eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
606 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: کمی بعد سرشو بالا اورد و لبخندی بهم زد: ـ باشه عروسک عصبانی نشو! بیا بریم بیرون. نفس عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم و با هم بیرون رفتیم. الیزابت با دیدن ماریو فورا از جاش بلند شد و صاف ایستاد! ماریو رو به روش روی مبل نشست: ـ بشین راحت باش! الیزابت اروم روی مبل نشست. من هم به اشپزخونه رفتم و ظرف میوه و چایی رو بیرون بردم. ماریو مشغول خوردن چاییش شد که براش میوه پوست کندم و جلوش گذاشتم. نگاهی به الیزابت انداخت. به زمین خیره شده بود. ماریو به بشقاب میوه خودش اشاره کرد. منظورشو فهمیدم که به نشانه تایید چشمامو روی هم گذاشتم. مااریو بلند شد و کنار الیزابت نشست. الیزابت از جا پرید و خواست خودشو عقب بکشه که ماریو دستشو دور شونش انداخت و بشقاب میوه شو جلوش گذاشت: ـ بخور با ما راحت باش. |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: و بعد قاچ سیبی به چنگال زد و سمت دهان الیزابت برد! الیزابت که کمی شوکه شده بود متعجب اونو از دست ماریو گرفت و تشکری کرد و داخل دهانش گذاشت. ... الیزابت دو روزی پیش ما بود و بعد ماریو نزدیک خونه خودمون براش خونه ای اجاره کرد و رفت اونجا. من هم درگیر بچه تو شکمم بودم و ماریو هم درگیر کارهاش توی مطب. نُه ماه بار#~داریم خیلی زود گذشت و دیکه موقعش بود که این پسر کوچولو به دنیا بیاد! ماریو برام بیمارستان خصوصی گرفت. بعد از اتاق عمل وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم چشمای قشنگ ماریو بود! مرد من! کسی که تنها دارایی من بود! در حالی که گونه مو نوازش میکرد لب زد: ـ سلام مامان کوچولو! حالت چطوره عزیز دل ماریو؟ لبخندی زدم: ـ خوبم آقای بابا! بچمون کو؟ اخمی کرد: ـ گفته باشم من خیلی حسودما! اول از همه سراغ بچه رو میگیری؟ خنده ای کردم که اروم گونه مو بو#~سید و گفت که میره بچه رو بیاره. دقیقه ای بعد با پرستاری برگشت که بچه بغلش بود! با ذوق دستامو باز کردم: ـ بدینش بچمو! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: پرستار بچه رو با احتیاط توی اغو#~شم گذاشت. از شوق اشکی از چشمم چکید که ماریو با مهربونی کنارم نشست و اشکمو پاک کرد: ـ قربون اشکات بشم من! نی نی مون هم خیلی کوچولوعه! مث خودت! عین عروسک میمونه! خندیدم: ـ عه به بچم نگو عروسک! اون هم خندید و دستشو بین موهام فرو برد. بچه شروع به گریه کرد که کمی توی جام جا به جا شدم و برای اولین بار بهش شیر دادم! ماریو دستشو زیر چونش زده بود و با لبخند به من پسر کوچولو تو اغو#~شم نگاه میکرد! لبخندی به نثار نگاه پر از محبتش زدم: ـ اسمشو چی بذاریم ماریو؟! چهره متفکری به خودش گرفت: ـ اوم... خب شاید... به نظر من... دیلان! لبخندی روی بلم نشست: ـ دیلان... دیلان... وایی ماریو عالیه! دیلان خیلی قشنگه!... مثل اسم تو! شیطون خندید و گونه‌مو اروم بو#~سید! بعد هم با احتیاط بو#~سه ای روی سر دیلان کاشت. کمی که گذشت با کمی مِن و مِن لب زد: ـ سـالی جانم؟ یه چیزی بگم عصبی نمیشی؟ |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: فـَدٰایـیٖ🕊: مشکوک نگاهش کردم: ـ به الیزابت مربوطه؟ چیشده باز؟ سرشو به طرفین تکون داد: ـ نه نه اصلا به اون ربطی نداره! خب راستش... ر... رایان به من زنگ زد... پوف کلافه ای کشیدم: ـ میخوان بیان اینجا؟! لبشو تر کرد: ـ آره! جان ماریو بدخلقی نکن باشه؟ مادرت گناه داره! اونم مادره دلش میخواد دخترشو ببینه! و حالا هم نوه شو! با دلخوری نگاهمو به زمین دوختم که دستامو بین دستاش گرفت و لب زد: ـ به خاطر من! باشه؟! یه خورده لطافت به خرج بده! نفس عمیقی کشیدم: ـ خیلی خب. ولی فقط به خاطر تو!! با قدردانی لبخندی زد و بلند شد و گفت: ـ پس من برم از همین دور و بر یه چیزی بخرم وقتی میان زشت نباشه! باشه ای گفتم که از اتاق بیرون رفت. نیم ساعتی گذشت ولی ماریو نیومد. پرستاری داخل اتاق اومد تا کمکم کنه. بچه رو روی تخت مخصوص گذاشت و خواست ببرتش که گفتم: ـ بذارید بمونه! الان همسرم میاد. |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: چشمی گفت و بعد از اینکه تخت بچه رو نزدیکم گذاشت از اتاب بیرون رفت. اما در بسته نشد و بلا فاصله دوباره در باز شد. فکر کردم ماریو باشه ولی نبود! رایان همراه با خانومی که مثلا مادرم بود وارد اتاق شدن! با ناراحتی سرم رو پایین انداختم که اون خانوم جلو اومد و با لبخند دستی روی سرم کشید: ـ مامانت قربونت بشه! حالت خوبه؟ بهتری؟! جوابی ندادم و فقط نگاه گذرایی بهش انداختم! رایان جلو اومد و بعد از اینکه نگاهی به بچه که روی تخت کنارم اروم خوابیده بود، انداخت، لب زد: ـ خیلی خوشگله سـالی خانوم! مبارک باشه! بدون اینکه نگاهشون کنم با لحن سردی لب زدم: ـ ممنون. اون خانوم، حتی دلم نمیخواد به این فکر کنم که مادرمه! اون خانوم کنارم نشستم و بچه رو اروم توی بغلش گرفت. دلم میخواستم بلند شم بچمو ازش بگیرم و بیرونش کنم! ولی حیف که به ماریو قول داده بودم وگرنه اینقدر مودبانه باهاشون رفتار نمیکردم! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: اروم توی جام نشستم و دستامو سمتش دراز کردم: ـ بده بچمو! ناراحت نگاهم کرد: ـ میدونم در حقت بد کردم دخترم! ولی داداشت که برات تعریف کرد ماجرا رو! من مجبور بودم! از این به بعد نبودم برات جبران میکنم! این رفتارو با من نکن. همون موقع ماریو داخل اومد و شروع به سلام و احوالپرسی کرد. بعد کنارم نشست و مشغول صحبت با رایان شد. اروم به پهلوش زدم که سرش رو نزدیکم اورد: ـ جانم عروسک؟! با ابرو به بچه توی بغل اون مثلا مادرم اشاره کردم: ـ بچمو بگیر ازش! میخوام بغل خودم باشه! نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. از جا بلند شد و در جعبه شیرینی رو باز کرد. سمت مادرم رفت و گفت: ـ بدید بچه رو بذارم سر جاش دهنتونو شیرین کنید. اروم بچه رو ازش گرفت و خواست اون رو روی تخت بذاره که فورا صداش زدم: ـ ماریو بدش من! لبخندی زد و بچه رو بغلم داد. دستمو نوازش وار روی گونش کشیدم و بهش خیره شدم. ماریو جعبه شیرینی رو اول جلوی مادرم و بعد جلوی رایان گرفت. در اخر کنارم نشست و شیرینی رو جلوی دهانم گرفت: ـ ازینا بخور به دیلان شیر میدی اونم مزه شو بچشه! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: وقتی اسمشو به زبون اورد چشمام برق زد و کلی ذوق کردم! اروم تکه ای از شیرینی رو خوردم و بعد بوسه ای روی سر پسر کوچولوم که حالا اسمش دیلان بود، کاشتم. کمی بعد ماریو بلند شد و رو به رایان گفت: ـ یه لحظه میای بیرون؟ لطفا! رایان سری تکون داد و باهم بیرون رفتن. مادرم خودشو جلو کشید و دست ازادمو میان دستاش گرفت: ـ عزیزم، دخترم؟! خواهش میکنم منو ببخش! منم مادرم! من با تمام وجود دوستت دارم! همون قدر که تو این پسر خوشگل تو بغلتو دوست داری! به این فکر کن که اگه یه وقتی اون هم همین رفتارو باهات بکنه چه حالی میشی! فورا لب زدم: ـ من هیچ وقت همچین ظلمیو در حد بچم نمیکنم که بعد کارمون به این جا بکشه! اروم اشکی از گوشه چشمش چکید: ـ اخه قربونت بشم! وقتی دکترا ازم قطع امید کردن و گفتن هیچ جوره زنده نمیمونم، خب چیکار میکردم؟ میرفتم تو اتاق عمل و تورو تو خونه خودمون ول میکردم؟ میرفتم تو اتاقی که دکتر گفته بود به احتمال بیشتر از نود زنده ازش بیرون نمیام؟! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: حرف هاش برام تازه بود! پس چرا ماریو این ها رو بهم نگفته بود؟! یعنی اون مریض بوده و به همین خاطر منو ول کرده؟ متعجب لب زدم: ـ شما... شما مریض بودید؟ سرشو به نشانه تایید تکون داد: ـ آره دخترم! مریض بودم! تومور مغزی داشتم! تومورش بدخیم بود و دکترا از بهبودیم قطع امید کرده بودن! جاخورده با صدایی اروم لب زدم: ـ من نمیدونستم. با انگشت شصتش دستمو نوازش کرد: ـ حالا که میدونی. منو ببخش! خواهش میکنم! چشمامو بستم و خواستم حرفی بزنم که ماریو و رایان داخل اومدن. رایان گفت: ـ مامان؟ بریم؟ من یه جا کار دارم باید برم! مادرم با ناراحتی سری تکون داد و رو بهم گفت: ـ دخترم فکراتو بکن! خواهش میکنم منو ببخش و بدون که من خیلی خیلی دوستت دارم! بعد از اون بلند شد و همراه رایان از اتاق بیرون رفت! ماریو جلو اوند و دیلان رو از بغلم گرفت: ـ دیدم اذیتی گفتم امروز برن حالا بعد حرف بزنید. |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: با دلخوری لب زدم: ـ نگفته بودی مادرم مریض بوده که رهام کرده! چند بار پلک زد و بعد سرشو به نشانه تاسف تکون داد: ـ فکر میکردن رایان بهت گفته! منم کلا یادم رفت برات بگم! عصبی دستی به سرم کشیدم: ـ ماریو من این همه وقت خیلی بد باهاش رفتار کردم! چون فکر میکردم همینجوری رهام کرده و حالا فیلش یاد هندوستان کرده! باید بهم میگفتی! حقش نبود اینقدر زجر بکشه! شرمنده سری تکون داد: ـ ببخش عزیزم! حالا باز هم میبینیمشون باهم حرف بزنید روی همو ببوسید تموم شه بره! خسته بودم. نگاه ملتمسم رو به ماریو دوختم: ـ کمکم میکنی دراز بکشم؟ لبخندی زد و فورا بچه رو سر جاش گذاشت و سمت من اومد. کمکم کرد تا اروم توی جام بخوابم و بعد به طور ناگهانی احساس داغی رو روی لـ#~ـب هام حس کردم! کمی طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده! آروم ازم جدا شد و با خنده کنارم روی صندلی نشست: ـ خوشمزه بود!! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| اب دهنمو به سختی پایین دادم که باز هم خندید و چشمکی حوالم کرد! به بچه اشاره کرد و گفت: ـ خیلی خوشگله ها! عین توعه! لبخندی زدم: ـ کاش شبیه تو بشه ماریو! : بعد از دو روز سـالیو مرخص کردن و با هم به خونه اومدیم. همه چیز رو داخل خونه اماده کرده بودم. میخواستم خدمتکار بگیرم اما الیزابت گفت که اون میاد کار های سـالیو انجام میده. برای جبران اشتباهات گذشتش! سخت بهش اعتماد کردم ولی قبول کردم. به سـالی هم که گفتم مشکلی نداشت و قبول کرد که الیزابت به خونمون بیاد و کمکش باشه. قرار شد الیزابت هم طبقه بالا بمونه که هر وقت سـالی کمک خواست باشه. خودش هم باردار بود و آخر های بارداریش بود. بهتر بود که با سـالی کنار هم باشن تا من کمی خیالم راحت باشه. بچه رو روی تخت مخصوصش گذاشتم و کنار سـالی که روی تخت نشسته بود نشستم: ـ بخواب اذیت میشی. من میرم الیزابتو صداش میکنم بیاد کمک دستت باشه. خودت کاری انجام ندیا! منم داره دیرم میشه مجبورم برم مطب. و بعد دنبال الیزابت رفتم و با هم به اتاق سـالی اومدیم. الیزابت با ذوق به بچه نگاهی انداخت: ـ چقد قشنگ خوابیده!! و بعد نگاهش رو به من داد: ـ یعنی... یعنی من عمه این بچه محسوب میشم؟ قبل از من سـالی جواب داد: ـ بله! امیدوارم عمه خوبی براش باشی الی! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| الیزابت با خوشحالی لب زد: ـ مطمئن باش همینطوره! و بعد به بچه اشاره کرد: ـ میشه بغـ~ـلش کنم؟ چشمامو به نشانه تایید حرفش روی هم گذاشتم و گفتم: ـ اشکالی نداره ولی بارداری اگر میبینی اذیت میشی بغلش نکن. آروم بچه رو توی اغو~شش گرفت و شروع کرد به قربون صدقه ش رفت: ـ نه حواسم هست. من هم سمت سـالی رفتم و آروم پیشونیشو بو~سیدم: ـ مواظب خودت باش خب؟ لبخندی به روم زد که ازش جدا شدم و از خونه بیرون زدم. تا شب مطب بودم. خواستم از مطب بیرون بیام که فردی مقابلم ایستاد. ماسک زده بود و نمیتونستم خوب صورتشو ببینم. فقط متوجه شدم پسر جوانیه! دستشو رو شونم گذاشت و گفت: ـ آقای دکتر شنیدم بچه داری شدی! مبارکه! مشکوک نگاهش کردم: ـ شما از کجا... حرفم با تیزی چاقو که توی سیـ~ـنه‌م حس کردم قطع شد! سرشو نزدیکم اورد و گفت: ـ اگه جون بچتو دوست داری فردا ساعت ده شب بیا پارک سر چهار راه! یک دقیقه دیر کنی سر بچت رو سیـ~ـنه پر خون مادرشه! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| پاهام سست شد! منو تهدید کرد؟ دستمو بالا بردم و چاقو رو گرفتم و از خودم فاصله دادم: ـ خفه شووو عوضی! تو کیی هستی که منو تهدید میکنی؟؟ هیچ غلطی نمیتونی بکنی آشغال! پوزخندی زد و چاقوشو عقب کشید: ـ میتونی امتحان کنی! اونوقت میفهمیم کیی میتونه و کیی نمیتونه! و بعد با دست به شونم زد و دور شد! دستم رو روی جای چاقوش گذاشتم و تصویر سـالی و دیلان جلوی چشمم اومد! با سرعت هر چه تمام تر به خونه رفتم. وارد خونه که شدم الیزابت مشغول آشپزی بود و خبری از سـالی نبود. رو به الیزابت پرسیدم: ـ سـالی تو اتاقشه؟ بله ای گفت که سمت اتاقش قدم برداشتم. سـالی روی تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود. بچه رو هم توی بغـ~ـلش گرفته بود و سعی داشت بخوابونتش. نفش عمیقی کشیدم و کنارش نشستم: ـ سلام نفس ماریو؟ حالت چطوره؟ پسرکم چطوره؟ |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: دلبرانه خندید: ـ نه عزیزم تو خیلی هم مهربون و خوش اخلاقی!... فقط منظورم این بود که یه ذره رفتارت عجیب شده امشب! با سـالی یک ساعتی توی حیاط قدم زدیم و با صدای الیزابت برای شام به خونه رفتیم. دیلان تا اون موقع خواب بود اما به محض اینکه دور میز نشستیم صدای گریه ش بلند شد! من و ســالی با حالی گرفته به هم نگاه کردیم که از جا بلند شدم و گفتم: ـ بشین عروسک خودم میرم سراغ بچه. این رو گفتم و به اتاق دیلان رفتم. توی بغلم گرفتمش و صورتشو بوسیدم: ـ بله بابایی؟ جانم پسرم؟ پسر قشنگم؟! همون طور که سعی داشتم ارومش کنم نگاهم به حیاط افتاد. مردی که صورتشو پوشونده بود داشت سمت در پذیرایی میرفت! فورا بچه رو به خودم چسبوندم و دوان دوان از اتاق بیرون رفتم! مرد جوان همونی بود که چند ساعت پیش توی مطب تهدیدم کرد! اینو از چشماش فهمیدم! اما اینبار اسلحه دستش بود! یاد تهدیدش افتادم! سـالی و الیزابت از ترس سمت من دویدند و پشتم قایم شدند! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: بچه رو دست ســالی دادم و رو به مرد جوان گفتم: ـ کثـ~ـافت چی میخوای از جون ما؟؟ از خونه من برو بیرون!! قهقهه ای زد و اسلحه رو سمت سـالی گرفت: ـ اومدم مطمئن بشم قرار فردامون یادت نمیره! سـالی جیغی کشید و به لباسم چنگ زد! الیزابت هم پشت اون بود و از ترس نمیتونست حرفی بزنه! باردار هم بود و من نگران بودم اتفاقی برای خودش یا بچش بیوفته! پسر خنده ای کرد و گفت: ـ اصلا قرارمون عوض شد! همین امشب میای محل قرار! دست هامو باز کردم و از پشت سـالی و الیزابت رو پوشش دادم. و بعد فریاد زدم: ـ دهنتو ببند عوضی!! من سر هیچ قراری نمیام! قبل از اینکه حرکتی بکنه سمتش حمله ور شدم و لگدی توی شکمش کوبیدم که روی زمین افتاد! اسلحه رو سمتم گرفت و وقتی دستم با شدت به عقب پرتاب و داغ شد تازه صدای شلیک تیر رو شنیدم! دستم رو میون دست دیگم گرفتم و در حالی که چهرم از شدت درد در هم شده بود جلوی سـالی و الیزابت ایستادم تا اگر باز هم شلیک کرد به اونها آسیبی نرسه! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: باز هم وقیحانه خندید: ـ تا یه ساعت دیگه میای محل قرار!! و بعد از خونه خارج شد! از درد روی زمین نشستم و دستم رو که خون ریزی زیادی داشت توی دستم گرفتم. سـالی در حالی که از ترس میلرزید بچه رو بغل الیزابت داد و کنارم نشست! با سکسکه ناشی از ترس لب زد: ـ مـ... ماریو... چی... چیشدی؟... دستت... دستت خوبه؟... ماریو... چشمامو از درد روی هم فشار دادم و سرمو بالا و پایین کردم: ـ خوبم... عروسک... نترس! الیزابت بچه به بغل جلو اومد: ـ تیر خوردی... میگم... میگم بریم بیمارستان! سـالی پرسید: ـ اصلا... ماریو... این کیی بود؟ چی... چی ازت میخواست؟ چند نفس عمیق کشیدم تا راه نفسم باز شه: ـ اماده شید... وسایلتونو جمع کنید... ببرمتون یه جای دیگه... اینجا امن نیست! سـالی بچه رو از الیزابت گرفت و گفتم: ـ تا نگی ماجرا چیه... من هیچ جا نمیام! از شدت درد نمیدونستم باید چیکار کنم!! کلافه از لجبازی سـالی ناچار کمی صدام رو بالا بردم: ـ جمع کن سـالی!! و بعد رو به الیزابت گفتم: ـ تو هم اماده شو!! کمک... کمک سـالی هم بکن!... سریییع!! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: اونها مشغول جمع کردن وسایل شدن و من دستم رو با چیزی بستم تا از خونریزیش کم بشه و بعد به بیمارستان برم. اماده که شدن با یه دست ساک ها رو داخل ماشین گذاشتم و همه سوار شدیم. باید از این خونه میبردمشون! اگر برم محل قرار و بلایی سرم بیاد بعدش میان سراغ خانوادم! شماره رایان رو گرفتم و گوشی رو با شونه ام به گوشم چسبوندن و با دست سالمم هم فرمون ماشین رو گرفتم. کمی بعد صدای رایان توی گوشی پیچید: ـ سلام اقای دکتر. سلامی کردم: ـ رایان ما... یعنی من و سـالی و دیلان همراه خواهرم داریم میایم اونجا! ببخشید مجبوریم! هستید خونه؟؟ با نگرانی گفت: ـ ما که هستیم. چیزی شده؟ سـالی خوبه حالش؟ خودتون خوبید؟ چی شده؟ اروم لب زدم: ـ میام برات میگم. فعلا... و بعد تماس رو قطع کردم. سـالی با لجبازی لب زد: ـ من خونه اونا نمیرم ماریو!! کلافه از داخل اینه نگاهش کردم: ـ سـالی... خواهش میکنم! جان ماریو این یه بار رو اذیت نکن! بذار برم ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| درد دستم امونم رو بریده بود. سـالی هم متوجه این شد که سرش رو به شیشه تکیه داد و حرفی نزد. تموم راه حواسم بود تا کسی تعقیبمون نکنه! سـالی، الیزابت و دیلان رو به رایان سپردم و به بیمارستان رفتم. گلوله توی دستم نبود و فقط خراشی روش انداخته بود. پرستاری دستم رو باندپیچی کرد و از بیمارستان بیرون زدم. ده دقیقه تا زمان قراری که اون عوضی مشخص کرده مونده بود. ناچار سر قرار رفتم. راس ساعتی که مشخص کرده بود یه ماشین مشکی با شیشه های دودی جلو پام توقف کرد! دو نفر که باز هم صورت هاشونو پوشونده بودن از ماشین پیاده شدن. همون فردی که با من قرار گذاشته بود مقابلم ایستاد و دیگری پشت سرم رفت. تا دهان باز کردم چیزی بگم ضربه محکمی به سرم برخورد کرد و بی هوش شدم! وقتی چشم باز کردم روی زمین سردی دراز کشیده بودم و علاوه بر دستام، پاهام هم بسته شده بود! زخم دستم به خاطر طنابی که دورش پیچیده شده بود بیشتر درد میکرد و عذابم میداد! چشمام تار بود و فقط کسی رو میدیدم که داره به سمتم میاد! از موهای بلندش که تو باد تکون میخورد میشد فهمید یه دختره! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| مقابلم ایستاد و با پاش به عقب هلم داد! اینکه اینطور مقابل اون دختر ضعیف بودم ازارم میداد! جلوی پام خم شد و پوزخندی زد: ـ بازم به هم رسیدیم آقای دکتر ماریو! کلماتش رو اروم و شمرده شمرده ادا میکرد و این وقت بیشتری بهم میداد تا از روی صداش تشخیصش بدم! هر کلمه ای که میگف بیشتر مطمئن میشدم که خودشه! رازلیا! کسی که چندین ساله سعی داره زندگی من و سـالی رو خراب کنه! اون هم به خاطر یه علاقه مزخرف! خنده بلندی کرد و دستش رو طرف صورتم اورد که سرمو عقب کشیدم: ـ کثافت عوضی به من دست نزن! باز هم خندید: فعلا تو اسیر منی! دیدی که خیلی راحت گیرت آوردم! هر کاری هم بخوام میکنم! با نگاه پر از نفرتی نگاهش کردم که از جا بلند شد و از اونجا بیرون رفت! و به ثانیه نکشید که همون پسر جوان دوباره وارد شد. نگاهی بهم انداخت و روی صندلی نشست: ـ میدونم خیلی کنجکاوی بدونی چرا اینجایی! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سرش رو کج کرد و گفت: ـ پس بهت میگم! نفسی کشید و ادامه داد: ـ ببین دکتر جون! تو یه چند تا چیزو تو بدن یه نفر جاساز میکنی و کاری که ما میگیم رو انجام میدی و بعد... خلاص! متعجب میشوم! این کار غیر ممکن است! میگویم: ـ نمیشه! اصلا امکان نداره! نشدنیه! میخندد: ـ نه دیگه نشد دکتر جون! اصلا خوشم نمیاد کسی حرف رو حرفم بیاره! پس کارتو میکنی و تمام!! رومو ازش برگردوندم: ـ من هیچ کاری براتون نمیکنم. عصبی از جاش بلند شد و سمتم اومد: ـ پس نگران خانوادت نیستی نه؟! صدام بلند شد: ـ دهن کثیفتو ببند اسم خانواده منو نیار آشغال!! جلو تر اومد و با لگد توی شکمم کوبید که از درد توی خودم جمع شدم! اما باید قوی باشم! به خاطر سـالی، به خاطر پسرم باید دووم بیارم! سعی کردم دردم رو نادیده بگیرم و نگاهش کردم: ـ هیچ غلطی نمیتونید بکنید!... منم هیچ کاری براتون نمیکنم! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ضربه بعدیش محکم تر بود و برای لحظه ای نفسم بند اومد! به سختی تونستم نفسی بکشم و گفتم: ـ هر کاری کنی... نمیتونی منو وادار کنی... پاش رو روی دست باندپیچی شده‌م گذاشت: ـ مطمئنم یه ساعت دیگه حرفتو پس میگیری! از شدت درد چشمامو روی هم گذاشتم و دندونامو به هم فشار دادم! اگه برن سراغ سـالی چی؟ اگه بلایی سرشون بیاد چی؟ پوزخندی نثارم کرد و بیرون رفت. با هر جون کندنی که بود خودم رو به دیوار رسوندم و با سختی بهش تکیه دادم. هیچ غلطی نمیتونستم بکنم و داشتم دیوونه میشدم! همون طور بی هدف به مقابلم خیره شده بودم و گذر زمان رو متوجه نشدم. با صدای جیغ دخترونه ای از جا پریدم! صداش اشنا بود! نه!! نمیخواستم باور کنم! این صدای سـالی بود!! در باز شد و سـالی روی زمین افتاد! و پشت سرش اون پسر وارد شد: ـ گفتم که حرفتو پس میگیری! سـالی با جیغ اسممو صدا زد و خواست از اونجا بیرون بره که اون پسر بازوهاشو گرفت و اجازه حرکت بهش نداد! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: پسر سـالیو هول داد که نقش زمین شد! صدای فریادم بلند شد و هر چی توان داشتم جمع کردم و روی پاهای بسته‌م ایستادم. سـالی باز هم خواست بلند شه که اون پسر دستش رو بالا آورد و با تمام قدرت توی صورت سـالی کوبید! صدای جیغ سـالی همزمان شد با صدای فریاد من: ـ کثافتتت عوضی!! خواستم جلو برم که با صورت روی زمین افتادم. پسر سمت سـالی رفت و دستش رو جلو برد سمت یقه لباسش که باز صدای جیغش بلند شد: ـ ماریو کمکم کن!!! اونقدر تلاش کرده بودم که طناب کلفت دور پاهام باز شده بود! به سمتش دویدم اما قبل از اینکه بهش برسم دو نفر از پشت منو گرفتن و نذاشتن جلو تر برم! تقلا میکردم تا از حضار دستاشون بیرون بیام و سـالیو از دست اون پسر نجات بدم اما نشد! همونطور فریاد میزدم: ـ ولش کن!! دستتو بکش آشغال!! هر کاری بگی میکنم فقط ولش کن!! سـالی جیغی کشید و اون پسر رو به عقب هول داد و سمت من دوید! قبل از اینکه بهم برسه اون پسر موهاشو از پشت گرفت و نگهش داشت!! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: موهایی که من شب ها نوازششون میکردم حالا اسیر دستای کثیف اون پسر شده بود! همون طور که سـالیو اسیر خودش کرده بود سمتم اومد و مقابلم ایستاد! با یه حرکت سـالی رو روی زمین پرت کرد و با حرص مشتی توی قفسه سینم خوابوند!! دو نفر از پشت گرفته بودنم و نمیتونستم هیچ کار بکنم! نفسم به سختی بالا میومد که دومین مشت رو محکم تر توی شکمم فرود آورد! سـالی از جا بلند شد و بازو های اونو گرفت: ـ ولش کن کثافت!!... ماریووو یه کاری کن!! اما من در برابر التماس های عروسکم عاجز بودم! مزه خون رو توی دهنم حس کردم! جلو اومد و چونمو توی دستش گرفت: ـ خب دکتر جون دیدی گفتم مجبورت میکنم کاری که میگمو انجام بدی؟! نفس عمیقی کشیدم تا اکسیژن به ریه هام برسه و به سختی لب زدم: ـ خیلی پستی... خیلی...* |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: خنده بلندی کرد و به سمت در اتاق برگشت و با صدای بلند گفت: ـ رازلیا کجایی تو دختر؟! بیا ببین به چه خفتی انداختمش! پوزخندی به روم زد و خم شد و دست سـالیو گرفت و کشید و با یک حرکت بلندش کرد! رازلیا وارد اتاق شد و پوزخندی بهم زد: ـ گفته بودم با پس زدن من یه روزی به ذلت میوفتی! سمت سـالی اومد و با لبخند کثیفی بهش خیره شد: ـ به تو هم گفته بودم با خراب کردن زندگیم زندگیتو نابود میکنم! همه بیرون رفتن و فقط دو تا نگهبان که اونها هم دو تا پسر جوان بودن موندن. یکیشون سمت سـالی رفت و با احتیاط از جا بلندش کرد و سمت ستون وسط اتاق برد. از پشت دستاشو بست و جلوی پاش نشست. دستشو اروم سمت صورت سـالی برد و با دیدن ترسش لب زد: ـ نترس دختر کوچولو کاریت ندارم فقط میخوام موهاتو از جلوی صورتت بزنم کنار! و بعد آروم و با احتیاط موهای سـالی از صورتش پس زد و بلند شد! رفتارش عجیب و غیر قابل درک بود! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: سمت من اومد و نگاهی بهم انداخت: ـ حیف که بلد نیستم ادم بدی باشم! بدون اینکه اقدامی برای بستن پاهام بکنه خواست بره که اون یکی پسر خطاب بهش گفت: ـ اقا گفت پاهای اینو ببندیم. پسر نگاهش کرد: ـ لازم نیست. نمیتونه کاری بکنه! و بعد با هم بیرون رفتن! فورا خودمو به سـالی رسوندم و کنارش نشستم. اون اروم سر جاش نشسته بود و بی صدا اشک میریخت! دستای بستمو بالا اوردم و روی گونش که رد دست اون پسر روش افتاده بود نوازوار کشیدم: ـ سـالی من؟ عروسک من؟! سرفه ای کردم و ادامه دادم: ـ گریه نکن عزیز دل ماریو! همه چی درست میشه! سـالی هقی زد و چشماشو روی هم گذاشت. دستم رو روی موهاش گذاشتم و شروع کردم به نوازش موهاش! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: بوسه ای روی سرش زدم و لب زدم: ـ غصه نخوریا! زود برمیگردیم خونه. پیش پسر کوچولومون! صدای گریه ش بلند شد: ـ ماریو... ماریو... بچمون... نگران نگاهش کردم: ـ بچه کجاست؟ جاش امنه دیگه؟ از شدت گریه به سکسکه افتاده بود! گفت: ـ بچه پیش... پیش الیزابته... میترسم... میترسم بلایی سرش بیاره! نفس عمیقی کشیدم که به سرفه افتادم. برای اینکه ذهنشو از موضوع بچه دور کنم کنارش نشستم و به ستون تکیه دادم. سرم رو روی سرش گذاشتم و دستامو روی پاهاش. فکری به سرم زد! من که میتونستم دستاشو باز کنم! چرا بذارم همونطور اذیت بشه؟! فورا از جا بلند شدم و آروم دستاشو باز کردم. اون هم دستامو باز کرد و خودش رو توی آغوشم جا داد! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|