه! آروم لپ هاشو نوازش کردم و با احتیاط از روی سینه سـالی برش داشتم.
توی بغلم جا به جاش کردم و از اتاق بیرون رفتم. سـالی تا چند ساعت دیگه بیدار میشد و فعلا باید یه جوری این بچه رو سیر میکردم.
سـالی رو به رایان سپردم و دنبال شیر خشک رفتم. با سختی براش حاضر کردم و به بیمارستان برگشتم. سـالی هم بیدار شده بود و حالش گرفته بود. روی تخت نشسته بود، به پشتی تخت تکیه داده بود و به مقابلش خیره شده بود!
کنارش نشستم و با احتیاط شیشه شیر رو داخل دهان دیلان گذاشتم. اون مشغول خوردن شد و من نگاهم رو به سـالی دوختم. کمی که گذشت متوجه نگاه خیره ام روی خودش شد که سرش رو سمتم برگردوند و چشمای خیسشو بهم دوخت!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_94
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
با دیدن چشمای اشکیش حالم به هم ریخت! دیلان رو روی میز کنار تخت گذاشتم و بالشتی کنارش قرار دادم تا نیوفته و بعد سمت سـالی رفتم. با دیدنم لبخند بی جونی زد که کنارش روی تخت نشستم و دستم رو بین موهاش فرو بردم:
ـ عروسک من میدونه که من با دیدن اشکاش جون میدم و باز گریه میکنه؟!
بغضش بیشتر شد و دوباره اشک روی گونه ش جاری شد! سرش رو به سینهم چسبوندم و شروع به نوازش موهاش کردم:
ـ ماریو قربونت بشه گریه نکن قشنگم! من پیشتم دیگه! بهت قول میدم دیگه هیچ اتفاقی نیوفته! بهت قول میدن دیگه اجازه ندم کسی اذیتت کنه!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و صدای گریهش رو آزاد کرد:
ـ دیگه هیچ وقت... هیچ وقت تنهام نذار!... من عاشقتم ماریو!... من... من با تمام وجودم دوستت دارم!
اونقدر با حرفاش ذوق کردم که نمیدونستم چیکار کنم! اروم از خودم جداش کردم و سرم رو سمت صورتش بردم؛
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_95
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
انگار متوحه هدفم نشده بود که فقط خیره نگاهم میکرد اما من فقط نگاهم به لـ#~ـب های قرمزش بود!!
جلو تر که رفتم و پیشونیم کاملا روی پیشونی کوچیکش قرار گرفت تازه متوجه مقصودم شد اما ممناعتی نکرد که راحت بو#~سیدمش!
اونقدر عمیق لـ#~ـب هاشو بو#~سیدم که فکر کنم تا مدت ها مزهش از یادم نره!!
بعد با احتیاط ازش فاصله گرفتم.
برای عوض کردن حالش گفتم:
ـ انقدر گریه کردی لـ#~ـب هاتم شور شده عروسک!!
اینبار خندید! خندید و دل من رو برای بار هزارم برد! خندید و نمیدونست همین خنده هاشه که تا الان منو زنده نگه داشته!
خندید و دوباره عشق رو توی رگ هام جاری کرد...!
...
روز ها و ماه ها و سال ها همون طور سپری میشدن و من هر روز از زندگی پر از ارامشم در کنار سـالی و لحظه به لحظه قد کشیدن پسرکم، نهایت لذت رو میبردم و عاشقانه دوستشون داشتم.
همه چیز خیلی تغییر کرد به جز یک چیز و اون هم عشق و علاقه بین منو سـالی بود که گذشت پنج سال نتونسته بود ذره ای از اون کم کنه!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_96
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
روی تخت نشستم و خیره به دیوار پر از عکس اتاق مشترکمون شدم. یک طرف عکس های دو نفره مون با سـالی و یک طرف عکس های سه نفره! سه نفره هایی شیرین با پسر کوچولوم!
همون موقع در اتاق زده شد و پشت بندش صدای دیلان بلند شد:
ـ بابایی میشه یه لحظه بیای؟؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه روی عکس سه نفره میون دستام بوسه ای زدم، سمت در رفتم و اونو باز کردم.
دیلان چند تا برگه توی دستش مقابلم ایستاده بود. روی زانو خم شدم تا هم قدش بشم:
ـ بله بابایی؟! چی میخوای؟!
کاغذ های توی دستشو زمین انداخت و میون آغوشم پرید!
با لحن بچگانه اش لب زد:
ـ بابایی من بلد نیستم نقاشی بکشم میشه بهم کمک کنی؟!
موهاش رو به هم ریختم و گفتم:
ـ نقاشی برای تولد مامانی میخوای بکشی؟!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_97
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
سرش رو به نشانه تایید بالا و پایین کرد که بغلش کردم و بعد از برداشتن کاغذ ها از جام بلند شدم. سمت اتاق خودش بردمش و با احتیاط روی تخت انداختمش! خنده ای کرد و سر جاش نشست:
ـ بهم یاد نمیدی؟ نکنه بلد نیستی؟!
بلند خندیدم و کنارش نشستم:
ـ من بلد نیستم؟! تو چقد زبون داری بچه!
همون موقع سـالی وارد اتاق شد که دیلان برگه ها رو پشتش قایم کرد و خودش هم پشت من قایم شد!
تازه از مطب اومده بودم و نمیدونستم چه اتفاقی افتاده! سـالی در حالی که پیراهن بیرونیشو در میاورد گفت:
ـ ماریو یه لحظه میای بیرون؟!
چشم کش داری گفتم که از اتاق بیرون رفت!
سمت دیلان برگشتم و پرسیدم:
ـ خراب کاری کردی باز؟!
بغض کرده نگاهم کرد و حرفی نزد! شونه ای بالا انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_98
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
سـالی رو مبل نشسته بود. کنارش نشستم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم:
ـ خوشگل خانوم من چطوره؟! کجا بودی؟!
لبخندی به روم زد:
ـ خوبم. رفته بودم برای شام وسیله بخرم. گفتم میای خونه خسته ای.
سرمو کج کردم:
ـ قربونت برم که به فکر منی عروسک! ولی دیگه خودت نرو باشه؟ خودم همه کارا رو میکنم.
و بعد پرسیدم:
ـ راستی گفتی بیام بیرون چیکار داشتی؟ دیلان کاری کرده؟!
نفس غمداری کشید:
ـ نمیدونم چرا تازگیا انقدر سر به هوا شده! اصلا به حرفام گوش نمیده! صبح انقدر اسباب بازی ولو کرده بود وسط خونه! هر چی گفتم جمع کن گوش نداد!
متعجب گفتم:
ـ عجب! دیلان که پسر حرف گوش کنی بود! باید باهاش حرف بزنم!
با حرکت سرش حرفمو تایید کرد:
ـ دقیقا همینو ازت میخوام! امشب مامان و رایان میان. اگه بی ادبی کنه خیلی زشت میشه!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_99
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
باشه ای گفتم و از جا بلند شدم. خواستم سمت اتاق دیلان برم که سـالی گفت:
ـ ماریو اول صداش کن بیاید ناهار، بعد!
چشمی گفتم و به اتاق دیلان رفتم. کنارش نشستم و گفتم:
ـ پسر من نمیخواد بیاد ناهار بخوره؟
سرشو پایین انداخت:
ـ نه! مامانی باهام قهره!
سوالی نگاهش کردم:
ـ خب تو که میدونی چرا باهات قهره! برو ازش معذرت خواهی کن و قول بده که دیگه کار اشتباهتو تکرار نکنی!
سرشو بالا انداخت و با بغض گفت:
ـ نمیخوام! مامانی دعوام میکنه!
اخمی کردم:
ـ نه خیر مامانی بدون دلیل که کسیو دعوا نمیکنه! اگه ازش عذر خواهی کنی اونم میبخشتت!
مردد نگاهم کرد که دستشو گرفتم و تو بغلم گرفتمش. با هم از اتاق بیرون رفتیم و سمت اشپزخونه قدم برداشتیم. کنار خودم نشوندمش و در گوشش گفتم:
ـ عذر خواهی یادت نره!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_100
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
سرشو پایین انداخت و حرفی نزد. سـالی هم اصلا تحویلش نگرفت و باهاش قهر بود. مشغول غذا خوردن شدیم. اروم اروم غذا دهن دیلان هم میکردم.
کمی که گذشت دستمو گرفت، دهنشو کنار گوشم گذاشت و با لحن بچگونه اش گفت:
ـ بابایی الان بگم منو میبخشه؟!
بوسه ای روی گونه نرم و کوچولوش زدم:
ـ اره پسرم میبخشه!
از من فاصله گرفت و نگاهشو به سـالی داد:
ـ مامانی؟!
سـالی اصلا بهش نگاه نکرد که با بغض دستمو گرفت! چشمامو به نشانه اطمینان رو هم گذاشتم که دوباره رو به سـالی گفت:
ـ مامانی؟! جوابمو نمیدی؟ ببخش مامانی کارم بد بود!
سـالی نگاهشو به دیلان داد که پسرکن با همون لحن بچگونه و مظلومش ادامه داد:
ـ مامانی ببخش دیگه!! قول میدم دیگه کار بد نکنم و به حرفت گوش بدم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_101
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
با چشم به سـالی اشاره کردم که دیگه کافیه و عذر خواهیشو قبول کنه. سـالی هم لبخندی زد و گفت:
ـ افرین به پسر خوبم! قول دادیا!
دیلان با خوشحالی نگاهی به من انداخت و کلی از سـالی تشکر کرد.
شب قرار بود برای تولد سـالی رایان و مادرش به اینجا بیان. همون چند سال پیش بعد از ماجرای رازلیا با مادرش آشتی کرد و دیگه روابط خوبی باهاشون داشتیم.
نزدیک غروب من برای گرفتن کیک و وسایل تولد بیرون رفتم. کیک قرمزی که روز قلب های سفید کار شده بود و خیلی قشنگ بود رو خریدم و به خونه آوردم. لباسی که خودم چند وقت پیش برای تولدش خریده بودم رو کادو کردم و توی کمد قایمش کردم.
با صدای جیغ جیغ دیلان از اتاق بیرون رفتم. صدا از داخل آشپز خونه بود! فورا به اونجا رفتم. سـالی درمونده روی صندلی نشسته بود و دیلان همچنان جیغ میزد و با داد میگفت:
ـ من این لباسا رو نمیپوشم! از اینا دوست ندارم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_102
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
معلوم نیست پسر پنج ساله من چشه که اینقدر رفتارش بد شده!
با اخم های در هم سمتش رفتم:
ـ مگه نگفته بود نباید صدات از صدای مامانت بالاتر بره؟!
باز هم با جیغ جیغ لباس هاشو سمتم پرت کرد:
ـ من اینا رو دوست ندارم! نمیخوام اینا رو بپوشم!!
با اخم لباس هاشو از روی زمین برداشتم:
ـ داد نزن ببینم!! مگه این لباسا چشونه؟!
با جیغ و گریه دستاشو به میز کوبید:
ـ نمیخوام!!! نمیخوام!!
با این کارش لیوان چایی که روی میز بود روی پای سـالی افتاد و بعد به خاطر زمین خوردنش شکست و خورد خاکشیر شد!!
سـالی که چای روی پاش ریخته بود با درد آخی گفت و چشماشو بست!!
با عصبانیت اروم با دست به کمر دیلان زدم:
ـ چته؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟
و بعد دستشو گرفتم و کشون کشون از آشپز خونه بیرون بردمش. سـالی فورا دنبالمون دوید و بازومو گرفت:
ـ ولش کن ماریو من چیزیم نشد خیلی داغ نبود!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_103
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
دست سـالیو پس زدم و دیلان رو دنبال خودم به اتاقش بردم. به دیوار چسبید و شروع کرد به گریه کردن!
کمی صدامو بالا بردم:
ـ گریه نکن!!
اهمیتی نداد که بلند تر گفتم:
ـ مگه نمیگم گریه نکن؟!!
این بار سـاکت شد و ترسیده با بغض نگاهم کرد! با عصبانیت رو بهش گفتم:
ـ مگه نگفتم سر مامانت داد نزن؟! مگه نگفتم هر چی مامانت گفت بگو چشم؟!
خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و گفتم:
ـ حرف نزن! برای چی دیوونه بازی در میاری؟ نمیگی اگه چایی داغ بود الان پای مادرت میسوخت چی میشد؟! هان؟!
چونه اش لرزید که انگشت اشارمو بالا آوردم و مقابلش تکون دادم:
ـ گریه نمیکنی ها!! امشب هم حق نداری از اتاقت بیای بیرون!
با چشمای گریون نگاهم کرد:
ـ امشب تولد مامانه! براش نقاشی...
باز هم حرفشو قطع کردم:
ـ همین امروز ازش معذرت خواهی کردی و قول دادی بجه خوبی باشی! پس چیشد؟!... همین که گفتم! حق نداری بیای بیرون!!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_104
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
دیگه منتظر نموندم تا حرفی بزنه و از اتاق بیرون رفتم و در رو هم پشت سرم بستم. سـالی فورا جلو اومد:
ـ وایی ماریو چرا سرش داد زدی؟!
کمی اخم کردم:
ـ وقتی تو انقدر لی لی به لالاش میذاری همین میشه دیگه!
تازه یاد ریختن چای روی پاش افتادم فورا پرسیدم:
ـ پات چیشد؟ خیلی داغ بود؟ بیا برات کرم بزنم.
سرش رو به نشانه نفی تکون داد:
ـ نه عزیزم چیزی نشد چایی خنک شده بود میخواستم عوضش کنم دیگه.
بی توجه به حرفش توی یه حرکت بلندش کردم و روی مبل خوابوندمش. دامن کوتاهشو بالا زدم و به پاش خیره شدم. ردش کاملا قرمز شده بود. سری به نشانه تاسف تکون داد:
ـ تو به این میگی هیچی نشده عروسک؟!
بلند شدم کرمی آوردم و مشغول ماساژ پاش شدم. در همون حین دستشو روی صورتم گذاشت:
ـ ماریو پسرکمو اذیت نکنیا! بذار امشب بیاد بعد کار دیگه بکن خب؟؟
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_105
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
ابرو هامو بالا دادم:
ـ نمیشه! اگه الان کوتاه بیام دو روز دیگه بد تر میشه!
کرم زدن که تموم شد از جا بلند شدم موهاشو بوسیدم و سمت اتاق رفتم.
شب رایان و مادرش اومدن و بعد هم الیزابت. الیزابت همون اول که از روستا با ما به شهر اومد قاطعانه میخواست بچه اش رو سـ~ـقط کنه. چون بچه ی یوسیا رو نمیخواست! اما من اجازه ندادم و گفتم که باید نگهش داری! و حالا اون یه دختر چهارساله همراهش داشت. رابطه مون هم با هم خیلی خوب شده بود.
همگی دور هم نشسته بودیم که رایان گفت:
ـ پس دیلان کوچولو کجاست؟ چرا نمیاد؟
نگاهی به سـالی انداختم و جواب دادم:
ـ امشب نمیتونه از اتاقش بیرون بیاد.
رایان متعجب نگاهم کرد. الیزابت که کنارم نشسته بود دستشو روی دستم گذاشت:
ـ داداش بچه ست کوچیکه اگه کار بدی هم کرده ببخشش بذار بیاد.
نفسی کشیدم و سرمو به نشانه نفی تکون دادم:
ـ نمیشه! امکان نداره.
سـالی با التماس نگاهم کرد ولی با چشم به اون هم فهموندم که امکان پذیر نیست و از حرفم کوتاه نمیام.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_106
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
سـالی سمت آشپزخونه رفت تا ظرف های میوه رو بیاره. وقتی برای همه اورد به اشپزخونه برگشت و مدت زیادی شد که بیرون نیومد. صداش زدم:
ـ سـالی جان عزیزم کجا موندی بیا دیگه.
صداش بلند شد:
ـ ماریو یه لحظه میای؟
با این حرفش نگران شدم! فورا سمت اشپز خونه رفتم که دیدم روی صندلی نشسته و با دیدنم از جاش بلند شد:
ـ ماریو جانم؟! خواهش میکنم بذار برم دیلان رو بیارم!
نفس کلافه ای کشیدم:
ـ عزیز دلم چند بار گفتی گفتم نمیشه؟!
جلو اومد موهامو عقب زد. روی پنجه پا بلند شد و بوسه ای روی گونم زد:
ـ ماریو جان من؟! خواهش میکنم! به خاطر من!
نمیدونستم باید چیکار کنم. نمیشد وقتی میگه به خاطر من بگم نه که! ناچار دستمو سمت موهاش بردم و شروع به نوازششون کردم:
ـ خیله خب عروسک دلبر! برو بیارش ولی من باهاش قهرما!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_107
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
دوباره بوسه ای روی گونه م زد:
ـ باشه. من میرم میارمش بعدا باهاش حرف میزنم که بیاد از تو هم عذر خواهی کنه.
سری تکون دادم که سمت اتاق دیلان رفت. من هم به پذیرایی برگشتم.
کمی بعد سـالی از داخل اتاق صدام زد! دوباره جمع رو ترک کردم و این بار به اتاق رفتم. سـالی جلو اومد و کنار گوشم گفت:
ـ پسرت تو رو میخواد! بیا برو خودت بیارش.
اخمی بین ابروهام نشوندم:
ـ گفتم من باهاش قهرم. سـالی جان بهت گفتم اگه از الان باهاش محکم برخورد نکنیم چند وقت دیگه همه چیز بدتر میشه.
لبخندی به روم زد:
ـ میدونم عزیز دل سـالی میدونم! ولی الان باور نمیکنه که تو اجازه دادی! برو خودت بهش بگو! بعدشم این بچه تازه پنج سالشه خب بچه س دیگه اذیت میکنه. مگه بچه الی اذیت نمیکنه؟ هوم؟
سری تکون دادم که از کنارم رد شد و بیرون رفت. سمت تخت دیلان رفتم. پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و به پشتی تخت تکیه داده بود. کنارش نشستم:
ـ دیلان؟!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_108
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
با شنیدن صدام فورا سرش رو که روی زانو هاش بود بلند کرد و بهم چشم دوخت. گره بین ابروهامو حفظ کردم و گفتم:
ـ بلند شو بیا بیرون.
با بغض لب زد:
ـ بابایی ببخشید!
با جدید نگاهش کردم:
ـ همیشه میخوای کار های بدت رو با ببخشید جبران کنی اره؟!
از جدیتم ترسید ولی براش لازم بود! خودش رو جلو کشید و دو زانو نشست:
ـ نه بابایی این دفعه آخر بود. دیگه کار بد نمیکنم.
سرمو تکون دادم:
ـ خیله خب فعلا پاشو لباس هاتو عوض کن بیا بیرون.
و بعد خودم از اتاق بیرون اومدم.
با اضافه شدن دیلان به جمعمون مراسم تولد سـالی رو شروع کردیم. ذوق توی نگاه دیلان وقتی نقاشی هایی که کشیده بود رو به سـالی هدیه داد، برام خیلی شیرین بود. و البته ذوق و برق نگاه سـالی در مواجه با کادوهاش هم دلم رو زیر و رو میکرد.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_109
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
بعد از رفتن مهمون ها با سـالی مشغول مرتب کردن خونه شدیم. دیلان اما خیلی زود همون جا روی مبل خوابش برد.
در همون حین که وسایلو مرتب میکردیم سـالی گفت:
ـ ماریو یه چیزی بگم؟!
لبخندی به روش زدم:
ـ ماریو قربونت بره بگو عروسک.
متقابلا لبخندی زد و گفت:
ـ امشب موقع رفتن مهمونا رایان منو کشید کنار و ازم یه خواسته ای داشت.
شونه هامو بالا انداختم:
ـ خب چی میخواست؟!
خنده ای کرد:
ـ از یکی خوشش اومده! یعنی عاشق یکی شده!
متعجب نگاهش کردم:
ـ خب اینکه چیز عجیبی نیست! چرا تعجب کردی؟؟
لبشو تر کرد و گفت:
ـ اخه ازم خواست با برادر دختره حرف بزنم.
باز هم شونه هامو بالا انداختم:
ـ خب برو به برادرش بگو...
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_110
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
تازه متوجه منظورش شدم! حرفمو قطع کردم و گفتم:
ـ چی؟؟ یعنی رایان از... از الی خوشش اومده؟؟
سرشو به نشانه تایید تکون داد:
ـ اره!
ابروهام به هم گره خورد:
ـ لازم نکرده. الی نمیخواد ازدواج کنه.
سـالی کنارم اومد و دستمو گرفت:
ـ الان داری لج میکنی ماریو؟؟ خب بذار به الی بگیم شاید اونم راضی باشه.
کلافه نگاهش کردم:
ـ اصلا رایان درباره الی چیزی میدونه؟ از اتفاقات گذشته! از اینکه الیزابت قبلا ازدواج کرده و این بچه از اونه ؟! حاضره با بچه الی زندگی کنه؟
حرفمو تایید کرد:
ـ اره میدونه! تو به الیزابت بگو ببین نظرش چیه باشه؟
من همیشه در برابر درخواست های این دختر تسلیمم! اصلا مگه میشه با نگاه کردن به چشمای دلبرش درخواستشو قبول نکنم؟!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_111
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
باشه ای گفتم و سمت اتاق رفتم. دقیقه ای بعد هم سـالی اومد. قبل از اینکه بخوابه گفتم:
ـ هی عروسک خوشگل من؟! نخوابیا! اول بیا این لباسی که برات خریدمو بپوش ببینم تو تنت چه شکلی میشه بعد!
خنده ای کرد و چشم کش داری گفت. لباس رو که پوشید چشمام برق زد! دور خودش که چرخید و موهاش توی هوا تاب خورد دیگه نتونستم تحمل کنم و از جا بلند شدم و سمتش رفتم.
جلوی آینه ایستاد و من هم پشت سرش. از داخل آینه نگاهش کردم:
ـ آخه تو چرا انقده خوشگلی دختر؟!
لبخندی زد و نگاهشو ازم گرفت.
سرمو جلو بردم و روی موهای طلایی شو بوسیدم. سرش رو بالا آورد و دوباره نگاهم کرد. رفتم جلوش ایستادم و بازو هاشو گرفتم. سمت خودم کشیدمش و روی هر دو تا چشماشو هم بوسیدم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_112
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
از این کارم هم ذوق زده شده بود و هم متعجب! تک خنده ای کردم:
ـ تو نمیخوای یه بوس بدی؟!
لبخندش پهن تر شد! روی پاشنه پا بلند شد و اروم گونه مو بوسید!
من هم با یک حرکت توی آغوشم کشیدمش و تا میتونستم فشارش دادم!
کنار گوشش آروم لب زدم:
ـ عروسک کوچولو تو نمیخوای دوباره مامان بشی؟!
جیغی کشید و فورا از آغوشم بیرون اومد! قهقهه وار شروع به خندیدن کردم:
ـ چرا جیغ میزنی عروسک؟! کاریت ندارم که!
اخم و خندش با هم قاطی شده بود! لب زد:
ـ بیا دست از سر من بردار ماریو! بذار همین پسر بداخلاقتو بزرگ کنم یکی دیگه پیشکش!
خنده ای کردم و خودمو روی تخت انداختم:
ـ قربون این حرص خوردنات بشم من! چقده جیگر میشی وقتی حرص میخوری!!
جلو اومد دستشو بین موتام فرو برد و گفت:
ـ بیخود!! چشماتو درویش کن آقای دکتر!
...
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_113
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سـالی:
...
#سالی:
قرار شد رایان و الیزابت با هم صحبت کنن تا اگه به تفاهم رسیدن با هم ازدواج کنن. همگی به پارک رفته بودیم. من بین مامان و ماریو نشسته بودم و دیلان هم روی پام نشسته بود. دیارا بچه الیزابت هم روی پای ماریو بود.
الیزابت و رایان هم رفته بودن تا توی پارک قدم بزنن و همون بین با هم صحبت هم بکنن.
ماریو دیلان رو از دستم گرفت:
ـ عروسک خانومی کمرت درد میگیره همش این بچه رو بغل میکنی.
و بعد دیلان رو روی زمین گذاشت. دیلان هم همون جا شروع به دویدن کرد و خودشو روی چمن ها انداخت و بین اونها غلت زد!
فورا بلند شدم و سمتش رفتم:
ـ پسرکم اونا کثیفه بلند شو.
دیلان اونقدر غرق بازی بود که بهم اهمیتی نداد!
ماریو کنارم اومد و دستشو دورم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند:
ـ ولش کن عزیزم بذار بازیشو بکنه میریم خونه لباساشو عوض میکنیم.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|