eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
607 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦 💦 : با صدای غم‌داری گفت: ـ داداش نامردی نکن دیگه!... دستم رواز روی چشم‌هام برداشتم خیره شدم توی چشم‌هاش و حرفش رو قطع کردم: ـ من نامردمممم؟ منننن؟ منی که تموم راز های زندگیتو پیش خودم نگه داشتممممم؟...(دوباره دستمو روی چشم‌هام گذاشتم) آره من نامردم! آره تو برو خوش باش! حدس زدم گریه‌ش گرفته اما اهمیت ندادم که متوجه شدم بیرون رفت! در همون حال که بودم سعی کردم بخوابم، که دوباره فرمانده وارد اتاق بهداری شد: ـ حامد بس میکنی یا... بدون اینکه حرکتی بکنم، حرفش رو قطع کردم: ـ یا؟! دستامو گرفت و با یک حرکت روی تخت نشوند: ـ یا میفرستمت بازداشتگاه!! سعی کردم دستامو از حصار محکم دستاش آزاد کنم، اما تلاشم بی‌ فایده بود که گفتم: ـ خوبه! میرم بازداشتگاه! در حالی که سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه، حرصی گفت: ـ الان حق دارم بزنم تو دهنتتتت؟!! سرم پایین بود که آروم گفتم: ـ بـ... بله حق دارین! دستامو ول کرد و سمت در رفت! قبل از اینکه در رو ببنده، انگشت اشاره‌شو به نشانه تهدید بالا برد: ـ این لوس بازیاتو تموم کن! میرم میگم بیاد تو!... فقط و فقط یه ربع وقت دارید با هم کنار بیاید و پاشید روی همو ببوسید! با تعجب پرسیدم: ـ لوس بازی؟! من لوس‌م؟؟ به قلم s.z.m 💦 🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍 🌹🤍🌹🤍🌹🤍 🤍🌹🤍🌹🤍 🌹🤍🌹🤍 🤍🌹🤍 🌹🤍 🤍 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: "با خنده‌ی کثیفش حالم به هم خورد! سمتم اومد و کنارم روی دو زانو نشست و با دستش چونه‌م رو بالا آورد: ـ ببیمنت! تا نگاهم به نگاهش افتاد سیلی محکمی بهم زد که نقش زمین شدم و جیغ بلندی کشیدم! ـ به من گفتی خفه شو آره؟! دستش سمت یقه‌ی لباسم اومد که ترسیده خودمو عقب کشیدم و دوباره بلند تر از قبل جیغ کشیدم: ـ ماریووو!! کمکککک! نزدیک تر اومد که بیشتر توی خودم مچاله شدم! به هق هق افتاده بودم..." خودشه! شک ندارم همون پسره‌ی کثافته! نگاهش که بهم افتاد لحظاتی متعجب نگاهم کرد و بعد... حس کردم نفسم بالا نمیاد! چشمامو بستمو و نگاهمو از چشمای هیـ*/*ز و پوزخند کثیفش گرفتم!... لبخند خبیثانه ای زد و آروم روی یکی از صندلی ها کنار رازلیا نشست! از حرف های استاد هیچی نفهمیدم و فقط به پشت سر اون دوتا خیره شده بودم! به محض اینکه کلاس تموم شد از کلاس خارج شد و سمت حیاط دویدم! آبی به صورتم زدم و با قدم های آروم و بی جون سمت سالن برگشتم. دم پله ها ایستاده بود که اون پسره سر راهم سبز شد! بدون اینکه نگاهش کنم خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت: ـ به به! کجا بودی پرنسس؟! جیغ خفه ای کشیدم و با ضرب دستمو از حصار دستاش آزاد کردم: ـ به من نزدیک نشو عوضیییی! برو اون طررررف!! عقب عقب رفتم که اون هم همینطور جلو میومد: ـ آخ خانوم کوچولو؟! کجا میری؟! بیا اینور تو بغ*/*ل ما هم خوش میگذره ها!! وایسا نترس! بیا... دیگه نفهمیدم چیشد که زیر پام خالی شد و به پایین پرتاب شدم! همه جا رو تار میدیم و تنها تصویری که از اون موقع توی ذهنم مونده این بود که اون پسر سمتم اومد و یکی از دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سعی داشت از روی زمین بلندم کنه! خواستم جیغی بکشم وخودمو از بغ*/*بش بیرون بیارم که چشمام بسته شد و بیهوش شدم!! 🌱🌱🌱🌱 پ.ن:چیشدددد؟! پ.ن:خدا به داد ماریو برسه!! 🌱🌱🌱🌱 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| 🤍 🌹🤍 🤍🌹🤍 🌹🤍🌹🤍 🤍🌹🤍🌹🤍 🌹🤍🌹🤍🌹🤍 🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سالی: دلبرانه خندید: ـ نه عزیزم تو خیلی هم مهربون و خوش اخلاقی!... فقط منظورم این بود که یه ذره رفتارت عجیب شده امشب! با سـالی یک ساعتی توی حیاط قدم زدیم و با صدای الیزابت برای شام به خونه رفتیم. دیلان تا اون موقع خواب بود اما به محض اینکه دور میز نشستیم صدای گریه ش بلند شد! من و ســالی با حالی گرفته به هم نگاه کردیم که از جا بلند شدم و گفتم: ـ بشین عروسک خودم میرم سراغ بچه. این رو گفتم و به اتاق دیلان رفتم. توی بغلم گرفتمش و صورتشو بوسیدم: ـ بله بابایی؟ جانم پسرم؟ پسر قشنگم؟! همون طور که سعی داشتم ارومش کنم نگاهم به حیاط افتاد. مردی که صورتشو پوشونده بود داشت سمت در پذیرایی میرفت! فورا بچه رو به خودم چسبوندم و دوان دوان از اتاق بیرون رفتم! مرد جوان همونی بود که چند ساعت پیش توی مطب تهدیدم کرد! اینو از چشماش فهمیدم! اما اینبار اسلحه دستش بود! یاد تهدیدش افتادم! سـالی و الیزابت از ترس سمت من دویدند و پشتم قایم شدند! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| دیلان: با بی جونی ایستادم و و چند بار زنگ آیفون رو فشردم اما هیچ جوابی نگرفتم. چیکار میکردم؟ گوشیمو بیرون اوردم و شماره مامان رو گرفتم اما جواب نداد! چندین بار با اون و چندین بار با دیارا تماس میگیرم اما هیچ کدوم جواب نمیدن! یعنی مامان و دیارا خودشون نمیخوان جواب بدن یا بابا نمیذاره؟! درمونده و مستاصل سمت ماشین رفتم و داخلش نشستم. جای برخورد کتاب با صورتم میسوخت ولی قلبم از خرف های بابا اتیش گرفته بود! ماشین رو راه انداختم و به جایی که خودم هم نمیدونستم کجاست رفتم. همونطور خیابون ها رو میگشتم و مدام حرف های بابا و صدای گریه و التماس دیارا توی سرم اکو میشد. تا نیمه های شب بی هدف توی خیابون چرخ زدم و بعد با حال پریشونی به خونه رفتم. خونه ای که تا الان فقط صدای جیغ و گریه دیارا توش پیچیده بود اما الان دلم خنده شو میخواست! خنده ای که توی این هفت ماه زندگی حتی یکبار هم روی لبش نیومده بود! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : دستانش را گرفته و نگران لب می‌زنم: ـ چیشدی آبجی خوبی؟! آب دهانش را پایین فرستاده و دستم را محکم تر میگیرد: ـ منو ببر... منو ببر پیش صندلی! سریع او را سمت صندلی ها میبرم و کمکش میکنم تا روی یکی آنها بنشیند. جلوی پایش روی دو زانو خم میشوم: ـ چیشد یهو؟ حالت خوبه؟! نفس عمیقی کشیده و بلند میشود: ـ خوبم... بریم! او را به ماشین رسانده و خودم دوباره به بیمارستان بر میگردم. وارد اتاق دکتر میشوم که به صندلی های مقابلش اشاره کرده و بفرماییدی زمزمه میکند. تششکری کرده و درحالی که روی صندلی مینشیم، میپرسم: ـ ببخشید وضعیت بیمار ما چطوره؟! نگاهی به پرونده احمد آقا که در کامپیوتر مقابلش است انداخته و با ناراحتی لب میزند: ـ خب ببینید... متاسفم که اینو میگم ولی ما امیدی به برگشتن ایشون نداریم! جا خورده لب هایم از حرکت می ایستد! احساس میکنم راه نفسم بسته شده است! دستانم را روی قفسه سینه ام گذاشته و سعی میکنم چندین بار نفس عمیق بکشم! نگاه غمزده ام را به دکتر میدوزم: ـ یـ... یعنی چی که... آخه... پس... به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›